eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وهشتم دختر را به بیمارستان برده بودند و حوریا را به
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . به هر التماسی که بود از نگهبانی عبور کرد و خودش را به بخش رساند. وارد اتاق دختر شد که با بی حالی روی تخت افتاده بود و تا انتهای ران پایش را گچ گرفته بودند. رنگ پریده و با لباس بیمارستان چهره ای متفاوت از آن زن هرزه داشت. پلیس در حال گفتگو با او بود که حسام به اتاق رفت و با اعتراضِ پلیس به عقب رانده شد. _ فقط اومدم یه چیزیو به این خانوم گوشزد کنم. و رو به دختر گفت: _ تست بارداریت منفیه. میخوام اعاده ی حیثیت کنم. افسر پلیس به سرباز دستور داد حسام را به بیرون اتاق ببرد. دختر کلافه و نالان گفت: _ من هیچی نمیگم. اول بگید اون آقا... اسمش چی بود؟ حسام... اون بیاد تو حرف بزنیم شاید به توافق رسیدیم. و ملحفه را روی سر خود کشید. پلیس بیرون آمد و به حسام گفت به داخل اتاق برود و زیاد طولش ندهد که باید به پاسگاه برگردد. حسام به داخل اتاق رفت. دختر در حال ناله و گریه بود. حسام با فاصله ایستاد و پلیس از شیشه ی مربع شکل روی در، داخل اتاق را نگاه می کرد. _ کی اجیرت کرده بود این کارو بکنی؟ _ دست از سرم بردار. نمی بینی حال و روزمو؟ _ حال و روزت نتیجه ی عمل وقیحانه ی خودته. غرید و گفت: _ نه خیر... نتیجه ی وحشی بازی زنته. _ دهنتو آب بکش. به نفعته باهام همکاری کنی وگرنه نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره. مثل اینکه خانواده ای هم نداری که هیچکی سراغت نیومد. _ خانوادم کجا بود؟ اگه خانواده داشتم این بود حال و روزم؟ حسام دلش سوخت و یاد بی کسی خودش افتاد. کاش یک حاج رسول هم سر راه این دختر سبز می شد و از این زندگی رقت بار دست می کشید. بخاطر حوریا باید دلسوزی هایش را کنار می گذاشت. خیلی جدی گفت: _ برگه ی آزمایش عدم بارداریتو از بیمارستان گرفتم و بردم پاسگاه که اعاده ی حیثیت کنم. کل همسایه ها هم شاهد هستن که آبروریزی کردی و گفتی از من بارداری. گور خودتو کندی. داد و فریادش شروع شد و کولی بازی درآورد. افسر پلیس به داخل اتاق آمد و دختر رو به حسام گفت: _ شکایتی ندارم. جناب..‌. اون رضایت نامه رو بدید امضا کنم. تو هم شکایت نکن. باشه؟! حسام لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: _ شکایت نمی کنم اما آبروی رفته م رو جلوی اون همه آدم و در و همسایه چیکار کنم؟ _ من دیگه نمی دونم... ای خدااااا. دارم از درد میمیرم... توی این بیمارستانِ کوفتی، مسکن پیدا نمیشه؟ پرستار بخش با توپ پر به اتاق آمد و گفت: _ خانوم رعایت کنید. بیمارای دیگه هم اینجا بستری هستن. چه خبرتونه و آمپول مسکن را توی سرم خالی کرد. حسام گفت: _ باید اون فردی که تو رو اجیر کرده معرفی کنی. میخوام برم از اون شکایت کنم. دختر کلافه سر چرخاند و گفت: _ من که نمی شناسمش. نه اسمشو میدونم نه آدرسشو. یه پسر بود همسن و سال خودت. ریش داشت. خیلی هم به خودش مینازید و برام اخ و پیف می کرد. یه پراید مشکی داشت. همینا یادمه. فکر حسام دوید به سمت محمدرضا... دندان هایش را روی هم فشرد و گفت: _ اگه ببینی میشناسیش؟ _ ولم کن بابا... منو قاطی نکن. رضایت خواستی بهت دادم، دیگه چی از جونم میخوای؟ حسام از بین دندان هایش غرید و گفت: _ زندگی آروم و آبرومندانه ی یه خانواده ی با اصالت رو با این کارات به هم ریختی و حالا طلبکار هم هستی؟ وقتی کثافط کاری میکنی باید بدونی تهش چی میشه. من به یه نفر مظنونم. میگم پلیس احظارش کنه اگه بیای شناساییش کنی و خودش باشه دیگه کاری بهت ندارم. از اون شکایت و اعاده ی حیثیت می کنم. فردا مرخص میشی. خودم میام کارای ترخیص و هزینه بیمارستانتو انجام میدم نگران نباش. فقط همراهم بیا و اون فرد رو شناسایی کن که اگه خودش باشه، حسابشو میرسم. پلیس برگه ی رضایت نامه را به دختر داد که امضا کند. به اداره ی آگاهی رفتند و حوریا به قید تعهد آزاد شد اما افسر پلیس مصمم بود پرونده را به دادسرا بفرستد که جلوی این رفتارهای خشونت بار و نزاع آنی را بگیرد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_ونهم به هر التماسی که بود از نگهبانی عبور کرد و خودش
