eitaa logo
عاشقان کلام وحی
167 دنبال‌کننده
937 عکس
799 ویدیو
4 فایل
♻️ ثبت نام در دوره های🤍 مترجمی زبان قرآن و زبان نهج البلاغه به روشی نوین،قابل فهم،ارائه مدرک معتبر از(موسسه گلچین مشهد) 💖تدبر قرآن ✅ نمایندگی استان البرز (کرج) 🏝موسسه قرآن وعترت نورالنبی(ع) زیر نظر سازمان فرهنگ ارشاد اسلامی @Zareiyman 🧕زارعی 👈
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗هر صبح 🦚که از خواب بیدار می‌شوی 💗در نظر بیاور 🦚چه سعادتی‌ست 💗زنده بودن، دوست داشتن 🦚شادی عطریست 💗که نمی‌توان آن را به دیگران زد 🦚و خود از بوی خوش آن 💗بهره‌مند نشد روزتون پراز معنویت و برکت و شادی 😇 🌸 ♥️
*«شاهزاده ای در خدمت»* *قسمت :اول* 🌹 به نام خالق یکتا 🌹 «ولایة علی بن ابیطالب حصنی، فمن دخل حصنی، امن من عذابی» همانا ولایت امیرالمؤمنین علی علیه السلام ، قلعه و حصاری ست محکم و هرکس که وارد این قلعه شود ، از عذاب الهی محفوظ است، خداوندا بپذیر تا از تکبیر گویان درگاه ربوبیت باشم و قبول فرما تا از سلام گویان ساحت مطهر اولین امام و ولیّ بلافصل پیامبرت باشم *آغاز:* قصر در سکوتی عجیب فرو رفته بود و هراز گاهی صدای چکه ای که بر مایع درون محفظه می چکید ، سکوت فضای حاکم را میشکست... دستان لرزان دختر ، آخرین ماده هم در مایع پیش رویش انداخت و سپس ،تکه ای فلز بی ارزش را درون آن انداخت، چند دقیقه با هیجان به تماشا نشست ، اندک اندک رنگ فلز به زردی گرایید و دخترک با چشمان زیبایش خیره به فلزی که داشت به طلا تبدیل میشد، ذوق زده دستانش را بهم زد و همانطور که با حرکتی دایره وار دور خود می گشت ،صدایش بلند شد : موفق شدم....من موفق شدم ...بالاخره تعلیمات استاد و خواندن کتابهای مختلف اثر کرد ....من توانستم..... در همین حین ، صدای قیژ درب بزرگ کارگاه خبر از ورود کسی میداد و او می دانست که کسی غیر از آمیشا نمی تواند باشد دخترک با ذوق و هیجان خود را به دختر سیه چرده جلوی درب رساند و همانطور که دستان او را در دست گرفته بود به طرف ظرفی که شاهکارش در آن قرار داشت برد و گفت : بیا آمیشا....بیا جلوتر ....ببین چه کرده ام... آمیشا که سراسیمه بود ، با خضوع دستان خانمش را آرام نوازش کرد و‌گفت : شاهزاده خانم...مادرتان...مادرتان از مراسم برگشته و سخت از دست شما عصبانی ست.... قصر را به دنبالتان زیر و رو کرده ، گمانم فهمیده اینجا حضور دارید. خیلی خشمگین است و من تا دیدم به این سمت می آید ، خودم را زودتر به شما رساندم که اگر می خواهید جایی پنهان شوید تا شاهبانو آرام گیرد ، خبرتان کنم‌. دخترک ، بوسه ای محکم از گونهٔ این کنیزک مهربانش گرفت و گفت : ممنون آمیشا، اما امروز آنقدر خوشحالم که نمی خواهم پنهان شوم ، حرفهای تیز مادرم را هر چه باشد به جان می خرم... آمیشا خودش را کنار کشید و‌گفت : پس اجازه دهید شاهبانو نبیند که مرا بغل کرده اید ، می دانید که ایشان حساس هستند و دوست ندارند رابطهٔ شما با کنیزکان اینچنین صمیمی باشد و اگر ببیند ،منِ بینوا را سخت مجازات خواهد کرد... شاهزاده خانم سری به نشانه تایید تکان داد و خود را به کنارشاهکارش کشانید.... ادامه دارد... 🖍به قلم :طه_حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان این بهترین داستان واقعی👆👆 که خیلی ها به دنبال اش هستند و توفیقی هست برای خوانندگان اش وقتی که چند قسمت رو خواندید متوجه خواهید شد😍😍😍😇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸غم مهسا ما را کُشت! 🔹لُختِ انقلاب جدید را ببینید. از پرفورمنس تا طناب دار. خارج از مرز 📌 این برنامه را در کانال یوتیوب جدال ببینید. 📺youtu.be/p0NsuhVmLCM
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸فقط سه حرف: کوش؟؟؟ 🔹همدستان داعش به اسم زندگی آمدند و فقط مرگ، مرگ و مرگ برای ما آوردند. اما در مقابل جنبش تبهکاران راه حل فقط است. زندگی را از سر بگیرید.
✅ قدر همو بدونیم؛ این روزها تموم میشه. دیشب یهویی مریض شدیم نمیدونم از خستگی و بی خوابی است یا ویروس جدید. خلاصه دعامون کنید. الان تونستم بعد چندساعت گوشی بردارم و اینو بنویسم.🌺🙏 📝کانال شیخ فرهاد فتحی
🧵 ما از این میترسیم... 📝کانال شیخ فرهاد فتحی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فایل صوتی آرامش 1 👆👆خودشناسی تخصصی
AUD-20220304-WA0014.mp3
9.49M
آرامش 2 استاد محمد شجاعی🎧 خودشناسی تخصصی تقدیم به کسانی که برای روح بلند و والای انسانی خودشان احترام قائل اند . ادامه دارد.... @Asheghankalamvahy
*«شاهزاده ای در خدمت»* قسمت دوم 🎬: ملکه قصر ،در حالیکه بلند بلند ،دخترش را صدا میزد به پیش آمد، دخترک فی الفور خود را به مادر رسانید و بدون اینکه اجازه دهد او لب به گلایه بگشاید بوسه ای به گونه اش زد و گفت : سلام مادر ، نمی دانی دخترت چه شاهکاری کرده ، بیا ....بیا ببین‌.... ملکه که کلاً غافلگیر شده بود ، انگار یادش رفت برای چه آمده ،با او همراه شد و نزدیک ظرف حاوی مایع و طلای دست ساز او شد. دخترک با شوق و ذوق ،شروع به تعریف از کارش کرد و وقتی حرفش تمام شد ، سکوت اختیار کرد و به چهرهٔ مادرش خیره شد تا تاثیر کلامش را ببیند. مادرش آهی کشید و در حالیکه به سمت دیگر اتاق میرفت ،کنار صندوقی بزرگ و چوبین ایستاد ، درب صندوق را به زحمت بالا داد و دستش را داخل صندوق برد و مشتش را که پر از جواهرات گرانبها و درخشان بود ،بیرون آورد و همانطور که مشتش را جلوی پای دخترش ،بر زمین خالی می کرد گفت : بفرما، اینهمه طلا و زمرد و یاقوت ، هرچه که بخواهی و هر چه اراده کنی در چشم بهم زدنی برایت فراهم می شود ، تو را چه به کیمیا و کیمیاگری‌...تو حتی التفاتی به این زیورالات فریبنده که آرزوی هر دختری ست نمی کنی و با اشاره به سر تا پای او ادامه داد : کو گردنبدی بر گردنت ؟کجاست گوشواره و حلقهٔ زیبای دماغت ؟خلخالی هم به دستها و پاهایت نمی بینم ، اصلا چیزی که نشان دهد تو شاهزاده خانم این سرزمین هستی در وجود تو آشکار نیست ، اصلاً بگو بدانم ، اینهمه زبان های مختلف یاد گرفتی و سر در کتبی که از هر طرف دنیا به دستمان رسید کردی ،به کجا رسیدی؟ می خواستی کیمیاگر شوی؟؟ حال که شدی...دیگر چه در سرت میگذرد؟؟ دخترک آهی کشید و گفت : نه مادر، اشتباه نکن ، من اگر زبان های اقوام مختلف را یاد گرفتم و‌کتابهای فراوان می خوانم نه برای این بود که کیمیا گر شوم ،بلکه طبیعتم اینطور است، دوست دارم سر از واقعیت های این دنیا درآورم ، دوست دارم هر رازی را کشف کنم و دربارهٔ هر چیزی اطلاعات کسب کنم. ملکه همانطور که خیره به صندوق پر از طلا بود، آه بلندی کشید و گفت : بدان که هرگز نخواهی توانست به خواسته ات برسی و ناگهان در یک حرکت روی پاشنه پایش چرخید و روبروی دخترش ایستاد و همانطور که با انگشت تلنگری بر شانهٔ او میزد ادامه داد : تویی که رسم بندگی کردن و عبادت خدایان نمی دانی و در روز شکر گزاری از خدایان خود را به کیمیاگری مشغول کردی و اصلاً التفاتی بهاین موضوع حیاتی ننمودی ، محال است به هدفت برسی چون توجه خدایان را از خود برداشته ای و با لحنی محکم تر ادامه داد : تو.....تو.....