eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌وشصت‌وششم کتایون نگاه غریبی کرد: چرا به کارش نیاد؟
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _امام حسین و خانواده ش به قربانگاه رفتن تا ماها با شنیدن مصائبشون تحت تاثیر قرار بگیریم و به اهدافشون پی ببریم اونوقت ما از گفتن و شنیدنش هم ابا کنیم؟! روضه خونی و پاسداشت شعائر نظر شخصی ما نیست خدا خودش روضه خونه یک تای ابروش بلند شد: منظورت چیه؟ _تو ماجرای هاجر و اسماعیل گفتم خدا بخاطر مادری که پسرش فقط چند دقیقه تشنگی کشیده و مادرش چند بار یه مسیر رو دنبال آب طی کرده سالی یکی دو میلیون آدم رو با مناسکی که گذاشته همراه اون مادر میبره و میاره که قدر و ارزش و عظمت این حادثه رو بفهمونه حالا با این خط کش تو بگو برای رباب و کودک شیرخوارش چه باید کرد؟ تازه اونجا بچه سیراب شد با معجزه چشمه اما اینجا بچه کشته شد ابراهیم پسرش رو به قربانگاه برد تا ذبح کنه اما ذبح نشد اما اینجا... نتونستم ادامه بدم و بجاش دوباره نگاهم رو به حرم دادم سکوت کمی طولانی شد و زحمت شکستنش به گردن رضوان افتاد: یقینا تمام این نقل ها در قرآن حکمتی داره میخواد قدر و اندازه این مصائب رو به ما نشون بده عاشورا یه اتفاق که در سال 61 هجری حادث شد نبود از ابتدای خلقت این ودیعه ی هدایت بشر در ذریه نبوت وجود داشت یه کتابی هست از یه انسان صالح در بنی اسرائیل که تقریبا 150 سال قبل از تولد پیامبر نوشته شده به نام "نبوئیت هایلد"* این کتاب بخش های مختلفی داره اما توی یه بخشش پیشگویی واقعه کربلا هست توی اونجا میگه: _"خداوند در کنار فرات ذبحی دارد سری از پشت سر بریده خواهد شد و استخوان های سینه زیر سم اسبان شکسته خواهد شد ناموس بهترین خلق خدا را ببینی که از خیمه های رنگارنگ بیرون میکشند و مقابل دیدگان حرامزادگان قرار میدهند" هر دو متعجب به رضوان خیره شده بودند و پلک نمیزدند رضوان مطمئن گفت: این کتاب همین الانم موجوده! *** چشم باز کردم و نگاهی به ساعت مچی کنار بالشم انداختم چهار و ده دقیقه بار چهارمی بود که از خواب میپریدم خسته از هرچه استراحت و انتظار هم دلتنگ خانه و خانواده بودم و هم مضطرب از رویارویی دوباره و هم ترس از شنیدن خبری که مدتها بود منتظرش بودم و ناگذیر بود و هم ناراحت ترک این حرم و جدایی دوباره هنوز نرفته دلتنگش شده بودم مطمئن نبودم به همین زودی بتونم زیارتش کنم پهلو به پهلو که شدم با کتایون چشم تو چشم شدیم ابروهام بلند شد و لب زدم: بیداری؟! فوری سر تکون داد: خوابم نمیبره توی رختخوابش نشست: نمیشه با هم بریم بیرون؟؟ من هم نشستم: بگیر بخواب دو سه ساعت دیگه باید راه بیفتیم سرتکون داد: نمیتونم دیگه تحمل کنم این اتاق رو میخوام بریم بیرون دو تایی! نمیشه؟ _بیرون یعنی کجا؟ کلافه گفت: دستم ننداز ضحی! حرم دیگه گفتم: آخه الان؟! ما که رفته بودیم سر شب _یعنی نمیای؟! لحنش بیش از حد درمانده بود و رد کردنش ناممکن خودم هم بدم نمی اومد نماز صبح آخر رو توی حرم بخونم فکری کردم و گفتم: باشه بذار وضو بگیرم بلند شدم و وارد سرویس شدم تا وضو بگیرم وقتی برگشتم دیدم کتایون توی درگاه در مشغول تماشای وضوگرفتنمه متعجب گفتم: چیه؟ _هیچی بیا بیرون بیرون اومدم و تا کتایون از سرویس برگرده روی کاغذ یادداشتی برای رضوان نوشتم و روی در چسبوندم مسیر کوتاه هتل تا شارع العباس رو که نسبتا خلوت بود باقدمهای تند طی کردیم و وارد بین الحرمین شدیم گفتم: خب، کجا بریم؟ اشاره ای به جای دیشبمون زیر نخل کرد‌: همونجا... از میان جمعیت پراکنده ی نشسته روی سنگ های سفید بین الحرمین گذر کردیم و به جایی که کتایون اشاره کرده بود رسیدیم همین که نشستیم پرسیدم: خب بگو ببینم دردت چیه که شبگرد شدی؟ نگاهش رو ازم گرفت و به حرم داد: هیچی فقط حوصله م توی خونه سر رفته بود میدونستم فقط همین نیست ولی ترجیح دادم فعلا سکوت کنم تا خودش به حرف بیاد رو کردم به حرم و چشمهام رو بستم تا آخرین مناجات هام رو عرضه کنم و از دلتنگی جدایی، هنوز نرفته اشکهام راه باز کرد چند جمله ای که گفتم دعای همیشگیم از ذهنم عبور کرد و آهسته زیر لب گفتم: خدایا؛ بحق این حسینت که انقدر دوستش داری، و به حق همه ی شهدای کربلا: رویای صادقه ی ما رو تعبیر کن تو خودت این رویا رو به ما دادی پس تعبیرش رو دریغ نکن توی حال خودم بودم که دستی روی شونه م نشست: تموم نشد؟ از پشت پرده ی اشک نگاهش کردم: چی شده مگه؟ _کارت دارم میخوام حرف بزنیم نفس عمیقی کشیدم: چیزی نبود که! کلافه سر تکان داد: اذیت نکن _خیلی خب بذار یه سلام بدم الان حرف میزنیم روی پا بلند شدم و سلامم رو به طرفین با حالی که خودم هم چندان نمیشناختم تقدیم کردم و نشستم _خب حالا بگو ببینم چیه؟ چرا انگار دلت تو دیگ میجوشه؟! نفس عمیقی کشید: انگار نیست میجوشه... قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _خب چرا؟ _از اینجا بپرس بهمم ریخته _چرا با خودت لج میکنی؟! دوباره نفس عمیقی کشید: سخته خیلی سخته اینکه به چیزی که یک عمر بودی پشت کنی، اینکه خودت رو خراب کنی و از نو بسازی خیلی سخته... نگاهم رو به حرم دادم: میدونم به من داری میگی؟ من خودم تجربه ش کردم میدونم چقدر سخته خودت رو انکار کنی! ولی وقتی اینکارو کردی، تازه میفهمی زندگی یعنی چی، رشد میکنی، راه نفست باز میشه چیزای جدید میبینی اگر یقین پیدا کردی، از هیچی نترس تهش چیزای خوبی برات هست انقدر به تکبرت تکیه نکن نگو حرفم از سکه میفته، ضایع میشم حیفه بخاطر این غرور بچگانه حقیقت و محبت رو از دست بدی و جابمونی! چشمهاش رو بست و چندبار عمیق نفس کشید و دوباره و دوباره... بعد ناگهان بازشون کرد: من میخوام... میخوام... و دوباره یک نفس عمیق دیگه: میخوام ایمان بیارم میخوام مسلمان بشم چکار باید بکنم؟! چشم بهش دوختم و با لبخند غرق تماشاش شدم انگار فقط همین یک قدم رو کم داشت و این وقت صبح من رو آورده بود اینجا تا هلش بدم چرخید به طرفم با لبخند پر از حرارتی گفت: چیه چرا جواب نمیدی! آدم ندیدی؟! بی توجه به سوالش غرق افکار خودم گفتم: من تابحال سه بار این صحنه رو دیدم _کدوم صحنه؟! صحنه ای که یک انسان قهر کرده به آغوش خدا برمیگرده یه بار خودم یه بار ژانت حالا هم تو ولی اون دو تای قبلی به اندازه این یکی خاص نبوده؛ تو بین الحرمین، دم سحر... دوباره عمیق نفس کشید اما اینبار با ذوق تصمیم سختش رو گرفته بود: _نگفتی چکار کنم؟ _شهادتین بگو بلدی که؟ سر تکان داد و چشمهاش رو بست زیر لب زمزمه کرد و اشک ریخت و من چشم ازش برنداشتم این صحنه های نادر مگه چند بار در طول زندگی انسان تکرار میشن که بشه ازشون گذشت؟ چشم باز کرد و رو کرد به من: من خیلی وقته یقین پیدا کردم ولی تصمیم گرفتن سختترین کار دنیاست! از همون روزایی که با هم قرآن میخوندیم مطمئن بودم این کلام عادی نیست ولی نمیتونستم قبول کنم اینهمه تغییر رو اگر اینجا نمی اومدم، تا آخر عمر خودم رو به خواب میزدم که هیچ وقت هم قبول نکنم! ولی خیلی حیف بود! الان حس میکنم یه شیر آب سرد از مغزم باز شده و تمام تنم رو شسته سبک شدم چرا نمیخواستم این حال خوب رو به دست بیارم؟! _خب تغییر سخته دیگه _آره ولی ژانت خیلی راحتتر از من تغییر کرد چون اون کینه نداشت ولی من داشتم به اندازه ی همه لحظات حسرت و بی مادری و تنهایی و همه دعاهای اجابت نشده از خدا کینه داشتم ولی وقتی بقول تو اتفاقی به این ندرت رخ میده و خدا مادرم رو بهم برمیگردونه پس اینهمه سال بغض من عوضی بوده مهمتر از اون اگر مادرم گم نمیشد، من هیچ وقت اینجا نبودم، هیچ وقت پیداش نمیکردم! هیچ وقت شجاعت پذیرش حقیقت رو پیدا نمیکردم نمیدونم شاید چون بقول تو همیشه فقط یه سکانس از این فیلم رو میبینم همیشه معترضم ولی حال الانم میگه نه بی مادری نه هیچ غم دیگه ای ارزش اینهمه سال قهر و دوری رو نداشت من خودمو تلف میکردم! قطرات اشکش رو مثل مروارید از صورت برمیداشت و تماشا میکرد: خیلی سال بود اینطور راحت گریه نکرده بودم چقدر امشب حالم خوبه رو کرد به من: تبریک میگم... تو بردی! پوزخندی زدم: من؟! من خودم بازنده بلامنازع این بازی ام! چقدرم کیف میکنم وقتی هربار کیش و مات میشم! من نه... خودش برد میدونی کتی تا نخوان کسی رو بپذیرن میلی به وجود نمیاد تو هم اول خواسته شدی و بعد خواستی! نگاهش برگشت سمت حرم: من این نگاه رو حس میکنم باور کن اینجا همش حس میکنم نظاره گری هست و به ما محیطه هیچ جای دیگه ای توی دنیا این حس رو نداشتم فقط اینجا... چرا انقدر خاصه؟! _گفتم که اینجا شاهده اباعبدالله بزرگترین سهم رو برداشته و راحتترین راه ارتباطی رو ساخته _اگر نبود... آدمایی مثل من کجا به یقین میرسیدن؟! _برای همینم هست بخاطر ما... خیلی هزینه کرده برای کمک به ما آهی کشیدم: خیلی حسین، زحمت ما را کشیده است... صدای اذان از ماذنه وزید و عطرش کوچه رو پرکرد با لبخند رو کردم بهش: اولین نماز عمرت مبارک حالا کجا میخوای وضو بگیری؟ _دارم! گرفتم... ابروهام بلند شد: پس جدی جدی خیلی وقته که مطمئنی! * چقدر لحظه خداحافظی، دل کندن و برگشتن سخته پشت میکنی که دیگه بری اما باز انگار نمیتونی و برمیگردی تا یکبار دیگه دل سیر تماشاش کنی میدونی دیرت شده اما چه فایده این علم غیر نافع هیچ کمکی بهت نمیکنه برای دل کندن مدام چشمهات پر و خالی میشن و زیر لب میگی: نکنه بار آخر باشه؟ تو رو خدا بازم بتونم بیام قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• دلم زلال می‌شود شبیه آب و آسمان☁️ همین که می‌کنم نگاه به گنبد طلای تو✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• پیسی پیسی ملوسم بلو کنال ✋• نموخوام تولو بیبوسم😒• من مامانم خودم بوس میتُنم😙• خودم بلاش لوس میتُنم🥰• . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• من که بیچاره شدم؛ کاش ولی هیچ دلی، گیرِ لحنِ بمِ مردانه‌ی محکم نشود . . )! . . 𓆩دربند‌کسی‌باش‌که‌در‌بندحسین‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•😌 من شعر می‌شوم📝 که 💫 به دورِ 🥰 سیدمهدی موسوی ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1941» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• به به چه نسیمی، چه هوایی سرصبح🌸 به به چه سرود دلگشایی سـرصـبح👌 صبحانه مـن بهشتی از زیـبایی ست😍 پیچیده چه عطرخوش چایی سرصبح☕️ ☺️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• 🌼 امام علے علیہ‌السلام: - إن كُنتُم لِلنَّـجاةِ طالِبينَ فارفُضوا الغَفلَةَ و اللَّهوَ ، و الزَموا الاجتِـهادَ و الجِدَّ اگر خواهان نجات هستيد ، غفلت و سرگرمی را دور افکنيد و به کوشش و جدّيت چنگ زنيد 🚪🔑 ✍🏻 غررالحكم - حدیث ۳۷۴۱ 📚 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌سردار حاجی زاده در کنار شهید طهرانی مقدم . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪• . . •• •• 💬 من برنامه ی باد صبا دارم. و چون از صدای اذان خوشم میاد فعال کردم که اذان بگه... صبح با صدای اذان بیدار شدم... خدایااااا دیدم تو یه تالار شیشه آبی هستم و یه لوستر خیلی بزرگ وسط تالار . صدای اذان هم پخش میشد. فکر کردم مُردم و اینجا بهشت یعنی چه حس و حالی داشتم خواستم بلند شم و برم بهشت و بگردم که یهو سرم خورد وسط میز نگو تو خواب تکون خوردم و رفتم زیر میز خوابیدم میز من شیشه آبی😁 اون لوستر هم گلدون میز بود🤣🤣🤣 . . •📨• • 699 • سوتےِ قابل نشر و بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩خنده‌ڪن‌‌عشق‌نمڪ‌گیرشود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥤𓆪
مداحی آنلاین - ما قدرت محمدیم - محمدرضا طاهری.mp3
5.39M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• بین‌این‌آشفتگی‌هابیشترحس‌میکنیم جای‌خالی‌کسی‌رادرجهان‌این‌روزها... . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• خودت رو ببخش . . .(: 💕 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌وشصت‌وهشتم _خب چرا؟ _از اینجا بپرس بهمم ریخته _چ
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• کلی حرف رو دلت هست که هنوز بهش نزدی یعنی وقت نشده اصلا وقتی می‌بینیش فراموششون میکنی و موقع رفتن همه با هم به ذهنت هجوم می آرن چقدر خوبه که مطمئنی هر چی از دلت بگذره میفهمه و میدونه وگرنه حتما در توضیح اینهمه حرف به زحمت می افتادی اونهم دم رفتن وقتی که وقت تنگه! برای همه چیز و همه کس باید دعا کنی و دست پر بری اونقدر هم دورش بگردم دستش بازه که هر چی طلب میکنی دستت پر نمیشه و باز احساس میکنی کم بود آخرش هم میگی اصلا من نمیدونم خودت هر چی صلاح میدونی بهم بده من بهترینها رو میخوام! همه چیز رو باهم... و بعد به هر بدبختی که هست دل میکنی و میری و دلتنگی از همون لحظه آغاز میشه تا دیدار بعدی... زیارت، قصه‌ی عجیبی داره... قصه عجیبی که زائر میشنوه و دیگه هیچوقت از دل و ذهنش بیرون نمیره * چند بار در اتاق رو زدیم تا بازش کردن ژانت خواب آلود از جلوی در کنار رفت و رضوان با دیدنمون توی تختش نشست: بیرون بودید؟ کجا رفته بودید سر صبحی؟ گفتم: حالا اجالتا بجمبید نمازتون قضا نشه خوش خوابای محترم! میگم خدمتتون هر دو با هم به سمت سرویس هجوم بردن و ناچار ژانت اول داخل رفت رضوان برگشت سمت من: ساعت چنده؟! چقدر مونده تا طلوع آفتاب؟! کجا رفته بودید شما؟ گفتم: ساعت...شیش و ده دقیقه یه بیست دقیقه ای گمونم وقت هست با غیض گفت: ترسوندیم! فکر کردم قضا شد از بی پنجرگی اینجا سوء استفاده میکنی! نگفتی... کجا بودید؟ پیش از اینکه فرصت جواب دادن بشه ژانت بیرون اومد و رضوان جاش رو گرفت در فرصتی که نماز میخوندن از کتایون پرسیدم: _مشکلی نداری بگم چی شده؟ شانه ای بالا انداخت به نشانه ی نمیدانم! ولی نمیدانمش از هر میدانمی میدانم تر بود! ذوق عجیبی داشت از دیدن حس بچه ها از شنیدن این خبر که به وضوح حس میشد نماز رضوان که تموم شد دوباره سوالش رو تکرار کرد: میگم کجا رفته بودید؟ _ما اینجا کجا رو داریم حرم دیگه _خب واسه چی دیشب نرفته بودیم مگه؟ نگاهی به کتایون کردم و گفتم: پ خب کتایون گفت بریم منم گفتم باشه گیج گفت: کتایون گفت؟ واسه چی؟ لبخندی زدم: خب میخواست اولین نمازش رو تو حرم بخونه! واقعا هم حیف بود تو هتل میخوند! ژانت سر خم کرد و با بهت گفت: اولین نماز منظورت اینه که کتی نماز خونده؟ کتایون لب باز کرد: چیه بهم نمیاد؟ رضوان با ذوق بلند شد و صورتش رو بوسید: وای عزیزم تبریک میگم خوشبحالت چقدر امروز روز خوبیه برات ما رو هم دعا کن! کتایون با لبخند گفت: من برا تو دعا کنم؟ چرا شما انقدر خوبید؟ رضوان با خجالت گفت: اذیتمون نکن فقط بدون اگر کسی بهت التماس دعا بگه دین شرعی داری که براش دعا کنی‌! ژانت هنوز گیج بود: من نمیفهمم کتی چرا...؟ کتایون صادقانه اعتراف کرد: بقول خودت مگه چقدر میشه منطق رو انکار کرد و نشونه ها رو ندید؟! اینجا آدم رو از رو میبره! منم بالاخره از رو رفتم... *** از شدت اضطراب و دلهره روی صدای کفشهام تمرکز کرده بودم و قدمهام رو میشمردم چشمی به اطراف چرخوندم و ترجیح دادم برای فرار از اضطراب حرف بزنم اول رو به ژانت پرسیدم: چه حسی داری از سفر به ایران؟! لبخندی زد: دلم میخواست اینجا رو ببینم راستش انتظار نداشتم اینطوری باشه _چطوری؟! _خب تصورم این بود که یه کشور نسبتا بی امکانات و ضعیفه ولی اینجا با فرودگاه نیویورک تفاوت چندانی نداره رضوان پرسید: چرا این فکر رو میکردی؟! _خب اینطوری شنیده بودم نگاهی به کتایون انداختم: تو چه حسی داری؟ به خروجی رسیدیم و زیر تیغ تند آفتاب از فرودگاه خارج شدیم کتایون لبخندی زد: خوشحالم هم مامانم رو میبینم هم ایران رو رضا و احسان بعد از پچ پچ کوتاهی جلو اومدن و رضا رو به ما گفت: باید با دو تا ماشین بریم نگاهی به ترکیب جمعیت انداختم و عاقلانه ترین راه رو به زبان آوردم: پس.. رضا من و تو و ژانت با یه ماشین میریم پسرعمو و رضوان و کتایونم با یه ماشین سری تکون داد و با احسان به سمت تاکسی ها حرکت کردن چند ثانیه بعد اشاره کردن جلو بریم و سوار دو ماشینی که نشان دادن شدیم ماشینها که راه افتاد ژانت پرسید: الان میریم خونه شما؟ کاش میشد یه جا بریم و هدیه ای بخریم متعجب با اخم کمرنگی گفتم: این حرفا چیه راحت باش با اینکه معلوم بود از اومدن به خونه ما خوشحاله باز گفت: آخه اینجوری خجالت میکشم لبخندی زدم: خب خجالت نکش! خجالت نداره! رضا از شنیدن صدای پچ پچ ما کمی سرش رو به عقب خم کرد: چیزی لازم دارید خواهر جان؟ کمی خودم رو جلو کشیدم و آهسته جواب دادم: نه عزیزم وقتی برگشتم و به صندلی تکیه دادم هنوز ته خنده روی لبهام بود ژانت با لبخند کمرنگی پرسید: خیلی دوستش داری؟! عمیق گفتم: خیلی قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• برادر برای خواهر یه دنیای متفاوته اونم برادری مثل رضا که همه چی تمومه واقعا خیلی دلم میخواد یه دختر خوب براش بگیریم و سر و سامون بگیره ژانت اما توی فکر خودش بود: تو برادر داری خواهر داری پدر و مادر داری همه اینا خیلی عالی ان قدرشون رو بدون من خیلی دلتنگ مادر و پدرم هستم ولی حس خواهری و برادری رو هیچ وقت درک نکردم اصلا نمیتونم تصور کنم چه لذتی داره یه مرد همش مراقب خواهرش باشه که چی میخواد چکار داره یه وقت اذیت نشه و... راست میگی واقعا خیلی خاصه لب گزیدم و دستش رو گرفتم تا بغض نکنه: _عزیزم ما مسلمانیم همه برادر و خواهر ایمانی هستیم که از برادری و خواهری قومی و نژادی باارزش تره میبینی که رضا نسبت به تو هم مراقبه همه مردای مسلمان همینطوری ان ما بهش میگیم غیرت غیرت با تعصب خشک فرق داره غیرت همین حس مراقبانه ست که میبینی لبخندی زد: آره میدونم ولی.. اینکه یکی رو داشته باشی ویژه همیشه مراقب خودت باشه خب بهتره دیگه من عمیقا این نیاز رو حس میکنم بقول تو وقتی نیازش هست حتما منطق داره دیگه لبخندی زدم: اونی که همیشه باید حواسش بهت باشه و پاسخ این حس تو باشه همسرته ان شاالله به زودی... باصدای زنگ موبایل رضا کلامم رو قطع کردم و گوشم به جوابش رفت: سلام جانم؛ واسه ما فرقی نمیکنه آره ولی بهشون بگو آره آره همون پس فعلا تا خواستم از پشت صندلی بپرسم چی بود ژانت با صدای متحیرش نگاهم رو گرفت متوجه شدم وارد بزرگراه شدیم و ژانت با تعجب میگفت: باورم نمیشه تهران اینجاست؟ اخم کمرنگ و همراه با لبخندی به صورتم نشست: چرا باورت نمیشه؟ نگاهش رو از شهر گرفت: _آخه خیلی مدرن تر از اون چیزیه که فکر میکردم برج و پل و تونل و... خندیدم: پس فکر میکردی ما تو غار زندگی میکنیم؟ واجب شد یه روز بریم تهران گردی! لبخندی زد: خوبه... کلی ام عکس میگیرم لبخندی به دوربین توی گردنش که به دست گرفته بود زدم و خودم هم به شهر خیره شدم از روزی که رفتم کمی تغییر کرده انگار... قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• دوست دارم تا نفس دارم، به راهت باشم و سایه‌ات را برنداری از سرم، آقای من✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• بَ به!!یه خموم عالیی🛀 خودمم و یه عالمه شَف عالییی🛁 تو خم دوس دالییی؟؟؟😊🥰 . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ↝Yᴏᴜ sᴍɪʟᴇᴅ ᴀɴᴅ ғᴇʟʟ ɪɴ ʟᴏᴠᴇ↜ ▴تُ▿ خَندیدی ومَن عاشِق شُدَم ...✨🌼🔑 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . . 𓆩دربند‌کسی‌باش‌که‌در‌بندحسین‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•☕️ ‌دم نوش دلم قند تو را کم دارد☺️ شیرینیِ لبخند تو را🌱 کـم دارد🥰 صرفا جهت تقویت روحیه😍🌹 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1942» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌸𓆪•
هدایت شده از بدو بیا مسابقه🏃🏻‍♂
. 🛑کار درخانه مخصوص بانوان!🏠📲 مخصوص خانوم‌های خانه دار✅ ☢از بی پولی خسته شدی؟😢⛔️ اگه بلدی پول دربیاری نیا 👉🏻❌ 🟣همراه با جوایز نفیس!😁🎁 بزن رو لینک زیر حالشو ببر!👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1779892435Cfb5f9201d6 https://eitaa.com/joinchat/1779892435Cfb5f9201d6 ‌ ❌❌فرصت و ظرفیت محدود❌ ✅بشین تو خونه پول حلال دربیار!😉 کد۲۳۰
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• با نگاهِ روشنت پلکِ سحر وا می‌شود 🌅 تا تبسم می‌کنی خورشید پیدا می‌شود ◠◡◠ سلام؛ صبحتون به‌عشق!❤️☕️ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩⛵️𓆪• . . •• •• آداب و رسوم: اینکه با همسر آینده‌مون، به اصطلاح باشیم خیلی مهمه فرهنگ باعث باشه آداب و رسوم مشابه داشته باشیم و از این لحاظ، به چالش کمتری برخورد کنیم... اما آیا هر آداب و رسومی، حتما باید انجام شه...؟ به طور کلی، سه نوع آداب و رسوم داریم: 💚 یک. آداب و رسوم توصیه شده دین؛ مثل ولیمه دادن برای ازدواج 💜 دو. آداب و رسومی که نسبتی با دین نداره اما با دین، ضدیتی هم نداره مثل حنابندان 💙 سه. آداب و رسومی که مخالف دین و آیین هستند؛ مثل خیلی از آداب و رسومی که مثلا موضوع مَحرم و نامَحرمی رو نادیده میگیره 🌸👆 وظیفه ما در برابر این آداب و رسوم چیه؟ 🌸👈 از بین آداب و رسوم یک و دو هر کدوم که می‌پسندیم یا امکانش رو داریم، خوبه انجام بدیم، تا مثلا به نظر بزرگترها هم احترام گذاشته شه اما👇 اگه آداب و رسومی از گزینه سه وجود داره، مهمه که هر اندازه می‌تونیم نه تنها انجام ندیم، بلکه باهاش مقابله کنیم.. ‌. . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⛵️𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• داستان عجیب خانومه حاجاقا !😳 ایران و از این کارا !!!!! . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌نقشه ی ایران به تفکیک فرش‌های دستباف در هر منطقه . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪• . . •• •• 💬 اقااااا روز عقدم آتليه بوديم يهو برادرشوهرم ماشينمون رو از دم آتليه برد😧😧 گفت زود ميام... رفت كه رفتتت.. مجبور شديم تاكسي بگيريم! فك كن اونم با اون لباس و آرايش، هوا هم بارونيييي 🤦‍♀️ اقا تاكسي اومد من همراه دسته گل هم يك شاخه گل جدا هم داشتم گلفروش داده بود گفت تو عكسا به كارتون مياد اونو عمدا گذاشتم توي تاكسي بمونه مثلا بعد راننده يا مسافر برداره خاطره خوب بمونه براش😶 واقعا به چه چيزايي فك ميكردم😃 . . •📨• • 700 • سوتےِ قابل نشر و بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩خنده‌ڪن‌‌عشق‌نمڪ‌گیرشود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥤𓆪
Mahmoud Karimi - ربنا صلی علی احمد خیر المرسلینا_۲۰۲۳_۱۰_۰۲_۱۲_۲۳_۲۸_۸۴۳.mp3
2.72M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• خَیرُ الأصحابِ مَن قَلَّ شِقاقُهُ و کَثُرَ وِفاقُهُ. بهترین یاران کسی است که ناسازگاری اش اندک باشد و سازگاری اش بسیار. تنبیه الخواطر، ج 2، ص 123 . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•