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا روی نگاه کردن به پدرش را نداشت. سکوت بدی کل فضای ماشین را گرفته بود. نفس های حاج رسول از خستگی و تنش به خس خس افتاده بود و حاج خانم نگاهش پی چیزی در خیابان بود، پی چه؟ خودش هم نمی دانست. حسام از همه خجالت می کشید که بخاطر او، این خانواده ی شریف بین همسایه ها بی آبرو شدند و زندگی آرام و پاکشان به چنین چالشی کشیده می شد. با آنها به خانه رفت و تمام ماجرا را تعریف کرد و به حاج رسول گفت که به محمدرضا مظنون شده. حاج رسول نمی توانست باور کند چنین کاری از او بر می آید و مدام می خواست مانع حسام شود که کار را از این که هست بدتر نکند. اما با تعریف حوریا از قضایای قبل از نامزدی و ماجرای عکس های حسام و النا و با تعریف حسام از درگیری او با محمدرضا و سنگ زدن به گلگیر ماشینش، همه مات این روی سرکش و انتقام جوی محمدرضا بودند و حاج رسول مدام رابطه اش با پدر محمدرضا را بهانه ای می دانست که بگذرند اما حسام و حوریا مصمم بودند که این قائله را با قانون ختم کنند و راه تکرار بر این رفتارها را در آینده ببندند. فردای آن روز حسام به اداره آگاهی رفت و ظن خود به محمدرضا را اعلام کرد. افسر آگاهی شماره ی او را گرفت و به اداره ی پلیس او را فراخواند. حسام هم به همراه حوریا برای ترخیص دختر از بیمارستان رفتند و مواجه شدن دختر با حوریا همان و داد و بیداد و مراجعه ی حراست بیمارستان برای ختم این سر و صدا همان. حوریا کمکش کرد روی صندلی عقب بنشیند و پایش را دراز کند. _ با این غول اومدید دنبال منِ چلاق؟ ماشین قحط بود؟ غر زدن هایش بی جواب ماند و وقتی توی اداره پلیس با محمدرضا مواجه شد هر چه در توان داشت به محمدرضا بست و شهادت داد به خواست و دریافت دو میلیون پول از جانب او، این کار را انجام داده. انکارهای محمدرضا تا جایی ادامه داشت که استعلام بانک به اداره آگاهی فکس شد و انتقال دو میلیون مربوطه از حساب محمدرضا به حساب دختر، دلیل شد بر درستی ادعای دختر. افسر نگهبان از دختر تعهد گرفت و با رضایت حسام آزاد شد و بازگشت اما شکایت و اعاده ی حیثیتش بر ذمه ی محمدرضا ماند و با حوریا اداره آگاهی را ترک کردند. محمدرضا ماند و شکایت و بازداشت و دوندگی پدر بی گناهش برای آزادی پسر غرق در نفرت اش. با پادر میانی حاج رسول و درخواست های همراه با خجالت و شرمساری پدر محمدرضا، حسام رضایت داد و از محمدرضا تعهد گرفت که چند متری زندگی اش او را نبیند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاهم حوریا روی نگاه کردن به پدرش را نداشت. سکوت بدی کل
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حال حاج رسول زیاد تعریفی نداشت. جلسات شیمی درمانی و تأثیرات آن، حاج رسول را ناتوان کرده بود. علاوه بر ضعف بدنی و کم خونی، فعل و انفعالات داروهای شیمی درمانی حال عمومی اش را روز به روز مختل می کرد. حوریا درگیر ترم تابستانی و باشگاه و امورات فرهنگی مسجد بود. حسام هم به زندگی عادی و مغازه اش رسیدگی می کرد. فقط یک ماه از محرمیت آنها مانده بود و باید به فکر مراسم عقد و عروسی می افتادند. حاج خانم کوفته درست کرده بود. می دانست حسام دوست دارد. این روزها شام و ناهار را بدون حسام نمی خوردند و حسام فقط برای خواب شبانه به آپارتمانش می رفت. انگار حوریا ترتیبی داده بود که حسام نگران تنهایی آپارتمانش نباشد. حاج خانم گوشی را برداشت و به حسام زنگ زد. _ سلام حسام جان _ سلام مادر... خوبین؟ _ ممنونم پسرم. خسته نباشی. ناهار بیای اینجا. کوفته درست کردم. _ من که هر روز اونجام. _ زنگ زدم که گوشزد کنم یه وقت نری خونه خودت. _ به روی چشم مادر. چیزی لازم ندارید بیارم. _ نه پسرم. دستت درد نکنه عزیزم همه چی هست. بعد از قطع مکالمه، حسام طبق معمول از این صمیمیت و لفظ مادر و پسرم که بینشان رد و بدل می شد پر از شوق شد و از داشتن خانواده ی جدیدش از ته دل خدا را شکر کرد. نزدیک خانه ی حاج رسول بود که پستچی را جلوی خانه دید. حوریا با ابروهای گره بسته امضا زد و پاکت نامه را از پستچی گرفت. حسام ماشین را پارک کرد و به حوریا ملحق شد _ سلام. این چیه؟ حوریا به داخل حیاط رفت و در حین درآوردن چادر از سرش گفت: _ احظاریه دادگاه. و روی اولین پله ی ایوان، مستأصل نشست. حسام به هم ریخته بود اما بخاطر حوریا لبخندی زد و گفت: _ نگران چی هستی؟ همه شاهد بودن که اومد تهمت زد و آبروریزی کرد. حوریا گفت: _ و همین همه، شاهد بودن که من بهش ضربه زدم و پاشو شکستم. حساااام... می دونی برام سابقه میشه و جزء استعلام سوء پیشینه م تبدیل میشه به سابقه ی کیفری؟ کل آینده م و استخدامم توی ادارات دولتی دود شد رفت هوا... و سرش را بین دست هایش گرفت. حسام دلش برای دل نگرانی های حوریا سوخت و کنارش نشست. دستش را دور شانه هایش حلقه کرد و او را به سمت خودش کشید. _ نه که حالا استخدامی بیداد میکنه و همه استخدام شدن فقط تو جا موندی... بهش فکر نکن. دختره که شکایتی نداشته. برات یه باشگاه باز می کنم و خودت میشی مدیر و کارمند خودت. حوریا از مهربانی حسام لبخندی زد و سرش را متمایل به حسام گرفت. نور خورشیدِ تیز تیرماه به چشم های کهربایی اش خورد و دستش را حائل چشمش کرد _ برای مجوز باشگاه هم برگه ی سوء پیشینه لازمه. _ خب چه اشکالی داره. خودم مجوز رو میگیرم میدم تو باهاش کار کن. چه کنیم دیگه... خانومم خلافکار شده، سوء سابقه ی کیفری داره باید جورشو بکشم. و با قهقهه ی حسام مشت حوریا حواله ی بازویش شد. میان خنده هایش می گفت: _ تازه کارمم دراومده. باید مراقب باشم بهت نگم بالای چشمات ابروئه، وگرنه دست و پا برام نمیذاری. هر دفعه یه جای حسام طفلک شکسته و داغونه. و بعد با لحنی نیمه جدی و سرزنش آمیز ادامه داد: _ خانوم محترم ملت ورزش یاد میگیرن برای سلامتی نه برای کتک کاری... و دوباره قهقهه زد. حوریا هم خنده اش گرفته بود. باهم بلند شدند. حسام گفت: _ مادرزنم برام کوفته درست کرده. عمرا اگه بذارم کسی کوفته رو کوفتم کنه بعد هم نوک بینی حوریا را کشید و گفت: _ حتی شما دوست عزیز... بریم که بوی غذای مامانت بیهوشم کرد. و با هم به داخل رفتند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_ویکم حال حاج رسول زیاد تعریفی نداشت. جلسات شیمی در
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حوریا می گوید ) طبق تاریخی که در نامه ی احضاریه درج شده بود به دادگاه رفتیم. حسام و مادرم و پدرِ رنجور و مریضم همراهم آمده بودند. هر چه اصرار کردم پدرم خانه نماند. می گفت نمی تواند مرا راهی دادگاه کند و خودش در خانه انتظار بکشد. روی صندلی های اندک نشستیم. تمام تنم استرس بود و به خودم می لرزیدم که حکم زندان برایم صادر نشود یا چه میدانم سوء سابقه ای که بر گردنم افتاده چه می شود. سوال و جواب ها باعث شرمم می شد و انگار صدایم از ته چاه بلند می شد. از همه خجالت می کشیدم و به قاضی گفتم: _ من اون روز اصلا حال خوبی نداشتم. شرایطم رو که بهتون توضیح دادم. اون دختر هم چیزی از بی آبرویی کم نذاشت و نگاه تک تک همسایه ها اذیتم می کرد. چند ساله که ساکن این محلیم و پدرم معتمد محل و مسجده. اون دختر دستی دستی اعتبار و آبروی خانوادگیمونو و از همه مهمتر نامزدمو داشت ویران می کرد. وقتی گفتم میبریمش تست بارداری و دی ان ای میگیریم ازش، دستشو در آورد و فرار کرد. منم خیلی عصبی شدم و هر چی فشار روانی بهم وارد شده بود رو... چی بگم. اصلا دست خودم نبود و فقط سعی داشتم جلوی فرارشو بگیرم که بفهمیم چه کسی اجیرش کرده. نمی دونستم انقدر محکم زدم که... که پاش شکسته. من... تا حالا با هیچکسی اینجوری برخورد نکردم. بعد از حرفهای من و حسام و مادرم که شاهد ماجرا بودند و بررسی پرونده، زمان استراحت رسید که بعد از استراحت حکم را اعلام کنند. همه منتظر احظار دوباره بودیم و حال پدرم اصلا خوب نبود. چشمم خیس شده بود و یواشکی اشک می ریختم که همه را توی دردسر انداخته بودم. منشی دادگاه اسمم را صدا زد و همگی با من به اتاق وارد شدند. حین اعلام حکم قلبم از تپش افتاده بود. قاضی با جدیت گفت: _ طبق بررسی پرونده و نداشتن سابقه ی کیفری دیگه و طبق فعالیت های فرهنگی خودتون در سطح محله و مسجد تصمیم گرفتیم بهتون حکم فرهنگی بدیم. اصلا منظورشان را از حکم فرهنگی نمی فهمیدم و گوشهایم پر از باد شده بود و تقلا می کردم بهتر بشنوم که بفهمم اصل حکمم چیست. قاضی ادامه داد _ علاوه بر جریمه ی نقدی که براتون تعین شده شما موظف هستید یک هفته به مراکز زندان زنان یا دارالتأدیب دختران یا مراکز ترک اعتیاد بانوان مراجعه کنید و بهشون آموزش فرهنگی بدید. پس لطفا هر چه زودتر تعین کنید کجا می تونید برید و چه کار فرهنگی انجام خواهید داد؟ باورم نمی شد. انتظار چند ماه زندان داشتم. تازه فهمیدم جریان از چه قرار است. نفس راحتی کشیدم و با دستپاچگی گفتم: _ دارالتأدیب میرم و درمورد مسأله ی حجاب تحقیقاتمو بهشون آموزش میدم. اونا سنشون زیر ۱۸ ساله و شاید بهتر مباحث رو بپذیرن. برگه ی معرفی نامه را برای مرکز مربوطه صادر کردند و قرار شد از هفته ی آینده حکم را اجرا کنم. در حین ترک اتاق، قاضی گفت: _ دخترم... این بار به خیر گذشت اما یادت باشه خیلیا که دستشون به قتل آدمی آلوده شده و با یه حادثه یا دعوا و عصبانیت، یه نفر رو ناخواسته کشتن، خودشونم فکر نمی کردن آخر دعواشون اینجوری بشه. سعی کن خشمتو کنترل کنی. خوشحال از حکمی که گرفته بودم به همراه خانواده ام به خانه بازگشتیم. به قول قاضی این بار به خیر گذشت... باید کارم را به نحو احسن انجام دهم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_ودوم ( حوریا می گوید ) طبق تاریخی که در نامه ی احض
