•𓆩⛵️𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
مذهب:
• شما یه آدم مذهبی هستین؟
_ بله بله... هر شب روضه میرم... فقط نماز نمیخونم! 😌
• شما یه آدم مذهبی هستین؟
+ نه خیلی... اما نماز و روزه و خمس و زکاتم سرجاشه 😶
👈 تعریف آدمها از مذهبی بودن متفاوته
💚 بعضیها همین که یکی دو
از مستحباتی که دوست دارن رو
انجام بدن، بنظر خودشون، یه
آدم مذهبی هستند
💜 بعضیها، مذهب رو یه
مجموعه کامل از واجبات و
مستحبات میبینن و چون که
همه مستحبات رو انجام نمیدن
خودشون رو مذهبی نمیدونن
💙 بعضیها هم به اسم روشنفکر
بودن یا بخاطر تعصبات نادرست،
به حذف و اضافه دین میپردازند
مثلا حجاب رو جزء دین نمیدونن
یا آدم مذهبی رو آدم گوشهنشین میدونن!
برای همین
💚 اگه شما یه آدم مذهبی هستین
💚 یا در کل، دنبال همسر مذهبی
هستین، مهمه که صرفا به تعریفها و
سوالات کلی در این مورد بسنده
نکنین و جزییات رو دقیق و خوب
بپرسین و درموردش تامل کنین
مثلا
🌸 نظرتون درمورد نماز چیه؟
🌸 بنظرتون خمس دادن اهمیت داره؟
🌸 آیا به روزه گرفتن مقید هستین؟
🌸 تعریفتون از یه آدم مذهبی چیه؟
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⛵️𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 اولین جاروبرقی
با نام «پمپ مکش غبار»
۳۰۰ کیلو وزن داشت!
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪•
.
.
•• #سوتے_ندید ••
💬 یکی از دوستان خانوادگی شوهرم که همسن پدرشوهرم بود فوت شده بود از اونجا که ما سفر بودیم نتونستیم تو مراسم ها شرکت کنیم. در کل من این آقارو دوبار دیده بودم. بعد سفر با همسرم و مادر همسر و خواهرش رفتیم خونه متوفی. خانمش با لبخند از خاطرات روز آخرش میگفت پسرها و عروس هاش هم با آرامش در حال پذیرایی از ما بودند یا نشسته بودند. خواهر شوهر و مادرشوهر و شوهرم هم با لبخند و آرامش از خاطراتش میگفتند. این وسط نمیدونم چرا من داشتم زار میزدم و گریه میکردم. از شدت گریه دماغم کیپ شده بود به زور نفس میکشیدم و بلند بلند، هق هق میکردم. الانم یادم میفته خجالت میکشم 😥😥😥
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 698 •
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩خندهڪنعشقنمڪگیرشود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥤𓆪
408_22115118406501.mp3
16.2M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
لاینال شفاعتی من آخر الصلوة بعد وقتها.
کسی که نماز را از وقتش تأخیر بیندازد، (فردای قیامت) به شفاعت من نخواهد رسید.
بحارالانوار، ج، 83 ص 20
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
خدا خیلی خوشکلتر از خودت
واست میچینه(:💚
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوشصتوششم کتایون نگاه غریبی کرد: چرا به کارش نیاد؟
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوشصتوهفتم
_امام حسین و خانواده ش به قربانگاه رفتن تا ماها با شنیدن مصائبشون تحت تاثیر قرار بگیریم و به اهدافشون پی ببریم
اونوقت ما از گفتن و شنیدنش هم ابا کنیم؟!
روضه خونی و پاسداشت شعائر نظر شخصی ما نیست
خدا خودش روضه خونه
یک تای ابروش بلند شد: منظورت چیه؟
_تو ماجرای هاجر و اسماعیل گفتم
خدا بخاطر مادری که پسرش فقط چند دقیقه تشنگی کشیده و مادرش چند بار یه مسیر رو دنبال آب طی کرده سالی یکی دو میلیون آدم رو با مناسکی که گذاشته همراه اون مادر میبره و میاره که قدر و ارزش و عظمت این حادثه رو بفهمونه
حالا با این خط کش تو بگو برای رباب و کودک شیرخوارش چه باید کرد؟
تازه اونجا بچه سیراب شد با معجزه چشمه اما اینجا بچه کشته شد
ابراهیم پسرش رو به قربانگاه برد تا ذبح کنه اما ذبح نشد
اما اینجا...
نتونستم ادامه بدم و بجاش دوباره نگاهم رو به حرم دادم
سکوت کمی طولانی شد و زحمت شکستنش به گردن رضوان افتاد:
یقینا تمام این نقل ها در قرآن حکمتی داره میخواد قدر و اندازه این مصائب رو به ما نشون بده
عاشورا یه اتفاق که در سال 61 هجری حادث شد نبود
از ابتدای خلقت این ودیعه ی هدایت بشر در ذریه نبوت وجود داشت
یه کتابی هست از یه انسان صالح در بنی اسرائیل که تقریبا 150 سال قبل
از تولد پیامبر نوشته شده به نام "نبوئیت هایلد"*
این کتاب بخش های مختلفی داره اما توی یه بخشش پیشگویی واقعه کربلا هست
توی اونجا میگه:
_"خداوند در کنار فرات ذبحی دارد
سری از پشت سر بریده خواهد شد
و استخوان های سینه زیر سم اسبان شکسته خواهد شد
ناموس بهترین خلق خدا را ببینی که از خیمه های رنگارنگ بیرون میکشند و مقابل دیدگان حرامزادگان قرار میدهند"
هر دو متعجب به رضوان خیره شده بودند و پلک نمیزدند
رضوان مطمئن گفت: این کتاب همین الانم موجوده!
***
چشم باز کردم و نگاهی به ساعت مچی کنار بالشم انداختم
چهار و ده دقیقه
بار چهارمی بود که از خواب میپریدم
خسته از هرچه استراحت و انتظار
هم دلتنگ خانه و خانواده بودم و هم مضطرب از رویارویی دوباره و هم
ترس از شنیدن خبری که مدتها بود منتظرش بودم و ناگذیر بود
و هم ناراحت ترک این حرم و جدایی دوباره
هنوز نرفته دلتنگش شده بودم
مطمئن نبودم به همین زودی بتونم زیارتش کنم
پهلو به پهلو که شدم با کتایون چشم تو چشم شدیم
ابروهام بلند شد و لب زدم: بیداری؟!
فوری سر تکون داد: خوابم نمیبره
توی رختخوابش نشست: نمیشه با هم بریم بیرون؟؟
من هم نشستم: بگیر بخواب دو سه ساعت دیگه باید راه بیفتیم
سرتکون داد: نمیتونم دیگه تحمل کنم این اتاق رو
میخوام بریم بیرون
دو تایی! نمیشه؟
_بیرون یعنی کجا؟
کلافه گفت: دستم ننداز ضحی! حرم دیگه
گفتم: آخه الان؟! ما که رفته بودیم سر شب
_یعنی نمیای؟!
لحنش بیش از حد درمانده بود و رد کردنش ناممکن
خودم هم بدم نمی اومد نماز صبح آخر رو توی حرم بخونم
فکری کردم و گفتم: باشه بذار وضو بگیرم
بلند شدم و وارد سرویس شدم تا وضو بگیرم
وقتی برگشتم دیدم کتایون توی درگاه در مشغول تماشای وضوگرفتنمه
متعجب گفتم: چیه؟
_هیچی
بیا بیرون
بیرون اومدم و تا کتایون از سرویس برگرده روی کاغذ یادداشتی برای رضوان نوشتم و روی در چسبوندم
مسیر کوتاه هتل تا شارع العباس رو که نسبتا خلوت بود باقدمهای تند طی کردیم و وارد بین الحرمین شدیم
گفتم: خب، کجا بریم؟
اشاره ای به جای دیشبمون زیر نخل کرد: همونجا...
از میان جمعیت پراکنده ی نشسته روی سنگ های سفید بین الحرمین گذر کردیم و به جایی که کتایون اشاره کرده بود رسیدیم
همین که نشستیم پرسیدم: خب بگو ببینم دردت چیه که شبگرد شدی؟
نگاهش رو ازم گرفت و به حرم داد: هیچی
فقط حوصله م توی خونه سر رفته بود
میدونستم فقط همین نیست ولی ترجیح دادم فعلا سکوت کنم تا خودش به حرف بیاد
رو کردم به حرم و چشمهام رو بستم تا آخرین مناجات هام رو عرضه کنم و از دلتنگی جدایی، هنوز نرفته اشکهام راه باز کرد
چند جمله ای که گفتم دعای همیشگیم از ذهنم عبور کرد و آهسته زیر لب گفتم:
خدایا؛ بحق این حسینت که انقدر دوستش داری، و به حق همه ی شهدای کربلا:
رویای صادقه ی ما رو تعبیر کن
تو خودت این رویا رو به ما دادی
پس تعبیرش رو دریغ نکن
توی حال خودم بودم که دستی روی شونه م نشست: تموم نشد؟
از پشت پرده ی اشک نگاهش کردم: چی شده مگه؟
_کارت دارم
میخوام حرف بزنیم
نفس عمیقی کشیدم: چیزی نبود که!
کلافه سر تکان داد: اذیت نکن
_خیلی خب
بذار یه سلام بدم
الان حرف میزنیم
روی پا بلند شدم و سلامم رو به طرفین با حالی که خودم هم چندان نمیشناختم تقدیم کردم و نشستم
_خب
حالا بگو ببینم چیه؟
چرا انگار دلت تو دیگ میجوشه؟!
نفس عمیقی کشید: انگار نیست
میجوشه...
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوشصتوهشتم
_خب چرا؟
_از اینجا بپرس
بهمم ریخته
_چرا با خودت لج میکنی؟!
دوباره نفس عمیقی کشید: سخته
خیلی سخته
اینکه به چیزی که یک عمر بودی پشت کنی،
اینکه خودت رو خراب کنی و از نو بسازی
خیلی سخته...
نگاهم رو به حرم دادم: میدونم
به من داری میگی؟
من خودم تجربه ش کردم
میدونم چقدر سخته خودت رو انکار کنی!
ولی وقتی اینکارو کردی، تازه میفهمی زندگی یعنی چی، رشد میکنی، راه نفست باز میشه
چیزای جدید میبینی
اگر یقین پیدا کردی، از هیچی نترس
تهش چیزای خوبی برات هست
انقدر به تکبرت تکیه نکن
نگو حرفم از سکه میفته، ضایع میشم
حیفه بخاطر این غرور بچگانه حقیقت و محبت رو از دست بدی و جابمونی!
چشمهاش رو بست و چندبار عمیق نفس کشید
و دوباره و دوباره...
بعد ناگهان بازشون کرد: من میخوام...
میخوام...
و دوباره یک نفس عمیق دیگه:
میخوام ایمان بیارم
میخوام مسلمان بشم
چکار باید بکنم؟!
چشم بهش دوختم و با لبخند غرق تماشاش شدم
انگار فقط همین یک قدم رو کم داشت و این وقت صبح من رو آورده بود اینجا تا هلش بدم
چرخید به طرفم
با لبخند پر از حرارتی گفت: چیه چرا جواب نمیدی!
آدم ندیدی؟!
بی توجه به سوالش غرق افکار خودم گفتم: من تابحال سه بار این صحنه رو دیدم
_کدوم صحنه؟!
صحنه ای که یک انسان قهر کرده به آغوش خدا برمیگرده
یه بار خودم
یه بار ژانت
حالا هم تو
ولی اون دو تای قبلی به اندازه این یکی خاص نبوده؛ تو بین الحرمین، دم سحر...
دوباره عمیق نفس کشید اما اینبار با ذوق
تصمیم سختش رو گرفته بود:
_نگفتی چکار کنم؟
_شهادتین بگو
بلدی که؟
سر تکان داد و چشمهاش رو بست
زیر لب زمزمه کرد و اشک ریخت
و من چشم ازش برنداشتم
این صحنه های نادر مگه چند بار در طول زندگی انسان تکرار میشن که بشه ازشون گذشت؟
چشم باز کرد و رو کرد به من:
من خیلی وقته یقین پیدا کردم
ولی تصمیم گرفتن سختترین کار دنیاست!
از همون روزایی که با هم قرآن میخوندیم مطمئن بودم این کلام عادی نیست
ولی نمیتونستم قبول کنم اینهمه تغییر رو
اگر اینجا نمی اومدم، تا آخر عمر خودم رو به خواب میزدم که هیچ وقت هم قبول نکنم!
ولی خیلی حیف بود!
الان حس میکنم یه شیر آب سرد از مغزم باز شده و تمام تنم رو شسته
سبک شدم
چرا نمیخواستم این حال خوب رو به دست بیارم؟!
_خب تغییر سخته دیگه
_آره ولی ژانت خیلی راحتتر از من تغییر کرد
چون اون کینه نداشت ولی من داشتم
به اندازه ی همه لحظات حسرت و بی مادری و تنهایی و همه دعاهای اجابت نشده از خدا کینه داشتم
ولی وقتی بقول تو اتفاقی به این ندرت رخ میده و خدا مادرم رو بهم برمیگردونه
پس اینهمه سال بغض من عوضی بوده
مهمتر از اون اگر مادرم گم نمیشد، من هیچ وقت اینجا نبودم، هیچ وقت پیداش نمیکردم!
هیچ وقت شجاعت پذیرش حقیقت رو پیدا نمیکردم
نمیدونم شاید چون بقول تو همیشه فقط یه سکانس از این فیلم رو میبینم همیشه معترضم
ولی حال الانم میگه نه بی مادری نه هیچ غم دیگه ای ارزش اینهمه سال قهر و دوری رو نداشت
من خودمو تلف میکردم!
قطرات اشکش رو مثل مروارید از صورت برمیداشت و تماشا میکرد:
خیلی سال بود اینطور راحت گریه نکرده بودم
چقدر امشب حالم خوبه
رو کرد به من: تبریک میگم... تو بردی!
پوزخندی زدم:
من؟! من خودم بازنده بلامنازع این بازی ام!
چقدرم کیف میکنم وقتی هربار کیش و مات میشم!
من نه...
خودش برد
میدونی کتی تا نخوان کسی رو بپذیرن میلی به وجود نمیاد
تو هم اول خواسته شدی و بعد خواستی!
نگاهش برگشت سمت حرم:
من این نگاه رو حس میکنم
باور کن اینجا همش حس میکنم نظاره گری هست و به ما محیطه
هیچ جای دیگه ای توی دنیا این حس رو نداشتم
فقط اینجا...
چرا انقدر خاصه؟!
_گفتم که اینجا شاهده
اباعبدالله بزرگترین سهم رو برداشته و راحتترین راه ارتباطی رو ساخته
_اگر نبود... آدمایی مثل من کجا به یقین میرسیدن؟!
_برای همینم هست
بخاطر ما...
خیلی هزینه کرده برای کمک به ما
آهی کشیدم:
خیلی حسین، زحمت ما را کشیده است...
صدای اذان از ماذنه وزید و عطرش کوچه رو پرکرد
با لبخند رو کردم بهش:
اولین نماز عمرت مبارک
حالا کجا میخوای وضو بگیری؟
_دارم! گرفتم...
ابروهام بلند شد: پس جدی جدی خیلی وقته که مطمئنی!
*
چقدر لحظه خداحافظی، دل کندن و برگشتن سخته
پشت میکنی که دیگه بری اما باز انگار نمیتونی و برمیگردی تا یکبار دیگه دل سیر تماشاش کنی
میدونی دیرت شده اما چه فایده
این علم غیر نافع هیچ کمکی بهت نمیکنه برای دل کندن
مدام چشمهات پر و خالی میشن و زیر لب میگی: نکنه بار آخر باشه؟
تو رو خدا بازم بتونم بیام
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
دلم زلال میشود شبیه آب و آسمان☁️
همین که میکنم نگاه به گنبد طلای تو✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
پیسی پیسی ملوسم بلو کنال ✋•
نموخوام تولو بیبوسم😒•
من مامانم خودم بوس میتُنم😙•
خودم بلاش لوس میتُنم🥰•
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
من که بیچاره شدم؛ کاش ولی هیچ دلی،
گیرِ لحنِ بمِ مردانهی محکم نشود . . )!
.
.
𓆩دربندکسیباشکهدربندحسیناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•😌 من
شعر میشوم📝
که #بگردم💫
به دورِ #تو🥰
سیدمهدی موسوی ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1941»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
به به چه نسیمی، چه هوایی سرصبح🌸
به به چه سرود دلگشایی سـرصـبح👌
صبحانه مـن بهشتی از زیـبایی ست😍
پیچیده چه عطرخوش چایی سرصبح☕️
#شهراد_میدری
#صبحتون_مملواز_رحمت☺️
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
🌼 امام علے علیہالسلام:
- إن كُنتُم لِلنَّـجاةِ طالِبينَ فارفُضوا الغَفلَةَ و اللَّهوَ ، و الزَموا الاجتِـهادَ و الجِدَّ
اگر خواهان نجات هستيد ، غفلت و سرگرمی را دور افکنيد و به کوشش و جدّيت چنگ زنيد 🚪🔑
✍🏻 غررالحكم - حدیث ۳۷۴۱ 📚
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 سردار حاجی زاده
در کنار شهید طهرانی مقدم
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪•
.
.
•• #سوتے_ندید ••
💬 من برنامه ی باد صبا دارم. و چون از
صدای اذان خوشم میاد فعال کردم که اذان
بگه... صبح با صدای اذان بیدار شدم...
خدایااااا دیدم تو یه تالار شیشه آبی هستم و
یه لوستر خیلی بزرگ وسط تالار . صدای اذان
هم پخش میشد.
فکر کردم مُردم و اینجا بهشت
یعنی چه حس و حالی داشتم
خواستم بلند شم و برم بهشت و بگردم
که یهو سرم خورد وسط میز
نگو تو خواب تکون خوردم
و رفتم زیر میز خوابیدم
میز من شیشه آبی😁
اون لوستر هم گلدون میز بود🤣🤣🤣
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 699 •
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩خندهڪنعشقنمڪگیرشود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥤𓆪
مداحی آنلاین - ما قدرت محمدیم - محمدرضا طاهری.mp3
5.39M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
بیناینآشفتگیهابیشترحسمیکنیم
جایخالیکسیرادرجهاناینروزها...
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
خودت رو ببخش . . .(: 💕
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوشصتوهشتم _خب چرا؟ _از اینجا بپرس بهمم ریخته _چ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوشصتونهم
کلی حرف رو دلت هست که هنوز بهش نزدی
یعنی وقت نشده
اصلا وقتی میبینیش فراموششون میکنی و موقع رفتن همه با هم به ذهنت هجوم می آرن
چقدر خوبه که مطمئنی هر چی از دلت بگذره میفهمه و میدونه
وگرنه حتما در توضیح اینهمه حرف به زحمت می افتادی
اونهم دم رفتن وقتی که وقت تنگه!
برای همه چیز و همه کس باید دعا کنی و دست پر بری
اونقدر هم دورش بگردم دستش بازه که هر چی طلب میکنی دستت پر نمیشه و باز احساس میکنی کم بود
آخرش هم میگی اصلا من نمیدونم خودت هر چی صلاح میدونی بهم بده
من بهترینها رو میخوام!
همه چیز رو باهم...
و بعد به هر بدبختی که هست دل میکنی و میری
و دلتنگی از همون لحظه آغاز میشه تا دیدار بعدی...
زیارت، قصهی عجیبی داره...
قصه عجیبی که زائر میشنوه و دیگه هیچوقت از دل و ذهنش بیرون نمیره
*
چند بار در اتاق رو زدیم تا بازش کردن
ژانت خواب آلود از جلوی در کنار رفت و رضوان با دیدنمون توی تختش نشست: بیرون بودید؟
کجا رفته بودید سر صبحی؟
گفتم: حالا اجالتا بجمبید نمازتون قضا نشه خوش خوابای محترم!
میگم خدمتتون
هر دو با هم به سمت سرویس هجوم بردن و ناچار ژانت اول داخل رفت
رضوان برگشت سمت من: ساعت چنده؟!
چقدر مونده تا طلوع آفتاب؟!
کجا رفته بودید شما؟
گفتم: ساعت...شیش و ده دقیقه
یه بیست دقیقه ای گمونم وقت هست
با غیض گفت: ترسوندیم! فکر کردم قضا شد
از بی پنجرگی اینجا سوء استفاده میکنی!
نگفتی...
کجا بودید؟
پیش از اینکه فرصت جواب دادن بشه ژانت بیرون اومد و رضوان جاش رو گرفت
در فرصتی که نماز میخوندن از کتایون پرسیدم:
_مشکلی نداری بگم چی شده؟
شانه ای بالا انداخت به نشانه ی نمیدانم!
ولی نمیدانمش از هر میدانمی میدانم تر بود!
ذوق عجیبی داشت از دیدن حس بچه ها از شنیدن این خبر که به وضوح حس میشد
نماز رضوان که تموم شد دوباره سوالش رو تکرار کرد: میگم کجا رفته بودید؟
_ما اینجا کجا رو داریم حرم دیگه
_خب واسه چی دیشب نرفته بودیم مگه؟
نگاهی به کتایون کردم و گفتم: پ
خب کتایون گفت بریم منم گفتم باشه
گیج گفت: کتایون گفت؟ واسه چی؟
لبخندی زدم: خب میخواست اولین نمازش رو تو حرم بخونه!
واقعا هم حیف بود تو هتل میخوند!
ژانت سر خم کرد و با بهت گفت: اولین نماز
منظورت اینه که کتی نماز خونده؟
کتایون لب باز کرد: چیه بهم نمیاد؟
رضوان با ذوق بلند شد و صورتش رو بوسید:
وای عزیزم تبریک میگم
خوشبحالت چقدر امروز روز خوبیه برات ما رو هم دعا کن!
کتایون با لبخند گفت: من برا تو دعا کنم؟
چرا شما انقدر خوبید؟
رضوان با خجالت گفت: اذیتمون نکن فقط بدون اگر کسی بهت التماس دعا بگه دین شرعی داری که براش دعا کنی!
ژانت هنوز گیج بود: من نمیفهمم کتی چرا...؟
کتایون صادقانه اعتراف کرد:
بقول خودت مگه چقدر میشه منطق رو انکار کرد و نشونه ها رو ندید؟!
اینجا آدم رو از رو میبره!
منم بالاخره از رو رفتم...
***
از شدت اضطراب و دلهره روی صدای کفشهام تمرکز کرده بودم و قدمهام رو میشمردم
چشمی به اطراف چرخوندم و ترجیح دادم برای فرار از اضطراب حرف بزنم
اول رو به ژانت پرسیدم: چه حسی داری از سفر به ایران؟!
لبخندی زد: دلم میخواست اینجا رو ببینم
راستش انتظار نداشتم اینطوری باشه
_چطوری؟!
_خب
تصورم این بود که یه کشور نسبتا بی امکانات و ضعیفه ولی اینجا با فرودگاه نیویورک تفاوت چندانی نداره
رضوان پرسید: چرا این فکر رو میکردی؟!
_خب اینطوری شنیده بودم
نگاهی به کتایون انداختم: تو چه حسی داری؟
به خروجی رسیدیم و زیر تیغ تند آفتاب از فرودگاه خارج شدیم
کتایون لبخندی زد: خوشحالم
هم مامانم رو میبینم
هم ایران رو
رضا و احسان بعد از پچ پچ کوتاهی جلو اومدن و رضا رو به ما گفت: باید با دو تا ماشین بریم
نگاهی به ترکیب جمعیت انداختم و عاقلانه ترین راه رو به زبان آوردم: پس..
رضا من و تو و ژانت با یه ماشین میریم
پسرعمو و رضوان و کتایونم با یه ماشین
سری تکون داد و با احسان به سمت تاکسی ها حرکت کردن
چند ثانیه بعد اشاره کردن جلو بریم و سوار دو ماشینی که نشان دادن شدیم
ماشینها که راه افتاد ژانت پرسید: الان میریم خونه شما؟
کاش میشد یه جا بریم و هدیه ای بخریم
متعجب با اخم کمرنگی گفتم: این حرفا چیه راحت باش
با اینکه معلوم بود از اومدن به خونه ما خوشحاله باز گفت: آخه اینجوری خجالت میکشم
لبخندی زدم: خب خجالت نکش!
خجالت نداره!
رضا از شنیدن صدای پچ پچ ما کمی سرش رو به عقب خم کرد: چیزی لازم دارید خواهر جان؟
کمی خودم رو جلو کشیدم و آهسته جواب دادم: نه عزیزم
وقتی برگشتم و به صندلی تکیه دادم هنوز ته خنده روی لبهام بود
ژانت با لبخند کمرنگی پرسید: خیلی دوستش داری؟!
عمیق گفتم: خیلی
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوهفتاد
برادر برای خواهر یه دنیای متفاوته
اونم برادری مثل رضا که همه چی تمومه واقعا
خیلی دلم میخواد یه دختر خوب براش بگیریم و سر و سامون بگیره
ژانت اما توی فکر خودش بود: تو برادر داری
خواهر داری
پدر و مادر داری
همه اینا خیلی عالی ان
قدرشون رو بدون
من خیلی دلتنگ مادر و پدرم هستم
ولی حس خواهری و برادری رو هیچ وقت درک نکردم
اصلا نمیتونم تصور کنم چه لذتی داره یه مرد همش مراقب خواهرش باشه که چی میخواد چکار داره یه وقت اذیت نشه و...
راست میگی واقعا خیلی خاصه
لب گزیدم و دستش رو گرفتم تا بغض نکنه:
_عزیزم ما مسلمانیم
همه برادر و خواهر ایمانی هستیم که از برادری و خواهری قومی و نژادی باارزش تره
میبینی که رضا نسبت به تو هم مراقبه
همه مردای مسلمان همینطوری ان
ما بهش میگیم غیرت
غیرت با تعصب خشک فرق داره
غیرت همین حس مراقبانه ست که میبینی
لبخندی زد: آره میدونم ولی..
اینکه یکی رو داشته باشی ویژه همیشه مراقب خودت باشه خب بهتره دیگه
من عمیقا این نیاز رو حس میکنم
بقول تو وقتی نیازش هست حتما منطق داره دیگه
لبخندی زدم: اونی که همیشه باید حواسش بهت باشه و پاسخ این حس تو باشه همسرته
ان شاالله به زودی...
باصدای زنگ موبایل رضا کلامم رو قطع کردم و گوشم به جوابش رفت: سلام
جانم؛
واسه ما فرقی نمیکنه
آره ولی بهشون بگو
آره آره همون
پس فعلا
تا خواستم از پشت صندلی بپرسم چی بود ژانت با صدای متحیرش نگاهم رو گرفت
متوجه شدم وارد بزرگراه شدیم و ژانت با تعجب میگفت: باورم نمیشه تهران اینجاست؟
اخم کمرنگ و همراه با لبخندی به صورتم نشست: چرا باورت نمیشه؟
نگاهش رو از شهر گرفت:
_آخه
خیلی مدرن تر از اون چیزیه که فکر میکردم
برج و پل و تونل و...
خندیدم: پس فکر میکردی ما تو غار زندگی میکنیم؟
واجب شد یه روز بریم تهران گردی!
لبخندی زد: خوبه... کلی ام عکس میگیرم
لبخندی به دوربین توی گردنش که به دست گرفته بود زدم و خودم هم به شهر خیره شدم
از روزی که رفتم کمی تغییر کرده انگار...
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
دوست دارم تا نفس دارم،
به راهت باشم
و سایهات را برنداری از سرم،
آقای من✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
بَ به!!یه خموم عالیی🛀
خودمم و یه عالمه شَف عالییی🛁
تو خم دوس دالییی؟؟؟😊🥰
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
↝Yᴏᴜ sᴍɪʟᴇᴅ ᴀɴᴅ ғᴇʟʟ ɪɴ ʟᴏᴠᴇ↜
▴تُ▿ خَندیدی ومَن عاشِق شُدَم ...✨🌼🔑
.
.
𓆩دربندکسیباشکهدربندحسیناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•☕️ دم نوش دلم
قند تو را کم دارد☺️
شیرینیِ لبخند تو را🌱
کـم دارد🥰
صرفا جهت تقویت روحیه😍🌹
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1942»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌸𓆪•
هدایت شده از بدو بیا مسابقه🏃🏻♂
.
🛑کار درخانه مخصوص بانوان!🏠📲
مخصوص خانومهای خانه دار✅
☢از بی پولی خسته شدی؟😢⛔️
اگه بلدی پول دربیاری نیا 👉🏻❌
🟣همراه با جوایز نفیس!😁🎁
بزن رو لینک زیر حالشو ببر!👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1779892435Cfb5f9201d6
https://eitaa.com/joinchat/1779892435Cfb5f9201d6
❌❌فرصت و ظرفیت محدود❌
✅بشین تو خونه پول حلال دربیار!😉
کد۲۳۰
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
با نگاهِ روشنت پلکِ سحر وا میشود 🌅
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود ◠◡◠
سلام؛ صبحتون بهعشق!❤️☕️
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•