eitaa logo
💚‌عـاشقان‌امـام‌زمـان‌(عج)💚
1.8هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
11.6هزار ویدیو
127 فایل
بسم رب الذی خلق المهدی❤ 🔹ارتباط‌بامرڪزپاسخگویےومشاوره‌‌رایگان‌حوزه‌ علمیہ‌قم‌درزمینہ‌هاےدینے،اعتقادے،خانوادگےو احکام و تربیت کودک و. @pasokhgo313 کپی باذکرصلوات برای تعجیل فرج ❤ همسایهامون @golljin// @ibrahim_hadi
مشاهده در ایتا
دانلود
و علیه‌السّلام! در ماه ، دستمان را در دست ولیّ خدا بگذاریم! در ماه رجب، ارتباط با ولیّ خدا بهترین راه ارتباط با ذات باری تعالی است؛ چرا که در روایات آمده است: امام، "خلیفة الله"، "باب الله"، "وجه الله" و "صراط الله" است. لذا اگر در ماه رجب با خدا کار داریم و می‌خواهیم به او نزدیک شویم، باید از راه آن، یعنی ارتباط با امام عصر علیه‌السّلام عمل کنیم؛ چنان که در دعای شریف ندبه می خوانیم: "اَيْنَ وَجْهُ اللهِ الَّذى اِلَيْهِ يَتَوَجَّهُ الاَْوْلِياءُ" این یعنی برای رسیدن به مقام قُرب و ارتباط با خدا، باید دستمان را در دست ولیّ خدا بگذاریم. الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️راه وصل شدن به امام زمان 🔸راه وصل به آقا علیه‌السّلام را باید آن طوری‌ که خودِ آقا تعریف می‌کنند و خودِ حضرت در نظرشان هست؛ ما دنبال کنیم، نه آن‌چنان که ما در نظرمان هست. 🔸آن‌چه ما در نظرمان هست، این‌است که مثلاً به آقا توسل کنیم، آقا را ببینیم و اگر یک مقدار فکرمان بالاتر باشد، مثلاً حضرت ما را از بدی‌ها نجات دهند، پاکسازی کنند و از انسان‌های کامل، از اولیای خدا شویم. به‌طوری کلّی این‌ها در نظرمان هست. 🔸ولی آن‌طوری که آقا امام زمان، طبق روایات و آیات شریفه‌ قرآن که کلام حضرت، همان کلام قرآن و روایات است و کلام‌هایی که از خودِ آقا امام زمان ارواحنافداه نقل شده، ایشان راه وصلِ خودشان را در این کلامشان بیان فرموده‌اند:"فَلیَعمَل کُلُّ أمْرِءِ مِنکُم بِما یَقرُبُ بِهِ مِن‌ مُحبَّتِنَا و یَتَجَنَّبُ عَمّا یُدنِیهِ مِنْ کِرَاهَتِنَا و سَخَطِنَا، فَاِنَّ أَمْرِنَا بَغْتَةً، فُجَأةً" 👈این کلام در نامه‌ شیخ مفید هست، در توقیعات آقا امام زمان، در کمال‌الدّین صدوق هست، در بحارالانوار و در احتجاج طبرسی هست و ترجمه‌اش این است: 🔅"هریک از شما باید کارهایی را انجام بدهید که به محبت ما نزدیک شوید". "فَلیَعمَل": یعنی باید عمل کنید". "کُلّ امرِءِ مِنکُم؛ هر یک از شما" "بِما؛‌ به آن‌چه که" "یَقرُبُ"؛ نزدیک بشود" "بِهِ": به‌وسیله‌ آن اعمال" "مِن مُحَبّتِنا"؛ به محبت ما نزدیک شود" "وَ یَتَجَنَّب"؛ و پرهیز کند، دوری کند" "عَمّا یّدنِیهِ مِن کِراهَتِنَا و سَخَطِنَا"؛از آن‌چه که به کراهت و خشم ما او را نزدیک می‌کند از آن‌ها پرهیز کند". ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
4_6037299682466600203.mp3
4.95M
🔸گوهر محبّت عجیبی از توسل یک مسیحی به وجود مقدس امام هادی علیه‌السلام. 📚 الخرائج، ج۱،ص۳۹۶. ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙حجت‌الاسلام مؤمنی 🔸راه حل مشکلات؟! 👌کوتاه و شنیدنی 👈حتما ببینید و نشر دهید. ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
