غالباً در هر تصادف میرود چیزی زِ دست
لحظه برخورد چشمت با نگاهم،دل بِرفت
#حسین_فروتن
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
بسوزانم زِ عشقِ تو ،
خیالِ هر دو عالم را ...
#مولانا
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
*و از من میپرسی
که در چه حالی؟
پاسخ میدهم:
بیمار توام
#محمود_درويش🦢🍃
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
چو در کنار منی کفر نعمت است ای دوست
دو دیدهام مژه بر هم، دمی اگر بزند...
#حسینمنزوی
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
🌜⭐️🌟🌟🌟✨
🌜⭐️⭐️🌟✨
🌜⭐️🌟✨
🌜⭐️✨
🌜✨
✨
♡ماهرخ♡
#قسمت_چهلوشش
بالاخره عکسی که دنبالش بودم پیدا شد.
_ایناهاش، پیداش کردم عکس دسته جمعی مون با خانم ریحانی هست.
یک ماه پیش رفتیم، اردو با دوربین خانم ریحانی یکی از بچه های کلاس دیگه، این عکس رو از هممون گرفت و بعد هم خانم ریحانی از روش برای همه چاپ کرد.
_پس بگو ...حالا فقط باید بفهمیم کار کدومشون هست.
دوباره اشک صورتم رو خیس کرد:
_وای مژگان حالا منصور چه فکری در موردم کرده؟
دستمو گرفت:
_دیوونه!این چه حرفیه میزنی،منصور هم دوسِت داره، هم بهت اعتماد داره.
با بغض گفتم:
_ولی مژگان من باید اینو به منصور بگم.باید بگم که من عکسمو به کسی ندادم.
مژگان دلسوزانه گفت:
_خوب پس من باید بهش بگم که نامه رو خوندم و به تو گفتم.فعلا بیا ببین کار کدوم احمقی بوده اسم و عکس تو رو به این پسره گفته.راستش خوب که فکر می کنم میبینم چند باری این پسره رو جلوی در مدرسه دیدم ولی از دور
_واقعا؟پس چرا من ندیدم هیچ وقت
مژگان خندید:
_مگه تو غیر از منصور کسی رو هم می بینی.
میون گریه خندیدم:
_حالا تو هم امشب مرتب منو خجالت بده.
خودم یه یکی از بچه ها شک دارم ،آخه اصلا اردو نیومده بود ولی با اصرار یه عکس گرفت و گفت میخواد یادگاری داشته باشه، همیشه هم پیش من خیلی در مورد داداشش صحبت میکنه، ولی منِ خنگ تا حالا متوجه نشده بودم چرا همش از داداشش میگه.
مژگان لبش رو دندان گرفت:
_میگم اگر منصور بفهمه کیه حتما یه بلایی سرش میاره،اصلا نمیدونم باید چکار کنیم.
اشک هامو با دستمال پاک کردم، بینیمو بالا کشیدم:
_ به مامانم میگم خودش بیاد مدرسه و به مدیربگه و با خونواده ی این پسره صحبت کنن دیگه دور و بر مدرسه پیداش نشه. باید زودتر همه چیو به منصور بگم .
صدای تلوزیون قطع شد.پدرم صدام زد:
_ماهرخ دخترم.حالا که مژگان پیشت هست و تنها نیستی، من میرم مسجد ،چیزی بیرون لازم نداری؟
سعی می کنم صدام لرزش نداشته باشه، از داخل اتاق جواب دادم :
_برید به سلامت،نه چیزی لازم نداریم ،التماس دعا.
مژگان بعد از رفتن پدرم ادامه داد :
_فکر خوبیه باید به مامانت بگی ، حالا پاشو بریم.صورتتو بشور، وضو هم بگیریم ،نمازمونو بخونیم،منصور رو هم یه کاریش میکنیم.
بعد نماز از خدا خواستم کمکم کنه و این مشکل هرچی زودتر حل بشه.
توی دلم با خدا صحبت میکردم که زنگ به صدا در اومد.
چادرنماز رو روی سرم مرتب کردم و برای باز کردن در به حیاط رفتم.