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . نامه ی حکمم را به دارالتأدیب بردم. جلوی در فلزی ایستادم. کوچه کاملا سایه بود و درختان انبوهی دو طرف کوچه را حصر کرده بودند و سایه شان را سخاوتمندانه با هوای داغِ تابستانیِ کوچه، عوض می کردند. ...مرکز پرورش دخترانه ی مروارید... تابلوی رنگ پریده ی مرکز را خواندم و جلو رفتم. از بین میله های در، حیاط را دید زدم. کسی توی حیاط نبود. زنگ را فشردم. پیرمرد بامزه ای با لباسی ساده و مرتب از اتاقکی آجری که نزدیک در حیاط بود بیرون آمد و کلاهش را جابه جا کرد و به طرف در حرکت کرد. از لای میله ها گفت: _ بفرما باباجان. به مهربانی اش لبخند زدم و گفتم: _ سلام پدر جان. یه نامه معارفه دارم. باید مدتی بیام اینجا برای دخترا کلاس تشکیل بدم. موشکافانه گفت: _ نامه رو میدی بابا جان؟ نامه را از لای میله ها به دستش دادم و سرسری به آن نگاهی انداخت و در را برایم باز کرد. از خان اول گذشتم. همراه با پیرمرد که آرام و سلانه سلانه راه می رفت حیاط با صفا و مدرسه گونه ی مرکز را گذراندیم و به ساختمان انتهای حیاط رفتیم. اولین اتاق سمت راست، اتاق مدیریت بود. اول پیرمرد داخل شد و پشت بندش من، با تردید وارد اتاق شدم. خانم میان سالی پشت یک میز اداری نشسته بود و چیزی را یادداشت می کرد که با دیدن پیرمرد و من توجهش جلب شد و از پشت میزش بلند شد. از این احترام خجالت کشیدم. نمی دانستم وقتی نامه ی حکم را ببیند چه نظری درمورد من خواهد داشت و چگونه مرا قضاوت خواهد کرد. بعد از احوالپرسی کوتاهی پیرمرد نامه را به خانم مدیر داد و ما را تنها گذاشت. خانم مدیر به من تعارف کرد که روی صندلی بنشینم و خودش شروع به خواندن نامه ی معارفه کرد. لحظاتی که می گذشت جان کندم که خانم مدیرسرش را بالا گرفت و لبخندی محو به چهره ی خجول و عرق کرده ام زد. چادر را محکم به خودم پیچیده بودم و توی صندلی فرو رفتم. خانم مدیر گفت: _ خب خانم میمنت... حکمتون که واضحه هفت روز رو مهمون ما هستید. قبلا در این رابطه کاری انجام دادید؟ آب دهانم را فرو دادم و با من و من گفتم: _ بـ... بله. قبلا کار جهادی برا پرورشگاه و سالمندان انجام دادم. با محیط و روحیه ها آشنایی دارم. خانم مدیر عینکش را از چشمش درآورد و گفت: _ اما اینجا سر و کار شما با دخترای ۱۵ تا۱۸ ساله... خودتون می دونید سن خطرناک و پر تنش نوجوانی... اونم دخترایی که بابت خلاف و سن زیر ۱۸ سالشون اینجان. به عبارتی، اینجا براشون زندان محسوب میشه. قطعا باهاشون به مشکل بر می خورید. یا کلاستو به هم میریزن یا بی ادبانه سوال پیچت میکنن یا مبحثتو مسخره میکنن. برای مواردی که توضیح دادم آمادگی دارید؟ واقعا به این نکته فکر نکرده بودم. اما من ناچار بودم کار را انجام دهم. باید توکل می کردم و متوسل به حضرت فاطمه می شدم که خودش دعا کند و روال کار را پیش ببرد و روی غلتک بیاندازد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_وسوم نامه ی حکمم را به دارالتأدیب بردم. جلوی در فل
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . مصمم گفتم: _ تموم سعی ام رو میکنم. بالاخره باید انجام بشه. سعی می کنم به نحو احسن انجامش بدم. خانم مدیر لبخندی زد و گفت: _ خوبه. همینو میخواستم. همتتون که خوب نشون میده. ببینم چیکار میکنید. راستی... من شهابی هستم. همکارم رفته بیرون یه کار اداری داشت. خانم عزتی... توی مدیریت کلاس میتونه کمکت کنه. بچه ها حرفشو میخونن. چند نفر هم مربی و مراقب داریم که باهاشون آشنا میشید. از خجالتم کم شده بود. لبخندی زدم و تشکر کردم. _ من چه روزایی میتونم بیام و چه ساعتی؟ _ احتمالا دو روز در هفته بتونم برات وقت خالی کنم. وا رفتم و ابرویم هلالی شد. _ نمیشه همه کلاسا رو طی یه هفته برگزارش کنم؟ _ نه عزیزم... ما هم برنامه هایی داریم و کلاسای خودمون هم هست. نهایتا همون هفته ای دو جلسه رو بتونم براتون هماهنگ کنم. اینطوری چند هفته طول می کشید. منِ خوش خیال فکر می کردم هفته ی آینده نامه ی رضایت مدیر مرکز و اجرای حکم را میبرم و روی پرونده میزنم و پرونده ام بسته خواهد شد. چه می شود کرد... باید این حکم اجرا می شد. بعد از رد و بدل شماره تلفن، آنجا را ترک کردم که منتظر بمانم با من تماس بگیرند و وقت کلاس را هماهنگ کنند. حوصله ی رفتن به خانه را نداشتم. هوس کردم حسام را ببینم. تاکسی گرفتم و سمت مغازه رفتم. ورودی پاساژ یک کافی شاپ بود. به آنجا رفتم و دو لیوان بزرگ آب هویج بستنی سفارش دادم. وقتی به مغازه ی حسام رسیدم مغازه بسته بود. مثلا می خواستم او را غافلگیر کنم. کاش قبل از آمدنم تماس می گرفتم. حالا با این دو لیوان آب هویج بستنی چه کنم؟ نگاهی دوباره به مغازه انداختم. یک جای کار می لنگید. آن طور که باید مغازه مهر و موم نشده بود. چندبار با حسام تماس گرفتم اما جواب نمی داد. سینی کوچک حاوی لیوان ها را گوشه ای گذاشتم و به مغازه ی کناری حسام رفتم. احوالپرسی کوتاهی کردم و جویای حسام شدم گفت اکثرا حسام همین ساعت ها مغازه را موقتا تعطیل می کند و بعد چند دقیقه باز می گردد. گفت احتمالا برای صرف ناهار می رود. شک کردم و دلم به شور افتاد. حسام که اکثرا شام و ناهار را با ما می خورد. توی همین افکار بودم که با صدای سلام حسام سرم را چرخاندم. _ اینجا چیکار می کنی عزیزم؟ سعی کردم با لحنم او را ناراحت نکنم. _ اومدم ببینمت. حسام سریع در مغازه را باز کرد و مرا به داخل هدایت کرد. _ حسام جان اون سینی رو بی زحمت بیار داخل. حسام متعجب به کف پاساژ نگاه کرد سینی هنوز روی زمین بود. آن را آورد و گفت: _ چرا زحمت کشیدی خانوم. خسته روی صندلی نشستم و گفتم: _ زحمتی نیست. اومدم غافلگیرت کنم که نبودی خورد تو ذوقم. بی صبرانه منتظر بودم ببینم چه جوابی می دهد. به حالت چهره و واکنشش دقیق شدم که بفهمم دستپاچه میشود یا نه. لبخند محوی زد و گفت: _ الهی قربونت برم. مسجد بودم. رفته بودم برای نماز. همین خیابون پشت پاساژ یه مسجد کوچیک هست که نماز جماعتش برقراره. نفس راحتی کشیدم و با عشق نگاهش کردم. _ هرروز میری؟ _ اگه مشتری تو مغازه نباشه و به نماز برسم آره، اکثرا میرم. هم نمازم اول وقت میشه و عقب نمی افته هم آرامش اون مسجد قدیمی و جو عرفانی و زیباش به روحم غالب میشه. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_وچهارم مصمم گفتم: _ تموم سعی ام رو میکنم. بالاخره
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . با تمام عشقی که به قلبم سرازیر شده بود گفتم: _ دوستت دارم حسام. لیوان آب هویج بستنی را همانجا توی هوا نگه داشته بود و انگار انتظار این حرف را از من نداشت. تا به حال به او نگفته بودم چقدر دوستش دارم و چقدر او را می خواهم. خودم هم از اینکه حسم را به او نمی گفتم خسته شده بودم. به طرفم آمد و در سکوت غرق چشمانم شد. نگاهش را از چشم هایم بر نمی داشت و در نهایت لب زد: _ چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو؟! لبخندی شرمگین زدم و گفتم: _ خیلی دوستت دارم. چشمش را بست و لبخندی عمیق به لبهایش نشست و دندان هایش نمایان شد. می دانم خیلی منتظر شنیدن این حرفها بود. حسام لیاقتش را ثابت کرده بود و دلم از داشتنش قرص و محکم بود. در تمام این اتفاقات اخیر که متاسفانه مصادف شده بود با مدت نامزدی مان، همپا بودن و درک عمیقش را به من ثابت کرده بود و من چقدر خوشبخت بودم که به عقد کسی چون حسام در می آمدم. از چیزی که می خواستم بگویم مطمئن نبودم اما حالا که تا اینجا آمده بودم چه بهتر که حسام حرف دلم را می فهمید و تصمیم نهایی را به پدر و مادرم واگذار می کردیم. نگاهم را به او دوختم که دوست داشت مرا به آغوش بکشد اما شرایطمان توی مغازه اجازه ی هیچ حرکتی را به او نمی داد. _ یه لحظه میشینی؟ چهارپایه را کنار صندلی من گذاشت ورویش نشست. پا به پا کردم و گفتم: _ یه چیزی هست که مدتیه میخوام بهت بگم اما شرایطش جور نشده بود. حسام مشتاقانه به من خیره بود و آب هویج بستنی اش را ذره ذره می خورد. _ خب... راستش... یه نظری داشتم راجع به... یعنی یه برنامه ای اومده تو ذهنم... چطور بگم؟ حسام کنجکاوتر به سمتم چرخید و لیوان را روی ویترین گذاشت و با نگرانی گفت: _ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده که پریشونت کرده؟ _نه... نه... نگران نباش خندیدم و گفتم: _ این مدت خیلی با خودم تمرین کردم که... بتونم در برابرت راحت حرفمو بزنم اما نمی دونم پای عملش که میرسه چرا دست و پامو گم می کنم. حسام خندید و دستم را گرفت و گفت: _ بسکه حسامت لولوئه. _ خدا نکنه... به این خوبی. باز هم چشمش درخشید و فشار کوچکی به دستم داد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ حسام جان... از وضعیت بابا که خبر داری. من امیدوارم و به معجزه ی خدا معتقدم. نمی خوام ناشکری کنم اما... منطقی که باشم، بابا روز به روز داره بدتر میشه. امیدوارم در برابر شیمی درمانی تحمل بیاره چون خیلیا بعد تموم شدن شیمی درمانی خوب شدن. بابا خیلی ضعیف شده. نمی دونم میتونه طاقت بیاره یا نه. قطره اشکی از پلکم افتاد که با لبخند آن را پس زدم و گفتم: _ این چیزی که میخوام بگم، دوست ندارم اشک و گریه قاطیش بشه. ازت میخوام... میخوام که با پدر و مادرم حرف بزنی بعد از... یعنی حکم دادگاه که کاملا اجرا شد ... عقد و عروسی رو با هم بگیریم و بریم سر زندگیمون... نفسِ بریده شده ام را بیرون دادم و هیجان زده به حسام خیره شدم که بهت زده به من نگاه می کرد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_وپنجم با تمام عشقی که به قلبم سرازیر شده بود گفتم:
