🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
تو را میخواهم و دانم که هرگز
به کامِ دل در آغوشت نگیرم (: ..🫂
_فروغفرخزاد
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
🧃
⏝
֢ ֢ #ویتامینه ֢ ֢
.
همین الان واسش بفرست👇
گاهی وقتا میشینم با خودم فکر میکنم
میگم 😉
خدایا من چه کار خوبی تو زندگیم انجام دادم که این شوهـر مهربونو آوردی تو زندگیم؟!😍😘
خدایاشکرت ک دارمت♥️
بمونی برام سایه بالاسرم😘
#اقتدار_دهی
.
𓂃ویتامینعشقتاینجاست𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧃
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
نیت کنیم
و با پای دل مون
بریم زیارت.
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوسیودو :_مزخرف نگو +:حواست باشه داری با چشم باز،پا
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوسیوسه
*نیکی*
صدای باز و بسته شدن در میآید.
قفل دستبندم را میبندم و شالم را سر میکنم.
تولد فرشته است،دخترخاله ی فاطمه..
بعد از مدت ها آشفتگی،این مهمانی دوستانه میتواند شادابم کند.
از اتاق بیرون میروم.
مسیح به طرف اتاقش میرود.
همان شلوار سرمه ای و کاپشن زرشکی سرمه ای را به تن دارد.
:_سلام پسرعمو
به طرفم برمیگردد.
سرمای نگاهش،استخوان هایم را آتش میزند.
سر تکان میدهد.
از نگاهش میترسم..برق چشم هایش،هولناک شده...
با بیتفاوتی و اخم میگوید
+:خب؟ــ
جا میخورم..
+:کاری داری؟؟
نه،این مسیح نیست...
آب دهانم را قورت میدهم.
:_ماکارونی تون رو گرم کردم
برمیگردد
+:نمیخورم بریزش آشغال
پلکم میپرد.
احساس ضعف و تنهایی به قلبم هجوم میآورد.
به طرف اتاقم برمیگردم.
صدای مسیح از پشت در میآید.
+:میشه یه چند لحظه بیای اینجا؟
:_الآن میام.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوسیوچهار
کادو را داخل کیف میگذارم،کیف و موبایلم را برمیدارم تا به فاطمه پیام بفرستم و از اتاق خارج
میشوم.در اتاق مشترک،نیمه باز است. از کنارش رد میشوم که صدای مسیح از داخل اتاق میآید.
+:نیکی اینجام.
در را باز میکنم و داخل میشوم.
:_کاری داشتین؟
+:آره، بشین
روی صندلی میز توالت مینشینم،او هم روی تخت.
:_گوش میدم
+:راستش ما قراره امروز فردا از ماه عسل برگردیم دیگه..گفتم اگه اشکالی نداره، مامان اینای من
رو با عمواینا دعوت کنیم اینجا با هم آشتی کنن.
:_اصلا اشکالی نداره.. خیلی هم خوبه ..
+:به هرحال هرچه زودتر جدا بشیم بهتره
:_همینطوره
در با صدای بلندی بسته میشود و کلید داخل قفلش میچرخد.
قلبم از جا کنده می شود.مسیح به سمت در میپرد.
میدوم و کنارش میایستم.
صدای آرام مانی میآید.
:_بچه ها اروم باشید با مامان اومدم،سرو صدا نکنین الآن میاد تو.
از صدای بلند کوبیده شدن در،ضربان قلبم بالا رفته.
نفس نفس میزنم.
دستم را جلوی دهانم میگذارم و سعی میکنم خودم را آرام کنم.
نگاهم به مسیح میافتد،شوکه شده ولی مثل همیشه آرام است.
روی تخت مینشیند،من هم کنار در سقوط میکنم.
صدای کفش های پاشنه بلند،در سالن خانه میپیچد،گوشم را روی در میگذارم.
صدای زنعمو میآید
:_اینجا که مثل دسته ی گل میمونه.. تا حالا باید گرد و خاک رو وسایل مینشست..
صدای مانی را میشنوم..
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوسیوپنج
+:آره ولی من دیشب تمیز کردم.. گفتم که لازم نیست،شما بیاید... حالا دیگه بریم..
