eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
#ریحانه ● یـڪ زن بـا حجـــ💗ـــاب👇 [🌹] براے پدرشـ👨افتخــار؛ [🌸] براے برادرانشـ👬عــزت؛ [🌹]بـراے همسـرشـ💑گـنـج؛ [🌸]براے فرزندانشـ👧👦بهترین الگو؛ [🌹]و براے جامعہ آرامشـ😇مےباشد... #بانــو_حواست_باشد☝️ #تو_الــگوی_جامعه‌ای💙 °🔶° @Asheghaneh_Halal
#شهید_زنده 🌼سردار حاج‌قاسم سلیمانے خطاب به رئیس‌جمهور آمریکا: جنـگـ💣 را شما شروع میکنید؛ امّـا ما بـه پایان میرسانیـم..😏👊 #عمار_داره_این_خاڪ✌️ 🕊| @asheghaneh_halal
#همسفرانه قَلـ✍ـم در دسـتــ✨ و مَـن محـ🙂ـو خیالَـتــ🍃 بـه جا؎ شِـعـ🎼ـر نـقـ🎨ـاشـی کِشـیدمــ😑...!! #حمید_بیرانوند🙂🎈 #عشق_تو_مرا_هنــرمند_کــرده💘 ✏️:/ @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😊] بِـبـینـینـ☝️ جــولابــامــ پیـسـ🐱ـے داله😍 [😘] خوش به حالتـ😜 جوراباے ما هیچے نداره🙁 #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ─═┅✫✰🌙✰✫┅═─ استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدونود_وشش °•○●﷽●○•° سه ماه و ۲۱ روز و ۶ ساعت و پنجاه و سه دقیقه از
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° _شمیم جون بچه رو بده +نه خیر نمیخواد بچه سرما میخوره . هر وقت خوب شدی بهش شیر بده ‌ نرگس با یه لیوان ابجوش عسل و لیمو اومد بالا سرم ایستاد +بیا اینو بخور جون بگیری ازش گرفتمو به زور خوردم. _اه چقدر بدمزه... محمد در اتاق رو زد و اومد تو ‌و با عصبانیت ساختگی گفت +بدین بچمو بابا لهش کردین به خدا بزارین دو کلوم باهم حرف بزنیم بچه رو از شمیم گرفت و رفت بیرون بچه ها دورم روی تخت نشستن و هر کی یه چیزی میگفت که یهو صدای شکستن اومد نرگس محکم زد تو سرش و گفت _یاحسین فرشته... حرفش تموم نشده شمیم و ریحانه هم همراهش دوییدن بیرون. اطرافم رو که خلوت دیدم به پلکام اجازه ی استراحت دادم. این سرماخوردگی لعنتی از پا درم اورده بود. جون باز و بسته کردن پلکام رو نداشتم .تو این مدت طبق معمول تنها کسی که بیشتر از همه اذیت شد محمد بود . همه ی کارای خونه و بچه رو دوشش بود . __ غذا رو که بار گذاشتم به اتاق برگشتم. محمد تو اتاق بود و زینب و روی پاهاش خوابونده بود . زینب هم با صورت محمد بازی میکرد. محمد لپشو باد کرده بودو دو تا مشت زینب و میزد به صورتش و باد لپشو خالی میکرد و زینب بلند بلند میخندید انقد تو این حالت خنده دار شده بود که نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده ‌. محمد و زینب با تعجب برگشتن سمت من و با من خندیدن به محمد گفتم _فکر نمیکنی زیاد زینب دوستت داره؟ قیافشو بچگونه کرد و گفت : +چیه مامان خانم؟حسودی؟ خندیدم و _بله که حسودم پس من چی؟ +خب توهم منو دوس داشته باش _خیلی پررویی محمد +آره خیلی _اخه یه وقت میری سرکار منو اذیت میکنه برام زبون در اورد و گفت +خوبه دیگه _تو دیگه کی هستی؟ _عجب ادمیه پاشد و نشست رو تخت +میگم فاطمه شاید هفته ی بعد... _هفته ی بعد چی ؟ +هیچی... بوی سوختنی میاد،چیزی رو گازه ؟ _نه چیزی رو گاز نیست دوباره چه خبره؟هفته ی بعد چی؟ +هیچی دیگه میگم این زینب خرابکاری کرده فکر کنم بیا عوضش کن . _داری طفره میری +عه عه من برم دستشویی ببخشید بچه رو گذاشت رو تخت و رفت بیرون از اتاق . این که چی میخواست بگه خیلی ذهنمو درگیر کرده بود .از هر دری خواستم ازش بپرسم طفره رفت و چیزی نگفت... ____ انقدر که گریه کرده بودم سر درد خیلی بدی گرفتم. انقدر حالم بد بود که دیگه حتی نمیخواستم صدای محمد رو بشنوم دستم رو به سرم گرفتم و گفتم : +تو رو خدا ادامه نده،مگه تا الان من بهت میگفتم کجا بری کجا نری... خدا شاهده ؛خدا شاهده حالم بده نمیگم نرو ولی میگم الان نرو.محمد زینب چی؟من چی؟دوسمون نداری؟ مارو کجا میخوای بزاری بری؟ دوتا دستش و گذاشت رو چشماش وبا حالت عصبی گفت +نزن این حرفا رو. پاشد و از اتاق بیرون رفت. بعد از چند ثانیه صدای باز و بسته شدن در اومد که متوجه شدم رفت بیرون. به زینب که مظلوم روی تخت خوابیده بود خیره شدم. با دیدنش گریم شدت گرفت. از اتاق رفتم بیرون و نشستم رو مبل.دو تا زانوم رو تو بغلم جمع کردم و سرم و روش گذاشتم.گریه امونم رو بریده بود.نمیدونستم چرا انقدر بیتابی میکنم،مَنی که این همه منتظر این حرفش بودم،مَنی که این همه مدت خودم رو اماده ی حرفاش کردم،اماده ی خداحافظیش...شاید انتظار نداشتم انقدر زود این روز برسه،فکر این که یه روز از در بیاد و بگه میخواد بره، فکر نبودنش من رو میکشت...! ناراحتی و اضطراب تا عمق وجودم رخنه کرده بود.بلندشدم تا برم یه دستمال از رو میز بردارم که چشمم افتاد به عکس اقا ویاد حرف محمد افتادم. +آقا تنهاست...اینجاهم از کوفه بدتره. اگه امثال منو تو پشت آقامون نباشیم پس آقا دلش به کی خوش باشه؟ فاطمه حضرت زینب و یادت رفته؟ سر بریده برادرش رو رو نیزه دید جنازه ی اکبر رو اربا اربا دید دوتا دست جداشده ی علمدارش و دید...! ولی آخرش گفت ما رایت الا جمیلا! از خدا میخوام صبر زینبی بهت بده. اینا رو نگفتم که فکر کنی من برم دیگه بر نمیگردم،نه خیر اینطوریا نیست من بی لیاقت تر از اون چیزیم که بخوای فکرش وکنی؛ولی میگم رو خودت کار کن یکم به این هافکر کن.همیشه دل کندن از چیزایی که دوسش داری بد نیست، شاید درد داشته باشه،حتی شاید مثل شنیده شدن صدای شکستن استخونای بدنت سخت و دردناک باشه،ولی گاهی لازمه واسه رشد روحت.گاهی دل کندن از چیزای خوب چیزای بهترو نصیبت میکنه،باعث تعالی روحت میشه. حالا ماهم که هدفمون تو این دنیا زندگی نیست،بندگیه! دعا کن بتونیم بندگیشو کنیم. اگه تو راضی نباشی که رفتن من نه تنها فایده ای نداره بلکه اصلا این جهاد قبول نیست ...! بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| ڪـوهـ اسـتـ و دلــشـ ≈{🙂 /° به وسعتـ دامنـه ایسـتـ ≈{🏔 °\ سیـماے امـامـ عشـــقـ ≈{😘 /° را آینــــه‌اے ســتـ ≈{😉 °\ اینـ مـــرد ڪــه نــــور ≈{💫 /° از نفسـشـ مےبـــارد ≈{✨ °\ سیـــد علـے حسیــنے ≈{💚 °| خــامنـــه‌اے ســتـ ≈{✋ #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(160)📸 #ڪپے⛔️🙏 🔘| @Asheghaneh_Halal
#صبحونه پرندگانـ🕊ـ به "برڪه‌هاے آرام" پناه مےبـرند😌 و انسانها به "دلـ💚هاے پاڪ" خوش به حالـ آنها ڪه مایه آرامـ💖ـش دیگرانند #سلام_صبح_پنجشنبه‌تون_بخیر🌤 🍃🌺|| @asheghaneh_halal
°•| |•° |جـانــ|💚مـیدهم |فقط و فقط پـاے سامـرا |زادہ شُـدم بہ شوق تمناے سامـرا |دیگرنیازمند ڪَسے نیستم کہ من |هستم ڳداے دستـ|😌تو |آقـاے سامـرا (🕌) @asheghaneh_halal
|💜🍃| #همسفرانه با مـــــــــــن قدم بزن ‌‌》•👣• ڪــــه نه تنها دو پاے من》•☹️• حتے ڪه بےتـــو..》•🍃• پاےجهان لنگ مےشود!》•👌• #نذارلنگ‌لنگون‌راه‌برم☹️ @asheghaneh_halal |🍃💜|
💚🍃 🍃 #مجردانه شريكے در زندگيت انتخاب كن كه براے خودت خوبـ باشد؛ نه براے حرف بقیه و نه براے تصوير اجتماعے‌ات كسے رو انتخاب كن كه میخواے و میدونے کنارش خوشبختے... #هشتگ‌میخواےچیڪار #بہ‌جاش‌دقت‌ڪن😁 پ.ن: خوشبخت شو فرزندم 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹 |•° بہ مرد زندگیت بگو: "چقدر من خوش شانسم ڪہ تو توے زندگے من هستے" این یڪ راه بسیار زیبا براے اینہ ڪہ بهش نشون بدید تا چہ اندازه براتون ارزشمندها ین جملہ را میتونید در مواقعے ڪہ جمع هستید و حرف قشنگے در مورد شما میزنہ بهش بگید... 😁 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
✨بقا و پايدارے يڪ جامعه، نياز مبرمـے به فداڪارے و از جان گذشتگـے دارد...  ⭕️جامعه‌اے ڪه مردم آن بـےتفاوتـ😐 باشند و از حيثيت، شرف و انسانيت خويش دفاعـ👊 ننمايند، تجاوزگران بر آنها مسلط شده، نڪبت و بيچارگـے را براے آنان به ارمغان خواهند آورد...👌 •🌹• @asheghsneh_halal
🕊🌷 🌷 #چفیه🕊 همسرش میگفت[😊] در فصل پاییز به دنیا آمد[😍] درفصل پاییز ازدواج کردیم[😄] در فصل پاییز ڪربلا رفتیم[❤️] درفصل پاییز هم شهید شد[😔💔] عجب فصلی بود این فصل پاییز...... #شهیدحمیدسیاهکالےمرادی🌷 #اللهم_صا_علے_محمد_و_آل_محمد❤️ •| @Asheghaneh_Halal |• 🌷 🕊🌷
#ریحانه دلتنگـ💔ـت ڪہ مےشــوم... چــادرمـ🍃 مےشود برایــم مصــداق حــرم آخــر بوۍ🌼 ڪربـلا میدهــد عطـر مادرم زهـ💚ـرا "سلام‌الله‌علیها" را میــدهد گاهے ڪہ نفسـ😷 ڪشیدن برایم سخــت مےشود، میرم در هواۍ چــادرمـ🌸 نفسـ😇 تازه مےڪنم... #عطر_تو_دارد_همه_لحظه‌های_من💛•💜 ⭐️ @Asheghaneh_Halal ⭐️
•| 👶 |• ٭| تحقیقاتـــ📊 نشان مےدهند... تنبیہ بدنےحتےاز نوع خفیف باعث کاهش ضریب هوشے در کودکان مےشود. ٭| بنابراین هرچہ والدین تنبیہ بیشترے داشتہ باشند،رشد و پرورش روان و مغز کودک کندتر مےشود.⏳ ٭| تنبیہ بدنے استرســ⚡️ بزرگے بہ کودک وارد مےکند کہ باعث ترشح هورمون استرس در بدن کودک مےشود و بہ مغز درحال رشد کودک آسیب مےرساند. نڪات تربیتےریزوڪاربردے☺️👇 *|🍁|* @asheghaneh_halal
#همسفرانه ❄️|° سَــرد اسټ هــوا ! 🚶|° بیــرون اگــر میــروی ، ✋|° دسټ هــایِ مــرا ❣|° با خــودټ ببَــر...!! #رضا_کاظمی📝👤 #گــرمی_دستامی🌸 💙🍃≈ @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [☺️] لفـطا پوسَڪـاے منو احتِـڪالــ نَـتُـنیـد☹️🙏 گناه دالمـ خبـ😢 #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ─═┅✫✰🌙✰✫┅═─ استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدونود_وهفت °•○●﷽●○•° _شمیم جون بچه رو بده +نه خیر نمیخواد بچه سرم
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° اگه تو نخوای که من نمیرم ولی مطمئن باش فقط برامون شرمندگیش میمونه! در هر صورت من نرم یکی دیگه میره حرم خانم که خالی نمیمونه،این ماییم که خودمون رو از این سعادت محروم کردیم.خودمون سد راهمون شدیم. صداش همش تو سرم اکو میشد. راست میگفت،حق با اون بود. من که میدونستم محمد عاشق شهادته، من اینجوری عاشقش شده بودم، من میدونستم اون دوست داره شهید شه و زنش شدم. با اینکه به روی خودم نمیاوردم و یجورایی خودم و گول میزدم،میدونستم.حالا اگه مانعش میشدم ته نامردی بود.میدونستم محمد ببشتر از من عذاب میکشه. میدونستم چقدر اذیت میشه،ولی میترسیدم،خیلی میترسیدم. تقریبا همون زمان که محمد گفت بیست و پنج روزی که نبود و من و خونه ی بابام‌ بودم ،سوریه رفته بود،خبرای داعش پخش شد. فیلم ها و عکساشون تو فضای مجازی پر شده بود. با دیدنشون از ترس تمام بدنم میلرزید،حتی نمیشد حیوان خطابشون کرد ،مطمئنا حیوانات هم نمیتونستن در این حد وحشی باشن. حتی فکر کردن به اینکه محمد قرار بود بره و باهاشون بجنگه برام ترسناک بود،ولی میدونستم باید جلوی این قوم باطل گرفته شه. تا صبح با خودم کلنجار رفتم انقدر فکرای جور واجور تو ذهنم بود که خوابم نمیبرد‌. با شنیدن صدای گریه ی زینب از جام بلندشدم و رفتم بغلش کردم تا اروم شه. محمد تا خودِ صبح نیومد نفهمیدم چقدر گذشت که چشم به در خوابم برد. _ واسه شام آبگوشت بار گذاشتم. زینب خیلی لجباز شده بود و برخلاف گذشته همش چشماش اشک الود بود . شاید خبر از دل پدرو مادرش داشت‌. محمد اومد بچه رو بغل کرد و رفت تو اتاق.دیگه واقعا کلافه شده بودم . علاوه بر کارای خونه و بچه داری کارای دانشگاهم خیلی زیاد شده بود. دیگه وقت واسه سرخاروندن هم نداشتم.خواستم برم دوش بگیرم که یادم افتاد امروز سه شنبه بود واسم عجیب بود چرا محمد هیئت نرفته بود. در اتاق رو زدم و وارد شدم محمد برگشت سمت من که گفتم _چرا نرفتی هیئت؟ سرش روبرگردوند و جوابی نداد. منتظر نگاهش میکردم چند ثانیه گذشت و جواب نداد . کلافه گفتم _جواب نمیدی؟ با بی حوصلگی برگشت سمتم و یه دستش رو برد تو موهاش و گفت +باچه رویی برم هیئت؟ _وا یعنی چی؟ تاحالا با چه رویی میرفتی؟ +فاطمه من خجالت میکشم _ازچی؟ +هیچی _چیزی شده محمد؟ +نه چیزی نشده _پس از چی خجالت میکشی؟ +از خودم،از روضه ی حضرت زینب از اینکه اسم حضرت زینب بیاد و من... سرمو انداختم پایین و از اتاق خارج شدم.دلم واسش میسوخت.شرمنده شده بودم.شرمنده تر از همیشه! با اینکه دلکندن ازش واسم خیلی سخت و شاید هم غیرممکن بود باید میتونستم محمد باید میرفت و منم بایدسخت ترین تصمیم زندگیم و می گرفتم! __ آخرین پیراهنش رو با اشک تا کردم و تو ساک گذاشتم. میدونستم دلش میخواد رفتنش برگشت نداشته باشه. سرش گرم نوشتن بود،پرسیدم _چی مینویسی؟ +وصیت... _بخونش ببینم +خیلی خب،پس خوب گوش کن بسم رب الشهداء والصدیقین _بسه بسه نمیخواد ادامه بدی! ازجام پاشدم و رفتم تو اتاق پشت در نشستم وزدم زیر گریه. بلند بلند گریه میکردم که از پشت در صدای محمد و شنیدم +گریه نکن،منم... دیگه ادامه نداد همونجا پشت در رو زمین نشست وبه در تکیه داد. _محمد،پس دعا کن منم شهید شم به خدا نمیتونم،به جون تو به جون زینب... +هیس،دنیا هنوز به امثال تو نیاز داره تو باید باشی،تو یه مسئولیت شرعی به گردنته _کاش زینب مثل تو شه،دقیقا عین خودت ! +ان شالله باهم بزرگش میکنیم... فاطمه _جان؟ گفت: +نکنه راضی نباشی یه وقت؟