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حسام می گوید ) حوریا از من چه می خواست؟ برای یک لحظه تمام مغزم خاموش شد و نتوانستم خواسته اش را توی ذهنم حلاجی کنم. از من می خواست ماه بعد عقد و عروسی را همزمان برگزار کنیم؟ میخواست زودتر زیر یک سقف برویم و من به این زودی خانم خانه ام را به آپارتمانم می بردم؟ با این شرایط حاج رسول اصلا فکرش را نمی کردم حوریا حتی اجازه دهد عقد دائم کنیم چه برسد به عقد و عروسی همزمان...! خودم را جمع کردم. دوست نداشتم او را بابت درخواست شیرینش معذب کنم. _ منظورت اینه که بعد مدت صیغه مون عقد و عروسی رو راه بندازیم؟ فقط چند بار سرش را تکان داد. برق شوق به چشمم افتاد. چه از این بهتر؟ این عین خوشبختی بود برای من که تمنای حوریا و آغاز زندگی جدیدم داشت مرا می سوزاند. _ چی از این بهتر؟ عالی میشه. فقط... مامان و بابات خبر دارن؟ انگار باز هم توی لاک خجالتش رفته بود که باز هم چند بار سر تکان داد و این بار به نشانه ی نه‌... _ خب... به نظرت قبول میکنن؟ آرام صدایش را بیرون داد و گفت: _ فکر نکنم بابام مشکلی داشته باشه ولی مامانم بخاطر خرید جهیزیه و کارای مراسمات ممکنه کمی مخالفت کنه چون توی این شرایط بابا... خب... رسیدگی به همه ی این برنامه ها هم زمان میبره هم هزینه. منم که تنها بچه شون هستم و کلی برام آرزو دارن. نمی دونم چطور میشه راضیش کرد...؟ لبخندی زدم و گفتم: _ اونو بسپر به خودم. فقط بهم بگو حُکمت چند هفته طول میکشه؟ _ خب... هفت روزه. اگه هفته ای دو روز بهم وقت بدن احتمالا سه هفته و نیم، شما فکر کن چهار هفته. _ یعنی دقیقا یک ماه دیگه که همین یک ماه هم از محرمیتمون مونده. باز هم سری تکان داد و در سکوت منتظر جواب من بود. با مهربانی به او گفتم: _ خیلی بهم لطف کردی که این پیشنهادو دادی چون من با دیدن شرایط بابات خیلی نگران بودم که اصلا به زندگی خودمون نتونی فکر کنی و خب، تحت فشار قرارت ندادم و گفتم همین طور پیش بریم ببینیم چی میشه. حوریا آب دهانش را فرو داد و گفت: _ حسام... من... دوست دارم بابام ببینه که میرم سر خونه و زندگیم. دوست دارم خیالش راحت بشه و آرزوی دیدنم توی لباس عروس به دلش نمونه. اتفاقا همین شرایط بابام منو بیشتر به این تصمیم ترغیب کرد. خب تنهایی تو هم خیلی آزارم می داد و وقتی شبا تنها بر می گشتی به آپارتمانت، خیلی عذاب وجدان داشتم. دوست دارم زودتر همه چی سامان بگیره. بوسه ای روی دستش کاشتم و گفتم: _ نگران هیچی نباش. عمر همه مون دست خداست. خدا به پدرت کمک کنه. کسی چه میدونه... شاید اونقدر قوی بود که با این مریضی جنگید و صحیح و سلامت با یه عمر طولانی زندگی کرد و سایه ش رو سرمون بمونه. پاشو... پاشو بریم که خیلی کار داریم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_وششم ( حسام می گوید ) حوریا از من چه می خواست؟ برا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . سکوتی بین جمع چهار نفره شان حاکم بود. حسام درخواست حوریا را از جانب خودش مطرح کرد و حوریا هم موافقتش را اعلام کرد. حاج رسول به گفتن «خیره ان شاءالله» اکتفا کرد اما حاج خانم توی خودش رفت و گفت: _ فقط یه ماه فرصت مونده؟ مگه مجبوریم؟! به این فکر نکردین که خرید جهیزیه و خریدای عقد و عروسی و تدارک مراسم و خونه و چیدمان و... چقدر طول میکشه؟ حوریا انتظار این مخالفت را داشت و حسام را آماده کرده بود. هر دو با احترام در برابر دغدغه و نگرانی حاج خانم، پاسخگو شدند. حسام گفت: _ می دونم درخواستمون غیر منتظره بود اما یک ماه هم وقت کمی نیست. کلی کار میشه انجام داد. به امتحانش می ارزه. حاج خانم سعی می کرد لحن دلخورش را کنترل کند. _ می تونید مدت نامزدی و صیغه رو تمدید کنید و با حوصله کاراتونو انجام بدید. ما فقط داریم و یه حوریا... نامزدیش که اونجوری... الانم مراسمات بعدیش... نمیشه که. حسام به آنها حق می داد اما فکر نمی کرد برای نامزدی شان کم گذاشته باشد. سکوت کرد و با کمی دلخوری بدون ادامه ی بحث، سر جایش نشست. حوریا نمی خواست این بحث بین مادرش و حسام فاصله و کدورت بیاندازد. از طرفی هم نمی توانست در حضور پدرش، علت این عجله را حالِ وخیم پدر معرفی کند. حاج رسول با خواسته ی حسام و حوریا دلش راضی بود اما از طرفی به همسرش هم حق می داد که بخواهد برای تنها فرزندشان وقت به خرج دهد و سنگ تمام بگذارد. نگاهی به حسام انداخت و گفت: _ حاج خانوم منظوری نداره. نامزدی شما هیچی کم نداشت. اتفاقا برای دخترمون سنگ تموم گذاشتی و خاطره ی قشنگی براش ساختی. ما خودمون تصمیم گرفتیم کسی رو دعوت نکنیم و دعوتیا رو بذاریم برای مراسمات بعدی تون. وگرنه تو که نگفتی مهمون داشته باشیم یا نه. خودمون خواستم نامزدی خودمونی باشه. حاج خانوم هم تمام نگرانیش اینه که به صورت شایسته ای دخترشو بفرسته خونه ی بخت. وگرنه درسته که دامادمون شدی، اما جای پسر نداشته ی مایی و این مدت کم اذیتت نکردیم. حسام از لاک خودش بیرون آمد و شرمگین از حرف های حاج رسول گفت: _ حاجی خودت میدونی من به شما مدیونم. حال خوش امروزمو به واسطه ی شما دارم. حاج خانوم هم کم مادری در حقم نکردن و درک میکنم نگران و ناراحت بشن. به هر حال این یه پیشنهاد بود. وگرنه صلاح من و حوریا جان دست شما بزرگتراست. شما هم بزرگ حوریایی، هم من. هر چی شما تصمیم بگیرید به دیده ی منت ما هم میگیم چشم. با شنیدن حرف های حسام حاج خانم هم از دلخوری بیرون آمد و تصمیم گیری را موکول کردند به شب که حسام از مغازه باز می گردد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_وهفتم سکوتی بین جمع چهار نفره شان حاکم بود. حسام د
