الهام... بگو کی این حرفای گندهتر از دهنت رو بهت یاد داده؟😂
اردوغان بابا... به پا جابهجا نشی!!!😁
@Ashooraieanamontazer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹علامه حسن زاده آملی: خودت را آلوده نکن، ابد در پیش داریم ...
🌍 @Ashooraieanamontazer
🏝 #اهمیّتشبجمعه🏝
🔻قسمت1⃣
🔸درب رحمت خداوند همیشه به روی بندگانش باز است ولی اگر بخواهیم حاجتمان به استجابت نزدیکتر شود، مقدماتی لازم است که حضرت یعقوب(علیه السلام)، با توجه به بزرگی گناه فرزندانش و از آنجا که می خواست حتماً دعایش مورد پذیرش واقع گردد،سعی نمود، تا شرایط مستجاب شدن دعا را رعایت کند، به همین جهت در همان لحظه ای که فرزندان یعقوب از پدرشان خواستند؛تا برای آنها از خداوند درخواست بخشش کند، پدر، برایشان دعا نکرد و آن را به آینده موکول کرد و حضرت صادق (علیه السلام) هم فرموده اند: «آینده ای که حضرت یعقوب انتظار آن را کشید، سحرگاه شب جمعه بود.»
🔸در حقیقت می توان گفت که از اوقات استجابت دعا هنگام "سحر" است، آن هم چه بهترین زمان است سحرگاه شب جمعه.
به فرموده بزرگان: نیمه های شب از اوقات طلایی برای دعا کردن می باشد چون این اوقات از طرف خدا به آن ارزش داده شده است.
🔸بنابراین،عمل حضرت یعقوب(علیه السلام) و نقل آن در قرآن کریم و سخن حضرت صادق (علیه السلام) در این مورد و احادیث زیاد دیگری در این خصوص، نشانگر اهمیت فوق العاده شب جمعه برای مستجاب شدن دعاها و بخشش گناهان بزرگ می باشد.
📚 نک: شیخ صدوق، من لایحضره الفقیه،ج۱صص ۴۲۰_ ۴۲۴
@Ashooraieanamontazer
#داستانکشب
👞کفش مجانی👞
✍ شخصی برای خرید کفش نو راهی شهر شد.
در راستهی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند.
فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ان مرد آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد.
او یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت.
هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد.
بیش از ده جفت کفش دور و برش چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصله ی هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.
مرد دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد. که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید. دید کفش ها درست اندازه ی پایش هستند.
چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت.
می دانست که باید این کفشها را بخرد از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟
فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند!
مرد گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است، مرا مسخره می کنی؟
فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی!
💥این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست، همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است.ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم.
@Ashooraieanamontazer
#صبحتبخیرمولایمن
🏝تازه میکنیم
قصههای فراق را
با ندبههای آدینه
و جان میبخشیم
درخت انتظار را
از ساغر دیدگان بهخون نشستهمان...
سرانجام
این جمعههای منتظر
به طلوع سپید ظهور شما
پیوند میخورد
و لبخند و شادی و امید،
هوا را پر میکند....🏝
⚘اللَّهُمَّ جَدِّدْ بِهِ مَا امْتَحَى (مُحِيَ) مِنْ دِينِكَ
خدايا آنچه از دين تو محو شده است به وجود او تازه گردان⚘
📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@Ashooraieanamontazer
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
#قسمت_بیستوچهارم
- این طور که مشخصه شماها به درد من نمیخورین دخترا. برید تو اتاقتون.
سلما در اتاق را بست.
-خب سارا، تو شروع کن.
سلما: باشه، من دارم ازدواج میکنم.
از خوشحالی جیغ کشیدم.
-هیسسسس ،چه خبرته؟
-دامادکیه؟ میشناختیش؟
-نه نمیشناختم ،به بار که اومدم ایران ،همراه بابا رفتیم ستادشون واسه عکاسی اونجا دیدمش...
- وایییی ،پس عاشق هم شدین...
-من عاشق شدم...
- شوخی میکنی ؟از تیپش خوشت اومد؟
- از گریه هاش! یه بار که رفته بودم همراه بابا ،ستاد مشغول عکس گرفتن بودم ،صدای گریه شنیدم ،صدا رو دنبال کردم دیدم یه مردی روی ویلچر نشسته داره به عکسا نگاه میکنه و گریه میکنه
اولش فقط جالب بود برام ،و چند تا عکس گرفتم ازش خونه که اومدم از بابا پرسیدم که چرا این آقا گریه میکنه بابا هم گفت ، علی یکی از مدافعین حرم بوده ،همراه چند تا از دوستاش میره و بدون اونا بر میگرده ،علی هم به خاطر خمپاره هایی که انداختن پاهاش آسیب میبینه و قطعش میکنن
خیلی برام جذاب بود،روزای دیگه هم به بهانه های مختلف همراه بابا میرفتم میدیدمش ،که کم کم فهمیدم عاشقش شدم
- تو دیونه ای؟ عاشق یه مرد ویلچری شدی؟
- اولش فکر میکردم یه حس ترحمه ولی کم کم متوجه شدم نه این حس ،حسه عشقه ،یه روز رفتم باهاش حرف زدم ،گفتم من از شما خوشم میاد با من ازدواج میکنین؟ گفت قصد ازدواج ندارم
- واییی خدا!
-چند روزی نیومد ستاد، بیشتر دلتنگش شدم. واسه همین به بابا گفتم ،از اونجایی که بابا همیشه به نظراتم احترام میزاره ،چون هیچوقت نشده بود کاری انجام بدم که اشتباه باشه،
گفت میره باهاش صحبت میکنه.
-خاله ساعده چی؟
- مامان که تا مدتها باهام حرف نمیزد،
تا اینکه خودش رفت با علی صحبت کرد ،نمیدونم چی گفتن به هم که مامان راضی شد.
الانم یه صیغه محرمیت خوندیم که درسم تمام بشه بعد عقد و عروسی و باهم بگیریم
- سلما من هنوز تو شوکم.
سلماخندید.
- سارا وقتی عاشق بشی دیگه نقطه ضعف طرف اصلا پیدا نمیشه ...
- پس خدا کنه عاشق نشم...
-من که دعا میکنم عاشق بشی تو...
- سلما الان باید بیای ایران زندگی کنی؟
- نه ،همینجا زندگی میکنیم ،علی میخواد بیاد همینجا پیش بابا کار کنه
-خوب حالا نوبت توعه ،بگو میشنوم
- من به غیر از ناراحتی و غصه چیزی ندارم بگم.
خاله ساعده صدامون زد.
-بچه ها بیاین شام بابا هاتون اومدن.
بعد از شام به اتاق سلما رفتیم.
- سلما اتاقت یه آرامش خاصی داره ،خیلی دوست دارم اتاقت و ...
سلما: قابلت و نداره....
- حیف که تو چمدونم جا نمیشه وگرنه میبردمش..
-خوب حالا تعریف کن ماجرای خودتو چی شده
- بزاریم واسه فردا؟ حالا بخوابیم خستم.
با صدای اذان بیدار شدم، سلما عین فرشتهها به نماز ایستاده بود.
ادامه دارد.
@Ashooraieanamontazer
💗نگاه خدا💗
#قسمت_بیستوپنجم
- سارا،چقدر میخوابی تو دختر؟
- بزار یه کم بخوابم.
-پاشو میخوایم بریم بازارها.
مثل فنر از جا پریدم.
سریع حاضر شدم.
موقع خرید، کل ماجرا را برای سلما تعریف کردم.
سلما هم مثل عاطفه قاطی کرد.
وهر چی دلش خواست بهم گفت.
-سارا!تو دختر خوبی هستی، نذار با ندونم کاری آیندهات خراب بشه.
-دیگه بدتر از اینم میشه مگه؟
غروب همه سوار ماشین عمو حسین شدیم. به شهربازی رفتیم. بعد هم شام و پبادهروی.
سلما به خاطر دیدن یارش خوابش نمیبرد ،هر از گاهی چشمانم را به زور باز میکردم، قرآن میخواند ،چه صدای دلنشینی داشت نزدیکای صبح خوابش برد.
صبح با صدای خاله ساعده از جا پریدیم .
- سلما ، سلما پاشو علی اقا اومد.
سلما: واااییی. مامان شوخی نکن ،آبروم رفت.
- زشته بابا ،بیچاره خیلی وقته اومده نذاشت بیدارت کنم ،سارا هم تو اتاق بود نتونست بیاد داخل.
سلما دست صورتش را شست. بلوز و شلوار اسپرت پوشید. موهایش رادم اسبی بالای سرش بست و رفت.
منم آماده شدم. موهایم را زیر شالم دادم.
پایین رفتم و سلام و احوالپرسی کردم.
- سارا بریم آماده شیم.
- چرا؟
سلما: بریم بیرون دیگه.
- واییی تو چقدر ماهی، نامزدت بعد مدتی اومده باید باهم تنها باشین،
مزاحم میخواین چیکار؟
علی آقا گفت: این چه حرفیه ،شما هم مثل خواهر من ،درست نیست خونه تنها باشین.
- اصلا میدونین چیه ،خوابم نصفه موند، میخوام برم بخوابم.
ادامه دارد...
@Ashooraieanamontazer
🔆 #پندانه
راههای تشخیص باطن خویش
میخواهم بدانم در باطن، به چه صورتی هستم، آیا این امر ممکن است؟
پاسخ آیتالله حسنزاده آملی:
بله، هر انسانی میتواند باطن برزخی خویش را تشخیص دهد و بفهمد در باطن به چه صورتی میباشد.
اگر آدمى میخورد و میخوابد و شهوت به كار میبرد و به اطراف کاری ندارد، "بهيمه" (چهارپایان آرام و غیردرنده) است.
و اگر علاوه بر اين سه امر، ضرر و آسيب و آزار به خلق خدا دارد، "سبع" (حیوانات شرور و درنده) است.
و اگر میخورد و میخوابد و شهوت به كار میبرد و حيله و مكر و تزوير و خلاف و دروغ و از اينگونه امور با بندگان خدا دارد به طوری که در باطن، دشمن اما به ظاهر دوست است؛ "شيطان" است.
و اگر صفات سبعى و شيطانى ندارد و خالصانه به عبادت پروردگار مشغول است و به مردم منفعت رسانده و خلق خدا از او آسودهاند، "ملَک" (فرشته) است.
و اگر علاوه بر عبادات و مقامات ملَك، با ترک انواع معصیت، به سوى معارف الهی و درک حقايق و سير و سلوک الى الله حرکت دارد، "انسان" است.
خلاصه اینکه بشر خاکی به پنجگونه تقسیم میشود:
بهيمه، سبع، شيطان، فرشته و انسان
حال هرکسی با این علم میتواند بفهمد که در باطن به چه صورت است.
نیازی نیست انسان نزد کسی برود که چشم برزخی دارد و از وی بخواهد باطن او را بگوید...!
☑️ @Ashooraieanamontazer