#اقامونه
⛔️ در بیان #حقوق_زنان دچار انفعال نشوید!
#رهبر_انقلاب :
دشمنـ👿ـان درباره تضییع
حقوق زن در جمهورے اسلامے
قلمفرسایے و جوسازے میڪنند...
❌اگر ما بیاییم، براے اینڪه آنها را راضے ڪنیم ، درباره زن طورے حرف بزنیم ڪه با نظر اسـلام •• - ڪه مایه عزت زن است - ••
مخالف باشد ، خطاست...
"""🌹"""🌹"""
@asheghaneh_halal
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهشتاد_وسه
°•○●﷽●○•°
محمد:عموجون چون شما خانوم شدی، بزرگ شدی من اجازه ندارم بغلت کنم ولی این دلیل نمیشه که دوستت نداشته باشم.
آروم تر گفت: من حتی تورو از طهورا کوچولو بیشتر دوست دارم.
سرگرم بازی با طهورا شدم اوناهم باهم حرف میزدن.
حدس زدم محمد تونسته حلما رو قانع کنه و درست حدس زده بودم.
حلما رفت تو اتاق و نقاشیش رو برای محمد اورد و دوباره مثل قبل اتفاقایی که تو این چند روز افتاد و براش تعریف کرد.
اون شب محمد دیگه طهورا و بغل نکرد.
خیلی حالم خوب میشد از رفتار محمد با بچه ها.
محمد خیلی بابای خوبی میشد.
کتاب های درسی حلما رو گرفت و همشون وجلد کرد و مرتب تو کیفش گذاشت.
این مهرش به بچه های شهدا خیلی برام عجیب و جالب بود.جوری باهاشون رفتار میکرد که حس میکردم واقعا محمد عموشون و منم زن عموشونم.
____
اوایل مهر بودیم که محمد بالاخره گفت عیدیش چی بود. با بلیط سفر کربلا خیلی غافلگیر شده بودم. خیلی وقت بود که دلم یه سفر میخواست.
قبل از شروع شدن کلاس های دانشگاه وسایلمون رو جمع کردیمو بعد از حلالیت گرفتن از خانواده رفتیم برای مسافرت.
اون سفر یکی از بهترین تجربه های زندگی من بود.
محمد کاری کرده بود که تا آخر عمر هر وقت یاد اون سفر میفتادم و اسم کربلا رو میشنیدم لبخند از ته قلبم روی لبام مینشست.
هیچ وقت اونقدر حالمخوب نبود. هیچ وقت به اون اندازه احساس آرامش نمیکردم. حس میکردم دیگه همه ی دنیا رو دارم.خودم و خوشبخت ترین دختر دنیا میدیدم.
___
ساعت چهار ونیم صبح بود که با شنیدن صدایی از خواب بیدار شدم.
خیلی گرمم شده بود.
کلافه از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که صدا با وضوح بیشتری شنیده شد.
تشنه ام شده بود. با تعجب راهم و از آشپزخونه به اتاق چرخوندم. تازه فهمیدم صدایی که میشنیدم صدای گریه های محمد بود .
نماز میخوند و بلند بلند گریه میکرد.
انقدر تو حال خودش غرق بود که متوجه حضورم نشد. برگشتم و نخواستم که خلوتش بهم بریزه. دلم گرفت. یه لیوان آب خوردم و دوباره برگشتم وروی تخت دراز کشیدم. هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد. نفهمیدم چقدر به صدای گریه اش گوش کردم که صدای اذان موبایلش بلند شد.
به کف دست ها و محاسنش عطر زد و موهاش و با شونه مرتب کرد.
مثل همیشه قبل نماز خوشتیپ و تمیز و مرتب بود.
یخورده به خودش تو آینه نگاه کرد.
اتاق تاریک بودو صورتش به وضوح مشخص نبود. باخنده گفت: سلام
مثل خودش جوابش و دادم ورفتم توآشپزخونه کنار شیر آب تا وضو بگیرم.
وقتی وضو گرفتم رفتم تو اتاق و سجاده ام و دیدم که کنار سجاده ی محمد پهن شده بود .
