eitaa logo
💚‌عـاشقان‌امـام‌زمـان‌(عج)💚
1.8هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
11.4هزار ویدیو
125 فایل
بسم رب الذی خلق المهدی❤ 🔹ارتباط‌بامرڪزپاسخگویےومشاوره‌‌رایگان‌حوزه‌ علمیہ‌قم‌درزمینہ‌هاےدینے،اعتقادے،خانوادگےو احکام و تربیت کودک و. @pasokhgo313 کپی باذکرصلوات برای تعجیل فرج ❤ همسایهامون @golljin// @ibrahim_hadi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🏴بمناسبت 👌فیلم دیدنی از رشادت و شجاعت حضرت قاسم در سن ۱۳ سالگی در کربلا که در روز عاشورا که با ازرق شامی بشهادت رسید @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[إني‌أناالقاسم‌وارث‌الحسن‌ع] ‌ 🥀🖤 💚 دشمن شناس بود و سربازِ بی بدل بود فرزندِ بی مثالِ جنگاور جمل بود شمشیر میکشید و «سر» روی خاک میریخت مثل علیِ اکبر(ع) در رزم، بی مثل بود ارثیۂ پدر بود عشقِ عمو حسینش(ع) در کربلا شد اثبات، عشقی که بی خلل بود 💔🥀 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Ashghaneemamezaman313
•🖤🔗• 🌿|• حسینی باش نه هیئتی !!! تاکید دارم که جوانان حسینی باشند نه هیئتی. زیرا اگر گرم هیئت بشوید حسین تان را آنگونه که دوست دارید و باب میلتان است می سازید و هر کس با میل شما مخالف باشد می گوئید با حسین مخالف است! ولی اگر حسینی باشید هیئت و رفتارتان را بر مبنای حسین می سازید . . . 🌱 هیئتی شدن کاری ندارد کافیست ریش بگذارید و با پیرهن مشکی از این هیئت به آن هیئت بروید حسینی شدن است که مشکل است. 🌹 ✍🏻 ~« آیت الله بهجت »~ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ¦🖤⃟🥀¦⇢ ♥⃟👌⚠️❓❗️ 🌸꙱❥ ♥️⃟🖇 @Ashghaneemamezaman313
💚👌 ✿|• رسته از تردید ❁|• زهیر بن قین بجلی @Ashghaneemamezaman313
تا میتوانیم زیارت عاشورا بخوانیم👌👌👆👆👆🥀🖤🦋 @Ashghaneemamezaman313
🦋 چه میدونی! شاید یه دقیقه،یه روز،یا یه سال دیگه؛ سوت پایانو زدن! و باید بارِسفر ببندی و...خداحافظ! اونجا؛بزرگترین مصیبت آرزوهای درازی بودن که ازتولدت غافلت کردن. 🎤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ¦🖤⃟🥀¦⇢ ♥⃟😍👌💚🦋 🌸꙱❥ ♥️⃟🖇 @Ashghaneemamezaman313
در دفتر گل، ورق ورق گوهر بود از اشک، سرانگشت نگاهم تر بود چیزی که به من توان زاری می‌ داد قنداقه خونین علی اصغر بود 🥀🖤 @Ashghaneemamezaman313
اے حرملہ ایـن بچہ سـرِ جنگ ندارد بے شیر ڪہ شمشیر ندارد تیرے ڪہ بہ عباس زدے؟ واے خـدایا شش ماهہ ے مـن طاقت ایـن تیر ندارد 🥀🖤 @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🦋 ✨وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الْجِبَالِ ✨فَقُلْ يَنْسِفُهَا رَبِّي نَسْفًا ﴿۱۰۵﴾ ✨و از تو در باره كوهها مى ‏پرسند ✨بگو پروردگارم آنها را در قيامت ✨ريز ريز خواهد ساخت (۱۰۵) 📚سوره مبارکه طه ✍آیه ۱۰۵ 🦋【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】🦋 @Ashghaneemamezaman313
29.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤⃟🍂 •|بعد عباس دگر آب سراب است،سراب •|غیر آن اشک که در چشم رباب است،رباب 🎞|↫ 🥀|↫😭😭 🖤|↫🥀🖤 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Ashghaneemamezaman313
🥀🖤 با دو انـگـشـت هـم ایـن میـشـد پـاره چه نیازی به اسـت کـہ تـا پـر برسـد خـوب شـد عـرش هـمـہِ نـور را بـرداشت حـیـف نـیــسـت بر این خاک ستمگر برسد 😭
<🖤🌿› عݪم امام ح‌ـسین'؏' اوݪ بہ دست حضࢪت عباس'؏'بود... بعد بࢪ سࢪ حضࢪت زینب'س'... بانو،قدࢪ چادࢪے‌ڪہ‌بہ‌سࢪ‌ڪࢪدے‌ࢪو‌بدون! ݪطف‌مادࢪمون‌زهرا'س'‌ست مـٰادࢪ‌اجازه‌دادن‌علمداࢪ‌نھضت‌‌امام‌ح‌ـسین'؏'باشے! مࢪاقب‌شیطان‌باش! نذاࢪ‌‌حࢪمت‌چادࢪ‌شڪسته‌بشہ! عݪـمداࢪنھضت‌امام‌ح‌ـسین'؏'بمون‌و‌جا‌نزن! 🔗⃟🖤¦⇢ چادࢪانه ‌ 🏴 @Ashghaneemamezaman313
با همین چادر و چفیه شده ای همسفرم تو فقط باش کنارم، شهادت با من😊 با همین چادر و چفیه شده ام همسفرت ای به قربان تو یارم، شهادت با هم...☺️ 💛⃟📒¦⇢ 💚 😍✨🌹🦋 💛⃟📒¦ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧐⁉️ چرا واسه تزیین و ساخت حرم امامان و امامزاده ها این همه ولخرجی می کنید ؟ آیا اماما راضین به این همه هزینه ؟ بهتر نیست پولش رو بدید به فقرایی که به نان شب محتاجند ؟ 🌺 ببینید 👀 و ببینانید 📲 تا در ثواب رفع شبهه ای از ذهن یک بنده ی خدایی شریک باشید ✋ @Ashghaneemamezaman313
🌹🕊🌹🕊🌹 اگر یڪ روز فڪر شهـادت از ذهنت دور شد و آن را فراموش ڪردی حتما فردای آن روز را روزه بگیر. 🌹 @Ashghaneemamezaman313
🍃 به سید می‌گفتن: اینا ڪی هستند مياري ؛ بهشون مسئوليت میدی؟! می‌گُفت: ڪسی ڪه تو راه نیست، اگه بیاد توی مجلس اهـل بیٺ و یه گوشه بشینـه و شما بهش ندی، میـره و دیگه هم برنمی‌گرده اما وقتی تحویلش بگیری؛ همین راه میشه!...🦋 📕 کتاب علمدار. اثر گروه شهید هادی @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬مداحی سید رضا نریمانی در حضور مقام معظم رهبری 🌴منم باید برم آره برم سرم بره چقدر دلمون برای دیدار با آقامون تنگ شده😭 تقدیم به همه مدافعان حرم بی بی زینب😔🥀🖤 اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج •┈••✾ 🕯🏴🕯 ✾••┈• •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ♥⃟🕊🕊🥀🖤 🌸꙱❥ ♥️⃟🖇 🌴🌴🏴🌴🌴 @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹❥●🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 ●❥🌹 •° رفتےفڪردل‌منو‌نڪردے...بےفا؟!💔🚶🏻‍♂" خدابہ‌همراٺ..🍂✋🏻" تنہایےرفتۍرسیدےآخربہ‌رویاهاٺ...🚶🏻‍♂!" •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ♥⃟🥀🖤 🌸꙱❥ ♥️⃟🖇 @Ashghaneemamezaman313
「♥️🖇」 - - - شایدازحادثہ‌میترسیدیم اماتو‌بہ‌ماجرأت‌طوفان‌دادۍ! - 🎈⃟📮 💛⃟📒¦⇢ 💚 😍✨🌹🦋 💛⃟📒¦ @Ashghaneemamezaman313
هر چند خاطره اي ازش نداشت؛ اما حسش نسبت به علي قوي‌تر از محبتش نسبت به من بود. توي التهاب حکومت نوپايي که هنوز دولتش موقت بود، آتش درگيري و جنگ شروع شد، کشوري که بنيان و اساسش نابود شده بود، ثروتش به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشيده شده بود. حالا داشت طعم جنگ و بي خانمان شدن مردم رو هم ميچشيد و علي مردي نبود که فقط نگاه کنه و منم کسي نبودم که از علي جدا بشم. سريع رفتم دنبال کارهاي درسيم. تنها شانسم اين بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگي و تعطيل شدن دانشگاه‌ها تموم شد. بلافاصله پيگير کارهاي طرحم شدم. اون روزها کمبود نيروي پزشکي و پرستاري غوغا مي کرد. اون شب علي مثل هميشه دير وقت و خسته اومد خونه. رفتم جلوي در استقبالش، بعد هم سريع رفتم براش شام بيارم، دنبالم اومد توي آشپزخونه... - چرا اينقدر گرفته اي؟ حسابي جا خوردم... من که با لبخند و خوشحالي رفته بودم استقبال! با تعجب، چشم هام رو ريز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت. - اين بار ديگه چرا اينطوري نگام مي کني؟ - علي جون من رو قسم بخور تو، ذهن آدم ها رو مي خوني؟ صداي خنده اش بلندتر شد، نيشگونش گرفتم... - ساکت باش بچه‌ها خوابن... صداش رو آورد پايين تر، هنوز مي خنديد... - قسم خوردن که خوب نيست؛ ولي بخواي قسمم مي خورم نيازي به ذهن خوني نيست... روي پيشونيت نوشته... رفت توي حال و همون جا ولو شد... - ديگه جون ندارم روي پا بايستم. با چايي رفتم کنارش نشستم... - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پيدا کنم. آخر سر، گريه همه در اومد. ديگه هيچکي نذاشت ازش رگ بگيرم، تا بهشون نگاه مي کردم مثل صاعقه در مي رفتن. - اينکه ناراحتي نداره... بيا روي رگ هاي من تمرين کن... - جدي؟ لای چشمش رو باز کرد. - رگ مفته... جايي هم که براي در رفتن ندارم... و دوباره خنديد. منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش... - پيشنهاد خودت بود ها وسط کار جا زدي، نزدي. و با خنده مرموزانه‌اي رفتم توي اتاق و وسايلم رو آوردم. بيچاره نمي دونست... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سايزهاي مختلف توي خونه داشتم. با ديدن من و وسايلم، خنده مظلومانه‌اي کرد و بلند شد، نشست. از حالتش خنده ام گرفت، - بذار اول بهت شام بدم وسط کار غش نکني مجبور بشم بهت سرم هم بزنم، کارم رو شروع کردم. يا رگ پيدا نمي کردم يا تا سوزن رو مي کردم توي دستش، رگ گم مي شد... هي سوزن رو مي کردم و در مي آوردم، مي‌انداختم دور و بعدي رو برمي داشتم. نزديک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پيدا کنم... ناخودآگاه و بي هوا، از خوشحالي داد زدم... - آخ جون... بالاخره خونت در اومد. يهو ديدم زينب توي در اتاق ايستاده زل زده بود به ما! با چشم هاي متعجب و وحشت زده بهمون نگاه مي کرد! خنديدم و گفتم... - مامان برو بخواب... چيزي نيست... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود. - چيزي نيست؟ بابام رو تيکه تيکه کردي... اون وقت ميگي چيزي نيست؟ تو جلادي يا مامان مايي؟ و حمله کرد سمت من... علي پريد و بين زمين و آسمون گرفتش. محکم بغلش کرد... - چيزي نشده زينب گلم. بابايي َمرده، مردها راحت دردشون نمياد... سعي ميکرد آرومش کنه اما فايده‌اي نداشت. محکم علي رو بغل کرده و براي باباش گريه مي کرد؛ حتی نگذاشت بهش دست بزنم. اون لحظه تازه به خودم اومدم... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهميدم هر دو دست علي... سوراخ سوراخ... کبود و قلوه کن شده بود. ‌♥️⃟•🌻↯↯
تا روز خداحافظي، هنوز زينب باهام سرسنگين بود. تلاش‌هاي بي وقفه من و علي هم فايده اي نداشت. علي رفت و منم چند روز بعد دنبالش تا جايي که مي شد سعي کردم بهش نزديک باشم. ليلي و مجنون شده بوديم. اون ليلي من... منم مجنون اون... روزهاي سخت توي بيمارستان صحرايي يکي پس از ديگري ميگذشت. مجروح پشت مجروح، کم خوابي و پر کاري، تازه حس اون روزهاي علي رو مي فهميدم که نشسته خوابش مي برد. من گاهي به خاطر بچه‌ها برمي گشتم؛ اما براي علي برگشتي نبود. اون مي موند و من باز دنبالش بو مي کشيدم کجاست! تنها خوشحاليم اين بود که بين مجروح ها، علي رو نمي ديدم. هر شب با خودم مي گفتم خدا رو شکر! امروز هم علي من سالمه، همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه... بيش از يه سال از شروع جنگ مي گذشت. داشتم توي بيمارستان، پانسمان زخم يه مجروح رو عوض مي کردم که يهو بند دلم پاره شد. حس کردم يکي داره جانم رو از بدنم بيرون مي کشه... زمان زيادي نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن، اين وضع تا نزديک غروب ادامه داشت و من با همون شرايط به مجروح ها مي رسيدم. تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بيشتر مي شد. تو اون اوضاع يهو چشمم به علي افتاد! يه گوشه روي زمين... تمام پيراهن و شلوارش غرق خون بود... با عجله رفتم سمتش... خيلي بي حال شده بود. يه نفر، عمامه علي رو بسته بود دور شکمش تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد. عمامه سياهش اصلا نشون نمي داد؛ اما فقط خون بود... چشم‌هاي بي‌رمقش رو باز کرد، تا نگاهش بهم افتاد... دستم رو پس زد. زبانش به سختي کار مي کرد... - برو بگو يکي ديگه بياد... بي توجه به حرفش دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم دوباره پسش زد. قدرت حرف زدن نداشت... سرش داد زدم... - ميذاري کارم رو بکنم يا نه؟ مجروحي که کمي با فاصله از علي روي زمين خوابيده بود. سرش رو بلند کرد و گفت: - خواهر، مراعات برادر ما رو بکن. روحانيه؛ شايد با شما معذبه... با عصبانيت بهش چشم غره رفتم... - برادرتون غلط کرده! من زنشم، دردش اينجاست که نميخواد من زخمش رو ببينم... محکم دست علي رو پس زدم و عمامه اش رو با قيچي پاره کردم. تازه فهميدم چرا نمي خواست زخمش رو ببينم... علي رو بردن اتاق عمل و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم. مجروح‌هايي با وضع بهتر از اون، شهيد شدن؛ اما علي با اولين هلي کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب... دلم با اون بود؛ اما توي بيمارستان موندم. از نظر من، همه اونها براي يه پدرومادر يا همسر و فرزندشون بودن، يه علي بودن... جبهه پر از علي بود. بيست و شش روز بعد از مجروحيت علي، بالاخره تونستم برگردم... دل توي دلم نبود. توي اين مدت، تلفني احوالش رو مي پرسيدم؛ اما تماسها به سختي برقرار مي شد. کيفيت صداي بد و کوتاه... برگشتم... از بيمارستان مستقيم به بيمارستان. علي حالش خيلي بهتر شده بود؛ اما خشم نگاه زينب رو نمي شد کنترل کرد. به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود... - فقط وقتي مي خواي بابا رو سوراخ سوراخ کني و روش تمرين کني، مياي؛ اما وقتي بايد ازش مراقبت کني نيستي. خودش شده بود پرستار علي، نمي گذاشت حتي به علي نزديک بشم... چند روز طول کشيد تا باهام حرف بزنه... تازه اونم از اين مدل جملات... همونم با وساطت علي بود. خيلي لجم گرفت... آخر به روي علي آوردم... - تو چطور اين بچه رو طلسم کردي؟ من نگهش داشتم، تنهايي بزرگش کردم، ناله‌هاي بابا، باباش رو تحمل کردم! باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا مي کنه... و علي باز هم خنديد. اعتراض احمقانه‌اي بود وقتي خودم هم، طلسم همين اخلاق بامحبت و آرامش علي شده بودم... بعد از مدتها پدرومادرم قرار بود بيان خونه مون! علي هم تازه راه افتاده بود و ديگه ميتونست بدون کمک ديگران راه بره؛ اما نمي تونست بيکار توي خونه بشينه... منم براي اينکه مجبورش کنم استراحت کنه، نه ميگذاشتم دست به چيزي بزنه و نه جايي بره... بالاخره با هزار بهانه زد بيرون و رفت سپاه ديدن دوستاش، قول داد تا پدرومادرم نيومدن برگرده! همه چيز تا اين بخشش خوب بود؛ اما هم پدرومادرم زودتر اومدن... هم ناغافلي سر و کله چند تا از رفقاي جبهه اش پيدا شد ‌♥️⃟•🌻↯↯