فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 صادرات به مقصد ونزوئلا پس از هشت سال از سرگرفته شد و ۲۰۰۰ دستگاه خودروی تارا و دنا و ۱۰۰ دستگاه تراکتور به این کشور رسید که جذب ارزی بسیار خوبی برای کشور خواهد بود!
🔹 محصولات جدید ایران خودرو و سایپا در سال ۱۴۰۲، ریرا و TF21 و مشتری های بعدی این خودروها، روسیه، بلاروس، ارمنستان، تونس، الجزایر و کنیا و...میباشد.
🇮🇷کانال عاشورائیان منتظر🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆 وقتی عبدالحمید بدترین بداخلاقیها را تقدیس میکند!
#تناقضات_بی_پایان
🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اندر حکایت ماهیگیری مکرون و نتانیابو و ... از آشوبهای سال گذشته ایران و اوضاع امروز خودشون 😄😁
❤️😁شاااااااد باشید همیشه😁❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌کلیپ زیرخاکی
از جامعه جنسی تا جامعه الهی ...
┈••✾•💠🌿💠•✾••┈
🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇮🇷
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
57 ستاره سهیل
در حال و هوای افکار خودش بود که بیمقدمه گفت:
«کیان!»
کیان سرخوشانه گفت: «جان کیان!»
- من.. دوتا خیابون بالاتر، پیاده میشم.
صورتش کمی درهم کشیده شد، چند لحظه سکوت کرد، بعد نگاهش را از ستاره به جلویش برگرداند.
-بابا کیفمونو بهم نزن، خدا وکیلی! گفتم الان قبول کردی بریم یه جا، نوشیدنی چیزی بخوریم.
-باشه یه وقت دیگه که حسابی وقت داشته باشیم.
کیان آه بلندی کشید.
-حیف شد، ولی چشم. امر امر شماست، بانو!
لحنش را کمی صمیمیتر کرد.
-ممنونم.
پشت چراغ قرمز ایستاده بودند. نگاهش به پراید کناری افتاد؛ دختر بچهای حدودا پنجساله، سرش را به شیشه ماشین چسبانده بود و برای ستاره زبان در میآورد. دمغتر از آنی بود که بخواهد با شکلک جوابش را بدهد. مادرش انگار در حال تعریف کردن اتفاق خندهداری، برای پدرش بود. دستانش را مدام حرکت میداد و از شدت خنده به جلو خم میشد. پدرش هم طوری میخندید که شانههایش بالا پایین میپرید. در دلش حسرت یک خانواده را داشت.
-کیان؟
-برای بار دوم، جان کیان؟
خندهاش گرفت.
-شما چند نفرین؟
-چند نفریم؟ منظورت خواهر برادره؟
سرش را به شیشه تکیه داد.
-اوهوم.
-من خودمم، یکی! یه اما و اگری هم داره! مامانم که فوت کرد، بابام زن گرفت. دیگه با بابام نمیساختم، ازشون جدا شدم. یه دختر داره از زنش، ملیسا! خیلی دوستش دارم، خط قرمزمه. انگار خواهر خودمه. تازه ده سالش شده.
خنده تلخی کرد.
-خرجیمو میریزه تو کارتم، فکر کنم حق السکوته که کاری به کثافتکاریاش نداشته باشم.
-ببخشید، ناراحتت کردم.
-نه، بابا! خیالی نیست.
لبخندی زد و جمله آخرش را رو به چشمان قهوهای ستاره، بر زبان آورد.
از ماشین که پیاده شد. نفس راحتی کشید. فضای ماشین به قدری مسموم بود که دلش میخواست حال و هوایش عوض شود. با اینکه از برخورد با فرشته کمی دلهره داشت، اما حس میکرد در آن شرایط به وجود شخصی مثل او نیاز دارد. شمارهاش را گرفت. بعد از چند بوق کوتاه، صدای آرامش را شنید.
-سلام، ستاره جان! خوبی؟
-ببخشید خواب بودی؟
-نه بابا خواب کجا بود؟ عزیزم خوابیده.
-آهان! فکر کردم مسجدی، میخواستم بیام ببینمت. پس ببخشید مزاحمت شدم.
-الان، مسجدی؟
-بیرون مسجدم.
