نهال❤
*▷ ◉────(๑˙❥˙๑)──── ♪ ✨﷽✨ _پست _۲۶۶ _نویسنده_نهال.
*▷ ◉────(๑˙❥˙๑)──── ♪
✨﷽✨
_پست _۲۶۷
_نویسنده_نهال. _مصیبتی_با_شکوه_به_نام_عشق
وقتی رفت همه تعجبم این شد که منتظر تلنگری بود تا بیرون بریزد. همه حرف های دلش را گفت و رفت. دلم به حالش سوخت حالا بایک بچه به ایران آمده بود.باهزار امید وارزو که به یک عشق یکطرفه خطم میشد.
به خانه که برگشتم ،بعدازناهار بابا گفت :
_نهال اگه میخوای واقعی رضایت بدی. بهتره امیرعلی ام در جریان بذاری.
همان لحظه به اتاقم رفتم وبااو تماس گرفتم.
_الوامیر.
صدایش شوق واشتیاقی خاص داشت.
_سلام نهالی. همین الان تو فکرت بودم که بهت زنگ بزنم.
با سرانگشتانم وررفتم.
_بیراه نمیگن دل به دل راه داره دیگه.
_میخوام بیام دنبالت. یه سورپرایز جانانه برات دارم که باید بیای عمارت من.
_تو این وقت در با آژانس هواپیمایی هستی یا کارخونه.
_درگیر به کارجدید شدم که برای توخوشحال کننده هست. بیای عمارت بابا میفهمی.
_چه کاری. آخه تو که نیازی به شغل سوم نداری.
_نه عزیزم منظورم کارودرامد نیست. بیای این جا میفهمی دیگه.
_ایمان رفته آموزشگاه نقاشی میدونی که ماشینم دسته اونه وبعد از جریان موتوری اونمنو میبره ومیاره. ولی بابا خونس میگم برسونتم.
سمت سالن رفتم که متوجه شدم صدای خروپف بابا بالا رفته وروی کاناپه خواب است.
_امیرعلی _حتما پدرت خسته است ،خودم کت بسته نوکرتم هستم. الان میام دنبالت.
گوشی را قطع کرد. با صدایش جان گرفته بودم. آماده رفتن شدم ،مانتوی قرمزم،باشال وشلوار وکفش سفیدم را پوشیدم. امیرعلی که رسید،رنگ زد. رژ سرخی روی لبم کشیدم و یک آرایش ساده برای چشم هایم انجام دادم. ازاتاق که بیرون رفتم مادرم از آشپزخانه متوجهم شدوگفت :
_اگه چه تیپی هم زدی کجا بسلامتی ؟
_امیر دم دره. میرم عمارتشون.
_برو به سلامت عزیزم.
باخداخافظی ازمادرم از خانه بیرون زدم. ازان حا که حتی پارک در کوچه نبود مسیر کوچه را رد کردم ،سرکوچه دیدمش.
این تصویر گوشه ای از ذهنم حک شد. خوشحالی از سرورویش میبارید ، دست برایم تکان میداد ومنانگار چیزی دردت قلبم فرومیریخت.
سمت ماشینش رفتم و خیابان رابااحتیاط گذشتم.
سپار ماشینش شدم وگفتم :
_سلام.
مشغول بستن کمربندم ادامه دادم.
_فقط دل تو دلم نیست بدونم سورپرایزت چیه ،کشتمت اگه سرکارم گزاشته باشی.
چشم دوخت به لب هایم وگفت :
_قربون دلت برم چقدر امروز ماه شدی تو.
میخواست سمتم بیاید که مانعش شدم.
_راه بیفت زشته یکی تو خیابون میبینمتون.
ماشین را روشن کردوگفت :
_ببینن. مگه کار خلاف شرعه مال خودمی دزدی که نمیکنم.
در راه هرچه اسرار کردم راهنمایی ام کنید بلکه حدس بزنم سورپرایزش چیست ،گفت :
_نه تو خیلی باهوشی میفهمی. آنقدر عجول نباش به محض این که برسیم سر در میاری.
_خب پس. منم به تصمیم گرفتم که بهتره الان بهت بگم ،میدونم ناراحتت میکنه اما خب دیگه باید بهت بگم.
_چی قربونتبرم ؟
_میخوام....میخوام رضایت بدم پسر برادر حاجی بیاد بیرون.رمان دیگه ای از نویسنده نهال بنام ماهتیسا رو توی این کانال بخونید😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2017984745C33d9f548f2
نهال تموم شده و همه ی پارت هاش اماده هست با تخفیف ۴۰ تومن یه شبه همه ی قسمت های رمان رو تا اخر بخون 😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
لینک قسمت اول
https://eitaa.com/Asheghanehhayman/13943
❤️❤️❤️
❤️
نهال❤
*▷ ◉────(๑˙❥˙๑)──── ♪ ✨﷽✨ _پست _۲۶۷ _نویسنده_نهال.
*▷ ◉────(๑˙❥˙๑)──── ♪
✨﷽✨
_پست _۲۶۸
_نویسنده_نهال. _مصیبتی_با_شکوه_به_نام_عشق
عصبانی شد وگفت :
_یعنی چی ،حتما آنقدر حاجی وزنش حرف زدن که آخر سر تو راضی شدی. چه طور میتونی آنقدر راحت رضایت بدی.
_عصبانی نشو عزیزمن. نشستم فکر کردم دیدم بهترین راهه.