8.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😔 این حالِ منِ بی توست... 🔻اللهم انا نشکوا الیک فقد نبینا و غیبة ولینا... ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
♨️مهم تر از دیدن امام زمان ارواحنافداه چیست؟! 🔸شیخ محمدتقی بهلول رحمه الله در پاسخ به این پرسش که: ⁉️ ‹چه وقت می‌شود به حضور آقا امام زمان ارواحنا فداه مشرف شد؟› می‌فرماید: «با تقوا باشید؛ وقتی که بین شما و حضرت علیه السلام سنخیت باشد.» 🔻سپس می‌فرماید: «دیدن علیه السلام روحی فداه مهم نیست، مهم این است که او ما را ببیند، خیلی‌ها هم علی علیه السلام را دیدند، اما دشمن او شدند. اگر کاری کردیم که نظر آنها را جلب کنیم، آن ارزش دارد.» 📚ملکوتی خاک نشین: سیری در زندگی حاج شیخ محمدتقی بهلول رحمه الله، ص ۹۶. ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🔸دعا برای فرج امام زمان... 👌کوتاه و شنیدنی 👈حتما ببینید و نشردهید. ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
🌹دعای هر روز ماه رجب ❣ ♥️🍃 ❤️اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم♥️ ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
👇ادامه قسمت ۱۶۷ 👆 یک احساسی در درونم فریاد زد تو در آغوش خدایی! آغوش خدا امن ترین جای دنیاست.سرم رو تکون دادم و گفتم: _پس همه ی حرفهات و گریه هات دروغ بود نه؟؟ اومده بودی مسجد تو این مدت تا برام تور پهن کنی؟! ای خاک بر سر من که بهت اعتماد کردم. گوشیمو از کیفم در آوردم و شماره ی حاج کمیل رو گرفتم.گوشیمو از دستم قاپ زد و پرتش کرد اونور اتاق. دوباره وحشی شده بود. با صدایی دورگه گفت: _خفه شو و بزار حرفم وبزنم.نترس میری خونتون نگران نباش.هنوز اونقدر گرگ نشدم تا بدرمت به نفعم بود خودم رو کنترل کنم.نسیم خوی وحشیانه ش پیدا شده بود.دوباره با حالتی عصبی اتاق رو دور زد. _کامران یه روز اومد دنبالم.گفت دلم گرفته بریم بیرون.منم ذوق کردم که به من توجه میکنه.زنگ زدم به مسعود گفتم.گفت حله برو.باهاش رفتم تا شب با هم خیابون ها رو گز میکردیم.بهم گفت ازت کفریه.گفت نمیتونه تو رو ببخشه.من خرم بهش میگفتم ولش کن.اون بخاطر شرایط زندگیش اینطوری بوده.سعی میکردم آرومش کنم.اون گریه کرد. میگفت بدون تو زندگی براش میسر نیست.خیلی سعی کردم آرومش کنم.من احمق واقعا دلم براش سوخت.وقت خداحافظی موقعی که داشت منو میرسوند خونه گفت:میشه از این به بعد یکم بیشتر ببینمت؟؟منم از خدا خواسته گفتم:آره! هروقت تو بخوای.از اون روز هی مدام با هم میچرخیدیم.چه با مسعود چه بی مسعود! یه روز وقتی تو کافه ش بساط عیش سه نفرمون به پا بود گفت منم قاتی بازی..گفتیم کدوم بازی؟گفت همون تورکردن بچه مایه دارها.. مسعود گفت بدون عسل دیگه نمیشه. همونجا خون خونم و خورد که لعنت به این عسل که حتی مسعود هم همش تو فکر اونه..حتی وقتایی که.. بدنم یخ کرد..با صدایی لرزون به نسیم گفتم: _خفه شو نسیم.. 👈 .... رمان رهایی_از_شب ✍ نویسنده ؛ « 🌱ف_مقیمی » ✅️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🌟
