eitaa logo
💚‌عـاشقان‌امـٰام‌زمـان‌(عجل الله تعالی فرجه الشریف )💚
1.8هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
10.6هزار ویدیو
122 فایل
بسم رب الذی خلق المهدی❤ 🔹ارتباط‌بامرڪزپاسخگویےومشاوره‌‌رایگان‌حوزه‌ علمیہ‌قم‌درزمینہ‌هاےدینے،اعتقادے،خانوادگےو احکام و تربیت کودک و. @pasokhgo313 کپی باذکرصلوات برای تعجیل فرج ❤ همسایهامون @golljin// @ibrahim_hadi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹دعای پرفضیلت شبهای جمعه  . « یا دائم الفضل على البریه ، یا باسط الیدین بالعطیه ، یا صاحب المواهب السنیه ، صل على محمد و آله خیر الورى سجیه و اغفر لنا یا ذا العلى فی هذه العشیه » .  ✅هر که در شب جمعه ده مرتبه این دعا را بخواند نوشته شود در نامه عمل او هزار هزار حسنه و محو شود هزار هزار سیئه و بلند شود در بهشت برای او هزار هزار درجه و جنات احدیت. سه مرتبه فرماید که: نیستم خدای او اگر او را نیامرزم و در درجه حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام باشد. 📚از امام صادق علیه السلام نیز نقل شده: هر كس سوره جمعه در هر شب جمعه بخواند كفاره گناهان ما بین دو جمعه خواهد بود. 2 🏴✨ با انجام این دستور العملی در شب جمعه به برکات عجیب آن برسید...!👌 هر کس در هر شب جمعه سوره واقعه را بخواند خداوند وی را دوست بدارد، از فضیلت خواندن سوره واقعه رفع فقر و تنگدستی است.) 🎙استاد 🌱
🔴 نماز استغاثه به امام زمان در شبهای پنجشنبه و جمعه 🟢 در کتاب «التحفة الرضويّة» آمده است : عالم جليل القدر سيّد حسين همداني نجفي رحمه الله به من فرمود : 🔹 هر کس حاجتي دارد ، شب پنج شنبه و جمعه در زير آسمان با سر و پاي برهنه دو رکعت نماز بخواند و بعد از نماز دست‏ها را به سوي آسمان بلند کرده و ۵۹۵ مرتبه بگويد : «يا حُجَّةُ الْقآئِمُ» سپس به سجده رفته و در سجده هفتاد مرتبه بگويد : «يا صاحِبَ الزَّمانِ أَغِثْني» و آن گاه حاجتش را بخواهد. 🔹 پوشش مورد نیاز برای بانوان در نماز در این نماز هم ضرورت دارد و آقایان نباید عمامه یا کلاه به سر داشته باشند. 🔹 اين نماز در مورد حاجت‏هاي مهمّ تجربه شده و اگر در هفته اوّل حاجتش برآورده نشد هفته بعد آن را بخواند و اگر باز هم برآورده نشد در هفته سوّم نماز را بخواند که به طور حتم حاجتش برآورده خواهد شد. 🔺 سيّد محمّد علي جواهري حايري به من فرمودند : براي حاجتي اين نماز را خواندم و در همان شب در عالم خواب حضرت مهدي ارواحنا فداه را ديده و حاجت خود را به ايشان عرضه کردم و خداوند به برکت آن حضرت ، حاجتم را برآورده ساخت . و نيز فرموده‏ اند که : من خود اين نماز را تجربه کرده ‏ام.