_اما من راضی نیستم تو رضایت بدی پسره بیاد بیرون هار شه. این پسر باید درس عبرت بگیره ازاین ماجرا
_عزیر دلم منم این طوری فکر میکردم اما نشستم کلی سنجیدم این ماجرا رو. اون فقط شش ماه حبس میکشه او این شش ماه حتما حاجی یه کاری میکنه ازاون تو میکشدش بیرون نمیخوام باهام دشمن شه رضایت بدم بی خیالم میشه بعدشم حاجی میخواد براش زن بگیره. بیاد بیرون زنش بده دیگه نیره پی کارش. ازاین گذشته محمد اونتو بمونه دیر یا زود همه میفهمن ،بحث فقط آبروی حاج سهراب نیست نمیخوام خودمم نقل دهان مردم شم. حالا نظرت چیه ؟
_مثل همیشه تو بدترین شرایط هم متقاعدم میکنی ،بااین که ازته دل راضی نیستم اما خودت میدونی.
بالاخره به عمارت رسیدیم. متوجه شدم چند کارگر ازبیرونمصالح ساختمان سازی را به داخل حیاط حمل میکنند. درحیاط بازبود ووقتی امیرعلی ماشین را مقابل در حیاط نگاه داشت ،با دیدن حیاط غافلگیر شدم.
سرسختش چرخاندم وگفتم :
_امیر
_جانه امیر. این بود سورپرایزم خوشت اومد
دوباره به حیاط نگاه کردم. گوشه ای از حیاط عمارت پدری را در نظر گرفته بود برای ساختن ساختمانی جدید. درگیر کارگرها بودم که آجر ومصالح را خالی میکردند.
امیرعلی _وقتی گفتی دوستداری این جا زندگی کنیم ،دلم خواست به ساختمان جدید برات بیارم که خونه خودمون رو داشته باشیم. با سارا وبابا مشورت کردم اونام استقبال کردن. چه طوره ؟
_عالیه حرف ندارن.
_مساحت این خونه یه چیزیه بین خواسته من وتو. نه اونقدر بزرگه که پای عمارت بابا برسه نه اونقدرمکوچیک ونقلی که نشه توش نفس بکشی.
_میخوام از نزدیک ببینم.
ماشین را روشن کرد وتا وسطای حیاط رفت. درماشین راباز کردم پیاده شدم.
به اتفاق امیر سمت نقشه ای که روی خاک کشیده بودند رفتیم.
به کارگرها خسته نباشیدی گفتم.
امیرعلی _مهندس اومده دیده ونقشه کشیده. حالا اگه تو خوست نیومد میتونیم تغییرش بدیم.
_ببینم نقشه رو.
چند ورثه کاغذ دستم داد. خانه ای دوبلکس با پنج اتاق که درانتهایشان بالکن های کوچکی بود ،دوسالن دو آشپزخانه بزرگ.هراتاقی هم سردبیر بهداشتی جداگانه خودش را داشت .قصر کوچک رویاهایم بود چیزدیگری نمیخواستم.
خیلی خوشحال گفتم:
_خیلی خوبه امیر. ممنونم.
امیرعلی _میدونستم خوشت میاد بااین وجود اگه ازالان کار ساختمان سازی رو شروع کنیم کمکمش پنج ماه طول میکشه تا خونمون ساخته شه.
_ممنونم.
هوا دیگر سرد نبود که غیر قابل تحمل باشد ،نزدیک های بهار بود. بوی عید می آمد.
امیرعلی سرگرم حرف زدن با کارگرها بود.
امیرعلی_این سیمان هارو اونجا خالی کنید. نه اون جا نه آقا وحیدرمان دیگه ای از نویسنده نهال بنام ماهتیسا رو توی این کانال بخونید😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2017984745C33d9f548f2
نهال تموم شده و همه ی پارت هاش اماده هست با تخفیف ۴۰ تومن یه شبه همه ی قسمت های رمان رو تا اخر بخون 😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
لینک قسمت اول
https://eitaa.com/Asheghanehhayman/13943
❤️❤️❤️
❤️
♥️🍃
﮼تـوبِماٰنبَرایَمٖ ... تـوبِهتَنهاٰییٖتَمامِمَنـي
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
♥️🍃
چه حس خوبی اگه کسی رو دارین که مثل جناب سعدی بهتون میگه:
هم چنان بـر سر آنـم
کـه وفـادار تـو باشم
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
♥️🍃
اونجا که فردوسی میگه:
نجویَم جدایی ز آغوشِ تو
❤️❤️❤️❤️
♥️🍃
«اگر قلبِ من کوه باشد،
تو اولین نسیمی هستی که
آن را به لرزه در آوردی..
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
♥️🍃
عشقِ تو
مثل گلِ یاسِ، حیاطمان مۍماند
که هر صبح
از عطر آن مست میشوم
چشمهایم را مۍبندم،
نفس میکشم تو را
بویت هواۍِ ریه هایم را تازه میکند،
و من پُر مۍشوم،
از عطرِدوست داشتنت
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️❤️❤️
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
♥️🍃
واقعیت عشق.......
- احترام گذاشتن
- حمایت کردن
قابل اعتماد بودن مسئولیت پذیر بودن
- توجه کردن
- تعهد داشتن
- حد و مرز داشتن
دادن حس امنیت
+ هر کدوم اینا نباشه اون عشق
به درد لای جرز دیوار هم نمیخوره
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
8.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️❤️
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
♥️🍃
چه رفتن ها
كه مى ارزد
به ماندنهاىِ پوشالى...
❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃
اونجا که مولانا میگه:
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نهای هزاری تو چراغ خود برافروز
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman