eitaa logo
عاشورائیان منتظر
253 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
7.3هزار ویدیو
49 فایل
⬅️صَلَّ اللُه عَلیَکَ یاٰ أباعَبدِالله الحُسَینْ"➡️ 🔷زیر نظر آقای امیر توکلی ارتباط با مدیر کانال⬅️ @M_Namira
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار درست باغ ارم شیراز در برابر بی حجاب ها👆🏼👌🏼 اگه بخوان میشع نمیخوان... 🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
🌹سیره حاج قاسم در سحرهای ماه رمضان: ♦️در ماه مبارک رمضان، هر شب ٢ساعت قبل از اذان صبح بیدار ميشدند و نافله و قرآن و دعای سحر را ميخواندند و به سجده طولانی ميرفتند و استغفار ميكردند. 🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا🇮🇷 🌍 eitaa.com/ebratha_ir  ایتا 🌍 splus.ir/ebratha.org  سروش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درخواست شهید مدافع حرم سجاد مرادی : هر کسی اذیت نمیشه و پیام منو می شنوه یک روز برا ما نماز بخونه، ممنون میشیم❤️ . زیباترین قسمتش فقط اونجاست که میگه : ان شاءالله اونور جبران بکنیم!🌱 😭😭😭😭😭😭😭 برادران و خواهران جهت شادی روح شهید سجاد مرادی این ویدیو را در گروهها و کانالها قرار دهید. اجرکم عندالله 🌹عاشورائیان منتظر🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 52ستاره سهیل صبح که از خواب بیدار شد، نگاهی به ساعت انداخت و احساس کرد وقت زیادی برای آماده شدن ندارد، باعجله لباس پوشید و راهی دانشگاه شد. با خودش چندین‌بار شماره و ساختمانِ کلاس را چک کرد تا اشتباه نکرده باشد. طبق خواسته مینو، روی صندلی‌های آخرین ردیف کلاس نشست. با همکلاسی‌هایش که وارد می‌شدند، سلام و علیکی کرد. آخرین نفری که قبل از استاد وارد شد، آرش بود. دستش را برای آرش با ذوق زیادی بالا برد؛ شاید گمان می‌کرد قرار است پشت سرش هم، مینو وارد شود. اما برخلافِ تصورش، استاد جوان تازه‌کاری وارد کلاس شد که ستاره تا به حال او را ندیده بود. صورتش از خجالت سرخ شد؛ چرا که رفتارش طوری بود که انگار برای استاد جوان دست تکان می‌دهد. سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول خودکار معلق در دستش نشان داد. چند لحظه‌ای از آمدن استاد نگذشته بود، که در کلاس با تقه‌ای باز شد. دلسا با غروری که مانند هاله‌ای سرتاپایش را گرفته بود، اجازه‌ گرفت و فخرفروشانه‌، روی صندلیِ ردیف جلو نشست. با دیدن دلسا، تمام سرخوشی اول صبحش ذوب شد و جایش را بی‌قراری گرفت. صحبت‌های استاد را یکی درمیان گوش داد. پیامی به مینو فرستاد با این مضمون که چرا در کلاس حضور ندارد! منتظر ماند، اما وقتی جوابی دریافت نکرد، ترجیح داد حواسش را به استاد دهد. کتابی را که معرفی کرده بود گوشه جزوه‌اش یادداشت کرد. تمام تلاشش را کرد که تمرکز کند و به درس گوش دهد، اما حرف‌های استاد در نظرش ردیف کلمات بی‌معنایی بودند که از دهانش بدون هدف خارج می‌شد، یا دست‌کم او معنای آن‌ها را متوجه نمی‌شد. خودکاری که در دستش بود، بی‌هوا روی کاغذ عکس گلی را می‌کشید. به گلبرگ‌هایش که رسید، اسم خودش را از زبان استاد شنید. دست‌پاچه سرش را بالا آورد. نمی‌دانست استاد چیزی از او پرسیده یا حضور و غیاب کلاسی است. مانند خل‌ها، کمی به دو طرفش نگاه کرد. - بله استاد؟ استاد دوباره صدا زد: -خانم صبرینا شکیبا ستاره بلند تر گفت: «بله استاد؟» استاد از بین دانشجوها، ستاره را که ردیف آخر نشسته بود، تشخیص داد. - شما هستین؟.. ببخشید، یادم رفت شما موقع ورود بنده به کلاس، دستتونو آوردین بالا و حاضریتونو زدین. کلاس که منتظر کوچکترین موقعیتی برای سوژه گرفتن بود، با اشاره استاد منفجر شد. ستاره اما باز هم خجالت کشید. بااینکه دلسا نمی‌دانست موضوع از چه قرار است، اما چنان می‌خندید که انگار روحش قبل از جسمش در کلاس شاهد همه‌چیز بوده است. کلاس که تمام شد، ستاره با چهره‌ای در هم کشیده، همچنان در کلاس نشسته بود. با صدای پیس‌پیس آرش از ردیف کناری‌اش به خودش آمد. -چیه دمغی؟ مینوت کجاس؟ سرش را بالا گرفت و شانه‌ای بالا انداخت. -نیومده، خبر نداری ازش؟ -ناسلامتی دوست توئه! درحال حرف زدن بودند که صدای آشنایی، آرش را از بیرون کلاس، صدا زد. -آرش‌خان! دادا، یه لحظه بیا. ستاره نگاهش را به سمت در کلاس چرخاند، کیان بود. شلوار جین مشکی و تیشرت سفیدش با عکس چهره‌ای که ستاره نمی‌شناختش، تضاد زیبایی در چهره‌اش را رقم زده بود. مدام دستش را روی موهایش که یک طرف کشیده شده بود می‌کشید. نگاهی به ستاره انداخت و دستش را روی سینه‌اش به نشانه احترام، گذاشت و کمی خم شد. آرش روی صندلی نیم‌خیز شد. با لبخند گفت: «بَه! داش کیان. بیا تو بابا، غریبی نکن. ستاره خودیه که!» کیان گردنش را کج کرد و نگاه ملتمسانه‌اش را به چشمان ریز آرش دوخت. ستاره سعی کرد خودش را بی‌توجه و مشغول گوشی نشان دهد. شماره مینو را گرفت اما خبری نشد. مشغول زنگ زدن بود که دلسا از ردیف جلو او را مورد خطاب قرار داد. -ستاره جون! مینو نیومده امروز؟ طوری با ستاره حرف می‌زند که انگار دوستان بسیار صمیمی هستند و از دوست صمیمی‌ترشان هم هیچ خبری ندارند. ستاره ابرویی بالا انداخت. -نه چطور؟ -هیچی من دارم می‌رم بوفه دانشگاه، گفتم اگه تنهایی بیا بریم. باوجود این‌که از نبود مینو و تنهایی رنج می‌برد؛ اما حاضر نبود لحظه‌ای با او قدم بزند. ناگهان فکری به ذهنش رسید، و موقعیت را برای اجرای آن مناسب دید. 🌸💐عاشوراییان منتظر💐🌸
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 53 ستاره سهیل ذهن دلسا را خواند. آدم حسودی مثل او، دنبالف این بود که کیان را دور نگه دارد و حالا موقعیتی پیش آمده بود که او می‌توانست، همه‌چیز را به نفع خودش پیش ببرد. -نه، عزیزم! من با کیان‌ کار دارم. فکر نکنم برسم باهات بیام. لحنش آن‌قدر تحقیر کننده بود که دلسا را کاملا از صندلی جدا کند و تلق‌تلق‌کنان از کلاس خارج شود. لبخند پیروزمندانه‌ای روی لبانش جا گرفت. کیفش را برداشت و از کلاس خارج شد. آرش و کیان در حال بحث مهمی بودند. ستاره این را از حرکت تند دست‌هایشان متوجه شد، طوری که انگار هرکدام در پی راضی کردن دیگری بود. در دلش خدا خدا می‌کرد که موقع رد شدن از کنارشان، کیان صدایش بزند. اما درست در لحظه‌ای که انتظار داشت اسمش را از زبان کیان بشنود، هیچ صدایی به گوشش نرسید. در شیشه‌ای دانشکده را نگه‌داشت تا بیرون برود. داشت به این فکر می‌کرد که خوب شد دلسا آن‌جا نبود، ناگهان صدای کیان را از فاصله کمی با خودش شنید. برگشت و نگاهی انداخت. کیان با دستش در سنگین شیشه‌ای را لحظه‌ای نگه داشت. -می‌شه بریم بیرون یه‌کم حرف بزنیم؟ کلاس داری؟ ستاره نگاهی به محوطه بیرون انداخت، سعی داشت خوشحالی‌اش را بروز ندهد. -یه ساعت دیگه شروع می‌شه، وقت دارم. قدم‌زنان در قسمت فضای سبز دانشکده حرکت کردند تا این‌که کیان با سر به نیمکت چوبی اشاره کرد. طوری نشست که صورت ستاره را بهتر ببیند. -می‌دونستین امروز با آرش کلاس دارم؟ کیان چهره‌ای در هم کشید. -می‌دونستین چیه؟ راحت باش جانم. هرکی هرچی می‌خواد صدام کنه، تو باید بگی کیان. در دلش نسبت به باید کیان، دهن‌کجی کرد. - چشم. حالا نگفتی! -خب یه‌جواریی.. آره، به دلایلی ممکنه مکان مهمونی یا تاریخش عوض بشه و تعداد بچه‌ها هم کمتر بشه.. قرار شد آرش با مینو، بگردن جایی رو پیدا کنن. به چشمانش حرکت ظریفی داد، سعی داشت با عشوه‌گری قدرتش را به رخ کیان و دلسا بکشد و از این کار لذت ببرد. تمام مدت در ذهنش این بود که دلسا از گوشه‌ای در حال دید زدن اوست. -اگه تو باغ خودت نباشه، یعنی دیگه برام نمی‌خونی؟ کیان که انگار ظرفیت این همه صمیمیت را در خودش نمی‌دید، خودش را کمی جلوتر کشید. دستش را روی پشتی نیمکت گذاشت. -من همیشه در حال خوندنم اصلا نگران نباش. از هیجان زیاد احساس کرد خون به گونه‌هایش دویده و آن‌ها را قرمزتر کرده. -فردا چه رنگی بپوشم برام بخونی؟ دفعه قبل شال قرمزی بودم. کیان دستی به موهای ژل زده‌اش کشید. -ببین به من گفتن تو بخون فقط، هرچی میخواد باشه. شال قرمزی، شنل قرمزی.. ستاره زد زیر خندید، نگاهش را به اطراف چرخاند. -کی بهت گفته بخونی؟ کیان دوباره دستی به موهای سرش کشید. -کی گفته؟ آهان اینو میگی؟ دل بی‌صاحبم گفته.. راستی تا دیر نشده.. حرفش را نصفه رها کرد و دستش را درون کوله‌ مشکی‌اش برد؛ داشت دنبال چیزی می‌گشت. جعبه قرمز رنگی را جلوی ستاره گرفت. با انگشتانش، پشت گوشش را کمی خاراند. - عجله‌ای شد. ببخشید دیگه اگه دوست نداشتی. بعدا حسابی برات جبران می‌کنم. ستاره از خوشحالی دستش را جلوی دهانش گذاشت و جیغ کوتاهی کشید. نگاه ناباورانه‌ای به کیان انداخت. در تصوراتش حلقه‌ای از برلیان درون آن جعبه زیبا خوابیده بود. -وای! این برا منه؟ کیان به نشانه بله چشمانش را بست و باز کرد. ستاره با عجله کادو را باز کرد؛ درون جعبه، یک آینه به شکل قلب خوابیده بود،نه یک حلقه برلیان! اما چه کسی خبر داشت داخل جعبه چیست؟ بازهم خوشحالی‌اش را نشان داد. اشک در چشمانش درخشید. بنظرش آمد، هیجان دیده شدن، به خصوص جلوی دانشجویانی که از کنارشان می‌گذشتند و آنها را به هم نشان می‌دادند، واژه کوچکی در برابر آن حجم از احساساتی بود که به قلبش هجوم می‌آورد. - خیلی نازه. نمیدونم چی‌ بگم واقعا، محشره. -صورت خوشکلت بیفته توش، محشرتر هم می‌شه. نگاهی به تصویر خودش در آینه انداخت. صورتش را میان گل‌های رز قرمزی دید، که درون مایع شفافی شناور بود و قاب آینه را تشکیل می‌داد. کیان لبخند زیرکانه‌ای زد. -صورتتو باید قاب گرفت. من که تو ذهنم این‌طوری می‌بینمت. از این همه تعریفِ کیان، به وجد آمده بود. از نظرش، او استعداد یک عاشق سینه چاک را داشت، گرچه خودش هنوز احساس زیادی به او نداشت. آن‌قدر غرق افکارش شد که وقتی کیان گفت، درس فارس عمومی را با گروه آن‌ها برداشته، اصلا متوجه نشد. 🌸💐عاشوراییان منتظر💐🌸
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 54 ستاره سهیل تمام ساعتی را که سر کلاس بود، چندین بار لحظه کادو دادن کیان را مرور کرد. شعف و هیجان زیادی را در وجودش احساس می‌کرد که نشستن سر کلاس و گوش دادن به ماده‌های قانونی که استاد توضیح می‌داد، به نظرش کسل آورترین کار دنیا بود. بازهم مینو نیامده بود و آرش بی‌وقفه سراغش را می‌گرفت. تا این‌که هم‌زمان با تمام شدن کلاس، پیامی روی گوشی‌اش آمد. -سلام من ساعت اولو خواب موندم . دارم میام تو راهم.. تو ساختمون اِی (A) منتظرتم. همین‌که پیام را خواند، به آرش پیام داد. -مینو تو راهه. وارد کلاس که شد، مینو و کیان را در دید که ردیف آخر در حال حرف زدن بودند. صدایشان اما آن‌قدر بلند نبود که ستاره بفهمد، موضوع از چه قرار است. در دلش احساس بدی به مینو پیدا کرد. سعی کرد افکار مزاحمش را کنار بزند. با خوش‌رویی نسبتا ظاهری روبه‌روی آن دو، روی صندلی نشست. -معلوم هست کجایی؟ چقدر زنگ زدم، تماس گرفتم. ستاره طوری برخورد کرد که انگار کیان آن‌جا حضور ندارد. مینو خمیازه‌ای طولانی کشید و گفت: «دیشب تا دیروقت بیرون بودم.. هنوزم خوابم میاد.. راستی داشتیم با کیان درباره مهمونی حرف می‌زدیم، مثل اینکه خیری پیدا نشده کار ما رو راه بندازه. ستاره نگاه نسبتا سردی، به کیان انداخت. - شما ساعت قبل، این‌جا کلاس داشتین؟ کیان خیلی سریع جواب داد. -نه من که گفتم بهت، با شما فارسی عمومی برداشتم،با استاد رحیمی. ستاره ابرویی بالا انداخت. در دلش کمی خیالش راحت بود که حرف زدن این دو نفر کاملا اتفاقی و تصادفی بود. -من والا نظری برا مهمونی ندارم ندارم. هرکار صلاحه بکنین. مینو با حالت از خود بیخود شده‌ای خندید. -می‌گم ستاره! عموت حتما تو کاره خیر و ازین چیزا هست.. خونه‌ای، باغ خونه‌ای، چیزی نداره بریم اون‌جا؟ -نه بابا، عموم بنده خدا، پولش کجا بوده؟ مینو خنده مسخره‌ای کرد، انگار متوجه حرکاتش که داشت زننده میشد، نبود. -بابا بسیجیا که وضعشون توپه! کیان، با ناراحتی نگاهی به مینو انداخت و خیلی زود بحث را عوض کرد. خودش را روی دسته صندلی خم کرد و پرسید: «ستاره، عموت دقیقا شغلش چیه؟» وقتی با نگاه ستاره مواجه شد، اضافه کرد: «جسارت نباشه، محض آشنایی بیشتر پرسیدم. من بابام بنگاه ماشین داره.» ستاره نفس عمیقی کشید و خودش را کنترل کرد تا کنایه مینو را نادیده بگیرد. از طرفی، دوست داشت همکلاسی‌هایش یکی یکی وارد شوند و او را درحال حرف زدن صمیمی با کیان ببینند، دستی به موهای بیرون آمده‌اش کشید و جواب داد. -نه، بابا چه حرفیه! عموم فرمانده یه پایگاهه. کیان نگاهی به مینو انداخت بعد رو به ستاره با اشتیاق پرسید: «چه جالب دایی منم تو همین کارهای نظامیه، اسم پایگاهش چیه؟ فکر کنم باهم همکار باشن.» ستاره کمی مکث کرد و بعد جواب داد. -نمی‌دونم اسمش چیه. چه جالب!بهت نمیاد. -ای بابا مگه به تو میاد؟ صدای خنده سه نفرشان بلند شد که دلسا با همان حالت متکبرانه‌اش وارد کلاس شد. برخلاف کلاس‌های قبل، هم‌ردیف آن‌ها نشست. ستاره که از دست مینو ناراحت بود، تمام توانش را جمع کرد تا ناراحتی‌اش را سر دلسا خالی کند. با صدای بلندی پرسید: «دلسا، مهرداد کجاست؟ کلاس نمیاد دیگه؟» مینو پخی زد زیر خنده. -نکنه رفته با اون ترم اولیه دوباره؟ همزمان با تمام شدن خنده کلاس، استاد وارد کلاس شد. کیان از بین آن‌ها جدا شد و آن‌طرف کلاس نشست. دلسا فقط توانست با نگاه‌های بی‌رحمانه‌اش، به آن‌ها یادآوری کند که به حسابشان خواهد رسید. با شروع درس، همه نگاه‌ها به استاد جلب شد. ستاره اما داشت کادوی کیان را به مینو نشان می‌داد. آینه را طوری گرفت که دلسا هم آن را ببیند. بعد طوری که دلسا هم بشنود گفت، که هدیه کیان است. ستاره طوری با آب و تاب داستان هدیه دادن را تعریف کرد، که انگار کیان غیرمستقیم از او خواستگاری کرده. 🌸💐عاشوراییان منتظر💐🌸
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 55 ستاره سهیل کلاس که تمام شد، استاد به همراه تعدادی از دانشجویان، از کلاس خارج شد. با خلوت شدن کلاس، یکی از پسرها از جایش بلند شد و روی دسته صندلی نشست. با صدای بلندی آرش را خطاب قرار داد. -آرش خسته شدیم دیگه، هی امروز فردا کردی. پس چی شد این پارتیت؟ آرش انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت. -هیس! چرا جو می‌دی تو؟ میخوای همین روز اول، حراست یقه‌مونو بگیره؟ پارتی چیه، یه مهمونی ساده‌ است. وقتی که جمله آخرش را می‌گفت، نگاهش را بین همه هم‌کلاسی‌هایش تقسیم کرد، تا کسی سواستفاده نکند. پسر که موهای لَخت و بوری داشت، دستش را به حالت مسخره‌ای تکان داد. -باشه بابا هرچی تو می‌گی، مهمونی ساده‌تون کیه؟ اگه خبری نیست، با بروبچ برنامه اردویی چیزی بذاریم. کیان خودش را کنار آرش رساند. دستش را روی شانه‌ رفیقش گذاشت. -من خودم به فکر جا هستم، ولی فعلا صلاح نیست، مهمونی برگزار بشه. دنبال جاییم، پیدا شد، خبر می‌دم. -برو بابا! رفتی قاطی بچه‌های حقوق شدی. دفاعم می‌کنی! آرش کم‌کم باید استعفا بدی، اصلا برنامه‌ریزیت خوب نیست. مینو که حسابی کفری شده بود، جزوه‌اش را محکم روی دسته صندلی کوبید. -هوی! مو طلایی! خفه‌شو. داری می‌ری رو اعصابم. وقتی می‌گه جا نیست، یعنی نیست. اگه پدرت باغ و ملک داره، بریز رو دایره! نداره، زیپ مبارکتو بکش. شیر‌فهم شد؟ لحن و صدای مینو آن‌چنان لات‌منشا‌نه بود که رنگ صورت پسر، هم‌رنگ موهایش زرد شد. از روی صندلی بلند شد. به نشانه اعتراض لگد محکمی به پایه صندلی زد و همراه دوستانش از کلاس خارج شد. با رفتن آن‌ها، دلسا هم جزوه و کیفش را جمع کرد. نزدیک در کلاس که رسید، دستش را به بند کیفش، که روی شانه‌اش آویزان بود، گرفت و با حالت تمسخر رو به کیان و آرش گفت: «لیاقتتون همین دختره‌ی، بی‌پدر‌ومادره..» با خارج شدن دلسا از کلاس، بغضی را که همه این مدت در خود پنهان کرده بود، یک‌باره سر برآورد. کیان و آرش با دلسوزی نگاهی به هم انداختند. انگار که از چیزی حسابی شرمنده بودند. مینو دستانش را دور بازوهای ستاره، حلقه کرد. -چی‌شدی تو؟ ستاره؟ بابا این دختره‌ی نفهم یه چیزی گفت. بیخیال، چقدر جدیش می‌گیری. اما این حرف‌ها نه تنها وضع را بهتر نکرد، بلکه اشک‌های ستاره با سرعت بیشتری روی صورتش جاری شد. با وجود این‌که از پدرش دلگیر بود، اما هرگز دوست نداشت کسی از او بدگویی کند. از این‌که دوستانش بدانند، پدرش شهید شده، به شدت وحشت داشت؛ چرا که دستاویز جدیدی برای مسخره کردن می‌شد. همه این‌ها در کنار دلتنگی شدیش برای پدر و مادرش، باعث شد به راحتی اشکش قطع نشود. کیان از داخل کوله‌اش بطری آب معدنی را بیرون آورد و به دستش داد. -ستاره تو رو خدا گریه نکن. من خودم دهن این یارو رو سرویس می‌کنم. آرش لبخند کم‌رنگی زد. -راست می‌گه ستاره، کمربندمشکی کاراته داره‌ها، فقط کافیه اراده کنی، می‌پکونش. در میان اشک‌ریزان چشم‌هایش، از حرف‌های آرش خنده‌اش گرفت. چشمان خیسش به رنگ لبش در‌آمده بود. کیان که خنده ستاره را دید، لبخند شیطنت‌آمیزی زد. -می‌گم، خودمونیما، گریه می‌کنی چقدر نازتر می‌شی. عین این عروسک‌های لپ‌قرمزی. ستاره باز هم خندید. مینو اما ساکت بود. نگاهی به ستاره می‌انداخت و بعد دوباره به کیان و آرش خیره می‌شد. 🌸💐عاشوراییان منتظر💐🌸
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ بوسه حجت الاسلام قاسمیان داور ویژه برنامه محفل بر دستان پینه بسته پدر نابغه قرآنی شرکت کننده در برنامه از شهرستان حاجی آباد استان خراسان جنوبی؛ این کودک نه ساله حافظ کل قرآن و با تسلط به مفاهیم قرآنی و تفسیری داوران برنامه را حیرت زده کرد. 🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 مجموعه کلیپ‌های کارگاه شرعی روزه 🔸 حجةالإسلام گرجی 1⃣ وقت نیت روزهمشاهده 2⃣ گرفتن روزه وقتی فرد روزه قضا داردمشاهده 3⃣ ابطال روزه قضامشاهده 4⃣ فرو بردن اخلاط گلو و بینیمشاهده 5⃣ ملاعبه در زمان روزهمشاهده 6⃣ تزریق آمپول در زمان روزه‌داریمشاهده 7⃣ روزه نگرفتن مادر شیردهمشاهده 8⃣ شیردهی و کفاره تأخیرمشاهده 9⃣ شیردهی و استمرار عذرمشاهده 🔟 تکرار عمدی مبطلات روزهمشاهده 1⃣1⃣ فرق بین فدیه، کفاره و فطریهمشاهده 2⃣1⃣ قاعده کلی نماز مسافر در زمان روزه‌داریمشاهده 3⃣1⃣ وطن حکمیمشاهده 4⃣1⃣ احکام کثیرالسفرمشاهده 5⃣1⃣ فطریه مهمانمشاهده 🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