📕رمان 🔻قسمت بیست و چهارم ▪️نورالهدی و ابوزینب در خوزستان همچنان مشغول خدمت بودند و من با دلی که روی دستم مانده بود، به فلوجه برگشتم. ▫️قسم خورده بودم فراموشش کنم که هر بار فکرش سراغ دلم را می‌گرفت، استغفار می‌کردم و باز نمی‌توانستم به ازدواج با مرد دیگری فکر کنم. ▪️نورالهدی مرتب تماس می‌گرفت؛ از اینکه از راز دلم خبر داشت، خجالت می‌کشیدم و او فقط می‌خواست من تنها نمانم که هر بار خواستگاری جدید معرفی می‌کرد و من همه را پس می‌زدم. ▫️به رویم نمی‌آورد بین من و عامر چه گذشته، کلامی از برادرش حرفی نمی‌زد و در هر تماس ساعتی نصیحتم می‌کرد تا ازدواج کنم و من اصلاً معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم. ▪️پدر و مادرم مدام پاپیچ دلم می‌شدند تا حداقل به یکی از خواستگارانم کمی فکر کنم و روح من آشفته‌تر از این حرف‌ها بود. ▫️ده سال اشغالگری آمریکا، سه سال اشغال فلوجه به دست داعش و دیدن اینهمه جنایات، جانی برایم باقی نگذاشته و شاید تنها روزنۀ امیدم، همان مردی بود که مرا از دست حیوان داعشی نجات داده و معجزۀ زندگی‌ام شده بود اما حالا باید او را هم فراموش می‌کردم. ▪️نوجوان بودم که آمریکا به عراق حمله کرد و خوب در خاطرم مانده است با استفاده از انواع سلاح‌های شیمیایی و فسفر سفید چه جهنمی در فلوجه به پا کرده بود که هنوز اعصاب اکثر مردم شهر متزلزل بود و انگار افسردگی جزئی از جان اهالی شده بود. ▫️هنوز از آثار هزاران تُن مواد شیمیایی که آمریکا به نام آزادی بر سر فلوجه ریخته بود، بسیاری از مردم حتی کودکان کوچک سرطان می‌گرفتند و اینها غیر از سوختگی‌های شدید شهروندان بر اثر فسفر سفید بود. ▪️هر روز در بیمارستان بودم و می‌دیدم چه تعداد نوزاد با معلولیت‌های عجیب و غریب متولد می‌شوند؛ کودکانی با یک چشم، با دو سر، با دست و پای به هم چسبیده و با نواقصی که به گواهی پزشک انگلیسی حاضر در بیمارستان، در دنیا سابقه نداشت جز در دو شهر هیروشیما و ناکازاکی! ▫️با وجود اینهمه معلولیت وحشتناک در بدو تولد، پزشکان توصیه می‌کردند دیگر کسی در فلوجه بچه‌دار نشود و با اینهمه مصیبت، نه اینکه نخواهم که دیگر نمی‌توانستم به ازدواج فکر کنم. ▪️تنها دلخوشی‌ام رسیدگی به بیمارانم بود بلکه ذره‌ای از دردهای مردم کمتر شود و نمی‌دانستم حالا که شرّ داعش از سر عراق کم شده، دشمنان خواب دیگری برایمان دیده‌اند که همزمان با پاییز سال ۲۰۱۹، فتنه‌ای تازه در عراق آغاز شد. ▫️مردم به بهانۀ شرایط سخت معیشتی و کمبود برق، به خیابان‌ها آمدند و به چند روز نکشید که تظاهرات تبدیل به جنگ خیابانی شد و آتش این آشوب به تمام استان‌های جنوبی رسید. ▪️آرامشِ شهرهای بصره و نجف و کربلا و بغداد و عماره و کوت متلاشی شده و نمی‌دانستم چرا اینبار این تظاهرات انقدر زود به خشونت کشیده شد. ▫️زمان زیادی از سقوط داعش نگذشته و از خاطر مردم نرفته بود نیروهای ایرانی و حشدالشعبی، عراق را از شرّ داعش نجات دادند و نمی‌فهمیدم چرا شعارها همه علیه ایران و بسیج مردمی است؟ ▪️از نیروهای پلیس و مردم میان کشته شدگان بودند و مشخص نبود چه کسی به جان عراق افتاده و میان تظاهرکنندگان پنهان شده است که از هر دو طرف می‌کشد. ▫️چند ماهی بود ابوزینب فرمانده یکی از دفاتر نیروهای مقاومت مردمی در شهر عماره شده و نورالهدی و دخترانش هم از بغداد رفته بودند. ▪️می‌دانستم نورالهدی باردار است، خبرهای خوبی از عماره به گوش نمی‌رسید و نگرانش بودم که مرتب تماس می‌گرفتم. ▫️دیگر از خنده‌های همیشگی‌اش خبری نبود؛ نگرانی برای همسر و دو کودک خردسال و بار هشت ماهه‌اش، جان به لبش کرده بود. ▪️همسرش اکثر اوقات خانه نبود؛ از شدت استرس، فشار خون بارداری گرفته و در عماره غریب بود که به جبران آنهمه محبتی که در حقم کرده بود، پیشنهاد دادم: «من میام پیشت می‌مونم!» ▫️خیال می‌کردم این شلوغی‌ها زیاد طول نمی‌کشد و با جابه‌جا کردن شیفت‌های بیمارستان، چند روز مرخصی گرفتم و پدر و مادرم مرا تا عماره رساندند. ▪️پدرم نسخه‌ای برای نورالهدی پیچید و می‌دیدند رنگ زندگی از صورت مهربان او چطور پریده است که راضی شدند چند روزی پیشش بمانم و خودشان به فلوجه برگشتند. ▫️شب‌ها با دخترانش دور هم می‌نشستیم تا از آشوب افتاده به جان شهر کمتر بترسیم و از هر دری حرف می‌زدیم بلکه ساعت‌های طولانی تنهایی زودتر بگذرد و خبری از ابوزینب برسد و در این میان، قرعه به نام عامر افتاد که نورالهدی بی‌هوا حرفش را زد:‌ «عامر یک ماه پیش زنش رو طلاق داد.» ▪️در این سال‌ها هیچ حرفی از عامر به میان نیامده و برایم اهمیتی نداشت که واکنشی نشان ندادم و او تازه به خاطرش آمد: «آهان! تو خبر نداشتی ازدواج کرده.»... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت بیست و پنجم ▫️بی‌تفاوت نگاهش می‌کردم و این موضوع دل او را سوزانده بود که با غصه آغاز کرد: «دفعه اولی که رفت آمریکا، همیشه فکر تو بود و نتونست ازدواج کنه اما بعد از اینکه تو رو دوباره دید و فهمید دیگه دوسش نداری، برگشت آمریکا و با یه دختر مهاجر سوری ازدواج کرد.» ▫️احساس می‌کردم دلش برای عروس‌شان بیشتر می‌سوزد که آهی کشید و با لحنی غرق غم ادامه داد: «دختره از آواره‌های سوری بود که اومده بود آمریکا تا درسش رو ادامه بده اما عامر...» ▪️حالا نه به هوای سرنوشت عامر که می‌خواستم بدانم چه بلایی سر همسرش آمده است و نورالهدی بی‌تعارف همه چیز را تعریف کرد: «عامر خیلی اذیتش می‌کرد، کتکش می‌زد. دختره هر بار زنگ می‌زد به من، درد دل می‌کرد ولی من هرچی به عامر می‌گفتم بدتر می‌کرد و آخرم طلاقش داد.» ▫️روزهای آخر عصبی بودن عامر را به چشم دیده و دلم برای دختر بی‌نوا می‌سوخت که نگاهم غمگین به زیر افتاد. ▪️انگار حرف‌های دیگری هم روی دل نورالهدی سنگینی می‌کرد و دیگر خجالت کشید ادامه دهد که قصۀ غمبار عامر را در چند کلمه خلاصه کرد: «ای کاش هیچوقت نرفته بود آمریکا...» ▫️حرفی برای گفتن نداشتم که همین رفتن او، باعث شد سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام را سپری کنم و نمی‌دانستم ساعت‌هایی از این سخت‌تر در انتظارمان نشسته که همان شب ابوزینب به خانه آمد. ▪️دخترانش از دیدن پدرشان بعد از چند روز، پَر درآورده و نورالهدی از خوشحالی گریه می‌کرد و خبر نداشتیم همین امشب، دنیا را روی سرمان خراب می‌کنند. ▫️با آمدن ابوزینب و آرامش نورالهدی، باید فردا صبح آمادۀ رفتن می‌شدم و همین که خواستم با پدرم تماس بگیرم، زمین زیر پایمان لرزید و شیشه‌های خانه همه در هم شکست. ▪️من وحشتزده از اتاق بیرون دویدم و در میان خاک و دودی که خانه را پُر کرده بود، دیدم نورالهدی کنج آشپزخانه پناه گرفته و دو دختر کوچکش از ترس در آغوشش می‌لرزند. ▫️رنگ از صورتش پریده بود، با بدن باردار و سنگینش نمی‌توانست تکان بخورد و دلواپسِ همسرش، با لب و دندان‌هایی لرزان التماسم می‌کرد: «ابوزینب کجاس؟» ▪️نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده است؛ خرده شیشه‌ها کف فرش پاشیده و صدای نالۀ ابوزینب از حیاط می‌آمد که سراسیمه تا حیاط دویدم و دیدم غرق خون، میان باغچه افتاده است. ▫️شاخه‌های گل همه زیر تنش شکسته و بدن او از شدت زخم و جراحت رنگ گل شده بود و تا چشمش به من افتاد، مردانه حرف زد: «نترس! نارنجک انداختن تو حیاط!» ▪️از وحشت آنچه پیش چشمانم بود و نارنجکی که میان خانه انداخته بودند، تمام استخوان‌های بدنم می‌لرزید و جیغ‌های وحشتزدۀ نورالهدی را می‌شنیدم که پشت سرم خودش را به حیاط رسانده و از دیدن همسر مجروحش، داشت قالب تهی می‌کرد. ▫️نمی‌دانستم چه کسی به قصد کشتن اهالی این خانه با نارنجک به جان‌مان افتاده است، گریۀ دختران نورالهدی و ناله‌های خودش دلم را زیر و رو می‌کرد و فقط تلاش می‌کردم با دستهای لرزانم با اورژانس تماس بگیرم. ▪️ابوزینب نگران همسر و کودکانش، تمنا می‌کرد به آنها برسم و من می‌دیدم ترکش‌های نارنجک چه با بدنش کرده است که پشت تلفن خودم را به در و دیوار میزدم: «من نمیدونم چی شده... نارنجک انداختن تو خونه... یکی اینجا زخمی شده... فقط توروخدا زودتر آمبولانس بفرستید... خیلی خونریزی داره...» ▫️نورالهدی توانش تمام شد که در پاشنۀ در روی زمین نشست، با همان حال زارش تلاش می‌کرد دخترانش را آرام کند و من می‌خواستم تا آمدن اورژانس، خونریزی ابوزینب را کم کنم که در تاریکی حیاط و نور زرد لامپ کوچکی که به دیوار آویخته بود، روی بدنش دنبال کاری‌ترین زخم‌ها می‌گشتم. ▪️یکی از ترکش‌ها شانه‌اش را شکافته و خونریزی همین یک زخم کافی بود تا جانش را بگیرد که تلاش می‌کردم با مچاله کردن لباسش، راه خونریزی را ببندم و همزمان صدای آژیر آمبولانس، سکوت ترسناک کوچه را شکست. ▫️نورالهدی نفسی برای همراهی نداشت که خودم چادر عربی‌ام را به سر کشیدم و کنار برانکارد ابوزینب، سوار آمبولانس شدم. ▪️نورالهدی با گریه التماسم می‌کرد مراقب همسرش باشم و ابوزینب با جانی که برایش نمانده بود، زیرلب زمزمه می‌کرد: «عزیزم! آروم باش! فدات بشم نترس!» ▫️کنار بدن مجروح ابوزینب در آمبولانس نشسته و می‌شنیدم از شدت درد زیرلب حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زند. ▪️دعا می‌کردم زودتر به بیمارستان برسیم و انگار این مسیر انتها نداشت که هر چه آمبولانس ویراژ می‌داد، به جایی نمی‌رسیدیم و در یکی از خیابان‌ها ماشین متوقف شد. ▫️هیچ چیز نمی‌دیدم جز هیاهوی ترسناک افرادی که دور آمبولانس را گرفته بودند، ضربات محکمی که به بدنۀ ماشین می‌خورد و قدرتی که تلاش می‌کرد درِ آمبولانس را باز کند... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت بیست و ششم ▫️نمی‌فهمیدم از جان ما چه می‌خواهند و انگار ابوزینب فاتحه را خوانده بود که نگران جان من بی‌صدا زمزمه کرد: «ای کاش همراه من نیومده بودی.» ▪️از غلغلۀ فریادهایشان ندیده می‌شد تصور کنم چه جمعیتی دور آمبولانس را گرفته و می‌توانستم حدس بزنم همان دستانی که نارنجک را به داخل خانه پرتاب کرده‌اند، هنوز دنبال کشتن ابوزینب هستند و حالا به این آمبولانس حمله کردند. ▫️به شدت ماشین را تکان می‌دادند، آمبولانس به چپ و راست می‌رفت و با هر تکان احساس می‌کردم ماشین چپ می‌کند که بی‌اختیار جیغ می‌زدم. ▪️صورت غرق خون ابوزینب از درد در هم رفته و با همان چشمان نیمه‌بازش ناله میزد:«یا حسین!» ▫️مدام به شیشۀ ما بین اتاقک پشتی و فضای کابین می‌کوبیدم بلکه راننده به فریادمان برسد و ظاهراً راننده هم در ماشین نبود که هیچ صدایی شنیده نمی‌شد جز فریادهایی که به ایران و نیروهای حشدالشعبی ناسزا می‌گفتند و با وحشتناک‌ترین کلمات، تهدیدمان می‌کردند. ▪️از ترس تک‌تک ذرات بدنم می‌لرزید، احساس می‌کردم قلبم دیگر توانی برای تپیدن ندارد و می‌ترسیدم از لحظه‌ای که درِ آمبولانس باز شود و نمی‌دانستم با ما چه می‌کنند. ▫️دستگیره مدام بالا و پایین می‌رفت، با هر نفس جان من به گلو می‌رسید و بنا نبود از دست‌شان نجات پیدا کنیم که سرانجام درِ آمبولانس با یک تکان باز