°•| #ویتامینه🍹 |•°
••|هرگز بہ همسرتون نگید:
بےجنبہ!حتے در شوخے!
••|بعضے از زن و شوهرها چون نسبت بہ دنیاے زنانہ و مردانہ هم آگاهے ندارند در برابر ناراحتے طرف مقابل از لفظ بےجنبہ استفاده میڪنن...
••|اما در حقیقت همسر شما بےجنبہ نیست بلڪہ بہ خاطر روحیہ اے ڪہ داره واقعا از موضوعے ڪہ شما مطرح ڪردید ناراحت شده...
پس این ناراحتے رو درڪ ڪرده و زمینہ دلخورے و دعوا رو فراهم نڪنید...
#هرڪسےتایہ_حدےظرفیت_داره
#رعایت_ڪنید😊
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
•••🍃•••
༻
#قرار_عاشقی🌷🌷
⚜از گریـہ پُرم شبیـہِ اقیانوس(😭)
💛محتاجِ سفر به نقطہےپابوسش(😢)
⚜اے ڪاش، میان زائـرانش بودم(😔)
💛جامانده اے از زیارت مخصوصش(😢)
#السلام_علیک_یاعلی_بن _موسی_الرضا
#سلطان_خراسان❤️
🍃| @Asheghaneh_halal |🍃
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| شبـ بـدونـ نگاهـ به تـــو ≈{😊
/° فـــــردا نمـےشـــــود ≈{👌
°\ دلتنگـمـ و بـــــدونـ تــو ≈{😌
/° دلـ وا نمـےشـــود ≈{💔
°\ اینـ حجمـ "دوستـ دارمتـ" ≈{😘
/° اے رهبــــــر عزیــــــز ≈{💚
°\ افسوسـ در فضاے دوبیتے ≈{📜
°| جـــــا نمےشــــود ≈{✋
#اللهمـاحفظ_قائدنا_الامامـخامنهاے🍃
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(169)📸
#ڪپے⛔️🙏
🔘| @Asheghaneh_Halal
🍃🌹
#همسفرانه
من به خودم ڪه نَه...
به داشتنِ تــو
مغـــرورم
#بهاینغرورممیبالم😍
@asheghaneh_halal
🍃🌹
°•| #ویتامینه🍹 |•°
#گوش_جان_بسپارید_بھ_دونکتھ😁
1⃣وقتے بھ منزلـ🏡
مادرشوهر یا مادرزنتون
برید کھ مطمئن باشید آمادگے
همھ جانبھ براے مھمان دارے رو
دارند هرگز مھمان ناخواندھ
نباشید!حتے در خانھ
مادر همسرتان!☺️
2⃣اگر آژیر دعوا
بھ صدا در اومد سریع
و محترمانھ،محل را ترک کنید!
وقت رفتن، به هم زدن در، توهین،
تمسخر، کنایه ممنوع سکوت
کنید بعدا حرفاتون رو
محترمانھ بزنین..!
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @Asheghaneh_Halal
#طلبگی
#ادامهـ⬇️
🔅چه بسیار آدمهایـےڪه شاید قبل
از #طلبگی در رفاهـ😌 و امنیتـ👊
ڪامل بودند و از زمانےڪه #طلبه
شدند از خانوادهـ خود نیز طرد شدند😓
⭕️طلبههایـے هستند ڪه نانـ🍞
شب هم ندارنـد و در عین حال
خم به ابرو نمےآورند...|😌😳|
⁉️چون به هدف خود پایبندند💪
به آرمان خود معـتقدند و آن را
عاشقانهـ😍 دوست دارند...
↩️ آرمانها و عقایدے ڪه شاید
براے برخے سست و پــوچ و
بـےاساس جلوه ڪند😏
🍃 اما دیدهایمـ👀 ڪه یڪ طلبه
با همین آرمانها و عقایـد و بـا
ثبات قدمـ👣 ڪشور نهـ❌
بلڪه دنیا را فتح ڪرده است...😇
#تمومـ_نشدها🙃
🍁 @asheghaneh_halal
#ریحانه
💚بانـــــــــو💚
🌺چــــادری که شــــدی...
