•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🌱 کیمیایی بود
صحبتهای تو🥰
⃟ ⃟•👌کم مباد
از خانهی دل، پای تو🪴
مولانا ✍🏻
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1979»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
به درخت نگاه کن🌳
قبل از اینکه شاخه هایش🌿
زیبایی نـ✨ـور را لمس کند❤️🍃
ریشه هایش
تاریکی را لمس کرده است🌚
گاه برای رسیدن به نور☝️🏻
باید از تاریکی ها گذر کرد🌑⇦✨
#برگ_برگ_زندگی_ات_را_زندگی_کن
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
❇️ امام رضا علیه السلام میفرمایند ڪه
🗣درقیامت ڪسے بهشون نزدیڪتره
ڪه در دنیــــا با خانواده و همسرش
خوش رفتــار باشـه🥰👌
خانم و آقاے خونه📣
با همســــرت👫
خوشـــــ رفتــارے ڪن!😍🤪
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
من به قربان خُدا🕋
چون که مرا غمگین دید
بهر خوشحالی من😍
در دلـ💚ـم انداخت #تــــو را..
#الحمدلله 🤲😉
#تقدیم_به_فرمانده_قلبم👮♂
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
• سالی چندتا سفر خارجی رو قبول کرد 😎
• مهریه عجیب غریبی که گفتم رو قبول کرد 😌
• اینکه کلا حرف رو حرف من نزنه!
رو هم قبول کرد 😇
🌸👈 اینکه خواستگار
هر شرطی رو گذاشتیم بپذیره،
چندتا حالت داره:
💚 حالت #اول:
ممکنه تمام شرایطی که ما میگیم
از اول، جزء معیارها و شرایط او
بوده... مثلا اینکه میخوام بعد ازدواج،
چادری باشم، شاید کلا او یه همسر
چادری میخواسته. یا اینکه هر سال
فلان سفر رو برم، شاید کلا او از قبل
به این سفر علاقه داره...
💜 حالت #دوم:
توی موقعیت خاص قرار گرفته...
مثلا چون شما رو دوست داره، هر
شرطی میگذارین میپذیره
یا چون تا حالا درمورد این شروط
فکر نکرده، بنظرش میرسه که این
شرطها امکانپذیره و میتونه
💙 حالت #سوم:
قول دادن بیجا و تو خالی، عادتشه...
مثلا عادت کرده برای به دست آوردن
موقعیتی که میخواد، مثلا همین
ازدواج، قولهای الکی بده و بعدا هم
با یه بهانه، زیر قولش بزنه و تمام...
🌱👈 پیدا کردن این جواب که
خواستگار، توی کدوم یکی از این
حالتهاست، با
تحقیقات و گفتگو و سنجش
حرفهاش، همراه با توکل به خدا
امکانپذیره...🌸
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🩰تمام دهه شصتیا
یه جفت از اینا داشتن
دخترا سبز 😍
پسرا آبی 😂
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
بانو با خنده مالک قلب شوهر باش😍
یک لبخند ساده تاثیر فوق العاده ای روی مردان دارد. زنانى که همیشه شاد هستند و در مورد خود احساس خوبى دارند، بیشتر مورد توجه همسرشان هستند و از جذابیت بیشترى برخوردارند.
بسیاری از زنان اشتباه می کنند و دوست دارند همواره جدی به نظر برسند.
👈بانو! همیشه بخند که اهل خانه با لبخند تو از زندگی لذت می برند. و خودت هم احساس بهتری خواهی داشت.
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 مامانای ایرانی اینجوری اند که
نمیذارن هیشکی تو تمیزکاری کمکشون
کنه چون فقط تمیزکاری خودشونو قبول دارن؛
از اون طرف هم عصبانی میشن که چرا کسی
تو تمیزکاری خونه کمکشون نمیکنه😒😁
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 734 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
تواناییهاترودستکمنگیر...🚲
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
تــ∞ـو...
قَـشـَنگتَرينعامِـل تَپـشِقَـ♡ـلبمَنــی∘🔥🧡∘ ️
از چالشمون جا نمونیداااا
جمعه شب روزآخر چالشمون هست😍⠀
#چالش
#عشقتونمانا🥰❣
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهلوهشتم احمد دوباره لپم را کشید و گفت: م
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهلونهم
لبخند زدم و سر به زیر انداختم.
نمی دانست با این حرف ها چه غوغایی در دلم به راه انداخته است.
برای دقیقه ای اتاق در سکوت فرو رفت.
سکوتی که برای من سرشار از عشق و آرامش بود.
عشقی که نمی توانستم به زبان بیاورم.
کاش من هم می توانستم محبتم را نسبت به او به زبان بیاورم.
فقط در دلم هر لحظه به او وابسته تر می شدم.
حیا و خجالتم مانع می شد علاقه ام را نسبت به او به زبان بیاورم در حالی که همه وجودم دوست داشتن او را فریاد می زد.
احمد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
اذان نزدیکه نمیخوای بری وضو بگیری؟.
سر تکان دادم و گفتم:
چرا الان آماده میشم.
چادرم را پوشیدم و همراه احمد از اتاق بیرون آمدم.
احمد مرا به سمت دستشویی راهنمایی کرد.
دستشویی شان روشویی هم داشت و راحت می توانستم همان جا وضو بگیرم.
جوراب هایم را از پایم در آوردم و وضو گرفتم.
از پوشیدن جوراب هایم صرف نظر کردم چون هم پوشیدن دوباره جوراب ها سخت بود هم می خواستم لباس های خودم را بپوشم که بعد از نماز به خانه خودمان برگردم.
چادرم را دورم گرفتم و با قدم های کوتاه راه رفتم که زیاد چادرم تکان نخورد و اگر کسی به حیاط آمد ساق پایم معلوم نشود.
وارد اتاق که شدن دیدم احمد لباس پوشیده است.
چادر سفیدی را به سمتم گرفت و گفت:
بیا با این نماز بخون از مادر برات گرفتم.
به سختی دستم را از زیر چادر بیرون آوردم و در حالی که مواظب بودم پایم معلوم نشود چادر را از دستش گرفتم و تشکر کردم
کتش را پوشید و گفت:
من میرم مسجد حدود یه ربع دیگه بر می گردم.
قبل از این که بخواهم چیزی بگویم از اتاق بیرون رفت.
در اتاق را بعد از رفتن او بستم و سریع لباس عوض کردم.
موهایم را شانه زدم که صدای اذان بلند شد.
کم کم انگار همه خانواده اش از خواب بیدار شدند.
نمازم را در همان جا و همان سمتی که احمد نماز می خواند خواندم.
کمی سر جا نماز نشستم و ذکر گفتم.
صدای پا و رفت و آمد از پشت در اتاق شنیده می شد اما جرات نکردم ببینم چه کسی است.
مطمئن بودم کسی جز احمد به داخل اتاق نمی آید.
کمی بعد صدای احمد آمد که با کسی سلام و احوالپرسی کرد.
رختخواب را جمع و اتاق را هم مرتب کرده بودم و لباس پوشیده منتظر بودم احمد بیاید و مرا به خانه مان ببرد.
احمد در اتاق را باز کرد اما پرده را کنار نزد و صدا زد:
رقیه جان ... خانومم
گویا منتظر بود تا جوابی بدهم.
آهسته گفتم:
بله ... بفرمایید تو
پرده را کنار زد و با لبخند سلام کرد.
کتش را به میخ روی دیوار آویزان کرد.
قرآنش را برداشت. کنارم نشست و گفت:
چه زود آماده شدی
دست گلت درد نکنه اتاقو چرا جمع کردی خودم می اومدم مرتب می کردم
گفتم:
کاری نکردم که
_بازم دستت درد نکنه زحمت افتادی
قرآنش را بوسید، باز کرد و مشغول تلاوت شد
چند صفحه ای تلاوت کرد و بعد از جا برخاست.
جلوی آینه رفت و موهایش را شانه زد، عطر زد و خواست کراواتش را ببندد.
آهسته پرسیدم:
برای چی کراوات می بندین؟
به سمتم برگشت و کمی نگاهم کرد. پرسید:
شما دوست نداری؟
سر به زیر انداختم.
آهسته گفتم:
راستش ... نه ... خیلی دوست ندارم.
هنوز جمله ام تمام نشده بود که دیدم کراواتش را که دور گردنش انداخته بود برداشت و روی طاقچه گذاشت و گفت:
دیگه نمی بندم
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_پنجاهم
_ببخشید من فقط نظرمو گفتم. اگه خودتون دوست دارید کراوات بزنید مختارید من قصد ...
وسط حرفم پرید و گفت:
من دیگه مرد مجرد نیستم که هر طور دلم خواست لباس بپوشم.
من دیگه متاهلم. باید طوری لباس بپوشم که شما می پسندی.
نباید ظاهرم شما رو آزار بده.
از این به بعد باید همه چی ام، ظاهرم، رفتارم، گفتارم طوری باشه که ذره ای شما رو ناراحت نکنه.
با من راحت و رو راست باش.
هر چیزی از رفتارم، گفتارم یا هر چیزی که آزارت میداد یا ذهنت رو مشغول کرد بگو من سعی می کنم برطرفش کنم یا حداقل اگر در توانم نبود اونو برطرف یا اصلاحش کنم حداقل علتش رو برات توضیح بدم و تو رو قانع کنم.
کسی او را صدا زد.
پشت پنجره رفت و گفت:
بله مهتاب خانم؟
کلفت شان بود.
با صدای بلند گفت:
سفره صبحانه تو اتاق خانم پهنه.
آقا و خانم منتظر شمان که با هم صبحانه بخورید.
احمد در جوابش گفت:
دست شما درد نکنه مهتاب خانم الان می آییم.
احمد به سمتم چرخید و پرسید:
آماده ای بریم؟
از حایم برخاستم.
خواستم چادر مشکی ام را بپوشم که احمد گفت:
با اون چادر سفیده بیا
بی حرف چادر مشکی ام را گذاشتم و چادر سفید را پوشیدم.
با احمد از اتاق خارج شدیم.
آقا حیدر داشت جارو می کرد.
تا ما را دید از همان جا سلام و احوالپرسی کرد.
اتاق مادر احمد در آن سمت حیاط و سمت خوش نشین بود.
اتاق نسبتا بزرگی بود.
اتاق با سه فرش مفروش شده بود و در طاقچه های اتاق شمعدان های زیبایی چیده بودند و یکی از طاقچه ها هم پر از کتاب بود.
به پدر و مادر احمد که کنار هم نشسته بودند سلام کردم.
مادرش روسری بر سر نداشت و این که او روسری نمی پوشید برایم به شدت عجیب بود.
من هیچ وقت مادرم یا خانباجی را بدون چارقد و روسری ندیده بودم.
بین احمد و پدرش نشستم.
زینب و حمید خواهر برادر احمد هم بعد از ما به اتاق آمدند و کنار مادرشان نشستند.
مادر احمد رو به من گفت:
روسری و چادرت رو در بیار دخترم راحت باش.
یک لحظه جا خوردم.
من همیشه جلوی آقاجان و برادرهایم روسری سرم بود.
به احمد نگاهی کردم.
او به مادرش نگاهی کرد و در حالی که به حمید اشاره می کرد گفت:
همین طوری راحته مامان جان. ممنون.
حاج علی از احمد پرسبد:
کی راه می افتی بابا جان؟
احمد در حالی که در استکانم چای می ریخت گفت:
خانمم رو ببرم خونه شون میرم دنبال اسماعیل که بریم.
مادرش پرسید:
با هم برین با هم برمی گردین دیگه؟ درسته؟
احمد گفت:
معلوم نیست.
حاجی معصومی بارش آماده است. برسیم تبریز اسماعیل تحویل میگیره بر می گرده
ولی من کلی کار دارم حداقل دو هفته ای باید بمونم که هم سفارشای جدید حاضر بشه هم به بقیه کارها برسم.
مادرش گفت:
ان شاء الله که زود برگردی.
حمید هم گفت:
داداش سوغاتی هم یادت نشه
احمد با لبخند گفت:
چشم داداش شما امر بفرما چی دوست داری برات بیارم.
حمید با شیطنت گفت؛
همه چی خوراکی بخر بیار
شکلات تسبیحی، باقلوا، راحت الحلقوم، قرابیه، پنیر، چوروتمه و ... همه چی بیار دیگه
احمد گفت:
چشم داداش. همه چی برات میارم ان شاء الله
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•