•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
به درخت نگاه کن🌳
قبل از اینکه شاخه هایش🌿
زیبایی نـ✨ـور را لمس کند❤️🍃
ریشه هایش
تاریکی را لمس کرده است🌚
گاه برای رسیدن به نور☝️🏻
باید از تاریکی ها گذر کرد🌑⇦✨
#برگ_برگ_زندگی_ات_را_زندگی_کن
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
❇️ امام رضا علیه السلام میفرمایند ڪه
🗣درقیامت ڪسے بهشون نزدیڪتره
ڪه در دنیــــا با خانواده و همسرش
خوش رفتــار باشـه🥰👌
خانم و آقاے خونه📣
با همســــرت👫
خوشـــــ رفتــارے ڪن!😍🤪
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
من به قربان خُدا🕋
چون که مرا غمگین دید
بهر خوشحالی من😍
در دلـ💚ـم انداخت #تــــو را..
#الحمدلله 🤲😉
#تقدیم_به_فرمانده_قلبم👮♂
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
• سالی چندتا سفر خارجی رو قبول کرد 😎
• مهریه عجیب غریبی که گفتم رو قبول کرد 😌
• اینکه کلا حرف رو حرف من نزنه!
رو هم قبول کرد 😇
🌸👈 اینکه خواستگار
هر شرطی رو گذاشتیم بپذیره،
چندتا حالت داره:
💚 حالت #اول:
ممکنه تمام شرایطی که ما میگیم
از اول، جزء معیارها و شرایط او
بوده... مثلا اینکه میخوام بعد ازدواج،
چادری باشم، شاید کلا او یه همسر
چادری میخواسته. یا اینکه هر سال
فلان سفر رو برم، شاید کلا او از قبل
به این سفر علاقه داره...
💜 حالت #دوم:
توی موقعیت خاص قرار گرفته...
مثلا چون شما رو دوست داره، هر
شرطی میگذارین میپذیره
یا چون تا حالا درمورد این شروط
فکر نکرده، بنظرش میرسه که این
شرطها امکانپذیره و میتونه
💙 حالت #سوم:
قول دادن بیجا و تو خالی، عادتشه...
مثلا عادت کرده برای به دست آوردن
موقعیتی که میخواد، مثلا همین
ازدواج، قولهای الکی بده و بعدا هم
با یه بهانه، زیر قولش بزنه و تمام...
🌱👈 پیدا کردن این جواب که
خواستگار، توی کدوم یکی از این
حالتهاست، با
تحقیقات و گفتگو و سنجش
حرفهاش، همراه با توکل به خدا
امکانپذیره...🌸
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🩰تمام دهه شصتیا
یه جفت از اینا داشتن
دخترا سبز 😍
پسرا آبی 😂
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
بانو با خنده مالک قلب شوهر باش😍
یک لبخند ساده تاثیر فوق العاده ای روی مردان دارد. زنانى که همیشه شاد هستند و در مورد خود احساس خوبى دارند، بیشتر مورد توجه همسرشان هستند و از جذابیت بیشترى برخوردارند.
بسیاری از زنان اشتباه می کنند و دوست دارند همواره جدی به نظر برسند.
👈بانو! همیشه بخند که اهل خانه با لبخند تو از زندگی لذت می برند. و خودت هم احساس بهتری خواهی داشت.
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 مامانای ایرانی اینجوری اند که
نمیذارن هیشکی تو تمیزکاری کمکشون
کنه چون فقط تمیزکاری خودشونو قبول دارن؛
از اون طرف هم عصبانی میشن که چرا کسی
تو تمیزکاری خونه کمکشون نمیکنه😒😁
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 734 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
تواناییهاترودستکمنگیر...🚲
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
تــ∞ـو...
قَـشـَنگتَرينعامِـل تَپـشِقَـ♡ـلبمَنــی∘🔥🧡∘ ️
از چالشمون جا نمونیداااا
جمعه شب روزآخر چالشمون هست😍⠀
#چالش
#عشقتونمانا🥰❣
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهلوهشتم احمد دوباره لپم را کشید و گفت: م
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهلونهم
لبخند زدم و سر به زیر انداختم.
نمی دانست با این حرف ها چه غوغایی در دلم به راه انداخته است.
برای دقیقه ای اتاق در سکوت فرو رفت.
سکوتی که برای من سرشار از عشق و آرامش بود.
عشقی که نمی توانستم به زبان بیاورم.
کاش من هم می توانستم محبتم را نسبت به او به زبان بیاورم.
فقط در دلم هر لحظه به او وابسته تر می شدم.
حیا و خجالتم مانع می شد علاقه ام را نسبت به او به زبان بیاورم در حالی که همه وجودم دوست داشتن او را فریاد می زد.
احمد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
اذان نزدیکه نمیخوای بری وضو بگیری؟.
سر تکان دادم و گفتم:
چرا الان آماده میشم.
چادرم را پوشیدم و همراه احمد از اتاق بیرون آمدم.
احمد مرا به سمت دستشویی راهنمایی کرد.
دستشویی شان روشویی هم داشت و راحت می توانستم همان جا وضو بگیرم.
جوراب هایم را از پایم در آوردم و وضو گرفتم.
از پوشیدن جوراب هایم صرف نظر کردم چون هم پوشیدن دوباره جوراب ها سخت بود هم می خواستم لباس های خودم را بپوشم که بعد از نماز به خانه خودمان برگردم.
چادرم را دورم گرفتم و با قدم های کوتاه راه رفتم که زیاد چادرم تکان نخورد و اگر کسی به حیاط آمد ساق پایم معلوم نشود.
وارد اتاق که شدن دیدم احمد لباس پوشیده است.
چادر سفیدی را به سمتم گرفت و گفت:
بیا با این نماز بخون از مادر برات گرفتم.
به سختی دستم را از زیر چادر بیرون آوردم و در حالی که مواظب بودم پایم معلوم نشود چادر را از دستش گرفتم و تشکر کردم
کتش را پوشید و گفت:
من میرم مسجد حدود یه ربع دیگه بر می گردم.
قبل از این که بخواهم چیزی بگویم از اتاق بیرون رفت.
در اتاق را بعد از رفتن او بستم و سریع لباس عوض کردم.
موهایم را شانه زدم که صدای اذان بلند شد.
کم کم انگار همه خانواده اش از خواب بیدار شدند.
نمازم را در همان جا و همان سمتی که احمد نماز می خواند خواندم.
کمی سر جا نماز نشستم و ذکر گفتم.
صدای پا و رفت و آمد از پشت در اتاق شنیده می شد اما جرات نکردم ببینم چه کسی است.
مطمئن بودم کسی جز احمد به داخل اتاق نمی آید.
کمی بعد صدای احمد آمد که با کسی سلام و احوالپرسی کرد.
رختخواب را جمع و اتاق را هم مرتب کرده بودم و لباس پوشیده منتظر بودم احمد بیاید و مرا به خانه مان ببرد.
احمد در اتاق را باز کرد اما پرده را کنار نزد و صدا زد:
رقیه جان ... خانومم
گویا منتظر بود تا جوابی بدهم.
آهسته گفتم:
بله ... بفرمایید تو
پرده را کنار زد و با لبخند سلام کرد.
کتش را به میخ روی دیوار آویزان کرد.
قرآنش را برداشت. کنارم نشست و گفت:
چه زود آماده شدی
دست گلت درد نکنه اتاقو چرا جمع کردی خودم می اومدم مرتب می کردم
گفتم:
کاری نکردم که
_بازم دستت درد نکنه زحمت افتادی
قرآنش را بوسید، باز کرد و مشغول تلاوت شد
چند صفحه ای تلاوت کرد و بعد از جا برخاست.
جلوی آینه رفت و موهایش را شانه زد، عطر زد و خواست کراواتش را ببندد.
آهسته پرسیدم:
برای چی کراوات می بندین؟
به سمتم برگشت و کمی نگاهم کرد. پرسید:
شما دوست نداری؟
سر به زیر انداختم.
آهسته گفتم:
راستش ... نه ... خیلی دوست ندارم.
هنوز جمله ام تمام نشده بود که دیدم کراواتش را که دور گردنش انداخته بود برداشت و روی طاقچه گذاشت و گفت:
دیگه نمی بندم
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_پنجاهم
_ببخشید من فقط نظرمو گفتم. اگه خودتون دوست دارید کراوات بزنید مختارید من قصد ...