شاهزادهٔ این سرزمین هستی...باید هم اینک به نزد خدایان برویم و از گناهانت توبه نمایی... دخترک سرش را پایین انداخت و همانطور که خیره بود ،به انگشترها و مرواریدهای غلتانی که مادرش بر زمین ریخته بود، گفت : مادر، من این زیور الات را دوست ندارم ،چون معتقدم ،زیبایی باید از خود انسان و فطرتش باشد ، زیبایی که با آویزان کردن این ابزارات بوجود می آید پشیزی نمی ارزد... اما برای شرکت در مراسم هم باید بگویم ، انسان جایی پا میگذارد که به آن اعتقاد قلبی داشته باشد ، من از پرستیدن سنگ و چوب و ستاره و خورشید و گاو و....که خود اختیاری از خود ندارند و واضح است آنها هم خلقت آفریدگاری دیگرند بیزارم.....من تا با قلبم به چیزی اعتقاد نیاورم ،هرگز به سوی آن نمیروم و در هیچ مراسمی هم شرکت نخواهم کرد.... ناگاه ملکه ، چون اسپند روی آتش به سمت دخترکش یورش آورد و.... ادامه دارد.... 🖍به قلم :طه_حسین مصری ❣️مترجمی زبان قرآن @Asheghankalamvahy
2. سوره بقره - آیات 1 الی 5.mp3
6.5M
تفسیر آیه 1 تا 5 سوره بقره استاد سید علی حسینی یزدی @Asheghankalamvahy
🌺تفسیر آیات 1 تا 5 سوره بقره🌺 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم الم ﴿١﴾  ذَلِکَ الْکِتَابُ لا رَیْبَ فِیهِ هُدًى لِلْمُتَّقِینَ ﴿٢﴾  الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنْفِقُونَ ﴿٣﴾  وَالَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ وَمَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ وَبِالآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ ﴿٤﴾  أُولَئِکَ عَلَى هُدًى مِنْ رَبِّهِمْ وَأُولَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ﴿٥﴾  ⏰ مدت صوت: 6:45 استاد سید علی حسینی یزدی 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مترجمی زبان قرآن @Asheghankalamvahy
فایل 2 خودشناسی تخصصی 👆👆بر اساس قرآن و احادیث , استاد شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم سلام ✋خدای خوب ام سلام ✋مولای خوب ام سلام ✋دوستان خوب ام سلام زندگی 😍✋ 🌷صبح ‌آغاز شد برخیز 🍃دروازه های آسمان را 🌷به روی پنجره های 🍃بسته زندگی بگشای 🌷هنوز امید در صبح های 🍃زمین قدم میزند 🌷هنوز بوی خوشبختی را 🍃میشود از گلوی گلدان ها بویید صبح بخیر زندگی 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ در محضر قرآن بی نظیر 😍 ☘️  ببینید ، بشنوید و لذت ببرید *گوارای وجودتان 💫💫💫 سوره جمعه  ( قسمت اول ) 📚 مترجمی زبان قرآن شما را با ترجمه قرآن آشنا می کند 🦋 با ما همراه باشید.. @Asheghankalamvahy
هدایت شده از عاشقان کلام وحی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نظر ولی فقیه درباره 🌪 نشر طوفانی🌪 برای چندمین بار آنقدر همه جا منتشر کنید تا همه ببینند @Asheghankalamvahy
🔴جلسات جذاب و کاربردی پرسش‌وپاسخ با حضور عضو هیات علمی مرکزتخصصی امربه‌معروف‌ونهی‌ازمنکر کشور، دکتر علی تقوی👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3518955713C6b2bc116ef 🌹 حتما لینک رو فقط برای بچه مذهبی ها بفرستید ❤
AUD-20220722-WA0004.mp3
7.77M