-همونجا بمون، الان راه میفتم، زیاد دور نیست.
-باشه، عزیز! منتظرتم.
کمی از مسجد فاصله گرفت، تا دوباره محل بحث حاج خانمهای مسجد نشود. مقنعهاش را کمی جلو کشید و دستانش را در جیب مانویش فرو برد و به قدم زدن ادامه داد، تا اینکه از انتهای کوچه خانم چادری را دید که روسری سوسنی رنگی پوشیده بود. نزدیکتر که شد، با لبخند به استقبالش رفت.
-سلام! ببخشید معطل شدی! بیا بریم بالا.
و بازهم ستاره، همراه با پیچکهای روی نردهها، بالا رفت و وارد کتابخانه شد.
با اینکه محیط بسیار سادهای بود، اما حال خوبی را به او منتقل میکرد.
فرشته دستش را گرفت و او را به اتاق خودش برد.
-چه خبرا؟ چی میخورین براتون بیارم خانم خانما؟ البته فقط دمنوش داریم.
-ممنون، همون دمنوشت عالیه.
- الان دم میکنم. بعد، میام پیشت کلی باهم اختلاط میکنیم. صدام چقدر بلنده الان میان در میزنن،اعتراض میکنن.
ستاره کولهاش را زیر سرش گذاشت و روی تخت دراز کشید. همانطور که منتظر فرشته بود، چشمانش گرم شد و خوابش برد.
با زنگ گوشی از خواب پرید.
-الو! سلام عموجون!
نگاهی به اطرافش انداخت، چند لحظهای طول کشید تا متوجه شد، کجاست.
-ببخشید عمو من پیش دوستمم، تو کتابخونه مسجد. نه خودم میام خونه. باشه. خداحافظ.
گردنش را کمی ماساژ داد.
-آخ! گردنم درد گرفت. فرشته، چرا پایین نشستی. ببخشید خوابم برد.
فرشته، پایین تخت روی زمین مشغول مطالعه بود. دستش را زیر چانهاش گذاشته بود و لبخند ملیحی به لب داشت.
-انگار خیلی خسته بودی! دلم نیومد بیدارت کنم. الان دمنوش میارم.
ستاره نگاهی به موهای دم اسبی و مشکی فرشته کرد. داشت با خودش فکر میکرد، چه چهره دوستداشتنی دارد. روی صورتش تمرکز کرد، نشانی از آرایش پیدا نکرد. اما طوری دوستداشتنی و ساده بود که احساس کرد اگر پسرهای کلاسشان او را ببیند،شاید عاشقش شوند.
دلش میخواست قیافه خودش را هم در آینه ببیند، میترسید آرایشش پاک شده باشد، اعتماد به نفسش به شدت در برابر فرشته پایین آمده بود.
-ممنون! خیلی خوابیدم؟
فرشته نگاهی روی ساعتش انداخت.
-اوم، نه زیاد. حدودا چهل و پنج دقیقه. بشین برات چایی بیارم.
فرشته سینی چای را همراه با بشقاب کوچک نانبرنجی جلویش گذاشت. سکوتی برقرار شده بود که ستاره را معذب میکرد. میدانست، دو دختر از دو دنیای متفاوت روبهروی هم قرار گرفتهاند و پیدا کردن حرف مشترکی بینشان کمی سخت بود.
🌸💐عاشوراییان منتظر💐🌸
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
58 ستاره سهیل
بالاخره فرشته سکوت را شکست.
-خب، اگه دوست داشتی یه نگاهی به کتابا بنداز. هرکدومو دوست داشتی بیا برات بنویسم، تو دفتر. بیشتر چیا میخونی؟
-من کتاب خوندنو دوست دارم. ولی چند صفحه که میخونم، دیگه ادامه نمیدم. خیلی دلم میخواد یهکتابو تموم کنم. همه کتابام تو خونه نصفهان. من بیشتر خارجی میخونم، مثلا آنهشرلی رو از بچگی دارم. ولی هیچوقت درست نخوندنمش. بیشتر کتاب میخرم، تا میخونم.
فرشته کمی فکر کرد و بعد در جواب ستاره گفت:
-سندرم کتاب نصفه داری!
ستاره از ته دل خندید.
