eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•👤 جاذبـــــہ همان توست🥰 نگاهم كــــن..😌 ⃟ ⃟•🪴 كہ در زمين و آســـــمان🌃 معلّق خـواهـم ماند👌 سارا قبادی ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1981» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• تـ❤️ـو هــمــونــے که شــــدے دار و ندارم😍 تورابا جان و قلبم دوســــــتـ∞ـــتــ... دارم💕 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 📸 تصویری ناب از انار فروش دوره گرد در سال 51 الاغ و خورجین و انار😄 . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 مامانم رفته مسافرت؛ اینجوری برای بابام👆🏻 ساعت قرص ها رو💊 مشخص کرده😌 عشق مراقبت میخواد…🥰 . . •📨• • 736 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• مهربونی‌رو‌توی‌دنیا‌ زیاد‌کن🕊💕 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩💗𓆪• . . •• •• .آن عـشـق کـه در پــرده بـمانــد بــــــــــه چــــــــــــــــــــــــه ارزد . .؟ عشــــــــــق اســــــتُ همیــــــــن لــذت اظـهـار و دگــــــر هیچ !☺️ . . 𓆩عشقت‌به‌هزاررشته‌برمابستند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💗𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_پنجاه‌ودوم زیور خانم همراه ما به کوچه آمد
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خانباجی که فکر می کرد آقاجان منظورم است گفت: بنده خدا گفت کار داره امروز باید زود بره بیا تو در رو ببند برو بشین صبحانه بخور در را بستم و گفتم: دست شما درد نکنه صبحانه خوردم به طرف اتاق رفتم تا لباس عوض کنم. در اتاق را باز کردم و پرده را کنار زدم. هنوز اتاق کمی بوی عطر احمد را می داد. چادرم هم بوی عطر او را گرفته بود. چادرم را در آوردم و جلوی بینی ام گرفتم و عمیق بو کشیدم. انگار از همین حالا دلم برایش تنگ شده بود. منتظر بودم صدای در بیاید و من در را باز کنم و ببینم او پشت در است ولی او رفته بود. لباسم را عوض کردم. لباسی که احمد هدیه داده بود را تازدم و در زیر بقیه لباس ها در بقچه ام گذاشتم. جلوی آیینه ایستادم و به صورت زنانه خودم و به قول احمد عروسک شده خودم چشم دوختم. صدای پاشیدن آب از حیاط مرا به پشت پنجره کشاند. خانباجی با سطل آب حوض را روی آجر فرش حیاط می پاشید تا جارو کند. بیرون رفتم و سطل و جارو را از او گرفتم تا خودم جارو کنم. حیاط را جارو کردم و بعد به مهمانخانه رفتم. به مادر و حمیده سلام کردم و کنار مادر نشستم. خانباجی برایم چای ریخت. مادر پرسید: خونه حاجی صفری خوش گذشت؟ حمیده گفت: ولی مادر این آقاجان دیگه خیلی داره سنت شکنی می کنه ها یعنی چی دیشب قبول کرد رقیه بمونه. این قدر محمد امین و محمد علی عصبانی بودن رگ گردن شون اندازه یه بادمجون باد کرده بود. حمیده این را گفت و خندید. مادر هم گفت: من هم دیگه تو کار حاجی موندم. قبلش هم یه ندایی پیغامی نداد یهویی گفت همه مون موندیم. حالا می خواست رقیه بمونه یواشکی می تونست بگه بابا تو نیا بمون جلوی همه بلند گفت و از احمد آقا قول گرفت خیلی زشت و بد بود به نظرم. دیشب به خود حاجی هم گفتم ولی گفت کاریه که شده. خانباجی گفت: ولی خانم عجب خونه ای داشتن فقط حوض وسط حیاط شون اندازه کل حیاط ماست مادر گفت: آره واقعا اصلا فکرشو نمی کردم. حاجی هم چیزی در این باره نگفته بود. من موندم اینا با این خونه زندگی چطور اومدن از ما دختر گرفتن چرا سراغ هم سطح خودشون نرفتن. حمیده گفت: مادر جان