وسط حرفم پرید و گفت:
من دیگه مرد مجرد نیستم که هر طور دلم خواست لباس بپوشم.
من دیگه متاهلم. باید طوری لباس بپوشم که شما می پسندی.
نباید ظاهرم شما رو آزار بده.
از این به بعد باید همه چی ام، ظاهرم، رفتارم، گفتارم طوری باشه که ذره ای شما رو ناراحت نکنه.
با من راحت و رو راست باش.
هر چیزی از رفتارم، گفتارم یا هر چیزی که آزارت میداد یا ذهنت رو مشغول کرد بگو من سعی می کنم برطرفش کنم یا حداقل اگر در توانم نبود اونو برطرف یا اصلاحش کنم حداقل علتش رو برات توضیح بدم و تو رو قانع کنم.
کسی او را صدا زد.
پشت پنجره رفت و گفت:
بله مهتاب خانم؟
کلفت شان بود.
با صدای بلند گفت:
سفره صبحانه تو اتاق خانم پهنه.
آقا و خانم منتظر شمان که با هم صبحانه بخورید.
احمد در جوابش گفت:
دست شما درد نکنه مهتاب خانم الان می آییم.
احمد به سمتم چرخید و پرسید:
آماده ای بریم؟
از حایم برخاستم.
خواستم چادر مشکی ام را بپوشم که احمد گفت:
با اون چادر سفیده بیا
بی حرف چادر مشکی ام را گذاشتم و چادر سفید را پوشیدم.
با احمد از اتاق خارج شدیم.
آقا حیدر داشت جارو می کرد.
تا ما را دید از همان جا سلام و احوالپرسی کرد.
اتاق مادر احمد در آن سمت حیاط و سمت خوش نشین بود.
اتاق نسبتا بزرگی بود.
اتاق با سه فرش مفروش شده بود و در طاقچه های اتاق شمعدان های زیبایی چیده بودند و یکی از طاقچه ها هم پر از کتاب بود.
به پدر و مادر احمد که کنار هم نشسته بودند سلام کردم.
مادرش روسری بر سر نداشت و این که او روسری نمی پوشید برایم به شدت عجیب بود.
من هیچ وقت مادرم یا خانباجی را بدون چارقد و روسری ندیده بودم.
بین احمد و پدرش نشستم.
زینب و حمید خواهر برادر احمد هم بعد از ما به اتاق آمدند و کنار مادرشان نشستند.
مادر احمد رو به من گفت:
روسری و چادرت رو در بیار دخترم راحت باش.
یک لحظه جا خوردم.
من همیشه جلوی آقاجان و برادرهایم روسری سرم بود.
به احمد نگاهی کردم.
او به مادرش نگاهی کرد و در حالی که به حمید اشاره می کرد گفت:
همین طوری راحته مامان جان. ممنون.
حاج علی از احمد پرسبد:
کی راه می افتی بابا جان؟
احمد در حالی که در استکانم چای می ریخت گفت:
خانمم رو ببرم خونه شون میرم دنبال اسماعیل که بریم.
مادرش پرسید:
با هم برین با هم برمی گردین دیگه؟ درسته؟
احمد گفت:
معلوم نیست.
حاجی معصومی بارش آماده است. برسیم تبریز اسماعیل تحویل میگیره بر می گرده
ولی من کلی کار دارم حداقل دو هفته ای باید بمونم که هم سفارشای جدید حاضر بشه هم به بقیه کارها برسم.
مادرش گفت:
ان شاء الله که زود برگردی.
حمید هم گفت:
داداش سوغاتی هم یادت نشه
احمد با لبخند گفت:
چشم داداش شما امر بفرما چی دوست داری برات بیارم.
حمید با شیطنت گفت؛
همه چی خوراکی بخر بیار
شکلات تسبیحی، باقلوا، راحت الحلقوم، قرابیه، پنیر، چوروتمه و ... همه چی بیار دیگه
احمد گفت:
چشم داداش. همه چی برات میارم ان شاء الله
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
میدونی میم چیه؟
تاحالا میم سیاسی دیدی؟
💙اگه میخوای بهترین میم های سیاسی فارسی رو ببینی بیا ساندیس میم
♕ @Sandis_meme2 🇮🇷
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
برترین کانال میم سیاسی_اجتماعی در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/3322282323C9d970a1613
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
🤲 ای کاش هیچ پدر و مادری،
فریب آرامش ظاهری بچهها را نخورن.
