eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_هشتادوهشتم ولی با این حال خانمم باور کن اص
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با شیطنت پرسیدم: میخوای لباسو بپوشم تو تنم ببینیش؟ احمد لپم را کشید و گفت: خواستنش که میخوام شیطون خانم ولی الان دیگه دیر شده پاشو آماده شو بریم صبحانه که زود ببرمت خونه تون حاجی از دستم شاکی نشه چشم گفتم و از جا برخاستم. روسری ام را پوشیدم و چادر رنگی روی سرم انداختم و همراه احمد به اتاق مادرش رفتیم. پدر احمد با زیرپوش و بیژامه نشسته بود ولی مادرش مثل دیشب لباس های فاخر به تن داشت و موهایش را بافته بود. روبروی شان نشستیم و مشغول صبحانه شدیم. چند لقمه ای خوردیم که مادرش سکوت را شکست و رو به من گفت: دخترم بی زحمت به خانواده خبر بده بگو ان شاء الله ما شب میلاد مزاحم تون میشیم. _چشم. مزاحم نیستین مراحمید. احمد لقمه ای به دست من داد و پرسید: شب میلاد چه خبره؟ حاج علی لقمه اش را فرو داد و گفت: میخوایم قرار مدار عروسی شما رو بذاریم تا به سلامتی بفرستیم تون خونه بخت. من با خجالت سر به زیر انداختم ولی احمد با خنده گفت: به سلامتی چه خوب چرا زودتر بهم نگفتین پدر و مادرش به او خندیدند. مادرش گفت: نمی دونستم این قدر ذوق می کنی پریشب تو ولیمه بچه باجناقت صحبتش شد حاج خانم گفت خبرش رو بدین که می تونین بیایین یا نه دیگه منم الان خبرش رو دادم احمد چایش را نوشید و گفت: خیلی هم خوب. دست شما درد نکنه. فقط کاش یه شب بندازین عقب تر مادرش با تعجب به احمد نگاه کرد و پرسید: چرا یه شب عقب بندازیم؟ احمد به روی مادرش لبخند زد و گفت: تو مسجد جلسه داریم حاج علی گفت: حالا یه شب جلسه نرو. احمد نگاه چرخاند و گفت: نمیشه حاج بابا. جلسه مهمیه. جلسه هماهنگیه. حاج علی پوفی کشید و سکوت کرد. احمد دست از خوردن کشید و گفت: حاج بابا شما بگی نرو نمیرم. اطاعت امر می کنم. ولی شما که می دونی خیلی مهمه. مادر احمد با نگرانی گفت: احمد جان پسرم نمی خوای دست برداری؟ تو الان دیگه زن داری دنبال خطر نرو. از چه حرف می زدند که من بی اطلاع بودم؟ جلسه مسجد چه خطری داشت؟ احمد گفت: مادر جان شما نگران نباشید. حواسم هست و مواظبم. حاج علی نفسش را بیرون داد و رو به من گفت: دخترم از خانواده عذرخواهی کن بگو ما شب بعدش میاییم. خودمم به حاجی معصومی اطلاع میدم شما هم به حاج خانم خبر بده. زیر لب چشم گفتم و با دنیایی سوال در ذهنم چایم را سر کشیدم. احمد خم شد و دست پدرش را بوسید و از او تشکر کرد. استکان خالی ام را که در سفره گذاشتم احمد رو به من کرد و گفت: بریم. از جا برخاستم و بعد از تشکر از اتاق بیرون رفتیم. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد کلید انداخت و در اتاقش را باز کرد. واقعا عجیب بود که هر بار از اتاقش بیرون می رفت درش را قفل می کرد و کلیدش را در جیبش می گذاشت. تعارف زد و گفت: بفرما عزیزم. وارد اتاق شدم. چادرم را در آوردم و نتوانستم جلوی کنجکاوی ام را بگیرم. پرسیدم: چرا در اتاقت رو همیشه قفل می کنی؟ از سوالم جا خورد. چند لحظه ای در سکوت خیره ام ماند و بعد لبخند زد و گفت: همین جوری عادت کردم. _چیز ارزشمندی تو اتاق تون دارین که این قدر ازش مراقبت می کنین؟ احمد کتش را پوشید و گفت: نه قربونت برم. من اگه درو باز بذارم زیور خانم یا مهتاب خانم میان خودشونو زحمت میندازن این جا رو تمیز می کنن منو شرمنده می کنن برای همین درو قفل می کنم کلیدم می برم که دسترسی نداشته باشن و تو زحمت نیفتن. دلیلش به نظرم دلیل واقعی نیامد. گفتم: خوب شما می تونید ازشون بخواین نیان تو اتاق تون دیگه نیازی به این کارا نیست. احمد به رویم لبخند زد و گفت: من هر چی بگم اونا فکر می کنن وظیفه شونه کارای منو بکنن. دیگه الان چند ساله جز قفل کردن در این اتاق راهی به ذهنم نمی رسه. ابرو بالا انداختم و دیگر هیچ نگفتم. دلیلی نداشت احمد به من دروغ بگوید هر چند احساس می کردم چیزی هست که من از آن بی خبرم. چادر سیاهم را پوشیدم و به احمد که پشت پنجره ایستاده بود گفتم: من آماده ام. بریم. احمد نیم نگاهی به من کرد و گفت: بشین هنوز زوده. کنارش ایستادم و به حیاط نگاهی انداختم و گفتم: مگه نمیخوای منو ببری؟ _چرا قربونت برم ولی قبلش باید یکم با بابا صحبت کنم. _خوب چرا همونجا تو اتاق صحبت نکردین؟ _جلوی مادر نمیشد اون حرفا رو بزنم. منتظرم آقام بیاد بره اتاقش تا برم باهاش حرف بزنم. پدر احمد از اتاق بیرون آمد. احمد گفت: یکم بشین تا برگردم. نمی دانم چرا مثل بچه ها پرسیدم: میشه منم بیام؟ احمد به رویم لبخند زد. دستم را گرفت و گفت: بیا قربونت برم. اتفاقا به نظرم باشی بهتره به عنوان اهرم فشار. خودش خندید و من ماندم که اهرم فشار چیست. با هم از اتاق بیرون رفتیم و احمد در را قفل کرد. از جلوی مهمانخانه و اتاق مادر احمد آهسته رد شدیم و از پله های آن طرف ایوان بالا رفتیم. احمد به شیشه در چند تقه زد و گفت: آقاجون اجازه هست؟ . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• . امام رضا(ع) به نقل از پیامبر(ص) فرمودند: اگر ستاره‌ها باعث ایمنیِ اهل آسمانند فرزندان و اهل بیت من باعث ایمنی امتم هستند💚 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩🍭𓆪• . . •• #نےنے_شو •• این پارچه‌های سیاه چادرِ خاکیشونه🏴• که یادگاری مونده 😔• از بانوی بی نشو
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 👌 آموزش مفاهیم دینی باید با توجه به شرایط جسمی و روحی کودک و به صورت باشه. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🌱 با خیالِ •تُــــــو•😍 فارغ از هَر حالِ نا خوشایَندَم...♡ ⃟ ⃟•🥰 به •تُــــــو• کِ فکر میکنم تَمام •حالَـــــم• •عطـــــراگین• میشود🦋 فاطمه خرسندی ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1999» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• /💛/زندگےبوےخوش‌نسترن‌است بوےیاسےاست ڪه‌گل‌ڪرده‌به‌دیوار🌿 نگاه‌من‌وتو😍 زندگے‌خاطره‌است👌 زندگےخنده‌یڪ‌شاپرڪ‌است‌برگل‌ناز زندگےشیرین‌است/💐/ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• امام‌علے(؏)مےفرمایند: لذت‌بخش‌تـ😍ـرین‌زندگے رهاکردن‌تجمــ💸ـلات‌است :478 ^^ . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• انگشــ💍ـترت انگشترم‌رادوست دارد💕 دســ✋🏻ـتان‌ِغرق‌باورم را دوسـتـ😍ـ دارد از بین زعـفـرانُ گـلپــ🌸ــر و اسـفـند احسـاس ما عـطر را دوست‌دارد💚 ❤️ ✨ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• شاید عجیب به نظر برسه اما نحوه حرف زدن ما توی خواستگاری می‌تونه توی نتیجه‌‌ گفتگو یا مسائل بعد ازدواج تاثیر داشته باشه 💕 توی پرسیدن سوال و بقیه گفتگوها، توجه به این نکات خیلی مهمه 💚 برای خواستگاری، فضای مناسب و زمان مناسب انتخاب کنید؛ این امر هیجانات رو کاسته و روال صحبت رو منطقی‌تر می‌كنه 💚 حرف‌هاتون رو واضح و روشن بگید، طوری که او منظور شما رو متوجه بشه و بتونه درست تصمیم بگیره 💚 بعد از پرسیدن، به نوع پاسخ دادن او و تغییرات چهره حتما توجه کنید 💚 سعی کنید تمام سوال و جوابها رو در نهایت احترام و ادب بیان کنید تا شبهه‌ای درمورد مسائل پیش نیاد 💚 درمورد مسائلی که معنی کلی دارند، حتما مفاهیم به یک تعریف مشترک برسی مفاهیمی چون قناعت، زهد، ایمان، حتی اعتدال ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• درمقابل دیگران باهمسرت نکن اینکار سبب شرمنده شدنش میشه وباعث میشه تا احترام دیگران نسبت بهش از بین بره😉 🔸همیشه اختلاف نظرها و تفاوت سلیقه‌هاتون رو تو خلوت با هم در میون بذارید🙂 🔻آها راستی برای اینکه با مخالفت همسرتون توی جمع روبرو نشد حتما قبل از بيان هر مسئله ای توی جمع باهاش مشورت کنید💯 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 یه روز هایی بچه ها به حدی اذیتم میکنن و خسته میشم که دلم میخواد بذارمشون جلو در و بگم نمیخوام مادر باشم😏 یه روزهایی هم، از این که بچه دارم و می تونم باهاشون رشد کنم و رشدشون بدم و تربیتشون کنم به خودم می‌بالم و اعتماد به نفسم تقویت میشه😎 به ترکیب این دو حس میگن مادری🧕 . . •📨• • 755 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• جرم فاطمه حب علی بود💔🥀 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~شلمچه‌بــوی‌چادر‌خاکی‌حضرت‌‌مادر‌میدهد~ 𝒿𝑜𝒾𝓃 🤍| @ Syd_mohsen -
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
~شلمچه‌بــوی‌چادر‌خاکی‌حضرت‌‌مادر‌میدهد~ 𝒿𝑜𝒾𝓃 🤍| @ Syd_mohsen -
-این داداشمون خادم‌الشهداست🙄🖐🏻 اینم کانالشه که از حال و هوای پست میزاره🥲🥺 https://eitaa.com/joinchat/1977287162Ccf3b9880d6 👆🏻👆🏻ثبت نام خادم‌الشهدا[راهیان‌نور]
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_نود احمد کلید انداخت و در اتاقش را باز کرد.
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• حاج علی در را به روی مان باز کرد و با تعجب خیره مان شد. احمد گفت: آقاجون اجازه هست؟ عرضی داشتم. حاج علی از جلوی در کنار رفت و گفت: بفرمایید. احمد آهسته یا الله گفت و وارد اتاق شد و من هم پشت سرش وارد شدم. اتاق کوچکی بود. یک زیلو کف اتاق پهن بود. کمدی کهنه گوشه اتاق بود، دو پشتی کوچک، یک آیینه و قرآن و جانماز که روی طاقچه قرار داشتند. روی زمین نشستیم و به پشتی تکیه زدیم. حاج علی روبروی مان نشست. احمد گفت: حاج بابا شرمنده مزاحم شدم. حرف مهمی داشتم که نمی خواستم مادر بشنون. حاج علی گفت: خدا به خیر کنه. بگو آقاجون ببینم چی میخوای بگی. احمد سر به زیر انداخت و گفت: آقا جون قربون تون برم. من هر چی دارم و به هر جا رسیدم از صدقه سر شماست. شما همیشه سرم منت گذاشتید و من هم هیچ وقت نمی تونم زحمت ها و محبت هاتون رو جبران کنم. حاج علی با این که از حرف های احمد خوشس آمده بود اما گفت: صغری کبری نچین پسر. اصل حرفت رو بگو. احمد به حاج علی چشم دوخت و گفت: صغری کبری نیست آقاجون، حقیقته شما که همیشه به دل این پسر ناخلفت راه اومدی یه این بار هم منت بذار و با دلم راه بیا. ابروهای حاج علی در هم گره خورد. احمد گفت: آقاجون شما که می دونی چقدر زندگی تو این خونه سختمه. منت سرم بذار، اجازه بده بریم همون خونه ای که خریدم زندگی مونو شروع کنیم. حاج علی به پشتی تکیه زد و گفت: پسر جان نگو خونه بگو خرابه _بابا جان شما قبول کنی من یه دستی به سر و روش می کشم. همین جوری که تازه عروسم رو نمی برم اون جا. حاج علی گفت: پسر جان تو رفتی یه خونه خریدی که عمرش از من که باباتم بیشتره. اونجا مخروبه است. با یه دست به سر و گوشش کشیدن آباد نمیشه. بعدم کوچیکه. _کوچیک نیست آقاجون _همش چهارتا اتاقه. _برای دو نفر آدم بسه _قرار نیست که تا آخر دو نفر بمونید _حرف شما درست آقاجون الان بذارید اونجا زندگی مونو شروع کنیم بعدا یه خونه بهتر می گیرم. _احمد جان ... بابا جان... من نمی تونم قبول کنم. روزی که به خاطر تو و دلت به حاجی معصومی رو زدم گفتم دخترت عروسم بشه نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره. من نمی تونم اجازه بدم دختر حاجی رو ببری تو اون خونه. _باباجان قربونت برم شما اگه همین الان اذن بدی من همین امروز بنا می برم درستش می کنم. _منو خجالت زده حاجی نکن پسر اون خونه هم کوچیکه هم قدیمیه هم جاش دوره برقم نداره. بدون برق میخوای چه جوری زندگی کنین. _آقا جون حرف شما روی سرم جا داره. مطمئن باشید کاری نمی کنم حاجی از شما شاکی بشه. اونقدرام که شما میگید خونه اش کوچیک نیست. خیلی دور هم نیست. یه ربع ساعت از این جا راهه. برق هم که مهم نیست. تا همین پنج سال پیش که این جا هم برق نداشت چه جوری زندگی می کردیم؟ اونجا هم همین جور زندگی می کنیم. اون همه آدم دارن تو اون محل زندگی می کنن ما هم مثل اونا _اون خونه در شأن دختر حاجی معصومی نیست. تو اون خونه خودتونم به زور جا میشید مهمون برات بیاد کجا میخوای جاشون بدی؟ یه نفرو نباید بیاری کارای خونه ات رو انجام بده؟ اون باید کجا بخوابه و زندگی کنه؟ یکم فکر کن پسر جان . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد دستی به صورتش کشید و گفت: آقاجون شما یک بار با من بیا اون خونه رو ببین. اون قدرام که فکر می کنید داغون و کوچیک نیست. درسته به کاخ و عمارت شما نمی رسه ولی برای ما کافیه. بابا به خدا قسم من و رقیه این جا زندگی کنیم دل مون می پوسه این دختر رو ببین این دختر هر وقت اومد این جا با دل گرفته از اتاق مادر اومد بیرون. دختر حاجی معصومی اهل این زندگی اشرافی نیست. دلش می گیره این جوری زندگی کنه. حاجی معصومی بچه هاشو ساده زیست بار آورده این دختر اذیته که باید بشینه و زیور خانم جلوش خم و راست بشه و کاراش رو بکنه. بابا رقیه هم مثل خودم این جا و این جوری زندگی کردن رو دوست نداره. آقاجون شما خودت بارها گفتی این مدل زندگی رو دوست نداری و فقط به خاطر مادر داری این طوری زندگی می کنی اجازه بده منم به خاطر دل زنم طور دیگه ای زندگی کنم. من این دخترو بیارم این خونه این جا با همه بزرگیش براش میشه زندان. وقتی مجبور باشه از صبح تا شب تو لباسای آن چنانی بزک دوزک کرده بشینه گوشه یه اتاق و نتونه بیاد بیرون این خونه با همه بزرگیش براش میشه همون یه اتاق، میشه همون زندان، میشه قفس. مادر عادت داره از اول همین جور بار اومده ولی رقیه نمی تونه بابا جان. _شما یه مدت این جا باشید عادت می کنه احمد چهار زانو زد و گفت: آقاجون من 23 ساله دارم تو این خونه به این سبک زندگی می کنم و عادت نکردم. خودتونم عادت نکردین. اگه عادت کرده بودین این اتاق کوچیک و ساده نمی شد اتاق تون. حاج بابا من دلم نمیخواد این جوری زندگی کنم. دلم میخواد از راه که میام خونه زنم در رو برام باز کنه نه این که بیام تو خونه و همه رو ببینم آخرین نفری که میرم پیشش و می بینمش زنم باشه. دلم میخواد دست پخت زنم رو بخورم. زنم برام سفره پهن کنه جمع کنه _زن گرفتی بابا جان زنت که کلفتت نیست برات کار بکنه زنت وظیفه ای نداره برات بپزه بشوره بسابه بیاره ببره. _می دونم آقاجون ولی اینا برام شده عقده. دلم یه زندگی ساده میخواد. کم یا زیاد خوب یا بد بشینم کنار زنم بخورم و خدا رو شکر کنم. من غذای ساده مثل کوکو و آش و کتلت رو به این غذاهای هفت رنگ ترجیح میدم. ناشکری نمی کنم آقاجون الهی همیشه سفره ات پر برکت باشه ولی عذاب می کشم وقتی هر شب هرشب سر سفره شما برنج و گوشت می خورم در حالی که می دونم بقیه مردم سالی یکی دو بار بیشتر نمی تونن برنج بخورن درسته تو اون خونه نمیشه برای زنم کلفت و نوکر ببرم خودم میشم نوکرش و همه کاراشو می کنم شما اجازه بده ما اونجا زندگی مون رو شروع کنیم بعد چند ماه اگه دیدی رقیه اذیته یا ناراحته چشم میاییم این جا زندگی می کنیم دیگه هم من رو حرف شما حرف نمیارم . . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• . امام رضا(ع) به نیکی کردن به همه مردم سفارش می‌کردند و می‌فرمودند: اما اگر نیکی تو به کسی برسد که لیاقت خوبی نداشته است، خودت که شایسته خوبی کردن بوده‌ای🌻🌿 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• این پیتژای[🍕]• دُنده داله میاد منُ بُخوله. [😋]• منم میخوام فلال تُنم.[🏃]• . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
mehdi-rasouli-madare-ghamkhar(128).mp3
4M
•𓆩🥀𓆪• . . •• •• دل‌ماهم‌مثل‌پهلوي‌شماشکسته💔 حضرت‌ِمــادر🥀 . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🥀𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•⚡️ «جاذبـــــہ» همان «چشـمهاے» توست |🥰 ⃟ ⃟•🪴 نگاهم ڪـــن كہ «بےتـو» در زمين و «آســـــمان» معلّق خـواهـم ماند |😌 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1200» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• پنج شـنبه😊🖐🏻 بوے عشـ❤️ـق و عاشـ💕ـقےها مستدام😍 بر شما گلهاے خوشـبو💐 از دلـ💚 و قـلبم ☺️✌️🏻 ☕️ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• [🌿] پیامبرِرحمت(ص): [👶🏻]بـازیگوشے کودك، نشانھ؎ [👔]فزونے عقلِ او در بزرگسالے است ؛11:42 !^^ . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• وَر هــیــ🅾ــــچ نباشـد😑👌🏻 چــو تُـــ♡ـــو هـســتی😍☝️🏻 هَمـ💚ـه هست!😇🖐🏻 💐 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• هردو بدانیم 🟠جعبه سیاه زندگی زناشویی را نزد پدر و مادرمان نبریم. هرگز نباید مسایل و اختلاف‌های خود را بدون اطلاع و توافق همسرمان با خانواده‌های خود در میان بگذاریم.❌ زیرا بعد از مدتی با همسرمان آشتی می‌کنیم اما خانواده‌ها همچنان تصور می‌کنند زندگی ما پر از بدبختی و مشکلات است و ممکن است دچار ناراحتی و دلتنگی شوند.❤️‍🩹 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 سیستم امنیتی که مامانم رو دبه های شور و ترشی هاش گذاشته، رو گاوصندوق های بانک مرکزی نیست الان زنگ زدم میگم مادر دبه شورها کجاست میخوام با غذام بخورم آدرسی که بهم داده تو اسنپ ۴۵ تومن کرایشه . . •📨• • 756 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