این چیزا که مهم نیست مهم اخلاق و اصالته که ماشاء الله خانواده شما زبانزد همه ان از خداشونم باشه حاجی معصومی دردونه شو بهشون داده. از حرف حمیده لبخند رضایت روی لب مادر نشست. مادر گفت: خدا بهتر می دونه ولی از دیشب با خودم میگم نکنه احمد آقا با خودش فکر کرده ما نتونیم در حد خانواده اش و زندگی شون جهیزیه تهیه کنیم برای همین اصرار داره خودش بخره. شاید می ترسه کم بذاربم گفتم: نه مادر جان اتفاقا احمد آقا دیشب می گفت ... نگاه همه که به سمتم چرخید از این که ادامه حرفم را بگویم خجالت کشیدم. شاید من نباید وسط صحبت شان می آمدم. شاید زشت بود که از او حرف نقل کنم یا طرفداری اش را کنم. حمیده خنده اش گرفته بود و مادر ابرو در هم کشید. خانباجی به رویم لبخند زد و گفت: بگو مادر احمد آقا چی می گفت؟ با خجالت سر به زیر انداختم و گفتم: ببخشید... مادر گفت: بگو ببینم چی می گفت؟ با ترس و لرز و تته پته گفتم: احمد آقا دیشب می گفت اصلا از این خونه زندگی شون خوشش نمیاد و نمی پسنده این جوری زندگی کنه. می گفت از نظرش این خونه زندگی همه اش اسراف و اشتباهه گفت دوست داره خونه زندگیش ساده باشه. _اون گفت تو هم باور کردی؟ _نه ... راستش اتاق خودش هم که رفتیم ... خیلی ساده بود. یعنی اگه بهم نمی گفت فکر می کردم اتاق نوکرشونه خیلی ساده بود. حمیده گفت: نکنه گولت زده بردت اتاق نوکرشون. سرم را بالا آوردم و گفتم: نه مادرش گفت شب بریم توی یکی از اتاقای کنار مهمون خونه شون ولی احمد آقا گفت تو اتاق خودش بریم بهتره. دیشب هم که حرفش شد و من برای جهیزیه باهاش حرف زدم قبول کرد شما بخرید مادر گفت: عه ... خدا رو شکر حالا من یک جهیزیه برات درست کنم که کم از خونه مادر شوهرت نیاره. با اعتراض گفتم: نه مادر جان اگه قرار باشه تجملاتی باشه من نمی خوام. خواهش می کنم معمولی مثل بقیه آبجیا بخرید. دلم میخواد ساده باشه. مادر احمد آقا برا خودش زندگی می کنه من هم برای خودم. منم مثل شما زندگی تجملاتی رو دوست ندارم. دلم نمیخواد با زندگیم فخر بفروشم یا دل کسی رو بسوزونم. مادر چهره در هم کشید و گفت: چه بلبل زبون شدی از کی تا حالا دختر در مورد جهیزیه اش نظر میده؟ خانباجی در دفاع از من گفت: خانم جان رقیه که حرف بدی نمی زنه _من به خوب و بد حرفش کار ندارم خانباجی رو به من کرد و گفت: از قدیم گفتن تو مو می بینی و من پیچش مو باید در حد خانواده شوهرت باشی دو روز دیگه رفتی خونه هاشون دلت نسوزه اونام اومدن خونه ات سر کوفتت نزنن باید در حد اونا باشی کم نیاری. حمیده گفت: مادر جان شما که اهل چشم و هم چشمی نبودین. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به ما چه اونا دارن یا ندارن شما یه تیکه اضافه تر و بهتر به رقیه بدی صدای بقیه در اومد. مادر گفت: صدای کی در میاد؟ ریحانه و ربابه و راضیه هم درک می کنن نباید تو این اوضاع برای رقیه کم گذاشت دوست نداشتم این اتفاق بیفتد. بی ادبی بود اما نمی توانستم چیزی نگویم. با اضطراب و صدای لرزان گفتم: مادر جان دست شما درد نکنه ولی اگه قرار باشه برای خرید جهیزیه خودتون و آقاجان رو به زحمت بندازین من اصلا از شما جهیزیه نمیخوام. _دو روزه شوهر کردی خوب زبونت باز شده ها خانباجی در دفاع از من گفت: خانم جان ... این طوری نگید به بچه ام مگه بچه ام حرف بدی می زنه یه عمر شما ساده زندگی کردین افتخارتون همین بوده که حرف مردم براتون مهم نیست. با سادگی سر کردین گفتین خرج الکی نتراشین با خرید چیزا اضافه اسراف و تجملات تو زندگی تون جا باز نکنه حالا چرا فکر می کنین با خرید این وسایل برای رقیه سنگ تموم گذاشته میشه ماشاء الله رقیه همه چی تمومه یه پدر و مادر عالی داشته عالی تربیتش کردن براش سنگ تموم گذاشتن فخر آدما به ادب شونه نه به مال و جمال شون خودتون که بهتر می دونین شما سر اون دخترای دیگه گفتین ساده و دم دستی می خریم زندگی شونو با هم جفت و جور کنن حالا روا نیست برای رقیه طور دیگه بخرین بالاخره دل اونای دیگه که خواهرشم هستن ممکنه یکم بسوزه چه برسه یه غریبه بیاد ببینه محمد حسن و محمد حسین که تازه از خواب بیدار شده بودند وارد مهمانخانه شدند و همین خاتمه ای برای صحبت مان بود. تا شب سعی کردم خودم را با انجام کارهای منزل و خواندن کتاب سرگرم کنم. اما هر کار می کردم احساس دلتنگی مرا رها نمی کرد. نه فقط همان روز یا همان شب، بلکه در روز های بعد هم همین احساس را داشتم. چهارشنبه که از راه رسید این دوری و این نبودنش چنان غمی درونم ایجاد کرده بود که احساس خفگی می کردم. دلم می خواست گریه کنم. خدایا این مرد کیست که این چنین مرا مجذوب و شیفته خود کرد و حالا نبودنش این قدر مرا آشفته و غمگین کرده است؟ دیگر دلم هیچ چیز نمی خواست. دلم فقط او را می خواست. دلم بهانه کرده بود بهانه نگاهش را، لبخندش را نگاهم همه جا را جست و جو می کرد تا شاید خاطره ای از او بیابم و با آن خودم را آرام کنم اما چیزی نبود. تنها عطرش روی چادرم برایم یادگاری مانده بود که از بس چادرم را بو کرده بودم بوی عطرش تمام شده بود. تمام روز چهارشنبه را گوشه اتاق کز کرده بودم. حوصله نداشتم به حیاط بروم یا با کسی صحبت کنم. دلم می خواست تنها باشم و در تنهایی خاطرات دو روز شیرین که با احمد گذرانده بودم را مدام در ذهنم مجسم کنم. شب شده بود و من از اتاق بیرون نرفتم. مادر فکر می کرد مریض شده ام و با جوشانده به سراغم آمد و من هم فقط برای این که دوباره تنها شوم زود خوردم و تشکر کردم. در رختخوابم دراز کشیده بودم و آرام اشک می ریختم. در حال و هوای خودم بودم که صدای آقاجان را شنیدم: رقیه بابا ... چراغ را روشن کرد و من با صورت خیس اشک ناگهان از جا پریدم. سریع نشستم سلام کردم و با پشت آستینم اشک هایم را پاک کردم. با این که اتاقم نزدیک در حیاط بود اصلا متوجه نشده بودم آقاجان به خانه آمده است. آقاجان جواب سلامم را داد. کمی نگاهم کرد و بعد آمد کنارم نشست. آرام پرسید: مریض شدی بابا؟ جواب دادم: نه آقاجان ... فقط یکم حال ندارم. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• • کاشکی 🥲 پنجره خانه مان🏡 به روی صحن تو 🕌 وا میشد •✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• مَجه من جُربه [🐈 ] خَستم؟ اژ تو شَبَد [🧺] بَدایین بژادین تختم . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• 😫کینه از همسر، زندگی را به طلاق عاطفی میرساند 😡اگر نمی توانید به راحتی کینه همسر خود را از دل بیرون کنید این کارها را تمرین کنید: 😎اندیشیدن به نقاط مثبت همسر 😇شکرگزاری خدا بخاطر پیش نیامدن شرایط سخت‌تر و ناگوارتر 🗣ایجاد ارتباط کلامی موثر و محبت‌آمیز 😋تصور لذتهای گذشته زندگی با همسر 😌تعریف و تمجید از همسر نزد دیگران خوب زندگی کردن، ارزش سرمایه گذاری دارد😉❤️‍🔥 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🌱 مے زند بر سر✨ دلم مے گردد❤️ ⃟ ⃟•🪴 چه در هست🥰 نمیدانم..🧐 مولانا ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1982» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•