⭕️ رئیسجمهور دوشنبه شب با مردم سخن میگوید
🔻آیتالله رئیسی در دومین گفتگوی تلویزیونی با مردم از آغاز فعالیت دولت سیزدهم، دوشنبه ۲۶ مهرماه بعد از خبر ساعت ۲۱ شبکه اول سیما به صورت زنده و مستقیم با مردم سخن میگوید.
🔻رئیسجمهور در این گفتگوی زنده تلویزیونی درخصوص مسائل و موضوعات مهم کشور و همچنین برنامه های دولت سیزدهم برای حل مشکلات با مردم گفتگو خواهد کرد.
🆔 @Ashooraieanamontazer
#گزارش_تصویری
💐💐اجتماع مردم شهیدپرور تهران و#استاد_تقوی و دوستان آمرین، جهت #حمایت، #مطالبه و #تشکر از پلیس امنیت اخلاقی تهران در مبارزه با بی حجابی در خیابان وزراء
#هفتهینیرویانتظامیگرامیباد
این پیام را منتشر کنید...
✅@Ashooraieanamontazer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 توصیه آیت الله بهجت (ره) به بستن حرز امام جواد علیه السلام به کسی که مشکل خانوادگی داشتند👆
👌یکی از راه های کسب #آرامش، همراه داشتن حرز امام جواد(ع) است
👈حرز امام جواد (ع) دارای اسناد بسیار معتبری می باشد و دارای خواص زیادی از جمله #کاهش_بلا، دفع #چشم_زخم و... است.
🔴 آیا از خواص شگفت انگیز #حرز مبارک امام جواد ع اطلاع دارید ؟!😳😍
➖ 80 خواص بی نظیر
🔶 دفع بلایا و دفع چشم زخم
🔶 دفع سحر و جادو
🔶 برکت در رزق و روزی
🔶 دفع مرگ ها و مریضی های ناگهانی
🔶 دفع استرس و پریشانی
🔶 دفع غرق شدن و ورشکستگی
🔶 حفظ آبرو بین مردم
🔶 و ...
♦️ کاملا تجربه شده و سفارش علما و معصومین می باشد .😊☺️
@Ashooraieanamontazer
🌹شهید وحدت
♦️تصویری از اقامه نماز توسط سردار شهید نورعلی شوشتری با اهل سنت در سیستان و بلوچستان
📅 ۲۶ مهر سالروز شهادت مسیح سیستان گرامیباد
🕊شادی روح بلندش صلوات
@Ashooraieanamontazer
🔴 خبر فوری
♦️خزعلی: زوجین روستایی و عشایری دهه شصتی ۱۰۰ میلیون تومان وام علاوه بر وام ازدواج دریافت می کنند
معاون امور زنان و خانواده رئیس جمهور:
🔹نرخ باسوادی و تحصیلات تکمیلی در روستاها و عشایر به ۸۳ درصد نزدیک شده است.
🔹گوشی هوشمند و تبلت در اختیار دانشآموزان و دانشجویان عشایری برای تحصیل آنلاین قرار گرفته است.
🔹به دنبال نمایشگاه های دائمی برای فروش و عرضه محصولات زنان روستایی و عشایری هستیم.
🔹اگر زوجین روستایی و عشایری دهه شصتی که تا پایان سال ۱۴۰۰ ازدواج کنند ۱۰۰ میلیون تومان وام علاوه بر وام ازدواج دریافت می کنند.
🔹زنان سرپرست خانوار روستایی تحت پوشش بیمه تأمین اجتماعی قرار می گیرند.
@Ashooraieanamontazer
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
_*دعای هفتم صحیفه سجادیه*_
که هرگاه بر حضرت امام زین العابدین علیه السّلام امر مهمّی یا حادثه ناگواری وارد می شد و هنگام رنج و آلام روزگار این دعا را برای حل مشکلات می خواندند:
🍂🍃🍂🍃🍂
🙏 *یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یُفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ،*
*وَ یا مَنْ یُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
🙏 *ذَلَّتْ لِقُدْرَتِکَ الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِکَ الْأَسْبَابُ،*
*وَ جَرَی بِقُدرَتِکَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِکَ الْأَشْیاءُ.*
🙏 *فَهِیَ بِمَشِیَّتِکَ دُونَ قَوْلِکَ مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِکَ دُونَ نَهْیکَ مُنْزَجِرَةٌ.*
🙏 *أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ،*
*لَا یَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا یَنْکَشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کَشَفْتَ*
🙏 *وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنی حَمْلُهُ.*
🙏 *وَ بِقُدْرَتِکَ أَوْرَدْتَهُ عَلَیَّ وَ بِسُلْطَانِکَ وَجَّهْتَهُ إِلَیَّ.*
🙏 *فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ،*
*وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ* ،
*وَ لَا مُیَسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
🙏 *فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ،*
*وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِکَ،*
*وَاکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِکَ وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ،*
*وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً،*
*وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِکَ مَخْرَجاً وَحِیاً*
🙏 *وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاِهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِکَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِکَ.*
🙏 *فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَملِ مَا حَدَثَ عَلَیَّ هَمّاً،*
*وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ،*
🙏 *فَافْعَلْ بیذَلِکَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْکَ، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ*
🥀 داستانی زیبا و عجیب...
