عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_سی ♡﷽♡ سرش را به طرفین تکان میدهد و میگوید: هیچے ولش کن! در مورد پیشنها
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_سی_ویک
♡﷽♡
و ابوذر کلافه به همراهش رفت.خدایش بیامرزد! بابا با خنده به صندلے کنارش اشاره کرد و دعوت کرد تا بنشینم. کنارش نشستم و پریناز سیب هاے پوست کنده را تعارفمان کرد. بابا گازے به سیب زد و پرسید: چه خبرا؟ یه هفته ندیدمت دلم برات یه ذره شده بود. گونه اش را بوسیدم و پریناز لبخندے زد
بابا دستے موهایم کشید و پرسید:چه خبر از بیمارستان؟ راضے هستے؟
راضے بودم .از نرگسهای هر صبح عمو مصطفے از چاے و نسکافه ها و قهوه هاے سردے که میخوردم
از کم کارے دوستانم و جبران کارشان
از دیدن کودکان مریض اما شیطان بخش اطفال
از درد و دل کردن با نرجس جان
از خواهر بودن براے هنگامه
از جای مریم شیفت ایستادن
از نگرانی براے پوست نسرین زیر آنهمه آرایش، از...
من راضے بودم
لبخندے زدم و سرم را روے شانه پدرم گذاشتم و خیره به پرے ناز گفتم: معلومه که راضیم.
پریناز آخرین تلاشهایش را هم کرد و گفت:آیه در مورد پسر خانم فضلے مطمئنے؟ نمیخواے بیشتر فکر کنے؟
نوچے گفتم و رو به بابا گفتم: میشه به زن مهربونت بگے من اونقدرے عقل دارم که بفهمم چی کار میکنم؟😛
بابا هم میزند به لودگے و میگوید:پری جان آیه اونقدرے عقل داره که بفهمه چے کار میکنه! پرے ناز چشم غره ای نثار باباے مهربانم میکند و میگوید: هے تو دل به دلش بده داره 25 سالش میشه! آیه به خدا، خدا راضے نیست اینقدر منو حرص میدے .فکر میکنے یکے دو سال
دیگه اینقدرے که الان خواهان دارے بازم اینقدر خواستگار پیدا میکنے؟
راست میگفت؟ دروغ که نمیگفت!
پس حتما راست میگفت!
_____________________
[فصل پنجم]
[از زبان داناے ڪل]
قطره چکان سرم میناے کوچک را تنظیم کرد .خم شد و صورت غرق خوابش را بوسید.به ساعتش نگاهے انداخت و با خیال راحت کنارش نشست. مفاتیح کوچکے که همیشه بالا سرش بود را
برداشت. دستش به دعا نمیرفت دوباره آن را بست و فقط خیره به چهره فرشته کوچک روے تخت خوابیده شد.هنوز هم به طور کامل بیمارے اش را تشخیص نداده بودند. چند دقیقه بعد نسرین را
دید که سراسیمه به داخل اتاق می آید با دیدن آیه نفس راحتے میکشد و به در تکیه میدهد.آیه نگران نگاهش میکند و میپرسد:چے شده؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_سی رفت جلوی آیفن. - تویی شروین؟ الان میام نگاهی به سعید کرد. سعید خودش
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_سی_ویک
- تو چته پسر؟
- فقط برو
سعید ساکت شد. اما فقط چند لحظه.
-راستی امروز با اون استاد جدیده کلاس داشتیم. استاد با حالیه. هیچ جوری نمیشه ضایعش کرد
-سوتی دادی؟
-من نه، یکی از بچه ها. خیلی محترمانه حالش رو گرفت
-من نفهمیدم ولی بچه ها گفتن بدجوری حال بهمن رو گرفته. خیلی تیزه. اون روز منو دید. من همیشه اون گوشه می خوابم این اولین کسی که منو دید
-چه کار کرد؟ با اوردنگی انداختت بیرون؟
- نه بابا. خونسرد تر از این حرفاست... اینجا نگه دار من یه کاری دارم
دم در سعید گفت:
-صبح بیام دنبالت؟
-آره حوصله خونه رو ندارم. می خوام اگر بشه برم دنبال کارهای انصراف...
مادرش توی قایق توی استخر بود. همان طور که پارو می زد با تلفن صحبت می کرد. شراره هم با عروسکش توی تاب بود و همانجا خوابش برده بود. نگاهی به مادرش انداخت. مادرش حتی دست هم تکان نداد. نفس عمیقی کشید و از راه میان درخت ها وارد خانه شد. روی تختش دراز کشیده بود. سیگاری روشن کرد. دستش را زیر سرش گذاشت و به عکس روی دیوار مقابلش خیره شد. عکس یوز پلنگی که آهویی را شکار کرده بود. احساس تنهایی می کرد. با عصبانیت بلند شد،عکس را گرفت و کشید. عکس تا نیمه پاره شد. کسی در زد. کلافه سر جایش نشست.هانیه بود. با تعجب نگاهی به عکس نیمه پاره انداخت و گفت:
- آقا! غذاتون رو آوردم
- نمی خوام
-شما حالتون خوبه؟
- آره
هانیه نگاهی به شروین کرد و غذایی را که آورده بود برد. شروین صدایش کرد.
- این عکس رو کامل از دیوار بکن
هانیه گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