:_ بذا یه نگاهی به اتاقا بندازم..
+:مامان اتاق جای خصوصیه.. درست نیست...عه مامان با شمام؟
صدای کفش ها نزدیک میشود.
از جا میپرم،مسیح هم بلند میشود.قدم ها نزدیک و نزدیک تر میشوند.
نگران،به مسیح نگاه میکنم.
صدای کفش ها دقیقا از پشت در میآید و بعد دستگیره ی در،پایین کشیده میشود.
ناخواسته بلند نفس میکشم.
مسیح انگشت اشاره اش را روی بینی اش میگذارد:هیس.
دوباره دستگیره بالا و پایین میشود.
:_مانی این در قفله؟
+:آره مامان جان،قفله...
:_واسه چی؟
+:همون شب،مسیح در رو قفل کرد کلیدشم برد...
:_قربون پسر خوش غیرتم بشم الهی
ناخواسته نگاهم به مسیح میافتد.
او هم مرا نگاه میکند،لبخند میزند و شانه بالا میانداز د.
صدای پاهای زنعمو از اتاق مشترک دور میشود و به طرف اتاق من میرود..
چند لحظه که میگذرد،صدایشان از دورتر میآید.
:_عه مانی از جلو در بکش کنار..
+:مامان محاله بذارم بری تو این اتاق...
انگار اتاق مرا میگوید،در دل مانی را تحسین میکنم.اگر زنعمو داخل این اتاق شود و وسایل من را
ببیند...
:_چرا؟
+:مسیح تأکید کرده هیچ کس تو این اتاق نره.. حتی من
:_چرا؟
+:چیزه... یعنی.. عکساشون تو در و دیوار این اتاقه..
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوسیوشش
:_عکساشون مگه آماده است؟دیروز به آتلیه زنگ زدم گفتن هنوز آماده نیست..
+:نه.. یعنی... عکسای قبل از عقدشون اینجاست..
هجوم خون به رگ های صورتم،پوستم را میسوزاند.
سرم را پایین میاندازم.
صدای آرام مسیح میآید :مانی؟؟
زنعمو میخندد.
:_عجب...
زنعمو دورتر میرود،مانی هم به دنبالش.
صدای کفش هایشان واضح است.
صدای زنعمو را میشنوم :این آشپزخونه بوی زندگی میده
مسیح با تحسین نگاهم میکند،سرم را پایین میاندازم.
مانی میگوید:بسه دیگه مامان.. بیا بریم..
مثل اینکه زنعمو راضی به رفتن میشود.
:_خیلی خب،برو تو ماشین رو روشن کن،منم الآن میام
مانی میگوید:نه اول شما.. خانما مقدم ترن...
زنعمو میگوید:چه جنتلمن شدی.. بیا برو این حرف ها اصلا بهت نمیاد...
مانی اعتراض میکند:آخه مامان...
صدای باز شدن در راهرو میآید و بعد صدای زنعمو: برو بیرون... کم حرف بزن..
و صدای بسته شدن آرام در...
چند لحظه میگذرد،هیچ صدایی از بیرون نمیآید.
نگاهی به مسیح میاندازم. جلو میآید و دستگیره را بالا و پایین میکند.
سرم را با تاسف تکان میدهم:قفله..
میگوید:چرا باز نکرد.. دیوونه..
و عصبی،در را فشار میدهد.روی تخت مینشینم:بی فایده است پسرعمو.. اون در قفله.. زندانی
شدیم...
مسیح،عصبی لگدی نثار در میکند و کنار تخت، با فاصله از من روی زمین مینشیند.
میگوید:لعنتی...حتی موبایلم هم اینجا نیست که..
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ اسم دلبر و همدمت رو
اینجوری سیو کن🥹🤭
╟🤍«Mutum Lafya»
•یعنی کسی که
تو رو همینطوری که هستی میخواد و
تو میتونی پیشش خود واقعیت باشی👌
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایتاست☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𓂃بفرماییدتودمدربده𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
🛵
⏝
#صبحونه
صبحے ڪہ غزل از پے چشمت بسرایم
آن صبح غزلوارترین صبح جهان است...❤️🥰
✍🏻هما کشتگر
بہ طلوعِ صبحِ زیبایت درود جانِ دل🌸🍃
🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛
֢ ֢ #پابوس ֢ ֢
.
🌱 🌱 حضرت فاطمه زهرا علیهالسلام :
🔅) إنْ كُنْتَ تَعْمَلُ بِما أمَرْناكَ وَ تَنْتَهي عَمّا زَجَرْناكَ عَنْهُ، قَأنْتَ مِنْ شيعَتِنا، وَ إلاّ فَلا.
😇 ) اگر آنچه را که ما اهل بیت دستور دادهایم عمل کنی؟ و از آنچه نهی کردهایم خودداری نمائی، تو از شیعیان ما هستی وگرنه، خیر.
⇦ تفسیر الامام العسکری (ع)، ص٣٢٠، ح١٩١
.
𓂃حرفایےکهمیشنچراغراهِت𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💛
⏝
🧣
⏝
֢ ֢ #مجردانه ֢ ֢
.
من از روزِ ازل یک تکّهام پیشِ تو جا مانده
بیا تکمیل کن این قسمتِ خالیِ پازل را...😍🥰✋
#رقیه_نوریپور
.
𓂃محفلمجردهاےایـتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧣
⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌽
⏝
֢ ֢ #چه_جالب ֢ ֢
.
این نکات رو برای پخت ڪتلت داشته باشیـن خانوماۍ گل😌😇🤎
ثـواب آشپــزی امروز هدیہ بہ حضرت مـــادر(س)🖤
.
𓂃فوتوفنهاےسهسوته𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🌽
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
در هوس خیال او ، همچو خیال گشتهام !
اوست گرفته شهر دل ، من بـه کجا سفر کنم ؟!🚶♀
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
که کاش
اون روز
باشیم✨️
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوسیوشش :_عکساشون مگه آماده است؟دیروز به آتلیه زنگ زد
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوسیوهفت
سریع موبایلم را به طرفش میگیرم:از این استفاده کنین
موبایل را میگیرد و دست هایش را روی صفحه حرکت میدهد،شماره ی مانی را میگیرد و به
انتظار میماند.
بیشتر از چند ثانیه نگذشته که میگوید :الو مانی... پس کجا رفتی؟؟
چند لحظه میگذرد، آرام میپرسم :چی میگه؟
موبایل را،در حالت اسپیکر میگذارد.
صدای مانی را میشنوم:سلامت باشین آقای احسانی،قربان شما ؟خانم بچه ها خوبن؟ جاتون
راحته؟
مسیح عصبانیست:چی داری میگی؟؟ زود برگرد ببینم...
مانی دوباره میگوید :بله آقای احسانی متوجه موقعیتتون هستم.. باشه،من الآن مادرعزیزم رو
برسونم منزل،خدمت میرسم..
صدای زنعمو،از ان طرف میآید:مانی بیخودی قول امروز رو به هیچ کس نده.. من باهات کار دارم..
انگار موبایل را از گوشش دور میکند،چون صدایش ضعیف میشود:مامان این بنده ی خدا،کارش
گیر کرده،من باید برم...
زنعمو محکم میگوید:نه مانی.. بگو امروز نمیتونی بری
مانی اصرار میکند:مامان،باور کن کارواجبه باید برم...
زنعمو با حالت قهر میگوید:اگه مسیح بود،حتما باهام میاومد...
و این چنین پیروز میشود..
مانی آه میکشد:آقای احسانی متوجه شدین؟امروز نمیتونم بیام...
مسیح فریاد میکشد:مـــــــــــانی؟
از صدایش میترسم،نگاهش میکنم.
مانی میگوید:سلامت باشین آقای احسانی.. خدمت میرسم،خدانگه دار
و تلفن را قطع میکند.
مسیح با ناراحتی،موبایل را روی تخت میاندازد.
خوب شد حواسش هست که موبایل من است،وگرنه حتما با این همه ناراحتی،آن را به دیوار
میکوبید!...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوسیوهشت
بلند میشوم و چند قدم در طول اتاق راه میروم،کاش حداقل زندان بزرگتر بود،یا حداقل هم
سلولی نداشتم!
نگاهم روی دیوار سمت چپ،قفل میشود..
کتابخانه ای بزرگ و پر از کتاب رو به رویم میبینم،چرا تا به حال متوجه این نشده بودم؟!
بلند میگوید:وای... اینجا... اینجا فوق العاده است...
مسیح سرش را بلند میکند،با تعجب نگاهم میکند:چی؟
به کتابخانه اشاره میکنم:کتاب های شماست؟؟
بلند میشود و کنارم میایستد:مگه تا حالا ندیده بودیش؟؟
سرم را به شدت تکان میدهم ولی لبخند بزرگم را به هیچ عنوان نمیتوانم کنترل کنم.
مسیح به صورتم زل زده.چشمانش می خندند.
با لبخند میگویم:دیوونه ام نه؟
*مسیح*
جوابش را با لبخند میدهم،نمیدانم چرا ولی یک لحظه با دیدن لبخندش،تمام غصه و ناراحتی و عصبانیتم،محو شد!
میگویم
:_نه.. چرا دیوونه؟؟
دوباره لبخندش بزرگ میشود،مثل دختربچه ای که هم زمان برایش چندین اسباب بازی خریده
ای.
+:آخه مثل بچه ها.. از دیدن کتاب،این همه ذوق کردم!!
:_پس اهل کتابی؟
+:آره خیلـــــی،تا دلتون بخواد...
من امروز قسم خوردم...باید مسیح سابق باشم
جلو میروم و یک قدمی کتابخانه میایستم
:_چی میخونی حالا؟ شعر،رمان،تاریخی،روانشناسی؟
جلو میآید و کنارم میایستد
+:هرچی.. زیاد اهل تاریخی و روانشناسی و اینا نیستم..کتابخانه تون خیلی بزرگه.. منم کتاب
زیاد داشتم ولی خیلی به این و اون قرض دادم و متأسفانه خیلیاش برنگشت...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوسیونه
میخندد،بلند.. اولین بار است که قهقهه زدنش را میبینم.
چقدر بیریا...
تنم بی حس میشود
سرم را تکان میدهم،آب دهانم را قورت میدهم
:_من معمولا به کسی قرض نمیدم.
+:منم تصمیم گرفتم دیگه قرض ندم..
:_اینو خوندی؟
(استخوان خوک و دست های جذامی) را برابرش میگیرم،چهره درهم میکشد
+:خوندم
:_چطوره؟خوشت میاد اینجوری؟
+:میدونین... قلم نویسنده عالیه ها..ولی فضای داستان،خاکستریه. یه جوری پر از ناامیدیه...
من (چند روایت معتبر) همین نویسنده رو ترجیح میدم.
جالب شد! عقاید این دختر،عجیب به دل مینشیند.
چند کتاب مختلف انتخاب میکنم و جلو میروم و روی زمین مینشینم.
همان جا ایستاده و به حرکاتم زل زده
کتاب ها را روی زمین میگذارم و به طرفش برمیگردم
:_بیا بشین
مثل یک بچه ی حرف گوش کن،جلو میآید و مینشیند.
خودش را کمی جلو میکشد و نزدیکم میآید.
چقدر حس خوشبختی دارم،از اینکه نیکی به من، اعتماد دارد...
از افکاری که از سرم میگذرد،وحشت میکنم.
من... به غرورم قول داده ام..
باید بحث را منحرف کنم..
(کوری) را نشانش میدهم.
:_این چی؟
لبخند میزند
+:این خوبه... یعنی یه ایده ی جدید و جالب داره.. خوشم اومد یه جورایی ازش .
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوچهل
:_یه کم راجع بهش حرف بزنیم؟
+:آره حتما...
:_بگو
+:چی بگم... آها.. شخصیت ها با اینکه زیادن و فضای داستان شلوغه،ولی خوب توصیف شدن
و ملموسن.. آدمایی ان،از جنس مردم..
حرف میزند و من به صورتش زل میزنم.
حرفش که تمام میشود،با خنده میگویم
:_باشه،باورم شد خوندی
میخندم تا حرفم را جدی ـنگیرد.
او هم میخندد،زیاد از این بحث،خوشش آمده، خوشحالم..
هم حوصله مان سر نرفت،هم نیکی ناخواسته مرا آرام کرد...
(بادبادک باز) را برمیدارم،با دیدنش لبخند میزند.
+:من اینو خیلی وقت پیش خوندم... راستش دوازده سالم بود،خیلی بچه بودم... ولی همین چند
ماه پیش دوباره خوندمش و تازه فهمیدم قضیه چیه!
سرخ میشود،یک لحظه خیلی احساس راحتی با من کرد!
خنده ام را میخورم
:_چطوره؟
+:موضوع داستان،تازه است و هم اینکه جمله بندی ها عالی ان و کلمات خوب کنار هم چیده
شدن.. لابد کتاب بعدی هم هزارخورشید تابانه؟
لبخند میزنم
:_از کجا فهمیدی؟
شانه بالا میاندازد.
+:یه لحظه!
بلند میشود،چادر مشکی اش را درمیآورد و روی صندلی میگذارد.
دوباره مینشیند،با اینکه مانتو به تن دارد و حجابش کامل تر از کامل است،ولی حس خوبی به
من دست میدهد.
+:گرم بودا ...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ اسم دلبر و همدمت رو
اینجوری سیو کن🥹🤭
╟🤍«Ami lointai»
•یعنی کسی که ازت دوره ولی از همه ی
آدمای نزدیکت بهتر و نزدیک تره🦋
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایتاست☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𓂃بفرماییدتودمدربده𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
🛵
⏝
#صبحونه
بــراے صبح شدن
نه بہ خورشید نیـاز است🌞
نه خندههاۍ باد🌬
چشـمهایت را که باز ڪـنے👀
زندگـے
عاشقانہ طـلوع خواهد کرد😍✋🏻
🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛
֢ ֢ #پابوس ֢ ֢
.
🌱 حضرت فاطمه زهرا عليهالسلام :
🔅) جَعَلَ اللّهُ الصَّلاةَ تَنْزيها لَكُمْ عَنِ الْكِبْرِ.
💚 ( خداوند نـــمـــاز را براى دوری شما
از کبر و خودخواهی مقرر فرمود.📿
⇦ خطبه فدکیه
.
𓂃حرفایےکهمیشنچراغراهِت𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💛
⏝
🥤
⏝
֢ ֢ #منو_مجردی ֢ ֢
.
📩 روال دعوا تو مدرسه
تو دهه شصت به این شکل بود که:
اول همو میزدیم،
ناظم میومد جدامون می کرد😢
بعد تک تک هممونو میزد
ما ناظمه رو جدا می کردیم☺️
بعد زنگ میزد بابامون میومد بابا هم
ما رو میزدمون ناظمه جدامون می کرد😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1082 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃پاتوقمجردے𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🥤
⏝
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢
ازبَلهتا«جانَــم»
یهِدُنيادوسداشتَنهِامّااز
جانَمتا«جــونِدِلَم»کهمیگییهِ
كهكشان«؏ـِشقـهِ»💖🌿
#عشق_دلم
.
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
به اخمت خستگی در میرود😠😌
لبخند لازم نیست
کنار سینیِ چای تو
اصلا قند لازم نیست(:🥰🫀
_بهمنصباغزاده
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
🧃
⏝
֢ ֢ #ویتامینه ֢ ֢
.
آویزون شوهرتون نباشید!
اینکه کمی خودتون رو وابسته به شوهرتون نشون بدید و بهش بگید تکیه گاهتون هست بد نیست ولی آویزون بودن اصلا توصیه نمیشه.
🔸دم به دیقه زنگ زدن
🔸تند تند پیام عاشقانه فرستادن
🔸دائما ابراز دلتنگی و ابراز عشق
شوهرتون رو خسته میکنه مخصوصا وقتی که همسرتون سرکار هست و ذهنش مشغوله و کاملا منطقیه و اصلا تو فاز احساسی نیست.
.
𓂃ویتامینعشقتاینجاست𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧃
⏝