🌹مرامــت هم چــــادری باشــد
چـــــادر که گذاشتی وظایفت بیشتر می شود ..
گرچه من می گویم عشــــــــــق است
🌷و خبری از وظیــــفه نیست ..
چشم هایت بانـــــــــو
حواست باشد..
صدایت بانــــــــو
حواست باشد ...
قدمهایت ...
مبادا رفتارت چادری نباشد!! 😟
💕آخر همیشه می گوینـــــد
چادر که سر کردی 😔
یک چادر ظاهری بر سرت هست و یک چادر باطنی بر دلت..
💞حواست باشد بانــــــو
چادری که در دستان توست #امانت #زهراست ..😔💔
مبادا روز قیامت چادر را از ما بگیرند و بگویند لیاقتش را نداشتی...
✅ #بانـــــو_حواست_باشد...
💠 #چــــــادرحــرمـــــت_دارد💠
°⚜° @asheghaneh_halal
😜•| #خندیشه|•😜
بــن_سلمـان_بـاهات_قهـرم✍
روز به روز به دیــــوانه بودن
#تــرامپ مطمئــن تــر مےشویم😂
ڪلا هر چنــد وقت یه بــار☹️
باید یه اظهــار نظــرے توے
صحبتــهاش داشتــه باشه😄
وگـــرنه عُقــده مـــیشه بــراش
بچـــمون عُقـــده اے میـشه😅😂
تــوے اجــلاس ســازمان ملل
از عـــربستــان تشڪـر مےڪنه🙏
بـعـــد از چند وقـــت😉
همـــون عـــربستانے ڪه
مایـــه مباهاتـــش بــود😎
تحــقیـــر مےڪنه😊
داداشــــم بــا خــودت
چــند چنــدے⁉️⁉️⁉️
قـــرصاتو خـــوردے😂😂
یــا شــایــدم پــولا نـــرسیده👊
دُزه پــــول، خــــونت اومده پــایین😂
مےخواے یه ســر یه حمــله ے نظامے
به عربستــان بــــــزن👊👊
حـــساب ڪار بیــاد دستشون😅😅
بعـــد جالب اینجاست 👇
تـــرامپ تحقــیرشون مےڪنه😂
محمــد بن سلمــان میگه🎤
بــاید بپـــزیریم ڪه هــر دوستے
هم حــرف هاے خــوب مےزنــد🙊
و هم حــرفهای بــد⁉️⁉️
آره اینـــو نگے چــے بگـــے😂😂
مےخواے بــه ســر بــرو🏃
ڪاخ سفـــید دست بوسے
تـرامپ جــان از دلــش دربیاد
طفلڪے معلومه خیلے
دلخـــوره😂😂😂😂
یه وقــت دیدے زد ساقطتــون
ڪـــرد😅😅😜😜
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇
#ڪپے_بدون_قید_لینڪ ⛔️
ڪلیڪ نڪنے ســاقط میشے😂👇
📚| @asheghaneh_halal
.
|° #خادمانه °|
پست موقتـ✋
#پارتـ_اوݪ رمانـ جذابـ و ارزشے👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/3482
اعـــضاے جدید💐
از اینجـــا با مـــا همراهـ باشید👌
با رمانـ فوق العــادهـ #ناحله😍
✅ جهــت دستــرسے آسانتــر و ڪامل تر
به رمــان فعلے هشتک #ناحله را در ڪانال
ســــرچ ڪنــید😍
راستے😌
رمـــان هاے دیگـــه اے هم بارگــذارے
شده ڪه با ســـرچ هشتڪ #عشقینه
مےتونید بهشـــون دستـــرسے
پــیدا ڪنین🍃🌺🍃🌺
🎈😅
#شهید_زنده
🗣استـاد علیـرضـا پناهیـان:
دنیـا محلِ آشنـایے و خواستگـارے است😊
و آخــرت محـلِ وصــال و زندگـے😍
ما در این دنیـا بناسـت ببینـیم و بپسنـدیم😉
و در آخـرت مےتوانیـم آنچـہ را
در دنیــا پسندیـدهایـم
بطـور کـاااامـل بهدســت بیاوریـم..🙃
حالا ببینیــم درحـالِ علاقمنــد شدن
به چه چیـزهایـے هستیــم!🤔
امیــدوارم محبـوبهاے مــا
در عـالمِ آخــرت در دوزَخ
نبــاشنـــد...!😇✋
#همسفــر_تابهشـت🌸😊
#الهےکه_محبوبـمونو_بهشـت_ملاقات_کنیـم
#صلوااااات😂🙈
🕊| @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
[☺️] یادمـ باسه به باباییمـ بِجَمـ
ازین به بعد ته با ماسـ🚗ـین
میلیمـ بیلون
بَـلام صندلے ڪودڪ بِتَـله
همـ بَــلاے ســـلامـتــے اودم
همـ باباییمـ جَلیـ📝ـمه نَسه یِـوَقتـ
[😎] قـانونمندے رو ازیشون
باید یاد گرفتـ👌
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇
#ڪپے⛔️🙏
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
─═┅✫✰🌙✰✫┅═─
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
•🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_دویست_ویک °•○●﷽●○•° با دستم زدم تو سرم و جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_دویست_و_دو
°•○●﷽●○•°
اشکام مانع میشد که سیر نگاش کنم.
روچشمام دست کشیدم و سعی کردم بخندم تا دلش گرم شه.خیلی سخت بود .
انقدر سخت که حس میکردم کمرم زیر بار این سختی له میشه. زینب تو بغل محمد اروم شده بود و گریه نمیکرد .
رفتم تو اشپزخونه ویه سینی برداشتم
دستام میلرزید.سینی رو روی اپن گذاشتم،یه کاسه ی سفید برداشتم و توش آب ریختم.یه قرآن با ده تومن پول تو سینی گذاشتم. محمد نشست رو مبل و با زینب بازی میکرد.رو به روشون نشستم.محمد دستشو گذاشت رو لب زینب که زینب خندید
مشغول تماشاشون بودم که زینب با خنده گفت:
+بَ بَ
تغییر چهره ی محمد منو سر ذوق اورد
محمد:
+ای جونمممم فدات بشه بابا الهی
بمیره بابا برات الهی،شیرین زبون من
مشغول حرف زدن بود که تلفنش زنگ خورد.گوشیشو جواب داد
+سلام
...
+جانم؟کجایی؟
دم در؟
...
!چشم چشم اومدم
یاعلی
با زنگ تلفنش غصه ام بیشتر شد .
+اومدن دنبالت؟
_اره
بچه رو داد به من،پوتینش رو که پوشید با یه دستش بچه و با دست دیگش ساکشو گرفت. یه چادر گل گلی انداختم سرم و سینی رو برداشتم .باهم رفتیم تو اسانسور .یه بار دیگه سفارشاتش رو گفت.تو اینه با زینب بازی میکرد که رسیدیم.از اسانسور خارج شدیم .
با اشک دور سرش صدقه چرخوندم رفتیم دم در واسش قران گرفتم که سه بار از زیرش رد شد .
بچه رو ازش گرفتم چون بند پوتینش رو با عجله بسته بود باز شده بود
نشست تا بندشو محکم کنه
قبل اینکه بلند شه ،با لبخند برگشت سمتم .زینب و نزدیک صورت محمد گرفتم و گفتم
+زینب مامانی، بابا رو بوس کن
زینب لبشو چسبوند به صورت محمد که محمد زینب و بوسید و گفت
_مواظب خودت و مامان باش زینب کوچولوی بابا
بعدشم رو به من لبخند زد و خداحافظی کرد
_هر جا تونستی زنگ بزن منو از حالت با خبر کن به خدا نگران میشم.دیگه سفارش نکنما،تو رو خدا زنگ بزن وگرنه من میمیرم .محمد زنگ بزنیا خواهش میکنم ازت
+چشم خانومم چشم چرا خودت و اذیت میکنی؟چشم گفتم که هر جا تونستم باهاتون تماس میگیرم،خوبه؟
_بله.فقط مواظب باش اسیر نشی .