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۶۸ _خفه شو نسیم..دیگه نمیخوام حرفهاتو بشنوم. کثافت کاریهای شما سه تا دیگه به من ارتباطی نداره. اون ایستاد و با لبخند جنون آمیزی نگاهم کرد. _اتفاقا ربط داره که میگم! مگه نمیخوای بدونی چرا برات تور پهن کردم؟ پس لال شو وگوش کن.کجا بودیم؟؟!! آهان اونجا بودیم که مسعود گفت بدون تو نمیشه بازی کرد.کامران گفت:من یه پیشنهاد دارم.این دفعه میریم سراغ دخترا.. منم براتون کار عسل و میکنم! من ومسعود جا خوردیم.گفتیم:تو که وضعتت توپه..پولت از پارو بالا میره.میخوای اینکار وکنی که چی بشه؟! گفت میخوام انتقام خودمو اینطوری از عسل بگیرم.خدا رو چه دیدی شایدم تو همین بازیها زن آینده مم پیدا کردم.سهمم نمیخوام هرچی در اومد واسه شما..مسعود داشت خامش میشد ولی من روشنش کردم که به همین زودیها به اون اعتماد نکنه.ولی اون احمق بااینکه حرف منو قبول کرد و این ریسکو نکرد یه شب تو بد مستی، جریان تورکردن پسرهای قبلی رو براش تعریف میکنه اسم و آدرسشونو به کامران میده. 🍃🌹🍃 حرفهاش به اینجا که رسید با کلافگی و اضطراب از جیب شلوارکش پاکت سیگارش رو در آورد و یک نخ روشن کرد.اینقدر با حرص وعمیق سیگارش رو میمکید که انگار قرار نبود دودش رو بیرون بده.  _به یک هفته نکشید سر وکله ی پسرها پیدا شد.برا مسعود دام پهن کرده بودن و نصفه شبی تا میخورد زدنش..وقتی مسعود با سرو کله ی خونین برگشت خونه نزدیک بود سکته کنم. خودش عین مار زخمی بود.اجازه نمیداد دست بهش بزنم.یا حتی ازش بپرسم کی این بلا رو سرش آورده. چندروز بعد که حالش بهتر شد جریان و برام تعریف کرد.خیلی سوخته بود. مسعود و که میشناسی؟ نمیزاره کسی دورش بزنه.شال وکلاه کرد رفت سراغ کامران هرچی گفتم نرو تو کتش نرفت گفت میرم جنازشو تحویل ننه باباش میدم بعد برمیگردم. منم پشت بندش رفتم.چون نگرانش بودم. نزدیک میز اومد وسیگارش رو روی میز خاموش کرد و بلافاصله سیگار تازه ای روشن کرد.تنفس برام سخت شده بود سرفه م گرفت. در حالیکه سیگارش رو با لذت دود میکرد با چشمهای خمار نگاهم میکرد گفت: _لعنت بهت عسل!! لعنت بهت که آدمهایی به بزرگی کامران حتی حاضرند بخاطرت مرتکب قتل بشن!! 🍃🌹🍃 از نفس افتادم!! نه از دود سیگار بلکه از جمله ی آخر نسیم!با زبونی که در دهانم نمیچرخید تکرار کردم: _قتل؟!!!! او چشمهاش پر از اشک شد. گوشیش زنگ خورد.سراغش رفت وبا حالتی عصبی جواب داد: _الووو.نه هنوز اینجاست! داریم باهم درددل میکنیم. کی میرسید؟! اوکی! منتظرم. با اضطراب از جا بلند شدم! اگر نسیم برای من تور پهن کرده بود پس حتما قصه ی بیماری مادرش هم کذب محض بود. پرسیدم: _کی قراره بیاد اینجا؟! با کی داشتی هماهنگ میکردی؟ او پوزخندی زد و نزدیکم شد. _صبر کن میفهمی! دلم گواهی بد میداد! نکنه منتظر مسعود بود؟! نکنه قرار بود بلایی سرم بیارند؟!به سمت اتاق رفتم تا چادرم رو بردارم.او زودتر از من به طرف در دوید و درحالیکه کلید رو داخل قفل میچرخوند گفت: _فکر کردی به همین سادگیهاست؟ هنوز حرفهام تموم نشده.. به سمت دستش خیز برداشتم تا کلید رو ازش بگیرم او باسیگار پشت دستم رو سوزوند و به سمت پنجره رفت و در مقابل چشمهام کلید رو پایین پرتاب کرد. با التماس گفتم: _نسیم خواهش میکنم این کارو نکن باهام.. آخه اینهمه کینه از من برای چی؟!! او به سمتم حمله کرد و در حالیکه موهامو با خودش به طرفی میکشوند با اشک گفت: _برای چی؟؟ برای چی.؟بیا تا بهت نشون بدم.من و به سمت اتاقی برد.پوست سرم داشت کنده میشد ولی جیغ نمیکشیدم فقط سعی میکردم باهاش درگیر نشم تااتفاقی برای بچه م نیفته در اتاق رو باز کرد و موهامو ول کردبا اشک وهق هق گفت: _ببین..ببین چه بلایی سر زندگی من آوردی.. اگه توی لعنتی به کامران نمیگفتی که مسعود برات نقشه ی تور کردنشو کشیده هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد. 🍃🌹🍃 سرم گیج وچشمهام سیاهی میرفت! به زور بدنم رو راست کردم و به اون سمت اتاق روی تخت نگاه کردم.ناگهان مثل جن زده ها از اتاق بیرون دویدم. اومدنبالم اومدو در حالی که شانه هام رو تکون میداد با ضجه گفت:  _کجا.؟؟ کجا؟؟ ببینش خوب ببینش ببین چطوری زمین گیرش کردی من هلش دادم و در حالیکه عقب عقب میرفتم: گفتم: _احمق بیشعور اون نامحرمه..لعنت بهت نسیم لعنت.. او با عصبانیت محکم تو صورت خودش زد و گفت: _نامحرمه؟! زندگی منو ومسعود و به فنا دادی رفت حالا بجای اینکه شرمنده باشی داری میگی نامحرمه؟؟! 🍃🌹🍃 دیگه سرپا ایستادن برام مقدور نبود. دیوار رو گرفتم و خودم رو به مبل رسوندم. نفسم بالا نمیومد.به هن هن افتاده بودم. نشستمو سرم روی دسته ی مبل افتاد.کی از این کابوس ترسناک بیدار میشم؟کی تموم میشه؟ 👈 .... ✅️رمان رهایی_از_شب ✍ نویسنده ؛ « 🌱ف_مقیمی » کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۶۹ کی تموم میشه؟خدایا من به درک ولی حواست به آبرو وبچم باشه!کاش حاج کمیل آدرسم رو داشت.کاش یک جوری مطلعش کرده بودم میومد و به فریادم میرسید. با اندک نایی که داشتم ساعت روی دیوار رو نگاه کردم.حاج کمیل حتما تا به الان کلاسش تموم شده بود. حتما کلی به گوشیم زنگ زده بود و الان نگران حالم بود.اشکم از کنار چشمم لابه لای موهام غلتید.نسیم مقابلم زانو زد.چشمهاش کاسه ی خون بود و در دستش یک لیوان آب.لیوان رو روی زانوم گذاشت: _بخور عسل..بخور تا یه بلایی سر بچه ت نیومده.من نمیخواستم بزنمت.. سرش رو روی زانوم گذاشت وهای های گریه کرد. _عسل مسعود همه چیز من بود..از روزی که فهمیده نمیتونه راه بره دو بار خودکشی کرده. باهام یک کلمه هم حرف نمیزنه..عسل مامانم مامانم وقتی فهمید من وگرفتند از غصه ی آبروش و هرزگی من سکته کرد و مرد..عسل من خیلی بدبختم..خیلی..روز و شب کارم گریه ست..همه ش خواب مامانمو میبینم.اون بدبخت بود.اون از جوونیش که اسیر شهوترونیها و زن بازیهای پدر (فحش رکیک)شد اینم از عاقبت دخترش!! اینقدر بلند بلند و از ماورای جان گریه میکرد که تن وگوش هر شنونده و بیننده ای میلرزید. مادر نسیم مرده بود؟!