👈شیطنت و بازیگوشی، راز آرامش
بچههاست.
☝️ بچههایی که اهل شیطنتند،
دلِ آرامی دارند. بازیگوشی و فعالیت،
زمینۀ آرام شدن در دوران نوجوانی
و جوانی را فراهم میکند.
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
👫دستهای یکدیگر را بگیرید؛
✨در خانه، در میهمانی، در هنگام خرید، خلاصه هرجا که هستید،
💕آنوقت خواهید دید که هیچچیز بهاندازه این تماس جسمی برایتان #آرامش و شادمانی به همراه نخواهد داشت.
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•👤 هر ڪہ
جز من بود😌
از دیدارمان مایوس بود😔
⃟ ⃟•😎 همتم را
رود اگر می داشت⚡️
اقیانوس بود...🌊
سجاد سامانی ✍🏻
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1980»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
طلا گرونه 😢
ناراحتی😔عروسی دعوتی؟
طلا نداری غصه نخور
اینم طلا⚜تاخودت نگی کسی نمیفهمه
https://eitaa.com/joinchat/790692223Cc593b07cc4
از وقتیکه با این،کانال آشنا شدم دیگه غصه طلا نمیخورم. چون👎
📣📣 اینجا هم قیمتش خوبه هم جنساش
یه نگاه بنداز ببین چه خبره
فقط یکبار امتحان کن🚶♀🚶♀🚶♀
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبحِ زیبا و هوایى دلفریب⛅
بوی پاییز گُل ریزت بخیر🌼
آرزودارم شوى غرقِ اُمید😍
#دائما_صبح_سحر_خیزت_بخیر ...🌱😍
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💍𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
°°♡ // والشَمـ☀️ـس والقَمــ🌙ــر
اَنتَ فـے |قَلبــ❤️ــے|
الــے یَـوم القـیــــــامـة😍 // ♡°°
#از_ازل_تا_ابـد_عاشـقتم💕
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💍𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
❣ اگر جملهی "#دوســتت_دارم" در زندگی مشترک زیاد میشد خیلی اختلافها پیش نمیومد!
چون محبت #کینه ها رو ذوب میکنه.👌
#محبت رو تو دلمون نگه نداریم؛ خرجش کنیم...😌
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 کاش معلمهای دبستان اجازه بدن
ما والدین یه شب بدون کاردستی و نقاشی
و تزیین و.... سر بر بالین بذاریم🤪😁
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 735 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
خودتروباخودتمقایسهکن🌸😌
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_پنجاهم _ببخشید من فقط نظرمو گفتم. اگه خودتو
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_پنجاهویکم
حاج علی رو به احمد گفت:
بابا جان این دفعه خواستی سفارش بدی زنونه هم بگو برات بذارن.
بازار زنونه خوبه درآمدت حسابی میره بالا.
احمد لقمه اش را فرو داد و گفت:
خدا رو شکر درآمدم خوبه نیاز نیست زنونه بیارم
_باباجان من که نمیگم درآمدت بده
میگم خوبه خوب تر بشه
دیگه الان زن داری دو روز دیگه میرین سر خونه زندگی تون بچه میاد خرجت میره بالا
_خدا روزی هر کسی رو خودش می رسونه آقاجان
_بله ولی گفتن از تو حرکت از خدا برکت
_من دارم تلاشم رو می کنم خدا هم برکتش رو داده و بعد این هم میده ان شاء الله
_باباجان جنس زنونه بازار بهتری داره.
مرد میاد یه کفش می خره دو سال سه سال می پوشه
پاره بشه میده تعمیر باز سه چهار سال دیگه می پوشه
ولی جنس زنونه بازارش گرمتره
بیشتر ازت خرید می کنن
سربعتر می تونی خودتو بکشی بالا.
