°🐝| #نےنے_شو|🐝°
👧{ این هَبته، هبته ے عفاف و حِداب بود.
مامان و بابا هم لَفتَن بَلام این لوسلیو چادُلُ خَلیدن.
😇{و تَبَلُدِ آقا امام لِضا"ع" بهم هدیه دادند.
آخه میدونے ایندولے حضلَته زهلا"س" و امام سَمان"عج"💚 ازم لاضی میسَند.
👸{ تازسَم بَقتے تاج بندگیه خدا لُ بزالَم
سَلَم، همه با من سَبیهه فِلِشته ها 😍رَفتال میتُنند.
☺️|آفرین به شما فرشته زمینے.
خدا حفظت کنه الهے عزیزدلم.
انقده که ماه و خانوم شدے باید
از این صورت ناز و معصومت🌸 عکس بگیرم.
حالا آماده، یک، دو وَ سـہ، چیک📸.
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل_ونه شاهرخ تسبیحش را توی جانماز گذاشت، جانماز را جمع کرد، بلند
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وپنجاه
-تا حالا آدم به دل به نشاطی من دیده بودید؟ کدوم خنگی روز قبل از امتحان پامیشه میاد پیک نیک؟!
شاهرخ گفت:
-تو!
بعد دستش را به سمت علی که کنارش دراز کشیده بود دراز کرد و گفت:
-ببخشید آقای پاکیزه! میشه از اینائی که یواشکی می خورن به ما هم بدی؟
علی دست کرد توی جیبش و سه تا خلال درآورد و به هر کدامشان یکی داد وگفت:
- دیروز یکی از مریض هامون زیر عمل جراحی مرد! اولین باریبود که دستم به بدن یه مرده میخورد.دکتر به من گفت بخیش رو بزنم.تصورش رو بکن کله یه مرده که مغزش زیر دستته رو بخیه بزنی! تمام بدنم یخ کرده بود
شروین که گویا از تصور همچین چیزی هم وحشت کرده بود گفت:
- حتی فکرش هم تنم رو مور مور می کنه
- چرا آدم ها اینقدر از مرده میترسن؟با اینکه هیچ آزاری نداره؟
شاهرخ فکورانه گفت:
- شاید چون وقتی یکی می میره دیگه برای آدم غیر عادی میشه.انگار از یه دنیای دیگه شده باشه
- شایدم چون یاد مردن خودت می افتی
شروین دلش میخواست نظر جمع را درباره مردن بداند برای همین سوالی را که همیشه در ذهنش می چرخید پرسید:
- به نظرتون اونور چه جوریه؟
علی همانطور که خلال دندانش را توی دهانش میچرخاند گفت:
- فکر نمی کنم راحت بشه راجع بهش نظر داد !
- بستگی داره خودت بخوای چه جوری باشه!همونجوریه که تو میخوای
شروین رو به شاهرخ که سرش کنار سرش بود گفت:
- تو باید فیلسوف بشی! خب ایکیو همه دوست دارن خوب باشه!
- اگه دوست داشته باشن خوب باشه کاری می کنن که خوب بشه! شاید احمقانه به نظر بیاد اما همینقدر ساده است.اگر من بخوام امتحانم خوب بشه میشینم درس میخونم نه اینکه مثل این آقا پاشم بیام اینجا تفریح بعدم بگم من میخوام
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه -تا حالا آدم به دل به نشاطی من دیده بودید؟ کدوم خنگی روز قب
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وپنجاه_ویک
امتحانم خوب بشه.اگر اومدم معلومه ته دلم برام مهم نیست امتحانم چه جور میشه و فقط به زبون میگم میخوام خوب بشه
- دیواری از ما کوتاهتر گیر نیاوردی رومون مثال بزنی؟
- تو چی هادی؟ نظری نداری؟
هادی که به نظر می آمد در فکر است گفت:
- اونور فرقی با اینور نداره! اینجا هر جور باشی اونور هم همونجوری ... پس باید ببینی اینور چه جوری زندگی می کنی و چی برات مهمه. انور هم همین چیزایی رو که جمع کردی بهت تحویل میدن
شروین دلش میخواست سوال کند اما ترسید.ترسید که اگر از شکیات درونش حرف بزند مسخره اش کنند برای همین چیزی نگفت و به گنجشکی که بالای شاخه درخت نشسته بود خیره شد.