یعنی بیمار نبود؟! بخاطر تکونهای زانوم لیوان آب نقش زمین شد.زیر لب آهسته و با اشک گفتم: _دیگه نمیدونم کدوم حرفت راسته کدوم حرفت دروغ..ولی بخاطرمسعود متاسفم. من نمیدونم جریان چیه؟نمیدونم چیشده.. ولی تقصیر من چی بوده نسیم؟؟ من اگه دنبال آزار تو بودم الان اینجا چیکار میکردم؟ 🍃🌹🍃 نسیم همچنان گریه میکرد.با مشت به سینه ی خودش میکوبید ومیگفت: _دیگه نمیخوام زنده باشم..دیگه نمیخوام…. سرم از درد میسوخت و حالت تهوع داشتم.خودم رو از روی مبل به طرف پایین سر دادم و بغلش کردم.او روی شونه هام بلند بلند گریه میکرد.تنم میلرزید. نمیتونستم آرومش کنم.سرش رو نوازش کردم و کنار گوشش آروم نجوا کردم: _آروم نسیم آروم.. صدای گریه هات مسعود وبیشتر آزار میده. این سختیها اولشه..الان بدترین دردها درمان داره.. منو با ناراحتی کنار زد.زانوهاش رو بغل گرفت: _باهام صمیمی نشو..ازت متنفرررم! اگه میبینی رو شونه ت گریه کردم از بی کسیه.اگه دیدی برات آب آوردم بخاطر اون توله سگیه که تو شکمت داری.. همتون تقاص پس میدید..از تو گرفته تا کامران! پرسیدم: _کامران چطوری این بلا رو سر مسعود آورد؟ الان کجاست.؟ زندانه؟! لعنتی!!! دوباره یک سیگار دیگه..دست کرد توی پاکتش! خداروشکر پاکتش خالی بود.با حرص پاکت و پرت کرد گوشه ی دیگه ی خونه.گفت: _اون بی شرف تبرئه شد.چون باباش حاجی بازاریه.عموهاش همه کله گنده اند. فقط براش دیه بریدن که اونم ارزشش به قیمت کل این بدبختیها نیست.. پرسیدم: _کامران چطوری اینو زد که مسعود این بلا سرش اومد.؟ دستش رو با کلافگی لای موهاش برد و گفت: _چندبار بهت بگم درگیر شدن؟! مسعود رفته بود اونجا با توپ پر! اون اولش آروم بود ولی بعد که مسعود بهش حمله کرد اونم کم نذاشت..بعد وقتی مسعود چاقو کشید اون هلش داد کمر مسعود محکم خورد به میز و میزم خورد به شیشه!! شیشه هم کلا خراب شد رو سر مسعود. آه کشید: _بیچاره مسعود! کاش میمرد وبه این روز نمی افتاد. با احتیاط گفتم: _خب اینکه تو تعریف میکنی جرم با مسعوده نه کامران! مسعود نباید میرفت سروقت اون.. او سرش رو با حرکتی سریع به سمتم چرخوند. چشمهاش از زیر موهای به هم ریخته ش پیدا بود.برق نفرت و انتقام از لای اون موها هم پیدا بود.وقتی حرف میزد دندونهاش کاملا پیدا میشد. _یعنی پر روتر از تو آدم ندیدم! تو این شرایط داری وکالت کامران و به عهده میگیری میگی کی مقصره کی نیست؟؟ تو این شرایط که من دارم از غصه ی کارهای تو و اون عوضی می میرم؟؟؟ 🍃🌹🍃 او خطرناک بود دچار جنون آنی میشد! تجربه ثابت کرده بود.ازش فاصله گرفتم و کمی عقب تر به دیوار تکیه زدم.گوشیم باهام یک قدم فاصله داشت.ولی تمام قطعاتش به گوشه ای پرت شده بود.دیگه توان یک مبارزه ی دیگه رو نداشتم.او زورش بیشتر از من بود چون من مجبور بودم  محتاط تر عمل کنم تا بلایی سر بچه م نیاد. فقط میخواستم سریع تر از اون خونه بیرون برم.با درماندگی التماس گفتم: _نسیم من خیلی حالم بده.برو چادرم و بیار برم؟!!!! 👈 .... رمان رهایی_از_شب ✍ نویسنده ؛ « 🌱ف_مقیمی » ✅️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🌟