مژگان جلوی در هال ایستاد و منتظر باز شدن در شد
_کیه؟
_منصورم ،باز کن
در رو باز کردم، منصور با چشم های قرمز داخل شد.
#ادامهدارد...
✍مهرنگاربانو
📛#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاوپیامرسانهاشرعاحراماست📛
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
کاش من آیِنه بودم ،
هر روز میدیدم تو را .
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
✨﷽✨*▷ ◉──❥❥❥مصیبتی با شکوه ❥❥❥─ ♪.
➪پست_۲۲
➪نویسنده _نهال
هرگونه کپی پیگرد قانونی به دنبال دارد
چشمم خشک شد به تعداد ظرف های نشسته روی سینک ظرفشویی. سلین به بغل شروع کردم به جادادن ظرف های نشسته توی ماشین ظرفشویی. زنگ در خانه که به صدا درآمد ،سمت دررفتم ودرراباز کردم. بادیدن ایمان لبخندی کنج لبم نشست.
_سلام عزیزم.
واو با چهره درهم کشیده وچشم هایی که ناراحتیشان را فریاد میزدولبخند تلخش گفت :_سلام خواهری خوبی؟
_بیاتو ببینم چیشده نصفه جونم کردی.
توی سالن کنار هم نشستیم. برای سلین شیر درست کردم و سرگرم شیر دادن به او شدم.
_ببخش دیگه این بچه گشنشه ،شیشه پستونک براش مثل صداخفه کن عمل میکنه ،غریبه هم که نیستی ،چایی تازه دمِ اگه واسه خودتو من بریزی ممنون میشم. میوه هم رو اپن گذاشته.
ایمان از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت. در چند تا از کابینت ها بازکرد وگفت :_کجان این فنجونات .
_تواون یکی کابینت کناریخچال
به مکافاتی دوتا چایی ریخت وآورد .
_نمیخوای حرف بزنی بگی چته داداش ،نصفه جون شدم.
_راستش مامان هرشب از کمر درد میناله. دیشب انقدر درد داشت که تاصبح نالید. باباهم کنارتختش نشست گریه کرد. خیلی اعصابمونخورده ،دیسکش پاره شده باید عمل کنه.
خبر بده ایمان حال بدم را تکمیل کرد.
_چندروزه هروگچی زنگمیزنه من میگم یه حرفی تو گلومامان گیر کرده چرابهم نگفت ...الهی بمیرم.
ایمان _باباهم یه مدته خیلی شورِ اِلا رومیزنه. آنقدر که حالا کمر درد مامانم شده قوز بالا قوز. باورت میشه همه ریشاش سفید شدن خیلی نگرانشم.
نفس عمیقی بیرون دادم وگفتم _خب خیلی سخته فکر کن پاره تنت نه سربه راه باشه و نه بشه بیخیالش شداونم کنج اون زندان.
_الهی بمیرم براتو. بایدم اعصابت خورد باشه.
ایمان _نه اعصاب خوردی من فقط از اینا نیست .
_پس از چیه ؟
ایمان با چشم هایی پراز التماس دماغی بالا کشید وگفت :_تو که خبرداری،چندساله ......
حرفش را قطع کرد ومننزده خواندمش.
_چندساله یه دختره رو میخوای. بالاخره باید باهاش ازدواج کنی دیگه نه ؟
_خب آره. اما چه طوری الان تو این وضع مامان.باباهم که به کل موضوع خواستگاری رفتن و موکول کرده به بعد. آنقدر درگیر مامانه ونگرانشه که منم اصلا روم نمیشه بهش بگم دختری که چند ساله همومیخوایمو دارن میدن یکی دیگه.
چشم هایم از تعجب گشاد شد پرسیدم :_چی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه چیز را رها کن
به جز دلی که برای خوشحال کردنت
دست به هر کاری می زند..
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
جستجو ڪن "عشـق" را
میان آغـوشِ گرمـِ مـن♥😍✨
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
┄┄┄┅┅𑁍🧡𑁍┅┅┄┄┄
به تلاشی که برای هدفت میکنی، افتخار کن!
چون شخصیتِ تو، زندگیِ تو،
موفقیتِ تو و حالِ خوبت
به همین تلاش بستگی داره...🌱
@ZendegieMan
✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