-تو فکری هادی!
دارم فکرمی کنم ما زیر این درخت خوابیدیم اگه یهو یه پرنده ای بیاد و بالای سرمون بشینه و به کلش بزنه که گلاب به روتون یه سفر اروپا بره اونوقت ...
با این حرف هادی همه نگاهی به شاخه های بالای سرشان کردند.درخت تقریبا لخت بود و اگر چنین اتفاقی می افتاد هیچ مانعی وجوود نداشت.یک دفعه همگی از جا پریدند. بعد نگاهی به هم کردند و از این ترس خنده شان گرفت. وقتی نشستند شاهرخ از دبه ای که همراهشان بود آب توی کتری ریخت و روی منقل گذاشت،خاکستر هارا جا به جا کرد تا آتش روشن شود بعد گفت:
-ناهار که خوردیم بازی هم کردیم،الان چایی رو هم میخوریم. دیگه چه کار کنیم؟
شروین پرسید:
–علی؟ اون کیفه که پشت ماشین مال توئه؟
-آره
- بلدی بزنی؟
- نه! جزو دکور خونمونه!
- می زنی؟
-بزنم؟
-بهتر از علافیه!
شاهرخ گفت:
-پاشو بیارش
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه_ویک امتحانم خوب بشه.اگر اومدم معلومه ته دلم برام مهم نیست
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وپنجاه_ودو
علی بلند شد ورفت طرف ماشین.شاهرخ به هادی گفت:
- بازم تو فکر پرنده هایی؟بی خیال... فوقش یکیشون مهمونمون میکنن دیگه
هادی که توی افکار خودش بود گفت:
- تو فکر بابامم. صبح که می اومدم خیلی حالش خوب نبود. نمی خواستم بیام اما اصرار کرد که به خاطر اون نمونم
شروین پرسید:
-مگه بهتر نشده؟
-نه، روز به روز ضعیف تر می شه. دیگه کم کم هوش و حواسش رو هم داره از دست میده!
علی کیفش را آورد و تارش را بیرون کشید، کمی با سیم هایش ور رفت:
- با اجازه آقا هادی!
هادی گفت:
- من برم یه زنگ بزنم خونه حال بابا رو بپرسم. شما راحت باشید
بلند شد و همانطور که شماره می گرفت از جمع دور شد. علی آرام شروع کرد به زدن. آهنگ که تمام شد شروین گفت:
- آهنگش آشنا بود!
- دهه! کلی زور زدم خودش بشه تازه می گی آشنا بود؟
شاهرخ سرچرخاند
-هادی کجاست؟
-اونا، اونجاست، داره میاد
چهره هادی گرفته بود علی گفت:
-چی شده پرفسور بالتازار؟
هادی لبخندی زد که همه مصنوعی بودن آن را فهمیدند.
- چیزی نیست یه کم نگران بابامم
- مگه اتفاقی افتاده؟
-نه، ولی خب وقتی ازش دورم نگرانم. آمپولهاش رو هم هنوز نزده!
-می خوای بریم؟
-خودم می رم شما بمونید
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
[• #ویتامینه ღ •]
\\💞
•💐•گاهے بجاے اینڪه به شوهرتون
بگید دوستت دارم، بگید بهت افتخار
میڪنم،چون براے مردها این جمله
اثرش از جمله اولے بیشتره!
این جمله با ساختار شخصیتے مرد
متناسبه و نوعے حس اقتدار بهش میده!