شد و از آنچه دیدم،قلبم از تپش ایستاد. ▪️ده‌ها مرد با چشمانی که در حدقه‌ای از آتش می‌چرخید،مقابل در شعار می‌دادند و تهدید می‌کردند تا پیاده شویم. دیگر حتی فرصتی برای دفاع نمانده بود که یکی داخل آمبولانس پرید و من فقط جیغ می‌زدم و وحشتزده خودم را عقب می‌کشیدم. ▫️چند نفری وارد فضای کوچک آمبولانس شده و رحمی به دل سنگ‌شان نبود و انگار نمی‌دیدند چند زخم به تن ابوزینب مانده که با چوب و چاقو به جانش افتادند. ▪️از وحشت فاصله‌ای بین من و مرگ نمانده و بی‌اختیار ضجه می‌زدم تا دست از سر ابوزینب بردارند و به قدری مردانگی در وجودش بود که با همین بدن زخمی و زیر ضربات آن‌ها، با نفس‌های آخرش فریاد می‌زد:«کاری به این دختر نداشته باشید! اون پرستاره!» ▫️طوری دورش را گرفته بودند و به شدتی می‌زدند که دیگر او را نمی‌دیدم و تنها نفس‌های خیس و خونی‌اش را می‌شنیدم که با هر ضربه مظلومانه خِس‌خِس می‌کرد و ضربۀ آخر، کارش را تمام کرد که دیگر نغمۀ نفس‌هایش هم به گوشم نمی‌رسید و حالا نوبت من بود! ▪️جایی برای فرار نمانده بود؛ خودم را کنج آمبولانس به دیواره‌ها فشار می‌دادم بلکه آهن و شیشۀ این ماشین در این بی‌کسی پناهم دهند و از اینهمه وحشت به‌خدا در حال جان دادن بودم. ▫️دو نفر بالای سرم ایستاده بودند و یکی با بی‌رحمی بازخواستم کرد:«اگه پرستاری، چرا لباس بیمارستان تنت نیست؟»و یکی دیگر از بیرون فریاد کشید:«بیاید بیرون می‌خوام آتیشش بزنم!» ▪️پیکر پاره‌پاره و خونین ابوزینب پیش چشمانم بود و حالا می‌خواستند من و او را در این آمبولانس به آتش بکشند که نفسم بند آمد. ▫️هنوز باورم نمیشد ابوزینب را کشته‌اند و نوبت زنده سوختن خودم در آتش بود که وحشتزده جیغ می‌زدم تا امانم دهند اما آنها می‌خواستند جنایت‌کاری را به انتها برسانند که همه از آمبولانس پیاده شده و پیش از آنکه فرصت فرار پیدا کنم،در آمبولانس را بستند. ▪️با هر دو دست به شیشه‌های آمبولانس می‌کوبیدم و ضجه می‌زدم تا کسی به فریادم برسد و می‌شنیدم صدای داد و بیداد بالا گرفته است. ▫️انگار نیروهای امنیتی از راه رسیده بودند؛صدای تیراندازی شنیده می‌شد و بلافاصله کسی در آمبولانس را باز کرد. ▪️مردی درشت اندام با قد و قامتی بلند و صورتی سبزه و پیش از آنکه از ترس قاتل دیگری جان دهم،فریاد کشید:«بیا بیرون!» ▫️قدم‌هایم از ترس قفل شده و انگار او می‌خواست نجاتم دهد که دوباره داد زد: «بهت میگم‌ بیا پایین!» ▪️همچنان صدای تیراندازی پرده گوشم را می‌لرزاند و فریادهای او شبیه فرصت فرار بود که به هر جان کندنی، خودم را از آمبولانس بیرون انداختم. ▫️هنوز قدمم به زمین نرسیده، گوشه چادرم را گرفت و به سمت اتومبیلی که چند قدم آن طرف‌تر متوقف شده بود، دوید و مرا هم دنبال خودش می‌کشید. ▪️ فکرم کار نمی‌کرد این مرد اینجا چه میکند و چرا من باید همراهش بروم و همین که در آتش نسوخته بودم،‌ راضی بودم که بی‌اختیار دنبالش می‌دویدم. ▫️حالا می‌دیدم جمعیتی که لحظاتی پیش آمبولانس را دوره کرده و می‌خواستند ما را آتش بزنند، در طول خیابان و تاریکی شب متفرق می‌شدند و نیروهای امنیتی همه جا بودند. ▪️کنار ماشین که رسید، سراسیمه در عقب را باز کرد و اشاره کرد تا سوار شوم و من هر چه می‌گفت اطاعت می‌کردم که شاید سایۀ مهربان صورتش شبیه ابوزینب بود و از چشمانش نمی‌ترسیدم... 📖 ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام عسكرى عليه السلام : أعْرَفُ النّاسِ بحُقوقِ إخْوانِهِ وأشَدُّهُم قَضاءً لَها أعْظَمُهُم عِند اللّه شَأنا . آن كه به حقوق برادران خود آشناتر باشد ودر رعايت كردن آنها كوشاتر ، نزد خداوند ارجمندتر است .
...❣ 💌 براے کسایے که قلبشون کبوتر 🕊 کسایے که دلشون با اسم امام مهربون آروم مے‌گیره ♥️💚💜 🔆 امشب هم، عاشقانه و با شوق، زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️😍♥️ سلام وصلوات به نیابت از جمیع شهدا و رفتگان به محضر آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام 🦋بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🦋 ♥️اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الاِْمامِ التَّقِىِّ النَّقِىِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَْرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلوةً کَثیرَةً تآمَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیآئِکَ♥️ 🕊یا جواد الائمه ادرکنی🕊 ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از آن روز که خبر شهادت امام ، به گوش 🕋 کعبه رسید و .... حسرت به دلش ماند که تماشا کند طواف امام عسکری را، کعبه🕋 به انتظار نشسته و بی صبرانه منتظر دیدن قامت پسر اوست ! که تکیه دهد به آن و ندا سر دهد : ✨"اَلا یا اهل العالم اَنا المهدی"✨ ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به منتظران مولا صاحب الزمان🌹 🌱قطعاً روزی خواهد آمد که ما مهدیمان‌ را ببینیم...ان‌شاءالله 👌بسیار زیبا ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
🌸برچینی بشکستۀ دل بند زدند 🌸ما را به ولایت تو پیوند زدند... 🌸آغاز امامت تو گویی به بهشت 🌸زهرا و علی ز شوق لبخند زدند... ✨آغاز امامت و ولایت قطب عالم امکان، فخر‌زمان، امام مردمان، غایب دوران عجل الله تعالی فرجه الشریف بر منتظرانش مبارک✨ ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸بعضی روز قیامت می آیند، می بینند یک چیز بزرگی را آوردند و به یکی دادند! اینکه عملش کم بود داشت بدبختی هایش را ضجه میزد! یک چیز آوردند و گذاشتند داخل ترازو هر چه سنگ بود همه را به آسمان پرت کرد! اینقدر سنگین بود!! 🔸گفت: پروردگارا! به عمرم عملی را که مناسب باشد به جا نیاوردم که چنین چیزی نصیب من شود..! این چیست؟! 🔸فرمود: یک حاجت بود تو از ما خواستی و ما ندادیم! تو مدام میخواستی،ما طاقچه بالا گذاشتیم حالا این بزرگ شده و به این شکل در آمده.... 🖋حاج میرزا اسماعیل دولابی‌ رحمت الله علیه ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
✨خدایا در این شب فرخنده و مبارک بهترین‌ها و زیباترین‌ها را برای دوستان و عزیزانم از درگاهت خواهانم 🌸🎊 عیـدتـون مبارکـــ 🎊🌸 ✨بارالها در این شب زیبا و نورانی آغاز امامت قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان عج در فرج مولایمان تعجیل بفرما ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
میگفت وقتی گناه کردید رو به قبله بگید السلام علیک یااباعبدالله نفهمیدم حسین، اشتباه کردم... ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
🌸 ✨امشب همه مهمان تو هستیم بیا  شرمنده ی احسان تو هستیم بیا... ✨ ای نور دل حضرت نرجس، مهدی  ما دست به دامان تو هستیم بیا... تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌙 ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313