⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
170ستاره سهیل
کنا ماشین شاسی بلند سفید که رسید، برگشت و نگاهی به مینو انداخت. توقع داشت برایش دست تکان دهد یا لبخند بزند، ولی وقتی تاکسی سبز از کنارش رد شد، با پوزخندی روی صورتش از جلو چشمانش عبور کرد.
قلبش این بار با صدای تِک تِک، میزد.
در ماشین را باز کرد و نشست. پریسا را که دید کمی خیالش راحت شد.
-سلام!
مردی که کنار راننده نشسته بود، سرش را به سمت ستاره برگرداند.
-سلام! بانوی ویژه گیلاد خان!
مصطفی بود.
پریسا سرش را از روی گوشی، با مکث بلند کرد.
- خوبی؟
-ممنون.
-از مینو چه خبر، خوب بود؟
-نمیدونم، خیلی بهم ریخته بود.
پریسا خندید.
-مینو دیوونه است... می شناسیش که! یه بار ریسه میره... یه بار با یه من عسلم نمیشه خوردش...عقل درست و حسابی نداره...اون کاغذو که بهت داده، بده من...
ستاره کیفش را کمی به خودش نزدیکتر کرد.
-مینو گفت خودم بدم دست گیلاد.
مصطفی دوباره به طرفش چرخید ولی داشت با چشمانی گرد شده به پریسا نگاه میکرد.
-باید دست خودش باشه... معلومه داری چهکار میکنی؟
بعد انگشتش را زیر سبیل پهنش کشید و تند تند نفس کشید.
پریسا نگاهش را از مصطفی گرفت. دستش را در هوا تکان داد و پشت چشمی برای ستاره نازک کرد.
-بده من عزیزم... باید از یه چیزی مطمئن شم.
-ولی... مینو گفت... خودم باید بدم دست گیلاد.
کیف را به سینهاش نزدیکتر کرد. لرزش ضربان قلبش، دستانش را سست کرده بود، به حدی که پریسا به راحتی کیف طلایی را از بین دستانش کشید.
- وقتی بهم نمیدی... خودم باید برش دارم.
مصطفی صدایش را بالا برد.
-بس کن پریسا... این تو ماموریت نبود.
راننده انگار گوشهایش کر بود. نه میشنید نه واکنشی داشت، فقط میراند و میراند.
-تو دخالت نکن... خودم میدونم دارم چهکار میکنم... کجاست کاغذه؟
لب پایینیاش را که حسابی خشک شده بود، با زبان خیس کرد.
-تو جیب پشتی.
با صدای ویزِ باز شدن زیپ، چشمانش را بست و باز کرد. داشت تلاش میکرد کنترلش را روی خودش به دست آورد.
-آهان! مرسی عشقم... بیا اینم کیفت... میدم بهت دوباره.
سکوت تلخ، فضای گرفته، سرعت تند ماشین و نگاههای سنگینشان داشت حالش را بهم میزد.
-میشه یکم شیشه رو بدین پایین؟ حالت تهوع دارم.
-نه! خاک میاد تو... الان یهجا وایمیستیم... میتونی پیاده شی، هوا بخوری.
یک ساعت گذشته بود و آنها هنوز نرسیده بودند.
تازه چشمانش به کار افتاد. دور تا دورشان بیابان و خاک بود.
-کجا میریم؟ مگه گیلاد کجاست؟
پریسا کاغذ را میان انگشتان لاک زدهاش تابی داد.
-گیلاد اینجا، گیلاد آنجا، گیلاد همهجا...
قهقهه زد. دوبار جدی شد.
-گیلاد عین جنه، همه جا هست.
نگاهش را از پریسا به بیرون پنجره داد. ماشین وارد جاده خاکی شد، جلوتر رفت و توقف کرد.
ستاره از ماشین پیاده شد. بادسرد لبهی شال فسفریاش را در هوا تکان میداد و چشمانش را میسوزاند. کمی قدم زد. سکوت مطلق بود. پشت سرش را نگاه کرد، ماشینی با صدای ویژ ممتدی، سکوت را شکست. تا چشم کار میکرد بیابان بود. دوباره همهجا ساکت شد و فقط باد سوسو میکرد.
دستانش را مشت کرد و جلوی دهانش ها کرد. از لرزی که به جانش افتاد، مجبور شد بدو بدو به سمت ماشین بدود. باد اما، تمام تلاشش را میکرد که در جهت مخالف بوزد و او را به ماشین نرساند.
توی ماشین نشست، وقتی خواست در را ببندد، زورش نرسید. نگاهی به در کرد. مصطفی با آن هیکل درشتش پشت در بود. با دستش لبه در را نگاه داشته بود.
- برو اون ور، جلو حالم بد میشه.
به طرف پریسا رفت و جا باز کرد. مصطفی که نشست، راننده کر و لال راه افتاد. انگار خدا فقط به چشم داده بود تا در بیابان حرکت کند.
از اینکه بین پریسا و مصطفی نشسته بود، حس خوبی نداشت. قلبش برای چندمین بار به صدا درآمد.
هر از گاهی برمیگشت و نگاهی به پریسا میانداخت؛ گوشه لبش نیشخندی بود، از جنس نیشخندهای دلسا!
- بیچاره دلسا!
نگاه وحشتزدهاش را به سختی به سمت پریسا کشاند.
-این آخریا خیلی پریشون بود.
گوشه چشمش دل دل میکرد.
- یه بار که برام دردودل کرد، می گفت خیلی اذیتش کردی، موهاشو کشیدی!
https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
♦️نقل است که علامه امینی (رحمة الله علیه) با یکی از مفتی های (علمای) اهل تسنن مقابل شد.
🔸آن مفتی به ایشان گفت:آیا شما منکر فتوحات خلیفه دوم هستید؟
جناب علامه امینی فرمودند:خیر!
🔹مفتی به شدت خوشحال شدگفت:
احسنت!بالاخره اعتراف کردید،حالا خودتان فتوحات ایشان را با زبان خود بفرمایید... .
🔸علامه فرمودند:اولین فتح خلیفه دوم درِ خانه مادرِ ما حضرت زهرا سلام الله علیها بود که با لگد بر در خانه ای زد که جناب عزرائیل علیه السلام بدون اجازهی حضرتش وارد نشد.
آن شخص بهت زده علامه را نگاه می کرد و هیچ نگفت.
•✾•🌿🌺🌿•✾•
🌹عاشورائیان منتظر🌹
🔴علامه حسن زاده تا آخرین روزهای عمرشان عکس همسرشان را بر روی میز مطالعه داشتند تا از یاد و مغفرت برای ایشان فراموش نکنند.
در آخر هم طبق وصیت ایشان کنار قبر همسرشان دفن شدند.
@Ashooraieanamontazer
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آلمان واسه برف هم قانون گذاشته!!!😐
#باغ_اروپا
📝 پاورقی
📌 شنبه تا چهارشنبه
🕗 ساعت ۱۹:۴۵
📺 شبکه دو سیما
🔴 پاورقی | @pavaraghi_tv2
https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف ما نیست که آلمانیها تو متروهاشون مدفوع و ادار میکنن خودشون میگن!!!🤢
📝 پاورقی
📌 شنبه تا چهارشنبه
🕗 ساعت ۱۹:۴۵
📺 شبکه دو سیما
🔴 پاورقی | @pavaraghi_tv2
https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴بسیج عمومی در یمن برای مقابله با ائتلاف بین المللی به رهبری نیروهای صهیونیستی و آمریکایی در بحرین سرخ و عربی
✅ 🔴 یمنیها از وقتی فهمیدن آمریکاییها دارن میان دارن گرم میکنن برای جنگ :)
اینا اصلا دنبال جنگ میگشتند👊👊👊
🌹عاشورائیان منتظر🌹
11.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 توی تابوت شهدا چی میریزن؟
🔹قابل توجه خبرنگار شرق که چند روز پیش در توییتی به شهدا و خانوادههای ایشان اهانت کرد!
🆔 https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer
⭕️این زن (زهره قائمی) عضو #مجاهدین_خلق بود که در سال ۶۷ که زندانی های سازمان تروریستی مجاهدین فقط با توبه لفظی آزاد می شدند، آزاد شد و اما همین زن که با رأفت نابجا آزاد شده بود، ۱۱ سال بعد #شهیدصیادشیرازی، فرمانده نیروی زمینی ارتش را جلوی درب منزلش در مقابل چشمان فرزندش ترور کرد و یکی از پر افتخارترین فرماندهان جنگ را که خاک وطن را آزاد کرده بود، از ایران گرفت.
این است عاقبت ترحم بر گرگ ها.
#قاتلین_خلق
🆔 https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer
🔴 سمت چپ، لیدور کاروانی سرباز ایرانی تبار اسرائیلی دیشب در غزه به هلاکت رسید؛ سمت راست، احسان بابایی قهرمان کوارش دو روز پیش در مرز کشور ایران به شهادت رسید!
🔹 آخرش همه میمیرن ولی تصمیم با خودته که تو کدوم جبهه بمیری!
🌹عاشورائیان منتظر🌹
🌺خاطراتی با امام🌺
🌹 روزی در پاریس حدود چندکیلو پرتقال خریدم و به خانه بردم، تا پرتقالها را دیدند، گفتند :این همه پرتقال برای چیست؟
♦️گفتم: به خاطر اینکه ارزان بود برای چند روز پرتقال خریدم،
گفتند: دو گناه کردی...
♦️یک گناه برای این که ما نیاز به این همه پرتقال نداشتیم و اسراف کردی!
♦️ و یکی دیگر آنکه شاید در این محل کسانی هستند که تا حالا به علت گران بودن پرتقال، نتوانسته اند آن را تهیه کنند و حال که ارزان شده است قصد خرید آن را داشته باشند.
♦️در حالی که شما این همه پرتقال خریده اید، ببرید اضافه اش را پس بدهید.
♦️عرض کردم که پس دادن آن ممکن نیست.
آخرش دستور دادند آنها را بین همسایگان توزیع کنیم.
📚برگی از زندگی امام خمینی (ره)از کتاب مردان علم در دنیای عمل
🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