احمد دست از خوردن کشید و الهی شکر گفت و رو به حاج علی گفت:
آقا جان شما که می دونید
مشتری جنس زنونه، زنه
من دلم نمیخواد برای کسب درآمد با ناموس مردم هم کلام بشم و سر و کله بزنم.
نمیگم همه ولی بعضی از همینا برای این که دو زار کم کنی و یکم تخفیف بگیرن کلی ادا و کرشمه میان و برای من قابل تحمل نیست.
بعضی هاشونم که اصلا حجاب ندارن
دلم نمیخواد پای این افراد به مغازه ام باز بشه.
برای من همین که چشمم گوشم از گناه حفظ بشه در معرضش قرار نگیرم بهتر از اینه جیبم پر بشه ولی نگاهم به غیر از ناموس خودم به کس دیگه ای بیفته
_باشه بابا جان حرف گوش نکن. خودت ضرر می کنی
احمد خم شد و دست پدرش را بوسید و گفت:
حرف شما رو سر من جا داره آقاجان
کی از پول بیشتر بدش میاد؟
ولی برای من مهم تر از پول در آوردن بی شبهه بودنشه.
من از خودم مطمئن نیستم بتونم با نامحرم سر و کله بزنم ولی بتونم نگاهم و دلم رو حفظ کنم و لحظه ای به گناه نلغزه.
من جوونم با هزار و یک احتمال خطا و گناه
اگه یه روزی از خودم مطمئن شدم چشم حتما میارم.
احمد رو به من کرد و پرسید:
بریم؟
آخرین لقمه ام را در دهانم گذاشتم و گفتم:
بریم.
حاج علی گفت:
عجله نکن بابا بذار دخترم صبحانه اش رو بخوره
لقمه ام را فرو دادم و گفتم:
دست شما درد نکنه سیر شدم دیگه
احمد از جا برخاست و گفت:
زود بریم که من به حاجی معصومی قول دادم آفتاب نزده رقیه خونه باشه.
از جا برخاستم، از پدر و مادر احمد تشکر کردم و از اتاق بیرون آمدیم.
به اتاق احمد رفتیم.
احمد کتش را پوشید و جلوی آینه ایستاد و یقه اش را مرتب کرد.
چادر سفید را تا زدم و چادر مشکی ام را پوشیدم.
احمد ساک لباسش را برداشت. پنجره اتاقش را بست و پرده اش را انداخت.
به سمتم چرخید و پرسید:
آماده ای؟
بریم؟
سر تکان دادم و گفتم:
آره بریم.
ساکش را زمین گذاشت و مرا در آغوش گرفت و گفت:
نرفته دلم برات تنگ شده چه جوری دوریت رو تحمل کنم؟
صورتم را میان دست هایش گرفت و با عشق خیره ام شد.
به صورت مهربانش نگاه کردم.
به چشمان پر از احساسش چشم دوختم و پرسیدم:
کی بر می گردی؟
_نمی دونم ... شاید دو سه هفته ای نباشم.
_چقدر زیاد
_تو هم دلت برام تنگ میشه؟
دل من از همین لحظه هم تنگ شده بود اما در جوابش هیچ نگفتم.
زبانم نچرخید بگویم فکر کردن به این دو سه هفته که قرار نیست ببینمت هم سخت است چه برسد به تحمل کردنش.
احمد صورتم را بوسید و دوباره مرا در آغوش خود فشرد.
خم شد و ساکش را برداشت و گفت:
بیا بریم دیر میشه.
چراغ اتاق را خاموش کرد و از اتاق بیرون رفتیم.
در اتاق را قفل کرد و کلیدش را در جیبش گذاشت.
پدر و مادرش، زینب و حمید و زیور خانم برای بدرقه جلوی در عمارت شان ایستاده بودند.
در دست مادرش سینی آب و قرآن بود و در دست زیور خانم فلاسک چای و ظرف غذا.
احمد پدر و مادر و خواهر و برادرش را بغل گرفت و بوسید.
از زیر قرآن رد شد و بعد از خداحافظی از خانه بیرون آمدیم.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_پنجاهودوم
زیور خانم همراه ما به کوچه آمد و وسایل را در ماشین گذاشت.
کمی به احمد سفارش کرد و منتظر ماند تا بعد از رفتن ما آب بپاشد.
