🍃
سال اول دبیرستان بود،تنها دغدغهے
اون سال هاو سال قبلش فقط درس بود..
به پیشنهاد بچه هاے سـال آخری قرارشدبریمـ راهیان نور
همین ڪه رفتم ثبت نام ڪنم،ظرفیت تڪمیل شده بود):
ازاینڪه ازیه مسافرت با دوستام جاموندم ناراحت بودمـ..
تااینڪـه خبررسید اردو کلا لغـوشده(:
اعزام بعـدی آبان بود.
اینبارزودتر اقدام ڪردمـ وثبت نام ڪردم
صبح یڪشنبه عازم شدیمـ...
🍃
🍃
مادرم تاڪید میڪردکه نمازم روترڪ نکنم
بعۻی هاهمـ ڪه التمـاس دعامیگـفتند...
قرارشـد قبل ازحرڪت افتتاحیہ شرڪت کنیم.
وجودم پراز تشویش بود. احساس میڪردم برمـ قراره پام بره روی مین و...
تاخوداندیمشڪ آیت الڪرسی خوندمـ😄برای نمازوناهار پیاده شدیم
که موفق شدم نمازم روبخونمـ ولی موقع برگشت آب نجس پاشید شد روی لباسم و لباس نجس بهانه ی خوبی بود برای نمازنخوندن...
🍃
🍃
شب بودڪه رسیدیم پادگان شهید مسعودیان.
اولین برنامه رزمایش شب بود،رزمایشی ڪه بیشترشبیه یه تئاتر طنزبود،بهانه ایی براے خنده...
(خودمانیم گاهــی دلم گریه میخواست؛
خواهی نشوی رسوا!همـ رنگ جماعـت شو)
فاصله ی بین مناطق بساط آهنگ های نامجـاز برپاکرده بودیم..
هرمنطقه فقط به فڪـرعکس بودیم
گاهی هم خندیدن به آدم هایی که اطرافمون بودند..
🍃
🍃
ازخاکی شدن متنفربودم...!
اون سه روزبه سختی گذشت
روزآخر فتح المبین بودیم،بچه هامیگفتن ازخاڪش تبرڪ ببریم
یه مشت برداشتم وحواله ے جیب یونی فرمم ڪردم...
ڪفش هامم ورودی مسیری ڪه راوی صحبتش روشروع ڪرد جاگذاشته بودم.
درجست وجوی آب بودم وقصدداشتم کفشمم بردارم..ـ
ازخاڪ های نرم به مسیر شنی برخوردڪردم!!
باخودم غُرمیزدم ڪه اینجاکجا بود من اومدم):
خستگی خیلی فشارآورده بود...
بعدازاینکه کفشم روپیداکردم به سمت آب رفتم تالباسم روتمیز ڪنم
که کلی دیر برگشتم وفرمانده بسیج کمی ازاین بی نظمی عصبانی شدوبرخورد ڪرد.
موضوع عقب افتادن ازکلاسِ درس یه طرف، خستگی سفرهم یه طرف،نبودِ همڪلاسی یڪ طرف وبرخورد مسئول هم طرف دیگه
🍃
🍃
فقط دلم گریه میخواست...
حس بدے داشتم
نمیدونم پشیمـونی یا...
ولی خب بالاخره برگشتیمـ ...
🍃
🍃
شاگرد اول کلاس بودم وازنظر اخلاقی کادر مدرسه ازم راضی بودن،روی این حساب یه روز معاون خواست تاباخانواده صحبت کنم که تابستان یه دوره آموزشی برم دوره مربوط به بسیج بود(دوره یاوران ولایت)
خانواده هم مخالفتی نداشتند...
امتحانات خردادبود ڪه قرارشدبه دفتر بسیج بریم تادرمورد اردو بیشتر توجیح بشیم.
🍃
🍃
بعداز ورود بااستقبال گرم همون فرمانده بسیج روبه روشدیم.
چیزی ڪه خلاف تصورم بود.
باخودم میگفتم:چه جالب اینایی که این مدلین خنده هم بلدن
ایشون درمورداردو و...شروع کردن به توضیح دادن ولی هیچی نمیفهمیدمـ😕
🍃
🍃
ازبچـگی عاشق امام حسین(ع)بـودمـ
بزرگتـرها میگن شعر "اباصالح التماس دعا" رومیخوندم تابرات ڪربلارو بگیـرمـ
مجـالس روضه ونذری همیشه توی خونمون به پابوده.
ازبچگی مسجد میرفتم ورابطه خیلی خوبی بامسجد داشتم
جلسات هفتگی روبامادرم شرڪت میڪردم،حتی دعاهای ندبه...
اسمم پدرم باتوسل به خانم فاطمه معصومه(س)انتخاب میکنن.
ازاین فضـاها خیلی دورنبودمـ
اماخـب ازبحث ولایت وانقلاب ڪمـی دوربودمـ
وباتوجه به شـرایط محیطی پوشیدن چادرروهم نمیتونستم بپذریم.
ولی...
🍃
🍃
سال ۹۳بودڪه با تذڪرهای خانواده واطرافیان چادرپوشیدمـ ولی خودم هنوزقبولش نکرده بودم
نیتی غیراز این نداشتم ولی میگفتم سال آخر دبیرستان چادرمیپوشم
ولی ...
سال سوم راهنمایی چادرسرڪردمـ...
🍃
🍃
اصولا باقشرحزب الهی رابطه خوبی نداشتم چه توی فامیل که خیلــی نبودن وچه غریبه...
اگه یه دختر چادری میدیدم شایدتوی دلم تشویقش میکردم ولی به حرف نه!!
(چون جسارت شبیه اون شدن رونداشتم)
ازآقایونی ڪه مذهبی بودن خیلی بامدل پوششون مشڪل داشتم...
🍃
🍃
بااین وجود پنجم تیرماه به دوره ی یاوران ولایت رفتم.
توی جمعی قرارگرفته بودم که ازظاهرگرفته تامدل حرف زدنشون مشکل داشتم
دعامیکردم فقط زودترتموم بشهـ تابرگـردمـ):
خیلـی گنگ بودمـ
تازه متوجه شدم ازهمه چـیز عقبمـ
مثلا رهبری رودر حـد اسم میشناختمـ
درموردآخرین سخنرانی آقاهیچ چیزی نمیدونستمـ
تازه به خـودم اومدم دیدمـ،کجـای راهمـ
یامثلاامام خمینی(ره) رودرحد کتب درسی میشناختمـ ...
🍃
🍃
چون فڪـرمیڪردم سیاست
یااینڪه فلان سال توکشورما چه اتفاقی افتادبه من ربطی نداره!من کارم باید درس خوندن باشه...!!!
همیشه درمقابل اینڪه یه نفر رفته وشهیدشده میگفتم
چـرارفته؟چطوردلش اومده خانوادش روبزاره وبره؟
فقط یه طرف قصه رونگاه میڪــرم...
یکی نبودبگه چون ازهمه چـیزش گذشت شهید شد... (:
🍃