مطمئنی دلت رضا میده؟ چیزی نگفتم،از جام بلند شدم و در رو باز کردم. سعی کردم محکم باشم.آب دهنمو بزور قورت دادم و گفتم _ میدونم قامت مرتضی از همسرش دلبری میکنه اما چشامو میبندم و نمیبینمت...! دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم هق هقم شروع شد گفت : +چه عجب،شما مارو مرتضی خطاب کردی! _خواستم روح مادرت وشاد کرده باشم. مادرش اینطوری خطابش میکرد. سعی کردم همه ی این لحظات رو به خاطرم بسپرم با خودم گفتم کاش هیچ وقت اخرین باری وجود نداشت. میدونستم چقدر دوستم داره،به عشقش شک نداشتم و میدونستم اون بیشتر از من میشکنه، چون نمیتونه احساسش رو بروز بده. چیزی نگفت. بعد از خونه بیرون رفت. قرار بود شب همه بیان خونمون و با محمد خداحافظی کنن. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| هرڪسے از نائبـ‌المهدے ≈{💚 /° نمایــد پیـــروے ≈{☺️ °\ شکـــ نـدارمـ ≈{😊 /° مورد تائید حـے داورے ≈{👌 °\ بےنیازیمـ از جهـــانـ ≈{🌍 /° چونـ بهر زهرا(س)سائلیمـ ≈{🌸 °\ ما مطیعـ امـر رهبــــر ≈{😘 °| بر ڪلامشـ قائلـیمـ ≈{✋ #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(161)📸 #ڪپے⛔️🙏 🔘| @Asheghaneh_Halal
#صبحونه صبـ🌤ـح دمید و ما دوباره در هیاهوے دنیـ🌏ـا قدمـ🚶مے‌گذاریمـ نمے‌دانمـ امروز چندبار یاد #تـو از خاطرمـ عبور مےڪند❗️ اما مے‌دانمـ تو هنوز مثلـ دیروز...تنہایـے😔 #سلام_سلطان_تنـهاے_زمین✋ 🍃💐| @asheghaneh_halal
°•| #پابوس |•° |✋نہ سراغے |🌸نہ سلامے |💌خبرے میخواهمـ |🎐قــدر یڪ قاصدڪ |😞از تو اثرے میخواهمـ #جمعہ_هاےدلتنگے #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج °•💠•° @asheghaneh_halal
🍃🍭 #همسفرانه گَرتومُعلمَم شَوے⇦°🎓° درسِ‌محبتَم دهے⇦°💚° جُمعه به مَکتب آیَم⇦°🚶♂° وجان بڪنم فداےِ تو⇦°😍° #حسنڪ‌به‌مکتب‌نمیرف #اگرمیرف‌جمعه‌میـــرف @asheghaneh_halal 🍃🍭
💚🍃 🍃 طبق مطالعاتـ|📖روانشناسے، زمانے كھ مجرد هستيد، تمام چيزے كھ میبينيد|🤔متاهل هاے خوشحالـ|✨هستند،اما زمانے كھ ازدواجـ|💍میكنيد تنھا مجردهاے خوشحال را میبينيد... سعے کنیم دیدمونـ|☺️رو اصلاح کنیم و از هرآنچھ کھ خودمون الانـ|☝️🏻داریم لذت ببریم... پ.ن: 😐ــ 🍃 @asheghaneh_hal 💚🍃
°•| 🍹 |•° جابر از امام باقر (ع) نقل مےکند: عدّه اے بر امام حسین(ع) وارد شدند ناگاه فرش هاےگران قیـ💰ـمت و پشتےهاے فاخـر و زیبا را در منـ🏡ـزل آن حضرت مشاهده نمودند👀 عرض کردند:اے فرزند رسول خدا! ما در منزل شما وسایل و چیزهایی مشاهده مےکنیم که ناخوشایند ماست😣 "وجود این وسایل در منزل شما را، مناسب نمےدانیم!" حضرت فرمود:🗣 از ازدواج، مهـ✨ـریه زنان را پرداخت مےکنیم و آنها هر چه دوست داشتند، براے خود خریدارے مےکنند.💶 هیچ یک از وسایلے که مشاهده نمودید، از آنِ ما نیست✋ 📚کافی، ج 6، ص 475، ح1 💚 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
تربت ڪربلا ✨دستم تربت سیدالشهدا بود آماده بودیم برا نماز... تربت انداختم بالا دوباره گرفتم دستم... 🍃علے با ناراحتي برگشت رو بهم گفت: هووے😡 تربت امام حسین(ع) حرمت دارهـ👊 👈آشیخ عبدالڪریم حائرے توے اتاقے ڪه تربت سیدالشهدا بود پاهاش رو دراز نمیکرد... خاطره: وحید جلال‌پور از 👇👇👇👇👇👇👇 @asheghaneh_halal