آرامش 3 استاد محمد شجاعی🎧 خودشناسی تخصصی بر اساس قرآن و احادیث تقدیم به کسانی که برای روح بلند و والای انسانی خودشان احترام قائل اند . ادامه دارد.... @Asheghankalamvahy
👇👇👇👇👇
هدایت شده از عاشقان کلام وحی
🌟🌈🌟🌈🌟🌈🌟🌈 «شاهزاده ای در خدمت» قسمت سوم🎬: ملکه دو طرف بازوی دخترک را گرفت و شروع به تکان دادن کرد و گفت : اینقدر کفر نگو ، کمتر حرف بزن ،زبان به دهان بگیر، انگار نمی دانی دشمن یکی یکی شهرهای کشور را فتح می کند و عنقریب پشت دروازه پایتخت است . امروز مراسم خدایان را برگزار کردیم تا خود خدایان ، رحمی به حال ما کنند و تسلط بر دشمن را نصیب ما نمایند ، اما....اما با این کفر گویی های تو ، نفرین خدایان بر ما نازل می شود....وای....واویلا....به کجا پناه ببرم؟....دردم را به که بگویم که شاهزادهٔ این مملکت به خدایان سرزمینش پشت کرده... دخترک ، آرام دستهای مادر را از خود جدا کرد و همانطور که دانه ای مروارید از زمین بر می داشت ، شانه ای بالا انداخت و گفت : نگران سرزمین و خدایانت نباش ، اگر به راستی این خدایان از خود قدرتی دارند و دعا و نفرینشان اثر بخش است ، بی شک خود را از چنگ دشمن نجات می دهند.. ملکه که هر لحظه عصبانی تر می شد ، جلوی دخترش ایستاد و ناگهان دستش بالا رفت و بر صورت دخترک نشست و گفت : کفرگویی بس است ، یا همین الان به دنبال من می آیی تا به محضر خدایان برسیم یا.... دخترک که با ناباوری مادر را نگاه کرد و دست به روی گونهٔ اش که هنوز اثر سرخی بر آن نمایان بود می کشید ، با بغض در گلویش گفت : یا چه؟! من محال است به محضر یک مشت سنگ‌و چوب و حیوان که از انسان هم کمترند برسم و آنها را ستایش کنم.. ملکه که اولین بار بود دست به روی دختر نازدانه اش بلند کرده بود ، گوشهٔ لباس حریر قرمز رنگش را در دست فشار داد و در حالیکه پشتش را به دختر می کرد و قصد بیرون رفتن داشت گفت : پس در همین انبار ارواح می مانی،تو یک زندانی در اینجا هستی و موظفی با آن دستان هنرمندت شمش طلا تولید می کنی ، بی شک برای دفاع از شهر و حمایت از خدایان ، لشکریان محتاج این طلاها خواهند شد.. وبا زدن این حرف نفسش را محکم بیرون داد و بدون اینکه به دخترک نگاهی کند و اشک چشمان او را ببیند از درب بیرون رفت. آمیشا که مانند کودکی ترسان گوشه ای بغ کرده بود ، با رفتن ملکه به طرف شاهزاده خانم رفت و همانطور که خم می شد و جواهرات پخش شده روی زمین را جمع می کرد ،با گریه و هق هقی در صدایش گفت : من که جلوتر آمدم ، گفتم....گ...گفتم که تا ملکه نیامده پنهان شوید... شاهزاده خانم خم شد زیر بازوی آمیشا این کنیزک مهربان را گرفت و بلندش کرد و همانطور که بازوهایش را نوازشمی کرد لبخندی به رویش پاشید و‌گفت : آمیشا! چرا گریه می کنی؟! من خوبم.... خودت خوب میدانی که دوست دارم تمام عمر در همین اتاق بمانم و کتابهای گوناگون بخوانم ، پس غضب ملکه به نفع من شد ،مگر اینطور نیست؟؟ آمیشا همانطور که بینی اش را بالا میکشید ، سری تکان داد و لبخندزنان به طرف صندوق چوبی رفت.... و این دو دخترک که تقریبا همسن هم بودند ، نمی دانستند که فردا خورشید سر میزند، در چه حالی هستند.... ادامه دارد‌... 🖍به قلم :طه_حسین مصری 🌟🌈🌟🌈🌟🌈🌟 مترجمی زبان قرآن @Asheghankalamvahy