#بهشاقتداربدید☺️
\\💞
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal
..|🍃
#طلبگی
••|🕊نـفـوس قُدوسـے
✨خوشا بر آن نفوس قدوسے
که قدم از این جهان ماده محدود
فراتر نهاده و
با مجردات نامتناهی عالم قدس درپیوسته اند
؛ رزقَنا الله تعالی !✨
#آیـتاللهمـهدےقـمـشـہاے
#مـنـبع: حکمـت الهـے صـــ82ــ
•• @asheghaneh_halal ••
..|🍃
قربونت برم که عمریه منو تحمّل می کنی.mp3
6.2M
---
💙💎
---
#ثمینه
قربونت برم ڪھ عمریھ
منو تحمل میکنۍ💔••
ناامید ازم شدۍ ،
ولۍ بازم تفضل میکنۍ😞••
تا ڪھ خوب بشم ↯
بھ مادرت توسل میکنۍ😇••
#پیشنهاد_دانلود👌
#ڪربلایۍ_حسین_طاهرۍ🎤
---
💙💎 @Asheghaneh_halal
---
°🐝| #نےنے_شو|🐝°
🤔]بسا بیبینَم توثل، حانیہ دون
مصدومه، پاطمه ،.....
اینا ته همهسون دَفتَن مسهد.
☹️] پس من با تی باسی بُتُنم؟؟
😔] دَلال بود من گُبّه باسم
بخیه هم جوجه و موس و حلدوس
باسن.
😠] فَلی اجه فاسه من سوداتی
نیالن من می دونم و اونا.
☺️] گربه کوچولوی شیرین زبون
غصه نخوریا .
خاله دلارام بازی می کنه.😁😁
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه_ودو علی بلند شد ورفت طرف ماشین.شاهرخ به هادی گفت: - بازم ت
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وپنجاه_وسه
- منم باهات میام. فردا امتحان دارم یه کم زودتر برم بهتره
شروین گفت:
- ما هم که دیگه کاری نداریم! هم بازی کردیم هم غذا خوردیم دیگه امیدی نداریم بمونیم!
بچه ها خندیدند.
- اما دوست ندارم به خاطر من تفریحتون به هم بریزه
شاهرخ بلند شد و گفت:
- چه کار کنیم دیگه. مچاله رفیقیم. بیا چائیت رو بخور تا بریم
وسایل را جمع کردند و ریختند توی ماشین ریختند. اول از همه علی پیاده شد و بعد هادی را نزدیک خانه رساندند. شاهرخ در حالیکه کش و قوس می آمد گفت:
-روز خوبی بود!
- اصلاً فکر نمی کردم رفیقات اینطوری باشن. برخلاف ظاهرشون شاد به نظر میان. اولین باری بود که بدون پارتی و جشن و سرو صدا احساس خوشحالی کردم
- کسی که توی قلبش شاده برای شادی نیازی به بهانه نداره
- ولی هادی یه جور خاصیه. علی برام قابل درک تره تا اون. مثلاً اون تلفنش! کاملاً معلوم بود که به خاطر تار زدن علی رفت. مگه آهنگ گوش دادن چه اشکالی داره؟!
- هر کس صدائی رو که اون می شنوه می شنید دیگه نیازی به شنیدن آهنگ نداشت!
- منظورت چیه؟
- به موقعش می فهمی!
شروین ابرویش را بالا برد و ساکت شد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه_وسه - منم باهات میام. فردا امتحان دارم یه کم زودتر برم بهتر
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وپنجاه_وچهار
•فصل بیست و پنجم•
شاهرخ زیر چشمی نگاهی به شروین که کانال تلویزیون را پشت سر هم عوض می کرد انداخت و گفت:
- تو حوصلت سر رفته اون تلویزیون بیچاره گناهی نداره ها!
شروین کنترل را روی میز گذاشت و به صفحه خیره شد. معلوم بود فکرش جای دیگری است. شاهرخ مدتی از بالای عینک نگاهش کرد بعد کتابش را بست، عینکش را از چشم برداشت و گفت:
-اگه کاری نداری می خوام باهات حرف بزنم. البته اگر قهر نمی کنی
شروین نگاهش کرد.
- راجع به خونه؟
شاهرخ کتاب و عینکش را روی میز گذاشت.
- می خوام مثل دو تا مرد بشینیم منطقی راجع بهش حرف بزنیم
شروین تلویزیون را خاموش کرد و شاهرخ ادامه داد:
- اولین پیش فرض هم اینه که این حرف هیچ ربطی به موندن تو اینجا نداره. بحث سر اینه که چه کاری درسته و چه کاری غلط، خب؟
شروین سری تکان داد. شاهرخ تکیه داد و گفت:
-اول بذار ببینیم تو برای چی دوست نداری اونجا بمونی تا بعد بتونیم براش راه حل پیدا کنیم. مشکل کجاست؟
-مشکل اصلی اینجاست که من هیچ اهمیتی برای خانوادم ندارم
- به نظر خودت راه حلش چیه؟ غیر از فرار کردن البته
- راه دیگه ای به ذهنم نمیاد!
- فرض کن یکی تو رو هل داده افتادی توی آب، شنا هم بلد نیستی. ناخواسته در موقعیت ناخوشایندی قرار گرفتی. فعلاً وقت عزا گرفتن و بد و بیراه گفتن نیست. اول باید جون خودت رو نجات بدی. باید دنبال راه حل باشی تا روی آب بمونی
- اینو میدونم اما چه جوری؟
- باید به اون چیزی که بهت یاد دادن اعتماد کنی. اکثر آدمهائی که تو آب می افتن به خاطر تقلا بی جا غرق می شن.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه_وچهار •فصل بیست و پنجم• شاهرخ زیر چشمی نگاهی به شروین که
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وپنجاه_وپنج
آروم بگیر تا خود به خود بیای روی آب. ممکنه اول یه کم بری پائین اما بعد بر میگردی بالا
- اما مطمئن نیستم فایده داشته باشه!
- ارزش ریسک رو داره. حداقل این تنها راه نجاته
- اما تو اون خونه پر از مصیبت چطوری میشه آروم گرفت. منم نخوام دست و پا بزنم مجبورم می کنن
- اینجا دیگه باید توانت رو نشون بدی. فکر کنم یاد گرفتی چطور آروم باشی
شروین مدتی به چشمهای شاهرخ خیره ماند.
- انگار راه دیگه ای نیست. امیدوارم حداقل برای ورود به خونه مشکلی نباشه
بعد با لحنی فیلسوفانه گفت:
- آخه چرا یکی با اشتباهاتش بقیه رو آزار میده؟
و نفسش را بیرون داد. شاهرخ لبخندی زد و گفت:
- بدون نیروی اصطکاک هیچ جسمی حرکت نمی کنه. تو که فیزیک بلدی
بعد نگاهی به ساعت کرد.
- تلویزیون رو روشن کن فیلم داره...
شروین تلویزین را روشن کرد و شاهرخ گفت:
- تا پیام بازرگانی داره من برم یه چائی بذارم و بیام
*
شروین در حالیکه کله اش را خشک می کرد وارد اتاق شد. کلاه حوله روی سرش بود و داشت حرف می زد.
- اون روز که رفتم لباس بیارم اینقدر هول بودم که حوله یادم رفت! همش می ترسیدم مامان برگرده. حالا خودم...
وقتی سرش را بلند کرد شاهرخ را دید که کنار دیوار اتاقش ایستاده و به کاغذ نقاشی که به دیوار چسبیده بود خیره شده بود. نقاشی ریحانه بود. شاهرخ طوری نقاشی را لمس می کرد که انگار موجود زنده ای را نوازش می کند.
- چیزی شده؟
شاهرخ جوابی نداد. جلو آمد و دستش را روی شانه شاهرخ گذاشت.
- شاهرخ؟ حالت خوبه؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #ویتامینه ღ •]
••میتونید
••انقدر قشنگ
••زندگے ڪنیــد؟؟😌
#پسبسمالله💚
#حاجآقادارستانے
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal