eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• 👈 هر چه به نظرات همسرتان بیشتر احترام بگذارید و از میزان کنترل وی بکاهید👏 بیشتر احساس مردانگی می کند💪 👈 ایمان و اعتماد شما به مرد زندگیتان، او را تقویت می کند و به او توان بیشتری می دهد👌😍 تا بیشتر برای خانواده تلاش کند😊 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 در سرم😌 شوقِ رسیدن به تو🌱 انگار ندارد پایان..[End] رومینا‌ معین‌زاده /✍ . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •📲 بازنشر: •🖇 «1382» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• ما توۍ یــہ دنیاے رنگارنگ زندگے می‌کنیم🌿 زردی خورشید☀️ سـبزۍ ســبزه🪴 و آبے آسمــون🏞 زندگـے ما رو پــر از رنگ و لعاب کــردن😍 امیدوارم امروز و هر صبحت به رنگارنگی طبیعت باشــہ❣😌 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• امام حسن (سلام الله علیه) : (أنا الضَّامِنُ لِمَن لَم يَهجُسْ في قلبهِ إلاّ الرّضا أن يَدعُوَ اللّه َ فَيُستَجابَ لَهُ)❤️‍🩹 كسى كه در دلش هوايى جز خشنودى (خدا) خطور نكند ، من ضمانت مى كنم كه خداوند دعايش را مستجاب كند .🫂✨ منبع:بحارالانوار،۲۵/۳۵۱/۴۳ . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• در میان نبرد زندگے نقطه‌ے امن منے❤️ 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• بــا دیــدن ایـن ملــیلہ کاغذے یــاد ایــن شعر مــولوۍ افتــادم :) دلــبر و یــار من تویـے❤️ 🌱 رونق کار من تویــے باغ و بهار مـن تویــے🌷 بــهــر تو بود بود مــن . . .💕 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🙍‍♂𓆪• . . •• •• 💬 وقتی حمایت دیوید بکهام از رفح رو دیدم، یادم افتاد ‏بچگیام یبار حرم حضرت معصومه واسه دیویدبکهام نماز خوندم. با خودم هم فک کردم اون دنیا وقتی بکهام بفهمه، خوشحال می‌شه و می‌پرسه کار کی بود؟ بعد من میام جلو میگم من بودم:)😂 . •📨• • 932 • "شما و مجردی‌تون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩مجردی‌یعنی،مجردی𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🤦‍♂𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• که خود آفتاب گشتی...🌔🌱 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• خانمایی که همسرتون یه کاری رو تازه شروع کرده یا میخواد تازه استارت بزنه با این جملات میتونید بهش انگیزه بدید😍👇 من میخوام برنده شدنت رو ببینم☺️ میخوام ببینم به تک تک رویاهایی که داری کاملا میرسی🤩 میخوام ببینم از پس همه موانعی که باهاش روبرو میشی برمیای💪 میخوام موفقیتتو ببینم🫀🫂بزرگترین طرفدارتم وبهترین حمایتگرت و توی تک تک قدم های مسیرت همراهتم😍✌️ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_چهارصدوسی‌وهشتم حاج علی کنار گوشم گفت: باباج
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• حاج علی تشکر کرد و دست پشت من گذاشت تا برویم. چند قدمی دور شده بودیم که آن مرد صدای مان زد و گفت: از این به بعد قرارهای غیر اداری تون رو جای دیگه با سرهنگ بذارید وگرنه برای سرهنگ گزارش رد می کنم توبیخ بشه حاج علی به سمتش برگشت و گفت: قرارمون اداریه ولی چشم هر چی،شما بگید با سرعت بیشتری مرا به سمت جلو هل داد و به راه افتادیم که زیر لب گفت: خدایا به خفّت و خواری ما پیش این ظالما راضی نباش عزت ما رو حفظ کن از پله های انتهای راهرو بالا رفتیم تا به اتاق سرهنگ رسیدیم. کنار میز منشی اش که یک افسر نظامی بود ایستادیم و حاج علی بعد از سلام گفت: پدر احمد صفری هستم دیروز به خاطر آزادی پسرم مزاحم سرهنگ شدم ایشون گفتن زن و بچه اش رو بیارم برای همین خدمت رسیدیم افسر نگاهی به من انداخت. از جا برخاست و گفت: منتظر باشید با سرهنگ هماهنگ کنم. به سمت دری چرمی رفت و وارد شد حاج علی در گوشم گفت: بابا جان هم روت رو محکم بگیر هم تا لازم نشده حرف نزن من خودم حرف می زنم چشم گفتم و دوباره گوشه چادرم را به دندان گرفتم. افسر از اتاق بیرون آمد و گفت: برید داخل زیر لب بسم الله گفتم و وارد اتاق سرهنگ شدیم. مردی تقریبا چاق، با سبیلی کلفت و سیگاری روی لب پشت میز بزرگ اتاق نشسته بود. حاج علی سلام کرد و من سر به زیر کنار حاج علی ایستادم. سیگارش را در جاسیگاری گذاشت و بدون آن که جواب سلام حاج علی را بدهد به سمت ما آمد. یک قدمی من ایستاد و نگاه به صورتم دوخت. هر چند سر به زیر بودم اما از نگاهش معذب بودم و چادرم را بیشتر در صورتم کشیدم. پرسید: عروست که می گفتی اینه؟ _بله عروسمه دستش را به سمت چادرم آورد تا آن را از روی علیرضا کنار بزند که خودم را عقب کشیدم و پشت حاج علی رفتم که پرسید: اینم توله پسرته که بغلشه؟ از حرفش ابروهایم در هم گره خورد که حاج علی گفت: این نوه ام هست. پسر احمد سرهنگ بدون این که نگاه از من بردارد پرسید: عروست زبونم داره یا لاله؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید قنبر پویان صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• حاج علی گفت: اگه لازم باشه صحبت می کنه سرهنگ کمی به سمتم خم شد و پرسید: چند سالته؟ از ترس و اضطراب علیرضا را در بغلم فشردم و خودم را به حاج علی نزدیکتر کردم که حاج علی گفت: چهارده سالشه سرهنگ سر تا پایم را از نظر گذراند و پرسید: به زور شوهرت دادن یا به اون مردک علاقه هم داری؟ حاج علی گفت: نه آقا این دو تا هم رو خیلی دوست دارن جون شون به هم وصله سرهنگ صاف ایستاد و نگاه به حاج علی دوخت و پرسید: اون قدر پسرت رو دوست داره که حاضر باشه به خاطرش هر کاری بکنه؟ جمله اش که تمام شد نگاهش را به صورت من دوخت و پرسید: حاضری هر کاری بکنی؟ آن قدر ترسیده بودم که انگار لال شده بودم. در حالی که به سمت میزش می رفت گفت: پیرمرد بچه رو از بغلش بگیر برو بیرون منتظر باش تا صدات کنم حاج علی به سمت من چرخید. نیم نگاهی به من وحشت زده کرد و بعد از سرهنگ پرسید: برای چی برم بیرون؟ سرهنگ پشت میزش نشست و در حالی که گره کراواتش را شل می کرد گفت: مگه عروست رو نیاوردی که پسرت آزاد بشه؟ پس برو بیرون سوال اضافی هم نکن حاج علی گفت: ما عادت نداریم ناموس مون رو با غریبه تنها بذاریم ... سرهنگ با مشت روی میز کوبید و گفت: دیگه داری عصبانیم می کنی اگه میخوای حکم تیر پسرت اجرا نشه و آزادیش رو ببینی کاری که گفتم رو بکن. بچه رو بگیر برو بیرون تا صدات هم نزدم حق اومدن به اتاقم رو نداری تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. سرهنگ از جان من چه می خواست؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد رضا سیمچی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• حاج علی به سمتم چرخید به طوری که کاملا پشتش به سرهنگ بود. چادرم را از روی صورت علیرضا کنار زد و نگاهش کرد. نگاه به صورت من دوخت و آهسته گفت: حلالم کن بابا .... چادرم را روی صورت علیرضا انداخت و دوباره آهسته گفت: فقط بدو و از این جا برو .... هر چی هم که شد برنگرد .... با حاجی برید و از این جا دور شید. حاج علی به سمت سرهنگ چرخید که سرهنگ عصبانی گفت: دست بجنبون دیگه حوصله ام رو سر بردی سیگاری آتش زد و گفت: هم آزادی پسرت رو میخوای هم اعصابم رو بهم می ریزی حاج علی گفت: پسر من تیربارون بشه و بمیره بهتر از اینه که چشم آدم هیزی مثل تو به ناموسش بیفته سرهنگ از جایش پرید و عصبانی با فریاد گفت: چی گفتی؟ با چند قدم بلند خودش را به حاج علی رساند و با مشت در صورت حاج علی کوبید. از ترس هینی کشیدم و چند قدم عقب رفتم و به در اتاق چسبیدم. حاج علی گفت: پسر من داره مبارزه می کنه شر شما رو از سر این مملکت و مردم کم کنه نه این که ناموسش دست شما بیفته سرهنگ حاج علی را روی زمین هل داد و با مشت و لگد به جانش افتاد. از ترس قدرت حرکت نداشتم که حاج علی فریاد زد: برو با فریاد حاج علی به خودم آمدم. به دستگیره در چنگ زدم و از اتاق بیرون دویدم. خدا رحم کرد که منشی سرهنگ نبود مانعم بشود در حالی که می دویدم صدای سرهنگ را می شنیدم که می گفت: وقتی فردا پسرت رو مثل سگ کشتم و جنازه اش رو پرت کردم جلوت می فهمی با کی طرفی از صدای سرهنگ همه به سمت سالن آمدند و من فقط با همه توانم می دویدم و دعا می کردم کسی جلویم را نگیرد از آن ساختمان کذایی بیرون دویدم و از خیابان رد شدم و از دور آقاجان را که به کاپوت ماشین تکیه زده بود چند بار بلند صدا زدم. آقاجان سراسیمه به سمتم آمد و گفت: چی شده؟ حاج علی کو؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علا دانشمند صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دستگیره در ماشین را کشیدم و در حالی که سوار می شدم گفتم: آقاجان فقط بشین بریم ... آقاجان به آن سمت خیابان نگاه کرد و با نگرانی گفت: بهت میگم حاج علی کو؟ در حالی که علیرضا را تکان می دادم تا گریه اش آرام شود گفتم: آقاجان خواهش می کنم بشینید بریم میگم بهتون ... آقاجان دوباره به آن سمت خیابان نگاه کرد و بعد پشت فرمان نشست. ماشین که به راه افتاد با صدای بلند زیر گریه زدم. دلم می خواست به حال زار خودم گریه کنم به این که احمد در بند بود و ممکن بود تیرباران شود، به این که ممکن بود داغ دیدنش برای همیشه به دلم بماند به این که ممکن بود بخواهم بی احمد زندگی کنم به این که آن سرهنگ شیطان صفت چه مقصود شومی داشت به این که فرار کردم و نمی دانم چه بلایی سر حاج علی آمد آقاجان با ترس و نگرانی گفت: باباجان گریه نکن بگو چی شده چه اتفاقی افتاده؟ حاج علی کجاست؟ گریه علیرضا هم انگار آرام شدنی نبود و صدایش باعث شد آقاجان عصبی شود و گفت: بابا جای این که گریه کنی این بچه رو ساکت کن بگو چی شده دیگه علیرضا را روی شانه ام گذاشتم و گفتم: حاج علی با سرهنگ درگیر شد _یعنی چی درگیر شد؟ سر چی؟ خجالت می کشیدم برایش تعریف کنم. نمی خواستم غیرت آقاجانم را تحریک کنم. آه کشیدم و گفتم: سرهنگ گرفتش زیر مشت و لگد حاج علی هم به من گفت فقط فرار کنم و هر چی شد برنگردم _من نمی فهمم مگه قرار نبود برید پیش سرهنگ برای آزادی احمد صحبت کنید چرا درگیر بشن آخه؟ اشک چشمم را پاک کردم، آه کشیدم و گفتم: سرهنگ میخواست پاشو از گلیمش دراز تر کنه که حاج علی هم نتونست مقابلش سکوت کنه این شد که درگیر شدن آقاجان کنار خیابان توقف کرد که با گریه گفتم: حالا چی میشه آقاجان؟ نکنه بلایی سر حاج علی اومده باشه؟ نکنه فردا احمد رو بکشن؟ دوباره به هق هق افتادم و صدای گریه من و علیرضا سوهان روح آقاجان شد. آقاجان عصبی چند بار به ریشش دست کشید و گفت: گریه نکن باباجان با گریه که چیزی درست نمیشه .... سویچ ماشین را به سمتم گرفت و گفت: تو همین جا باش من برم ببینم چی شده. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسین رضایی دستجردی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• 🕊با زبان خودتان با امام رضا(علیه‌السلام) حرف بزنيد. 🌿به زبان خودتان هم با امام رضا حرف بزنید. اشکال ندارد. گفت: گوش کن با لبِ خاموش سخن میگویم‌/ پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست ✨٢٣ ذی‌القعده؛ روز زيارت مخصوص امام رضا(علیه‌السلام) . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 نامت شنوم، دل ز فَرَح زنده شود☺️ حال من از اقبال تو فرخنده شود🌱 ﮼𖡼 وز غیر تو هر جا سخن آید به میان📝 خاطر به هزار غم پراکنده شود😉 رودکی /✍ . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •📲 بازنشر: •🖇 «1383» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• شاد بـودن هنــر است🎨 گر به شــادےِ تو دلهـای دگر باشــد شــاد . . .🍭💚 زندگــے ✨ صـحنه ی یکتای هنرمـندی ماسـت🎯 هر کسـے نغمــه‌ی خـود خـواند و از صحـنہ رود🎙 صـحنہ پیوسته به جاست ! خـرم آن نغمه کهـ مردم بسپارند بهــ یاد . . .💡💛 🌸 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• امام هادی (ع): ان الله جَعَلَ الدنیا دار بلوی و الآخره دار عقبی، و جَعَلَ بَلْوَی الدنیا لِثوابِ الاخرهِ سَبَباً و ثوابَ الاخرهِ مِنْ بَلْوی الدنیا عِوَضاً❤️‍🩹🫂 (همانا که خداوند دنیا را سرای امتحان و آزمایش، و آخرت را سرای رسیدگی، و بلای دنیا را وسیله ثواب آخرت، و ثواب آخرت را عوض بلای دنیا قرار داده است.)✨ منبع:بحارالانوار، ج۷۵، ص۳۵۶.👌 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩🌿𓆪• . . •• •• من با نخستین نگاهِ تو،آغاز شدم؛)🌿 . . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌿𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• قامت|🌱| به قبله|🕋| بستم، گفتے: اذان|🔊| نگفتند! گفتم که قامت تُ|☝️🏻| قد قامت الصلاة|😍|است الله اکبر از عشـ💖ـق! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• پــیتـزای سریع🤤🍕 سـه‌سوتـه پیـتزا بـپـز🤫🚀 مواد خمیر : نمک ۱ ق چ🧂 شکر ۱ ق چ تخم مرغ ۱ عدد🥚 بیکینگ پودر ۱ ق غ روغن مایع ۱ ق غ آرد سفید ۱ لیوان شیر ۱ لیوان🥛 مواد پیتزا : سس کچاپ🥫 ژامبون، قارچ پخته🍄 فلفل دلمه، آویشن🫑 پنیر پیتزا🧀 💕 . ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🥸𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏داشتیم فوتبال می‌دیدیم، بابام یهو گفت این گاو کیه گذاشتن توو زمین❓😏 مامان‌بزرگم گفت: حتما نذر کردن هرکدوم از این تیم‌ها ببره قربونی کنن😀 . . •📨• • 933 • "شما و باباتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌بابا،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥸𓆪
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• همسر شهید سید جاسم نوری میگوید: اخلاق سید جاسم آنقدر خوب بود که هر چه بخواهم برایتان بگویم کم گفته ‌ام. خیلی نسبت به خانواده خوب و مهربان بود. دوست نداشت بیماری ما را ببیند. می ‌گفت من مریض بشوم، اما شما بیمار نشوید. همیشه می ‌گفت هرگز نمی‌ خواهم تو ناراحت و اذیت شوی. 🦋🍃 . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• تو شعرِ بودن منی . . .💙 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• مثلا وقتی ی لباااس ک شما خیلی دوستش داری پوشید😍 برو در گوشش بگو👏😁👇 این لباسی ک پوشیدی خــیـــــــــــــــــــــــلی جذابت کرده😜♥ فکــر دِل مــنو نمیکنی 🙈 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•