الکی هم خودتو پرت نکن جلو تانک و تیر و ترقه .تو رو خدا با ماهم فکر کن که بدون تو میمیریم
+خدا نکنه.چشم چشم،امر دیگه ای؟
_نه فقط خدا به همرات جان دلم...
+ممنوم بابت همه ی خوبی هات
خداحافظ
_خداحافظ...
روزای نبودش به سختی میگذشت،
شاید هم اصلا نمیگذشت .
انگار روزا همینجوری کش میومد و تمومی نداشت.به امید یک ساعت خواب با آرامش سر رو بالش میزاشتم اما جز ترس و وحشت هیچ چیزی نصیبم نمیشد .دقیقا ۱۴ روز و ۹ ساعت از رفتنش میگذشت و تو این مدت فقط ۸ بار تونستم صداش رو بشنوم.
بیشتر از همیشه دلتنگش بودم.
بی قراری های زینب هم هر لحظه کلافه ترم میکرد .انقدر استرس داشتم که حس میکردم هرآن امکان داره قلبم از دهنم بیرون بپره.ساعت حدودا پنج بود
نگاه کردن به در و دیوارای اتاق آزار دهنده بود .بعد از اینکه لباسای زینب رو براش پوشیدم و دورش پتو پیچیدم گذاشتمش تو کالسکه.جلوی آینه ی دم در روسری و چادرم رو چک کردم و کفشمو پوشیدم . در رو باز کردم و از خونه رفتم بیرون. با اینکه هنوز پاییز بود اما هوا فقط یکم سرد شده بود و سوز داشت.
قدم های بلند بر میداشتم و کالسکه رو به سمت جلو هول میدادم.میخواستم برم خرید کنم بلکه دلم باز شه.
فروشگاه بزرگ با خونه ی مامان اینا فاصله ی خیلی کمی داشت .
کالسکه رو هول دادم داخل و بین طبقه ی خوراکی ها ایستادم،وقتی دیدم خلوته کالسکه رو همونجا گذاشتم تا برم و یه سبد بگیرم و توش خوراکی پر کنم .
زینب تازه شیر خورده بود و خوابش برده بود اگه بیدار میشد دوباره شروع میکرد به گریه کردن و جیغ زدن .
رفتم سمت پیشخوان و یه سبد برداشتم فاصله پیشخوان تا طبقه ی خوراکیا خیلی زیاد بود با چشمام قفسه ها رو زیر و رو میکردم تا چیزایی که میخوام رو پیدا کنم
به طبقه ی خوراکیا که نزدیک شدم باشنیدن صدای گریه ی بچه انگار یه سطل آب یخ روم ریختن.قدم هام رو تندتر کردم تا بهش برسم ولی جای قبلی نبود .
بلند گفتم :
_عجب غلطی کردم اومدم بیرون
محکم زدم تو سرم دنبال صدای بچه دوییدم تو یه ردیف دیگه بود
یه مرد قد بلند با کت و شلوار مشکی کنار کالسکه پشت به من ایستاده بود
تو کالسکه رو نگاه کردم بچه نبود
میخواستم بشینم و زار زار گریه کنم که مردی که پشت به من ایستاده بود برگشت. با دیدنش سر جام خشکم زد .
انگار مصطفی هم انتظار دیدن منو نداشت چون با دیدن من خیلی جا خورد. این رو از از تغیر ناگهانی چهرش میشد فهمید
نگام به زینب افتاد که تو بغل مصطفی ساکت چشماش رو بسته بود
با دیدن مصطفی شوک عجیبی بهم وارد شده بود.بچه رو ازش گرفتم و گذاشتم تو کالسکه که گفت :
+خیلی گریه میکرد دلم نیومد بزارم برم.گفتم بایستم تا مامان باباش بیان
نمیدونستم شمایید وگرنه...
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال
❤️| @Asheghaneh_HAlal