ایستاده بود و دستش و کنار سرش گرفته بود و میخواست نمازش و ببنده. سریع چادر نماز آستین دار گل گلی که دوخته بودم و سرم کردم و بهش اقتدا کردم.نمازمون که تموم شد مثل همیشه به سمتم برنگشت.
تسبیحاتم که تموم شد سجاده رو تا کردم و کنارش نشستم.سرم و خم کردم و به صورتش زل زدم.داشت ذکر میگفت و سرش و پایین گرفته بود. نور لامپ آشپزخونه یخورده اتاق و روشن کرده بود.
از جام بلند شدم و چادرم و تا کردم و از اتاق رفتم .
با اینکه فکرم خیلی مشغول شده بود
رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن صبحانه شدم. محمد هنوز تو اتاق بود.
بیشتر وقت ها بعد از نماز صبح نمیخوابید و صبح زود میرفت پیاده روی و بعدشم سر کار.
امروز برای ورزش نرفته بود. از اتاق که اومد بیرون با لبخند گفتم :صبحت بخیر
اونم با خنده جواب داد:صبح هم بخیر
_نمیری پیاده روی؟
+نه کار دارم
دیگه چیزی نپرسیدم.
کارم که تموم شد روی مبل نشستم و به ماهی های توی تنگ زل زدم
محمد رفت و پیراهن و اتو رو از اتاق آورد. از جام بلند شدم و رفتم تا پیراهن و از دستش بگیرم.
پیراهن و بهم نداد ودوشاخه اتورو به پریز برق وصل کرد و روی زمین نشست.
پیراهنش و روی یه بالشت انداخت و ایستاد که اتو داغ شه.
دیگه کلافه شده بودم. لباس هاش و خودش با دست میشست. پیراهنش و خودش اتو میزد. کفش هاش و خودش واکس میزد.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهشتاد_وسه °•○●﷽●○•° محمد:عموجون چون شما خانوم شدی، بزرگ شدی من اج
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهشتاد_وچهار
°•○●﷽●○•°
نشستم کنارش و با عصبانیت گفتم :پس من اینجا چیکارم که همه ی کارات و خودت انجام میدی؟
+خب مگه من با توازدواج کردم که کارام و انجام بدی؟
_آقا محمد حرفات درست خب؟ولی باور کن اینکارها اونقدر سخت نیست که منو اذیت کنه. اینا وظیفه ی منه
+وظیفه ی تو این نیست.
_محمد من اینجوری ناراحت میشم
نمیدونی چقدر حالم خوبه وقتی این کارا رو خودم برات انجام میدم. الان پیراهنت و بده من،هر وقت که سرم شلوغ بود خودت اتو کن هیچی نمیگم.
+آخه...
_محمد خواهش کردم. باور کن انقدر از اینکار احساس خوبی بهم دست میده که حاضر نیستم پیراهنت و توی لباسشویی بندازم. هر بار میزارم کنار با دست بشورم که تو میای میگیریش
+باشه اگه خودت خوشحال میشی که خسته شی حرفی نیست. ولی من اینجوری ناراحت میشم
_من اینطوری حالم خوب میشه .چراشرمنده؟
وقتی پیراهنش و ازش گرفتم حس کردم یه قله رو فتح کردم. درست به همون اندازه خوشحال بودم.پیراهنش که اتو شد رو مبل پهنش کردم که چروک نشه.
این قدرشناسی و احترام محمد باعث میشد تمام کارای خونه رو با عشق و علاقه بیشتری انجام بدم.
+چجوری جبران کنم؟
گفتم:نمیدونم🤔
بلند بلند خندید و گفت:.اگه امر دیگه ای هم بود و یادت اومد حتما بگو بهم
دوباره خندید .هر بار محمد میخندید از خنده اش منم خنده ام میگرفت.
از وقتی عقد کردیم انقدر با انرژی و خوشحال بودم که همه متوجه شده بودن.یاد حرف مامانم افتادم. میگفت: فاطمه اگه میدونستم حضور آقا محمد اینطور زندگیمون و قشنگ میکنه
چند سال پیش میرفتم و ازش برای تو خاستگاری میکردم!
تا من میز صبحانه رو بچینم محمد رفت حموم و برگشت.موهاش و خشک کرد و روی صندلی نشست که گفتم :عافیت باشه
+سلامت باشی
دوتا لیوان شیر گرم ریختم و با خرما روی میز گذاشتم.
بعضی وقت ها شدت علاقه ام به محمد خودم و میترسوند،هر چقدر میگذشت دوری ازش سخت تر میشد
از جاش بلند شد و گفت: دستت درد نکنه
_نوش جان.
به ساعت نگاه کرد و رفت تو اتاق خواب.
یک ربع بعد ،لباس فرمش و پوشیده بودو آماده اومد بیرون.
ساعتش و دور مچش بست و به طرف در رفت. کفشش و قبل از اینکه بیاد براش تمیز کرده بودم و مرتب جلوی در گذاشتم.چند ثانیه بهش نگاه کرد و برگشت عقب .سرش و تکون داد و گفت :هر چی بگم توآخرش کار خودت و میکنی
_بله دیگه
بهش نگاه کردم و گفتم : مراقبت خودت باش
گفت :تو هم همینطور
رفت بیرون و کفش هاش و پوشید.
منتظر آسانسور بود.از ترس اینکه چیزی بگه در و یخورده باز و کردم و سرم و خم کردم که ببینمش. یه نگاهی به اطرفش انداخت و وقتی مطمئن شد کسی رو پله ها نیست با خنده گفت: کاریم داری
_نه😁
داشت خودش و کنترل میکرد که صدای خنده اش بلند نشه. همونطور که میخندید گفت: برو تو!
امروز کلاس نداشتم،ولی باید واسه فردا کلی درس میخوندم،با این حال یه دستی به سر و روی خونه کشیدم و همه جا رو برق انداختم. تو گلدون روی اپن آشپزخونه چندتا شاخه گل گذاشتم. البته گلاش تازه نبود و باید خشکشون میکردم.
چون امروز سه شنبه بود میدونستم که محمد با چندتا شاخه گل نرگس میاد و خونه امون پر از عطر گل نرگس میشه واسه همین فعلا بیخیال خریدن گل شدم و سراغ قابلمه های صورتیم رفتم.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| بــا خـــامـنـه اے -[💚]-
/° دلــمـ نگــــردد آشــوبـ -{👌}-
°\ اــو هـسـتـ امـيــــرِ -[👇]-
/° شهــر عـشـقـ و محـجـوبـ -{😘}-
°\ هـرگـز نبوـد هيـچـ اميـــرے -[❌]-
/° چــونـ اــــو -{😉}-
°\ مظلـــومـ ولـے مـقـتـــدر -[😎]-
°| ــو بـسـ محـبــــوبـ -{✋}-
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(142)📸
#ڪپے⛔️🙏
🌹| @Asheghaneh_Halal
°•| #ویتامینه🍹 |•°
همہ ما دوست داریم
همسرے داشتہ باشیم ڪہ
براے رابطہ مان زمان بگذارد
و دعوا ڪردن نشان دهنده این
است ڪہ هر دو طرف روے رابطہ
ڪارمیڪنندو این رابطہ برایشان مهم
است بنابراین اگر با همسرتان بحث میڪنید،
باید از این بابت خوشحال باشید ڪہ زندگے تان
را بہ حال خودش رها نڪرده اید و هنوز این زندگے برایتان مهم است بہ قول قدیمے ها،
دعوا نمڪ زندگے است، فقط در مصرف
این نمڪ زیاده روے نڪنید|😌|
#نمڪ_زیادیش_مضره_ها
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#طلبگی
💥درد ما را تو طبیبـے ... تو طبیب💥
✨در ایام طلبگـے به مشهـ😍ــد
رفته بودمـ و در صحنهـاے
حرم رضوے علیه السـلام
قدمـ👣 میزدم و به بارگـاه امـام
مینگریستـ👀ـم ...
•°• اما داخل رواقها و روضه نمیرفتم...☹️
✨ناگـ😨ـهان دست مهربانے بر روے
شانه هایم قرار گرفت و با لحنـے
آرامــ😌 فرمود :
حاج شیخ حسن...😉!!
چرا وارد نمیشوے ؟!😳
🌿 نــ👀ـگاه ڪردم و دیدم
علامهـ😇 طباطبائـے است...
عرض ڪردم :
خجـ😓ــالت میڪشم با اینـ
آشفتگـے روحـے بـر امام رضا(ع)
وارد شوم ...
⚡️من آلــ😖ـوده ڪجـا و حرم
پاڪ ایشان ڪجا؟!😓
🗣ایشان فرمودنـد :
طبیب براے چی مطب بـاز میڪند؟!🤔
براے اینڪه بیــ😷ـماران به وے مراجعه
ڪنند و با نسخه او بهبودے خود
را بیایند ...🍃
⭕️اینجا دارالشفاے🤗
آل محمد صلی الله علیه و آله است...
داخل شـــو!!🚶
↙️ ڪه امام رضا(ع) طبیب الاطبـ😇ـاء است...
همه امـامـانـ رئــ😍ـوف انـد
ولـے ....❌
رأفت و مهربانے👈 امام رضا(ع)
محسوسـ☺️ است...
#منبع : کتاب مهر هشتم
|~|~🍃🌸~|~|
@asheghaneh_halal
•°| #دردونه 👶 |•°
بہ ڪودڪ خود بگویید براے
شما موجودےمنحصربہ فرد
استــــ.←(👌)
رشد شخصیت ڪودڪ شما بہ
طرز نگرش و رفتارهاےشما
برمیگردد.←(💞)
او بایدبدانداحترام فوق العاده اے
نزد شما دارد تا با تڪیہ بر
توانایےهایش پیش برود.←(🎓)
نڪات تربیتے ریز و ڪاربردے☺️👇
→(🍉)← @asheghaneh_halal
😜•| #خندیشه|•😜
#بچـه_زدن_نـــداره✍
اطلاعیــه سپـاه🇮🇷
در تشــریح عملیات موشڪے💪
✅در پے شــرارتهــاے
ماه هاے اخیــر👌 گـــروهڪ هاے
تـــروریستے👊 وابستـه به استڪـباد
جـهانے😅 از اقلیـــم ڪـردستـان
علیـــه منــاطق مـــرزے جمهــورے
اســلامے ایـــران👊
تنبیــــه و بــرخــورد بـا متجــاوزین💪
در دستــور ڪار ســپاه🇮🇷 قـــرار گـــرفت.
•|| خندیــــــــ😜شـــــــه نوشتـــ✍||•
آقــــایــون😄
داداشـــام🎤
اینجــــا ایــــرانــه🇮🇷
خـــوب حـــواستــونو جمع ڪنین👊
بـــا مـــا در نیـــــوفتیـــن💪👊
چـــون همـــش به ضـــرر خودتونه👊
دوران بـــــزن دَرو 🏃🏃🏃🏃
تمـــوم شده👊👊
بـــزرگتـــر از شـــمــا اومـــد
یـــه تــــرقه بازے راه انـــداخــت😅😂
خــــودش موشڪ بــــاران شد😎
آقـــا مـــا هشت ســال جنگیدیــم💪
مـــا مـــرد روزاے سختیــم😎
هیچ جـــوره حــریفمــون نمےشین👊
از پـــیرمرد 90 ســــاله💪
تـــا نوجوونه 14 ســـاله💪
همـــــمون پــاے ایـــن انقــلاب
ایــــــــستادیـــم💪💪👊👊
پے نوشتـ✍
محض اطلاع نتانیـــاهو👊👇
داداشــــم به جاے #تهـــدید
مـــا بـــرو فیـــلم موشڪ بارونه
تـــروریســت ها رو ببیـــن👊
فقــط قبلش قیمـــــت
پــــوشڪ و چڪ ڪن😅😅👊
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇
#ڪپے_بدون_قید_لینڪ⛔️
ڪلیڪ نڪنے موشڪ بــارون میشے😂👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_زنده
🍂| میدونـیـد چـرا آدم هـا ڪم استغـفار میڪنند؟!
🎧| #استـادعلیـرضـاپنـاهیـان
❤️| #بازشـهلطـفا🍃
✨| @ASHEGHANEH_HALAL
°🌙| #آقامونه |🌙°
{ تسلیم در برابـر وظیفـه }
یڪے دو ماه پس از انتخاب حضرت آیتالله خامنهاے به عنوان ولے امـر مسلمیـن، بنده به دیدارشـآن رفته، عرض ڪردم:
چطور شـد ڪه حضرتعالے به عنوان رهبـر انقلاب انتخاب شدید؟!
مقام معظـم رهبرے فرمودند:
روزی ڪه مجلـس خبرگـان درباره جانشینــ حضرت امام رحمه الله بحث مےڪرد، اصلا فڪر نمےڪردم ڪه خبرگان چنینــ تصمیمے بگیرنـد. از نیمه اول اجلاس {صبح تا ظهر} این طور متوجه شدم ڪه ممڪن است نام بنده مطرح شود، لذا ظهـر ڪه به منزل آمدم، دو رڪعت نماز خوانده، با حالت استغاثه و نالـه و زارے، از خداوند درخواست ڪردم ڪه این مسئولیت را روی دوش من قرار ندهد. من ڪمتر یاد دارم براے یڪ تقاضا، چنین استغاثه و تضرع به درگـاه خداوند ڪرده باشم.
با تمـام وجود از خدا خواستم ڪه این مسئولیت برعُهده من قرار نگیـرد.
عصـر آن روز، مجلس خبرگانــ به خواست من اصلا توجه نڪرد و ڪار با آن ڪیفیـت انجام شد. گرچه از صمیم قلب داوطلب این ڪار نبودم، ولے وقتے این مسئولیـت به لحـاظ شرعے و قانونے بر دوش من قرار گرفت، تصمیـم گرفتـم با تمام وجود به این وظیفه عمل ڪنم.
دکتر حداد عادل:
(نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامے)
ولایتیا؛ ڪلیڪ رنجه لدفا😉👇🏻
🌹:🍃 @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهشتاد_وچهار °•○●﷽●○•° نشستم کنارش و با عصبانیت گفتم :پس من اینجا
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهشتاد_وپنج
°•○●﷽●○•°
از موبایلم دعای فرج رو پخش کردم و صداش رو بلند کردم. اینا همه رفتار های محمد بود که روی من تاثیر گذاشته بود و ناخودآگاه تکرارشون میکردم.
برنج گذاشتم و مشغول درست کردن قورمه سبزی شدم. بعد گذشت اینهمه مدت هنوزهم مثل اولین روزای زندگیمون واسه غذا درست کردن برای محمد ذوق و هیجان داشتم.
کارم که تموم شد رفتم سراغ جزوه ها و کتابامکه تا وقتی غذا آماده شه و محمد بیاد خونه یکم درس بخونم.
نمیدونم چیشد که زمان از دستم رفت.
با صدای در یهو به خودم اومدم و فهمیدم که خونه رو بوی برنج سوخته گرفته.
یدونه زدم رو صورتم و دوییدم به آشپزخونه. شعله گاز و خاموش کردم و در قابلمه رو برداشتم.قابلمه برنج رو روی سینک گذاشتم. بوی سوختگیش توذوقم زده بود. حس کردم خستگی تمام زحماتم از صبح دوبرابر شده.
انقدر که از سوختن غذام ناراحت بودم محمد و که پشت در منتظر ایستاده بود و یادم رفته بود.
پنجره های خونه رو باز کردم که هوا عوض شه.
همونجا تو آشپزخونه کنار گاز نشستم. اعصابم خیلی خورد شده بود.
محمد با کلید در و باز کرد و اومد داخل. چند بار صدام زد که آروم گفتماینجام.
مثل بچه هایی شده بودم که زدن یچیزی و خراب کردن و از ترس مامان باباشون یه گوشه قایم شدن .
محمد اومد با تعجب بهم نگاه کرد
+سلام چرا اینجا نشستی؟ در رو چرا باز...
سرمو اوردم و بالا و چهره ی ماتم زده ام وکه دید به حرفش ادامه نداد و گفت :
+میرم لباسم وعوض کنم
چند دقیقه بعد چندتا شاخه گل نرگس تو گلدون گذاشت و اومد تو آشپزخونه و گفت :
+به به. بوی قرمه سبزی گرفته ساختمون و...
فکر کردم مسخره ام میکنه ولی
خیلی جدی بود. رفت و در قابلمه قرمه سبزی و برداشت و گفت:
+وای وای وای
بو وقیافه اش که عالیه
نشست کنارم وگفت :
_چیشده؟
چرا قنبرک زدی؟
با زار گفتم:
_محمد چرا مسخره ام میکنی؟ خونه رو بوی برنج سوخته برداشته...
اولش چیزی نگفت و بعد ادامه داد: +یعنی میخوای بگی تو واسه اینکه غذا سوخت اینجا نشستی و گریه میکنی؟
_آره دیگه پس چی؟
چیزی نگفت. خیلی جدی بود. رفت سر قابلمه و گفت:
+راست میگی،خیلی سوخت.میدونی فاطمه ،تو از اولم آشپزیت خیلی بد بود این و الان دارم اعتراف میکنم. از اونجایی که مهمترین ویژگی یه خانوم کدبانو آشپزیشه و تو این ویژگی و نداری،مجبورم که....
ایستادم و با ترس گفتم :
_مجبوری که؟
خیلی جدی گفت :
+مجبورم برم یه زن دیگه بگیرم.
بهت زده نگاش میکردم که گفت:
+چرا اونجوری نگاه میکنی؟خب پس بخاطر تو دوتا زن دیگه میگیرم
چیزی نگفتم
+خب باشه بابا سه تا خوبه ؟
....
خندش گرفت و گفت:
+عه فاطمه چهارتا دیگه خیلی زیاد میشه،حقوقم نمیرسه خرجش و بدم
وقتی فهمیدم داره شوخی میکنه رفتم کنارش و گفتم:
_چشمم روشن،همین و کم داشتم
رفتم و دوباره برنج گذاشتم.
خندید و خودش رفت ظرف ها و روی میز کوچیکمون گذاشت.
میز و چید وگفت:
+دیگه واسه این چیزا غصه نخور. تاحالا اینهمه غذای خوشمزه درست کردی ،یه بار حواست نبود وسوخت،این ناراحتی داره؟
_آخه با ذوق درست کرده بودم که از سرکار اومدی میز رو بچینم نهار بخوریم. بعد ضدحال خوردم.
خندیدو گفت :
+اشکالی نداره
مهم اینه قورمه سبزیت مثل همیشه عالی شده. اصلا از بوی خوبش سیر شدم. بعدشم من دلمنمیخواد انقدر زحمت بکشی. تو درس میخونی،کار های خونه رو بزار وقتی من اومدم باهم انجام بدیم.
اون روز انقدر از دست پختم تعریف کرد و از ویژگی های خوبم گفت و انقدر من و خندوند که ناراحتیم و به کل فراموش کردم.
__
محمد
مثل هر صبح .رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم تا سرحال شمو خواب کامل از سرم بپره.
دوباره برگشتم به اتاق و موهام و خشک کردم. خواستم شونه ام و از روی میز بردارم که کنار شونه ی خودم و فاطمه یه شونه ی نوزاد دیدم. با تعجب شونه رو برداشتم و نگاش کردم. یه شونه ی کوچیک آبی بود که وقتی تکونش میدادی تیله های کوچیک توش تکون میخورد و صدا میداد.
با خودم گفتم بعد از فاطمه میپرسم که قضیه اش چیه.
در کمد لباسا رو باز کردم.خواستم از شاخه لباس فرمم رو بردارم که دیدم لباسم مث همیشه اتو شده سرجاش نیست،به جاش یه لباس کوچیک نوزادی که روش عکس پستونک بود روی شاخه ی لباسم آویزون شده بود. لباس و برداشتم و رو دستم گذاشتم. طولش انقدر کوچیک بود که به آرنجم هم نمی رسید. ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم :
_ای جونم
یخورده نگاهم و تو اتاق چرخوندم و لباسم و دیدمکه به دستگیره ی در آویزون شده بود.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal