eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
866 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
پایان فعالیت یاعلی التماس دعا
یا جوادالائمه
زیادمون کنید ان‌ شاءالله امشب فرکانس دلتنگی و محفل داریم در خدمتتون هستیم :) ومنتظر نظر هاتون خواهیم بود 🌿🌸
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۷۹ محسن اومد داخل و هردو از خستگی چشم هامون سرخ شده بودن بالاخره کار ها هم تموم شد بابا و حسن آقا هم اومدن بالا و تبریک گفتن خیلی حس بدی بود برای اولین بار حسن آقا منو بدون حجاب میدید ولی خداروشکر حسن آقا بیشتر از من خجالت می‌کشید و خیلی نگاه نکرد من و محسن روی یه مبل نشسته بودیم و بقیه هم روی مبل نشسته بودن خاله شربت آورد و همه خوردن به مامان گفتم _مامان من خستم بریم؟! _باشه تو برو هنوز آشپزخونه جمع نشده باید بمونیم! محسن گفت _من میبرمت شربتتو بخور برو آماده شو _باشه شربتمو خوردم و پاشدم لباسم خیلی بلند و سنگین بود و موهامم که از صبح تاحالا با یه عالمه تافت روی سرمه بیشتر خستم کرده رفتم سمت اتاق و لباسمو با سختی در آوردم زیپش پشت کمرم بود نمیخواستم کسیو صدا کنم برای همین با بدبختی دستمو رسوندم به زیپشو کشیدم پایین زیپو مانتو و شلوارمو پوشیدم و از اتاق با صدای بلندی گفتم _مامان میشه بیای گیرای سرمو در بیاری؟! صدایی نیومد لابد نشنید مامان صورتمو توی سرویس اتاق شستم و اومدم بیرون _عه اینجا بودی؟! نگاهی به محسن کردم و گفتم _اره رفتم صورتمو بشورم _چرا؟! _میخوایم بریم بیرون خسته شدم از بس چادرم توی صورتمه گفتم اینجوری راحت همه جا رو ببینم خندید و گفت _از دست تو خب گفتی بیام چیا تو در بیارم؟ خندیدم و گفتم _من گفتم مامان! _عه خب پس من رفتم _خب حالا که تا اینجا اومدی و انقد اصرار داری بیا اینا رو از سرم در بیار تا راحت بشم _چشم محسن همه ی گیرهایی که لابه لای موهامو بود رو در آورد و تموم شدن بالاخره ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۸۰ رفتم خونه و از شدت خستگی خوابم برد و اصلا متوجه اومدن مامان اینا نشدم چشممو باز کردم و نگاه به ساعت انداختم اووو ساعت دوازده ظهره چقدر من خوابیدم هیچکسم صدام نکرده از تختم اومدم پایین و رفتم بیرون سروصدا بود از پله ها رفتم پایین چندتا خانم روی مبل ها نشسته بودن و مامان هم کنارشون حالا باز خوبه سر و وضعم خوبه خانم ها ایستادن و گفتن _سلام عزیزم خوبی؟ _سلام مچکرم شما خوبید رو به مامان کرد و گفت _فاطمه خانم هستن! مامان لبخندی زد و گفت _خیر ایشون حسنا خانمم دختر بزرگم هستن سلام و احوالپرسی کردن و منم رفتم داخل آشپزخونه اصلا اینا کین که پاشدن اومدن خونه ما؟! بالاخره بعد از کلی حرف زدن رفتن از آشپزخونه اومدم بیرون و گفتم _مامان اینا کی بودن؟! _خواستگار _عه پسره چیکاره بود حالا؟! مامان همینطور که میخندید گفت _مغازه داره نمیدونم مامان چرا انقدر میخنده منم دیگه پیگیر نشدم برای همین رفتم بالا و گوشیمو برداشتم سه تا پیام از محسن داشتم همه رو جواب دادم محسن گفته بود امروز ناهار خونمونه! از خوشحالی رفتم سریع پایین و گفتم _مامان محسن ناهار اینجاست؟ _اره عزیزم صبح زنگ زدم دعوتش کردم _کار خوبی کردی چیزی تا ناهار نمونده واومدن محسن... _مامان راستی فاطمه و علی کجا رفتن؟ _فاطمه رفت خونه دوستش درس کار کنن علی هم تو کوچه است زنگ خونه به صدا در اومد سریع رفتم سمت آیفون فاطمه بود درو باز کردم و نشستم فاطمه اومد تو و رفت توی اتاق _فاطمه لباس مناسب بپوش محسن ناهار اینجاستا _اه باز محسن هر روز میخواد اینجا باشه نکنه _حرف نزن.. صدای زنگ اومد مامان از آشپزخونه اومد بیرون گفتم _مامان ایندفعه دیگه محسنه خودم درو باز میکنم مامان خندید و گفت چیکارت کنم باز کن پاشدم حدسم درست بود خودشه:) ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۸۱ محسن اومد داخل و مامان به استقبالش اومد جلوی در به مامان دست داد و بعد به من سلام کرد و نشست روی مبل همراه مامان رفتم داخل آشپزخونه _چرا دنبال من هرجا میرم میای؟! _همینطوری میخوام کمکتون کنم _برو بشین من کمک نمیخوام خجالت میکشم تنها برم کنار محسن بشینم برا همین گفتم _نه میخوام خودم براش شربت ببرم _باشه بزار درست کنم تو ببر ایستادم کنار مامان تا شربتو درست کنه صدای پایین اومدن پاهای فاطمه از پله ها اومد و با محسن سلام کرد و اومد آشپزخونه _بیام کمک؟! _نه عزیزم حسنا هست _خب حسنا بره پیش محسن زشته تنها نشسته بالاخره با زور مامان و فاطمه رفتم بیرون محسن با دیدنم لبخندی زد و با دستش عرق روی پیشونیشو پاک کرد روبه روش نشستم و تلوزیونو روشن کردم _بابا کی میاد؟ _الان میاد دیگه مامان از آشپزخونه صدام کرد و گفت _حسنا حان گفتی شربت میبری بیا عزیزم امادس رفتم و سینی رو از مامان گرفتم اومدم بیرون تعارف کردم و گذاشتم روی میز مامان و فاطمه هم اومدن بیرون و نشستن مامان کنار محسن بود و فاطمه و من هم رو به روشون به مامان گفتم _راستی مامان به فاطمه نگفتی خواستگار براش اومده امروز؟ فاطمه چشماشو گرد کرد و با تعجب گفت _امروز؟ مامان خندید و گفت _برای فاطمه نبود که با تعجب نگاه کردم و گفتم _واه ما که دیگه دختر مجرد نداریم پس برای کی؟ _چی بگم اومده بودن برای تو نمیدونستن شوهر کردی میگفتن خیلی وقت پیش میخواستیم بیایم یکی از اقواممون فوت کردن نشد محسن با تعجب نگاه مامان کرد و گفت _برای حسنا اومدن؟ مامان گفت _اره حالا چیزی نشده که منم گفتم شوهر داره محسن خیلی یه حالی شد و رفت توهم منم که کلا تو شوک بودم ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۸۲ یه هفته از ازدواجمون میگذره و من روز به روز بیشتر عاشق محسن میشم! حوصلم حسابی سر رفته نشستم جلوی تلویزیون و فیلم میدیدیم با فاطمه که گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم محسن از جا پریدم و باصدایی صاف و پر از ذوق شروع کردم به حرف زدن گوشیو قطع کردم و با صدای بلند گفتم مامان محسن زنگ زد گفت امشب عموش دعوتمون کردن بریم خونشون مهمونی مامان از اتاق اومد بیرون و گفت _عه به سلامتی عزیزم کی میاد دنبالت؟ _گفت آماده بشم دیگه _الان که تازه ساعت پنج عصره کو تا شب؟! _گفت برم خونه خاله تا بعد بریم مهمونی _اها باشه سریع از پله ها رفتم بالا که حاضر بشم فاطمه پشت سرم اومد توی اتاق و گفتم _راستی اجی اون سید که قرار بود بیاد خواستگاریت چیشد؟ خندید و گفت _هیچی منصرف شد _چراا؟ _نمیدونم قرار شد مامانش بیاد خونمون که با مامان حرف بزنن رفت که رفت _اها طوری نیس فدا سرت ان شاالله یکی بهتر نگاهی به ساعت انداختم الانه که محسن بیاد سریع رفتم و لباس هامو پوشیدم و اماده شدم همین که چادرمو سرم کردم گوشیم زنگ خورد محسنه! سریع از فاطمه خداحافظی کردم و از پله ها رفتم پایین و با مامان هم خداحافظی کردم و رفتم بیرون محسن توی ماشین منتظر بود با دیدنم لبخندی زد و دست بلند کرد لبخند زدم و رفتم سمت ماشین ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
4پارت از رمان (عشق پاک) تقدیم نگاه شما عاشقان ظهور
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تو‌اوقات‌بیڪاری‌‌بہ‌جاے‌ چرخیدنِ الڪی‌تو‌فضاےمجازے یکم‌وقت‌بزاردرباره‌یِ‌امام‌ها‌و‌نحوه‌شھادت ‌و‌زندگی‌نامشون‌واخلاق‌و‌رفتار و ...مطالعه‌ڪن تو‌زندگیت‌ازشون‌استفاده‌ڪن فقط‌مداحی‌گوش‌دادن‌ڪافی‌نیست ...! بچہ‌مذهبی‌باید‌اینطوری‌باشه!✌️🏿
👩🏻خانم هایےکہ موقع بیرون رفتن 💄از سہ ساعت قبل دارن ارایش میکنن ... به موهاشون میرسن... 👈🏼میگن: داریم به خودمون میرسیم ... 👋🏼ولی نہ... ♐️دارن به مرد هاو پسر هاے هوسباز میرسند ... 😏اگر یکم خودشان برایشان مهم بود  با حجاب بہ داد خودشان میرسیدند.
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱 ۞اَللّهُمَّ۞ ۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞ ۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞ ۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞ ۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞ ۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞ ۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞ ۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞ ۞طَویلا۞ *
‌ شهادت فقط در جبهہ‌هاۍ جنگ نیست! اگـر انسانے براۍ خدا ڪار ڪند و بہ یـادِ او باشد و بمیرد، شهـید است :)🍃 -شهیده‌زینب‌کمایے
؎‌ڪاش‌فـقط‌چـادر‌حـضرت‌زھـرارو‌سرمون‌نباشہ همـراش حـیا؎‌زهـرایـۍ عفافِ‌‌زهـرایـۍ نـگاهِ‌زهـرایـۍ ڪلـام‌زهـرایـۍ هم‌داشـتہ‌باشـیم ڪاش‌بہ‌خـودِمـون‌بـیـایـم‌وبہ‌ایـن‌نقطـہ‌بِـرِسیـم ڪہ‌چـادُرِ‌مـشـڪۍ‌حـضرت‌زَھـراصرفَاً‌یڪ‌‌چـادُر ساده‌مـشڪۍ‌نیـست...! یڪ‌دُنـیاپُـر‌اَز‌تڪالـیف‌واداب وا؎‌بہ‌حال‌ِمـاڪہ‌خـود‌راچـادُر؎‌میدانـیم‌واز‌آن‌ غافلیـم🚶🏻‍♀️..!
🌱 یاد کنید در مجالس و گردهمائی های خود فضائل علی بن ابیطالب علیه‌السلام را زیرا یاد کردن از علی علیه‌السلام یاد از من است و یاد کردن از من یاد خداست. [پیامبر رحمت صلی الله علیه و آله] 🗓 ٢٠ روز تا غدیر 😍✨
🌸پیامبر گرامی اسلام«ص» : ان الحیا زینه الاسلام حجت و حیا زینت و زیور اسلام است. ✍🏻سفینه، ج۱ ص۳۶۲ 🦋
🌿°•. خدایا بابت اون لحظه‌هایی که ازت ناامید شدم... و فکر کردم دیگه حواست بهم نیست ولی بود ؛ ممنونم...((:♥️
••🌤🌿•• بخوانیم‌دعا‌ی‌سلامتی‌امام‌زمان«عج» رابرای‌تجدیدعهدوپیمان‌باآن‌حضرت‌♥️.. 🌱 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازته‌دلم‌میگم‌سلام‌آقا سایه‌ی‌ســرم‌سلام‌آقا
✋🏻💛•° هر صبح ڪہ سلامت میدهم و یادم می افتد که صاحبی چون تو دارم:↯ کریم، مهربان، دلسوز، رفیق، دعاگو، نزدیک... و چھ احساسِ نابِ آرامش بخش و پر امیدی است داشتنِ تـو...🌱 سلام ا؎ نور خدا در تاریڪی ها؎ زمین
رفیق حواست هست تو خیابون نگاه حرام نکنی! بشی کسی که ظهورو انداخته عقب تر:)☝️🏽🌿
- قسم‌به‌هجر،به‌گریه،به‌جایِ‌خالیِ‌تو +که‌هرچه‌تلخ‌ترآیدزِیار...؛شیرین‌است!♥️🌿‌ | |
••💒🐰•• معبودم؛ یڪ بغل‌نیازازمن، یڪ لبخنداجابت‌ازتو(:♥️ 🌱 .
... روزِحساب‌کتاب‌ڪہ‌برسھ.. بعضےازگُناهاټ‌روکہ‌بهت‌نِشوڹ‌‌میدڹ‌، مےبینےبراشوڹ‌‌استغفارنڪردۍ، اصݪاًیادٺ‌نبوده ! امّازیرِهࢪگُناهټ‌یہ‌استغفارنوشتہ‌شده.. اونجاسٺ‌کہ‌‌تازه‌میفهمۍ یکۍبہ‌‌جاټ‌توبه‌ڪرده.... یکےڪہ‌‌حواسش‌بھټ‌بوده..؟ یہ‌پدردݪسوز.. یکےمثلِ‌مهدے"عج" :)
*🤍✨💎* اگرامـٰام‌زمان‌غیبت‌ڪردھ‌‌‌‌اسـت این‌غیبت‌ماسـت‌نہ‌غیبت‌او . . این‌مـٰا‌هستیم‌کہ‌چشمـٰان‌خودرابستہ‌ایـم این‌مـٰاهستیم‌کہ‌آمادگـۍنداریـم!(:🚶🏻‍♀️. . ‹ شھیدمصطفـی‌چمـران › ‌‌❁ ¦↫ ⃟🕊
گذرم تا به سپر کوی تو افتاد حسین
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عـٰاشِقَت‌دۅر‌اَز‌ح‌َـرَم‌اِحسـٰاسِ‌غُربَـت‌مۍ‌ڪُنَد بـٰاز‌بـٰا‌عَڪسِ‌حَرَم‌یِہ‌گۅشِہ‌خَلـۅَت‌مۍ‌ڪُنَد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••┈❀🌿♥️🌿❀┈•••