-شایدم!
خب بعد از این سندرم، کتاب بیقرارت، چه میکنی؟ یکی از بیمارام همین سندرومو داشت البته دوستمم هست ، شیرین کتاب براش مثل قرص خوابه.. البته الان خوب شده دیگه. زیر نظر خودم درمانش کردم، حالا تو چی؟ خوابت میبره؟
ستاره سرش را به دو طرف تکان داد
-نه! نه! خوابم نمیبره، بعدش.. بعدش میرم سراغ گوشیم.
-آهان! پس بخاطر گوشیه که نمیتونی کتاب بخونی. پس به کل اشتباه تشخیص دادم، سندرم گوشی داری! خب گوشیو بذار یه جا که دستت بهش نرسه.
-وای نه! اصلا نمیتونم ازش دور باشم..
ایندفعه واقعا اثر غم در چهرهاش هویدا شد.
- حیف شد. تخصصم به باد رفت!
ستاره با لبخند جواب داد.
-حالا.. میگم، ناراحت نشو. یه بار تمرین میکنم، ببینم میشه یا نه.
چشمان سیاه فرشته برق زد.
-آره بنظرم تمرین کن. بعد اگه جواب داد، بیا بهت کتاب میدم. چاییت سرد شد.
ستاره آنقدر گرم حرف زدن با فرشته شد که گذشت زمان را حس نکرد، پیدا کردن مباحثی که بخاطرش بخندند و شاد باشند از طرف فرشته آنقدر ماهرانه بود که ستاره حاضر بود چند روز بدون غذا، به همینشکل ادامه دهد.
صدای قرآن مسجد که بلند شد، فرشته گفت: «ای خدا، چقدر زود گذشت. امشب مراسمه من باید برم کمک.»
ستاره کمی روی تخت جابهجا شد.
-چه مراسمی؟
-یکی از خانمهای مسجد بعد از نماز نذر داره، گفته برم کمکش. اگه دوست داشتی، بیا عزیزم.
-قربونت. خب پس مزاحمت نباشم. منم باید برم دیگه، خیلی دیر شده.
-صبر کن یه کتابی بهت بدم، نثر گیرایی داره. شایدم خونده باشی، نمیدونم. ولی حالا ببر، ببین میتونی باهاش ارتباط بگیری.
ستاره به شوخی گفت:
-باشه بده، ولی قول نمیدما!
لحن فرشته کمی غمگین شد.
-شما ببر، هروقت خوندی بیار. برا خودمه، دیرم شد اشکال نداره. نگران نباش.
از مسجد که بیرون آمد، حالش بهتر شده بود. جای خالی یک خواهر یا مادر به قلبش چنگ میزد. با این حال، هنوز هم نمیتوانست به راحتی با فرشته ارتباط بگیرد و صمیمی باشد.
خیلی وقت بود که دیگر کسی او را مذهبی نمیدانست و از جمعشان فاصله گرفته بود، اما انگار فرشته کسی بود، که سالهای سال با او دوست بوده و او را از قبل، میشناخته. با اینکه در اولین ورودش به مسجد حسابی، دلخور شده بود، اما کششی نامرئی گه گاه پایش را به آنجا باز میکرد.
🌸💐عاشوراییان منتظر💐🌸
🌹برادرش برای اینکه بابک را از فضای دفاع از حرم دور کند، پیشنهاد ادامه تحصیل در آلمان را به او داد. برادرش به بابک گفت:"تو سوریه نرو، برو آلمان یا هر جایی که خودت دوست داری، هر جا بخواهی بروی من تو را راهی میکنم"
🕊 اما بابک دل به هیچ یک از این وعدهها خوش نکرد. وقتی میگفتیم نرو میگفت:"من باید بروم اگر من نروم کی باید برود . باید بروم تا شماها در امنیت باشید"
🕊خوابهایی از خانم حضرت زینب(س) دیده بود اما هیچگاه برایمان آن خوابها را تعریف نکرد ، خوابهایی که با شهادتش تعبیر شد. فقط میگفت:"من باید برم خانم حضرت زینب(س) زیارت کنم"
"شهید بابک نوری"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌹شادی روحش صلوات
🌹عاشورائیان منتظر🌹