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا هم دیگر پاپیچ مادرش نشده بود. فقط وقتی مادرش به اتاقش آمده و پیگیر شده بود چطور به این تصمیم رسیده اید، حوریا کوتاه و مختصر گفته بود نمی خواهد پدرش را آرزو به دل بگذارد و دوست دارد او را توی لباس عروس ببیند. سکوتی بین اعضای خانواده حاج رسول برقرار بود تا اینکه حسام برگشت. شام خورده شد و مشغول نوشیدن چای شدند که حوریا آورده بود. حسام ترجیح داد دیگر بحث را پیش نکشد تا خودشان آن را مطرح کنند، هر چند شعف ظهر که حوریا به او گفته بود دوست دارد هر چه زودتر به خانه ی خودشان بروند، در دلش مثل یک حس سرکوب شده در جوش و خروش بود. حاج رسول چای را مزه مزه کرد و گفت: _ خب... بریم سر اصل مطلب. و خنده ی بی جانی سر داد. همه منتظر بودند حاج رسول حرف بزند. دفترش را از روی میز عسلی برداشت و آن را باز کرد. _ حسام جان... تو که رفتی مغازه من نشستم با دقت کارای قبل از مراسم و کارای تدارکات جشن رو لیست گرفتم که دونه دونه بخونم و درموردش حرف بزنیم. همه علی الخصوص حسام از این برنامه ریزی حاج رسول خوشحال و ذوق زده منتظر بازگویی حاج رسول ماندند. _ خب... اول از همه... مسأله خونه ست. باید بگم که... من با اینکه داماد سر خونه بشی هیچ مشکلی ندارم و دوباره قهقهه زد. حسام هم خندید و گفت: _ حاجی... از شما به ما زیاد رسیده اما... من به حوریا جان هم گفتم هم خونه ی مادربزرگمو دارم هم خونه ی بابامو. همه زیر لب «روحشون شاد» گفتند. _ اما سالهاست از اون دوتا خونه دل کندم و نمی تونم در نبودشون اونجا رو تحمل کنم که جفتشو اجاره دادم. به حوریا جان گفتم هر جا دستور میده بگه که من یه خونه بخرم. حاج رسول میان صحبت اش آمد و گفت: _ خونه خریدن به وقت کافی احتیاج داره. الان چند ماهه که به این آپارتمان اومدی؟ _ حدودا چهار ماهه. _ بسیار خب... قراردادت یکساله س؟ _ نه حاجی... من بعد عید اومدم توی این خونه. صاحبخونه گفت باید تا آخر خرداد سال بعد قرارداد ببندی که اونموقع مشتری بهتری براش پیدا بشه. تقریبا قراردادمون یک سال و سه ماهه ست که چهار ماهش گذشته یازده ماه دیگه دارم. _ خیلی هم عالی... فعلا برید توی آپارتمان خودت تا این مدت باقیمونده بگردید یه خونه مناسب پیدا کنید برای خرید ان شاءالله. فکر بی نظیری بود که به موافقت جمع رسید. بقیه ی کارها هم بازگو شد که با نظر جمع به نتیجه ی مطلوب رسیدند و فقط می ماند بحث خرید جهیزیه که از همه بیشتر حاج خانم را پریشان می کرد. حسام با تردید گفت: _ یه چیزی میگم، خواهش میکنم ناراحت نشید. روزی که من با سند دارایی هام اومدم دیدنتون و حوریا جان ناراحت شد که من دارم مال و اموالمو به رخ میکشم، مناعت طبع و عزت نفستون بهم ثابت شده، پس خواهش میکنم از این حرفی که میزنم برداشت بدی نکنید. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_وهشتم حوریا هم دیگر پاپیچ مادرش نشده بود. فقط وقتی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام رو به حاج خانم گفت: _ مادر... خدا میدونه اندازه مادر خودم براتون احترام قائلم. میفهمم می خواید حوریا جان سربلند باشه و خیالتون از بابتش راحت باشه. من الانم توی آپارتمانم به هیچ وسیله ای احتیاج ندارم. چند ساله دارم تنها زندگی می کنم و همیشه لوازم و مایحتاجمو از جاهای مرغوبی تهیه کردم و مدرن زندگی کردم. حوریا جان آپارتمانمو دیده. میدونه منظورم چیه. به غیر از چند تا وسیله ی جزئی، به هیچ وسیله ای احتیاج نیست. حاج خانم خودش را جا به جا کرد و گفت: _ نمیشه دخترمو بدون جهاز بفرستم خونه ی بخت. حسام لبخندی زد و گفت: _ بدون جهاز نفرستید. فقط یه زحمت بکشید تشریف بیارید آپارتمانم همه رو وارسی کنید، هر کدوم احتیاج به معاوضه داشت جایگزین می کنیم و هر چی لازم بود و من نداشتم لیست بگیرید و فقط اونا رو بخرید. من درک میکنم که این مراسم یهویی تحت شرایطی که الان درگیرش هستیم هزینه زیادی می طلبه چون در حال درمان حاج رسول هم هستید. حاج رسول با طمأنینه گفت: _ نگران چیزی نباش حسام جان. برای حوریا همیشه پس انداز