احمد از او خداحافظی کرد و ماشین را به حرکت در آورد.
هوا هنوز کمی تاریک و گرگ و میش بود.
پرسیدم:
تبریز که میری کجا ساکن میشی این چند وقت؟
با مهربانی نگاهم کرد و گفت:
یه مسافرخونه هست تو این دو سه ساله با صاحبش رفیق شدم اونجا میرم
_ترکی هم بلدی؟
خندید و گفت:
نه ... سخته یاد نمی گیرم.
فقط در حد چند کلمه که کارم راه بیفته بلدم.
ولی ماشاء الله اسماعیل شاگرد حاجی معصومی خیلی خوب بلده
_اسماعیل پسر خانباجیه.
شاگرد مغازه نیست به قول آقاجان همه کاره مغازه اس
به سمتش چرخیدم و گفتم:
نمیشه بری سفارشاتو بدی بعد برگردی هر وقت آماده شد بری تحویل بگیری؟
احمد با شیطنت پرسید:
دلت برام تنگ میشه؟
با خجالت سر به زیر انداختم. کاش می توانستم بگویم بله دلم برایت تنگ می شود.
احمد گفت:
نه اگه برگردم ممکنه زود آماده نکنن باید باشم هی پیگیری کنم تا زود آماده بشه.
غیر از اون چند تا کار دیگه هم دارم.
باید به چند نفر و چند جا سر بزنم.
ماشین را سر کوچه متوقف کرد.
به سمت من چرخید و گفت:
خوب رسیدیم.
وقت خداحافظیه.
برام سخته دوریت رو تحمل کنم ولی چاره ای نیست.
دستم را در دست گرفت و گفت:
دلم میخواد بدونی هر لحظه و هر ثانیه به یادتم.
دستم را دور دستش پیچیدم و فشردم.
_دلم برات تنگ میشه.
بغض به گلویم چنگ انداخت.
سرم را پایین انداختم.
احمد دست زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد.
_ببینمت عروسکم.
نگاهم را بالا آوردم و با او چشم در چشم شدم.
_قربون دلت برم زود میگذره این روزا
دعا کن کارام جفت و جور بشه زود بر می گردم.
اگه مجبور نبودم نمی رفتم ولی الان چاره ای غیر رفتن ندارم.
سکوت کرده بودم.
_برام بخند با دل خوش راهی شم برم
_خنده ام نمیاد
_لپت رو بکشم چی؟ خنده ات میاد؟
از حرفش خنده ام گرفت.
_قربون خنده هات برم.
الهی همیشه بخندی.
غم و غصه بهت نمیاد.
صدای در حیاط آمد
به داخل کوچه نگاه کردم. آقاجان از در حیاط بیرون آمد.
ترس و خجالت از آقاجان باعث شد دستم را سریع از دست او بیرون بکشم و بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شوم.
سر به زیر به آقاجان سلام کردم.
احمد هم پیاده شد و با آقاجان که به سمت مان آمد دست داد و سلام و احوالپرسی کرد.
من هم از خجالت سریع خداحافظی کردم و وارد کوچه شدم.
دم در ایستادم.
نگاه احمد به من بود.
برایش دست تکان دادم و وارد حیاط شدم.
همان جا پشت در نشستم.
از این خداحافظی دلم گرفت.
کاش آقاجان کمی دیرتر بیرون آمده بود.
بوی اسپند خانباجی در حیاط پیچید.
کمی بعد خانباجی مرا دید.
با تعجب صدایم زد و پرسید:
رقیه؟! کی اومدی؟ چرا اونجا نشستی؟
از جا برخاستم و سلام کردم.
خانباجی پرسید:
آقا جانت رفت؟
_نمی دونم من اومدم تو کوچه بود.
به همین بهانه سریع در حیاط را باز کردم تا شاید دوباره احمد را ببینم ولی نبود.
گفتم:
نیست ... رفته
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا(ع)
کسب روزی حلال را
برای خانواده بسیار مهم
برمیشمردند و
میفرمودند:
هر کس روزی را از راه حلالش
بجوید و برای خود و خانوادهاش
هزینه کند، اجـرش بیشتـر از اجر
جهاد کنندۀ در راه خداست 💕🌸
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•