*🔸«یک بار یکی از بچهها آمد و به ما گفت که ان شاء الله ما تا ۴۵ روز دیگر میرویم ایران. در حالیکه آن موقع هنوز هیچ خبری از اعلام آزادی اسرای ایرانی نشده بود . بچهها سر به سرش گذاشتند و شوخی کردند. این برادر رزمنده یک آدم مؤمنی بود که ما قبولش داشتیم.*
*به او گفتیم حالا گیریم آزاد هم شدیم . اگر برویم ایران ، تو میخواهی رسیدی خانهات ، چه کار بکنی؟*
*گفت:«من با شما نمیآیم. چون قبل از آزادی میمیرم. شما در این اردوگاه برای من چهل روز عزاداری میکنید. جنازهام را هم دور اردوگاه تشییع میکنید.» بچهها در جوابش گفتند: «همه حرف هایت را که باور کنیم ، این یکی را که چهل روز برایت عزاداری برپا باشد را باور نمیکنیم. تشییع جنازه را که نمیگذارند انجام دهیم . ضمناً این بعثیها برای آقا امام حسین(ع) که در کشور خودشان دفن است نمیگذارند عزاداری کنیم، چطور میگذارند برای تو عزاداری کنیم؟»*
*🌹سه چهار روز بعد ایشان از دنیا رفت...در همان روزی که دوستمان از دنیا رفت ، یک سرتیپ عراقی مسئول کل اردوگاهها که معمولاً ۶ ماه یکبار توی اردوگاهها سرکشی میکرد و بسیار هم مغرور بود، آمد. یک سربازی به او گزارش کرد که امروز یک نفر مرده.* *نمیدانم چطور شد که آن ژنرال عراقی گفت : برویم ببینیمش. همه تعجب کردند چون چنین مقامی هیچ وقت برای دیدن جنازهی اسیر اقدام نمیکرد. ملحفه را خودش از روی پیکر شهید کنار زد. ما خودمان هم منظرهای که دیدیم را باور نکردیم. چهره شهید خیلی حالت عجیبی پیدا کرده بود. انگار آنجا را با چیزی روشن کرده بودند. چهره سفید و نورانی و براق. هر کسی که آنجا چهره شهید را دید اصلاً انگار از این رو به آن رو شد. تا مدتی حالت چهرهاش را فراموش نمیکردیم.*
*🌹همان موقع که همگی چهره دوست شهیدمان را دیدیم ، آن سرتیپ عراقی یک سیلی محکم زد توی گوش سربازش که کنار ایستاده بود و گفت:*
*«لا بالموت...هذا شهید... والله الاعظم هذا شهید...»*
*دیگر باورش شده بود که این شهید است و از آنجا آن بعثی هم زیر و رو شده بود . گفت:*
*«برای این شهید باید چهل و پنج روز عزاداری کنید و دستور میدهم بدنش را دور تا دور اردوگاه سه بار تشییع کنید.» او که اینها را میگفت بچه ها گریه میکردند. اتفاق عجیبی بود. بعد یکی از ایرانیها رفت و گفت ما چهل و پنج روز نمیتوانیم عزاداری کنیم. افسر بعثی گفت: چرا؟*
*جواب دادند: چون ما چهل روز دیگر میرویم ایران.*
*گفت: شما از کجا این حرف را میزنید؟ جواب داد: خود این شهید قبل از شهادتش گفته. افسر بعثی گفت:*
*«اگر او گفته پس درست است.»*
*🔶سر چهل روز که شد دیدیم درها باز شد و صلیب سرخی ها آمدند داخل و گفتند که دیگر باید به ایران بازگردید.*
*📖 کتاب سیری در زمان - جلد سوم - صفحه ۵۴۵ الی ۵۴۶*
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
#قسمت_سیوپنج
به خانه رسیدم.
امیرحسین جلو دویید.
منم دست به صورتش کشیدم.
- سلام عزیزم .
مریم داشت تو اشپز خونه غذا درست میکرد.
- سلام سارا جان ،کلاست تمام شد؟
- نه کلاسامو عوض کردم.
به اتاقم که رفتم، خشم سر تا پای وجودم را گرفت.
- مریم خانم ،مریم خانم؟
-جانم؟
- عکسای روی میز اتاقم کجاست؟
-سر جاشون
- شوخیت گرفت نیست که؟
-منظورم اتاق حاج رضاست
هاج و واج نگاهش کردم.
- سارا جان من نیومدم تو این خونه که خاطرات گذشته تونو از یاد ببرین ،همانطور که دلم نمیخواد امیر حسین باباشو فراموش کنه.
چیزی نگفتم وبه اتاقم برگشتم.
"این زن چقدر فکر بزرگی داره."
روی تختم دراز کشیده بودم که عاطی زنگ زد. مختصری گفتم که کلاسهایم را جابه جا کردم. اما اصل ماجرا را نگفتم.
دلم میخواست بخوابم ولی فکرو خیال ولم نمیکرد.
حرف ساناز توی سرم میچرخید.
-یه بچه مذهبی پیدا کن و به حاجرضا معرفی کن جای شوهر.
یعنی امیرطاها قبول میکرد؟ امکان نداره! دوست نداشتم پایم را در دانشگاه بگذارم.
کم کم خوابم برد.
-آجی سارا پاشو بیا شام بخوریم.
لبخندی زدم و گفتم : تو برو من میام.
به آشپزخانه که رسیدم، بلند سلام کردم.
ادامه دارد...
@Ashooraieanamontazer
💗نگاه خدا💗
#قسمت_سیوشش
سر میز شام گفتم:
- من ساعتای دانشگاهمو عوض کردم
-چرا؟
-یه کم ساعتاش سخت بود برام.
سشنبه، پنجشنبه ، جمعه برداشتم.
مریم گفت: سارا جان آخر هفته چرا برداشتی ،یه موقع تفریح یا مهمونی میرفتیم؟
اشکال نداره ،فقط بابا جمعه ها خیابونا خلوته مواظب خودت باش.
مریم نگذاشت حتی ظرفم بشورم.
به اتاقم رفتم.
صدای پیامک گوشی بلند شد.
سلام خانم گل خوبی؟ ساحره م
-سلام ساحره جان مرسی شما خوبین؟
-میخواستم بگم فردا بعد کلاست بیا کافه
صبح زود بیدار شدم .آماده شدم.
از پله ها رفتم پایین که مریم صدا زد:
-سلام صبحانه نمیخوری ؟
- نه دیرم شده
داشتم کفشایم را میپوشیدم که مریم آمد.
-بیا این لقمه رو تو راه بخور ،ضعف میکنی
- دستتون درد نکنه...
سوار ماشین شدم و به سمت دانشگاه رفتم
به کافه رسیدم. فقط امیرطاها بود که مشغول قرآن خواندن بود.
- سلام
امیر طاها از جایش بلند شو.
-سلام خانم رضوی.
- اجازه هست بشینم
-بفرمایید ،منم داشتم کم کم میرفتم
- میشه باهاتون صحبت کنم
- بله بفرمایید ،درخدمتم - شما یه طلبه هستین؟
امیر طاها: بله
- میتونم ازتون یه درخواستی داشته باشم
-بفرمایید گوش میدم.
سرش پایین بود.
منم سیر تا پیاز زندگیام را برایش گفتم. با حوصله گوش داد.
-خوب الان من چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟
- با من ازدواج میکنین؟
خیس عرق شده بود، با دستانش عرق پیشانی را پاک کرد.
-من نمیتونم درخواست شما رو قبول کنم، این یعنی خیانت به پدرتون!
- شما مگه طلبه نیستین ، مگه تو درساتون بهتون یاد ندادن کمک کردن به یه بنده بدبخت مثل من از نمازه شب واجبتره؟
گریه ام گرفت.
-مگه من چیز بدی خواستم از شما ببینید زندگی منو؛ هر لحظه باید بترسم که نکنه چند نفر بریزن رو سرم.
-فکر میکنین الان از اینجا برین اونجا ارامش در انتظارتونه ؟
- نمیدونم ولی اینجا که تا الان هیچ ارامشی حس نکردم.
ساحره رسید.
-چیزی شده سارا؟ یاسری باز کاری کرده؟
ادامه دارد...
@Ashooraieanamontazer