داشتم که توی همچین شرایطی لنگ نمونم. حسام به سمت حاج رسول چرخید و گفت: _ مطمئنم همینطوره که می فرمایید. اصلا غیر از این بود تعجب می کردم. با این همه درایت و آینده نگری و برنامه ریزی، قطعا همین کار رو انجام دادید. اما حاجی... به خدا که اصرافه. بعضی وسایلم انقدر مرغوبن و تمیز نگهشون داشتم که حتی با این مرغوبیت توی بازار دیگه پیدا نمیشه. ضمنا... من که خانوادم نیستن بخوان ببینن عروسشون چی داره چی نداره. این جهیزیه های مجلل فقط برا چشم مردمه وگرنه خیلی از مواردی که تهیه می کنن اصلا براشون کاربرد نداره. شما یه روز همراه خانواده قدم رنجه کنید و بیاید خودتون از نزدیک ببینید. اینجوری هم من شرمندتون نمیشم بابت خرید کل جهیزیه هم خرید موارد کمتر، وقت و هزینه ی کمتری صرف میشه و وسایل مرغوب منم همچنان قابل استفاده می مونن. حاج خانم گفت: _ فامیل خودمون که میان جهیزیه رو ببینن چی؟ حسام گفت: _ قرار نیست کسی بفهمه نصف جهیزیه مال منه. سخت نگیر مادر. شما خیلی فهمیده تر هستید که حرف مردم براتون مهم باشه. مطمئنم جهیزیه ی حوریا جان از تموم دخترای فامیل بهتر و مرغوبتر و شیک تر میشه. من حوریا رو با همین یه دست لباس تنش قبول دارم و هیچی جز عشق و زندگی ازش نمیخوام. حوریا با حرف های حسام سرخ شده بود و علی رغم اینکه دلش غنج می رفت، سرخی خجالت تمام صورتش را احاطه کرده بود. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_ونهم حسام رو به حاج خانم گفت: _ مادر... خدا میدونه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام آپارتمانش را برق انداخته بود و منتظر حوریا و خانواده اش بود که به خانه اش بیایند. میوه و شیرینی و تنقلاتی که خریده بود، روی میز چید و با پوشیدن لباسی آراسته خودش را توی آینه دید می زد که زنگ آپارتمان به صدا درآمد. مثل دختری که خاستگارش بیاید هول کرده بود و برای آخرین بار توی خانه نگاهش را چرخاند و در را باز کرد. انگار نه انگار که هر روز ناهار و شامش را با آنها بود. محجوب و خجالتی تعارفشان کرد که بنشینند. سینی لیوان های شربت را آورد و روی میز گذاشت. خوش و بش معمول و هر روزه رد و بدل شد و مأخوذ به حیا تلویزیون را روشن کرد و با حاج رسول گرم صحبت شد. حوریا بلند شد و مادرش را به تک تک اتاقها و آشپزخانه برد که وسایل را چک کند. حق با حسام بود. هم سلیقه اش در خرید وسایل خوب بود هم وسایل هنوز برق و درخشندگی نو بودن را داشتند. لوازم برقی آشپزخانه، فرش و تلویزیون مشکلی نداشتند. فقط می ماند تعویض مبلمان و خرید سرویس خواب و وسایل جزئی غذاخوری و چیدمان دو اتاق. حسام از حوریا خواهش کرد غذا درست کند و آنها برای شام بمانند. از فردا طبق برنامه ریزی حاج رسول باید به کارها می رسیدند و وقت را هدر نمی دادند. اولین کار هم نظافت منزل حسام و فروش لوازمی بود که باید تعویض می شدند. حوریا مشغول پخت قیمه بادمجان بود که صدای قهقهه ی خنده ی حاج رسول و حسام توجهش را جلب کرد. از آشپزخانه سرک کشید. از دیدن رابطه ی پدر و پسری که بین حسام و پدرش ایجاد شده بود راضی بود و به حال خوبشان لبخند زد. تمام سعی اش را کرد که بهترین قیمه بادمجان عمرش را درست کند. سفره را به کمک حسام پهن کرد و با دقت غذا و سالاد و نوشیدنی را به همراه وسایل غذا خوری روی سفره چید. حال عجیبی داشت. انگار واقعا پدر و مادرش مهمان خانه اش بودند. دلش غنج می رفت. نه می توانست تعارفشان کند نه اینکه بی تفاوت باشد. حس دوگانه ی جذابی بود که هم خودش را صاحبخانه و میزبان فرض می کرد و هم مهمان. حسام رو به حوریا گفت: _ خودت برای پدر و مادرت غذا بکش و تعارفشون کن. من حواسم پرت بشقابمه و هول غذایی ام که شما پختی خانوم. خودت که این وجه اخلاقمو میدونی. هیجان زده م. یادم میره تعارف کنم. خودت حواست باشه دیگه... و خندید و مشغول غذایش شد. انگار حرف دل حوریا را زده بود که از این حس دو گانه خلاصش کند و به او اجازه ی میزبانی می داد و با ذوق حسام را نگاه می کرد که دیس پلو را خالی کرد و با ولع از غذا می خورد. حاج رسول با خنده گفت: _ حسام جان عجله نکن، خفه نشی یه وقت. لیوان نوشابه را دستش داد و گفت: _ اینجوری پیش بری سر ماه نکشیده از این در تو نمیای. و قهقهه زد. حسام خندید و لپ های بادکرده اش که سبک شد گفت: _ تقصیر دخترتونه که انقدر دست پختش معرکه س... و رو به حاج خانم گفت: _ همیشه گفتن مادرو ببین دخترو بگیر... بی راه نگفتن. دست پرورده ی ایشونن. و با این حرف حسام، هم حوریا و هم حاج خانم لبخند زدند. همه به این حال خوب احتیاج داشتند و هر کس در ذهنش مشغول یک خیالپردازی و دلخوشی بود و حسام این حال و هوای خانه اش را دوست داشت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal