eitaa logo
عاشورائیان منتظر
251 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
7.2هزار ویدیو
49 فایل
⬅️صَلَّ اللُه عَلیَکَ یاٰ أباعَبدِالله الحُسَینْ"➡️ 🔷زیر نظر آقای امیر توکلی ارتباط با مدیر کانال⬅️ @M_Namira
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶🔷 🔶مردی از همسرش پرسید نمازت را خوانده ای ؟ همسرش گفت: نه شوهر پرسید: چرا؟ همسر گفت: خیلی خسته ام تازه از کار برگشتم و کمی استراحت کردم شوهر گفت: درست است خسته ای اما نمازت را بخوان قبل از اینکه بخوابی ! فردای آن روز شوهر به قصد یک سفر بازرگانی شهر را ترک کرد ، همسرش چند ساعت پس از پرواز با شوهرش تماس گرفت تا احوالش را جویا شود اما شوهر به تماسش پاسخ نداد ، چندین بار پی در پی زنگ زد اما شوهر گوشی را برنداشت ، همسر آهسته آهسته نگران شد و هر باری که زنگ میزد پاسخ دریافت نمیکرد نگرانی اش افزون تر میشد ، اندیشه ها و خیالات طولانی در ذهن اش بود که نکند اتفاقی برای او افتاده باشد ، چون شوهر اش به هر سفر که میرفت همزمان با فرود آمدن اش به مقصد تماس میگرفت اما حالا چرا جواب نمیداد؟ خیلی ترسیده بود گوشی را برداشت و دو باره تماس گرفت به امید اینکه صدای شوهرش را بشنود ، اما این بار شوهر پاسخ داد و شوهرش گوشی را برداشت همسرش با صدای لرزان پرسید : رسیدی؟ شوهر اش جواب داد: بله الحمدلله به سلامت رسیدم. همسر پرسید: چه وقت رسیدی؟ شوهر گفت: چهار ساعت قبل ، همسر با عصبانیت گفت: چهار ساعت قبل رسیدی و به من یک زنگ هم نزدی؟ شوهر با خون سردی گفت: خیلی خسته بودم و کمی استراحت کردم ، همسرگفت: مگر میمردی که چند دقیقه را صرف میکردی و جواب منو میدادی؟ مگه من برایت مهم نیستم ؟ شوهر گفت: چراکه نه عزیزم تو برایم مهم هستی. همسر گفت: مگر صدای زنگ را نمیشنیدی؟ شوهر گفت: میشنیدم. زن گفت: پس چرا پاسخ نمیدادی؟ شوهر گفت: دیروز تو هم به زنگ پروردگار پاسخ ندادی ، به یاد داری؟ که تماس پروردگار ( اذان ) را بی پاسخ گذاشتی؟ چشمان همسر از اشک حلقه زد و پس از کمی سکوت گفت: بله یادم است ، ممنون که به این موضوع اشاره کردی ... معذرت میخواهم! شوهر گفت: نه عزیزم از من معذرت خواهی نکن ، برو از پروردگار طلب مغفرت کن ... 《بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةُ خَیرٌ وَ أَبْقَى 》 شما دنیا را ترجیح میدهید ، در حالیکه آخرت بهتر و پایدارتر است ! ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐💐ایران زیبای من💐💐 روستای سر آقا سید در کوهرنگ استان چهارمحال و بختیاری روستایی با معماری کوهپایه‌ای و پلکانی است که به ماسوله‌ی زاگرس شهرت دارد؛ اما با وجود حفظ اصالت، نامش در بین روستاهای پلکانی ایران کمتر شنیده شده است. این روستا در گذشته یکی از اتراقگاه‌های ییلاقی عشایر بختیاری بود. .جالبه بدونین که این روستا فقط بهار و تابستون قابل دسترسه و بقیه‌ی سال به خاطر کوهستانی بودن راهش بسته میشه! 🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 شیوه غسل کردن هنگام نجس بودن بدن 💠 سوال: اگر هنگام از باشد، آیا می توان با یک بار شستن هم بدن را پاک کرد و هم غسل انجام داد؟ ✍🏻 پاسخ: ❇️ پیش از آغاز غسل ارتماسی ، باید تمام بدن پاک باشد اما در غسل ترتیبی، هر قسمت از بدن که نجس شده اگر پیش از غسلِ و شستن همان قسمت، شسته شود کفایت می کند. . 💢 سایت آیت الله خامنه ای ------------------ 🔴 دوست داشتید بالینک به اشتراک بذارید👇 ╭═⊰🍂🍀🍂⊱━╮ https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56 ╰═⊰🍂🍀🍂⊱━╯
8.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. ‌♻️ این چه وضعشه؟ مثلا اینجا یه مکان عمومی هستشا! چرا بوی سیرابی میاد؟ @Ashooraieanamontazer
❌ به وقت براندازی توی سوریه این اتفاق می افتاد چه برسه به فردای براندازی 😱 https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل16 ستاره تازه یاد گلی افتاد که گوشه موهایش بود. نگاهی به مینو انداخت. مینو چشمکی به معنای تأیید کارش تحویلش داد. رز سفید را از میان موهایش بیرون کشید. گلبرگ‌هایش را با شستش نوازش کرد. -ببخشید بدون اجازه صاحبش بود.. جلوتر رفت، آن‌قدر نزدیک که دستش به لبه کت کیان برسد. رز سفید را سر جیبش گذاشت، کنار همان دستمال قرمز. -خب دیگه! برگشت به صاحبش، حلال شد. بعد درحالی‌که می‌خندید، عقب‌ عقب فاصله گرفت. کیان ای جانم گویان، گل را برداشت و بو کرد. آرش درحالی‌که قهقهه می‌زد و از شدت خنده ،دستش را روی ران پایش می‌کوبید گفت:« ستاره رو نکرده بودی‌ها! امشب فاز جدیدتو رونمایی کردی. ای‌ول داری بابا! تو که دل این کیان بیچاره رو شش‌دونگ به نام خودت زدی.» کیان رز سفید را میان انگشتانش چرخاند. سرش را به معنای تایید تکان داد. -آی گفتی! آی گفتی! از شش‌دونگ هم یه چیزی اون‌ور تره... خوش به حال دل من امشب.... جمله‌ی آخرش را به سبک ترانه‌ و بلند خواند. به‌طوری‌که چندنفری برگشتند و به آن‌ها خیره شدند. ستاره نخودی خندید. مینو بادی به غبغب انداخت و از این‌که نقشه رمانتیکش حسابی جواب داده بود، احساس غرور می‌کرد. بعد از این‌که کیان از حس خوانندگی‌اش بیرون آمد،گردنش را کمی کج کرد و گفت: «پری خانم نمی‌گن ما کی دوباره می‌تونیم ببینیمشون؟» آرش دستش را روی شانه‌ی کیان گذاشت. -اگه فکر کردی این‌طوری می‌تونی ازش شماره بگیری، کور خوندی داداش.. تا هفت خوان رستمو نگذرونی، معلوم نشه صلاحیت‌داری یا نه، شماره بده نیست. من بعد از کلی آزمون‌وخطا شمارشو گرفتم، تازه اونم در راستای کارای فرهنگی و تحت شرایط و ضوابط خاص تو دیگه قضیه‌ات خیلی فرق می‌کنه... کیان خودش را مظلوم گرفت و چشمکی به آرش زد -ای بابا! حالا ما رو جزو همون کارای اداری‌تون جا بدین، از ماهم حلال بشه. مینو وسط حرفشان پرید: «ستاره داره دیر میشه‌ها. من می‌رم ماشینو بیارم جلو. زودتر بیا...» مینو که رفت، ستاره رو به آرش و کیان گفت: «ممنون بابت امشب. خیلی باغ باصفاییه همه چی جور بود.» آرش احساس کرد باید جمع سه‌نفره را ترک کند. بنابراین خیلی کوتاه خداحافظی کرد و رفت. ستاره معذب بود. -خب دیگه من برم. کیان بدون مقدمه گفت: «اگه دلم برات تنگ شد، چه‌کار کنم؟» اولین باری بود که ستاره این حرف را از زبان پسری نسبت‌به خودش می‌شنید. دلش نمی‌خواست پاسخی بدهد. دلش نمی‌خواست باور کند، پسری مانند او فقط در یک ملاقات، انتخابش کرده باشد. از طرف دیگر بدش نمی‌آمد جلوی بقیه خاص باشد و بدرخشد. با این حال هنوز خط قرمزهایی برای روابطش داشت. «شما خیلی لطف دارین. مسئول هماهنگی مهمونی‌ها آرشه.. اگه مهمونی بود و من تونستم بیام، خوشحال می‌شم ببینمت.» کیان که انگار چاره‌ای نداشت. دلش را خوش کرد به آخرین کلمه‌ای که ستاره گفته بود. سرش را پایین انداخت. -باشه.. هرچی تو بگی.. بعد در چشمان قهوه‌ای ستاره خیره شد. -آرش راست می‌گه برا خودت ملکه‌ای! همه دخترهای امشب یه طرف،تو هم یه طرف. رز سفید را بوسید و دوباره سرجیبش گذاشت. 🌹عاشورائیان منتظر🌹
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 17ستاره سهیل رز سفید را بوسید و دوباره سر جیبش گذاشت. ستاره سرخ و سفید شد. نگاهش را از کیان برداشت. لبخند ملایمی زد. - چشماتون قشنگ می‌بینه.. ببخشید، من برم که مینو الان شاکی می‌شه. و تنها هنگام گفتن"خداحافظ" لحظه‌ای در چشمان درشت و مشکی کیان خیره شد. قدم‌هایش را تندتر کرد. قلبش ضربان گرفته بود. حس می‌کرد همه آدم‌ها صدای قلبش را می‌شنوند. بدون توجه به اطرافش، مسیر خروج را طی کرد. با وارد شدن به فضای بیرون رستوران، احساس کرد اکسیژن به مغزش رسید. نفس عمیقی کشید. چیزی در دلش آزارش می‌داد که جنسش را نمی‌شناخت. فقط دوست‌داشت از دستش خلاص شود. نگاهی به خیابان انداخت. خلوت‌تر از چند ساعت پیش بود. شاسی‌بلند سفیدی روبه‌رویش ایستاد. شیشه ماشین که پایین آمد، به‌طرف ماشین رفت و سوار شد. درحالی‌که هنوز نفس‌نفس می‌زد، گفت: «ماشین خودته؟ اون‌روز که منو رسوندی ٢٠۶ نقره‌ای نداشتی؟ » - آره عزیزم! برا خودمه.. ماشین من و تو نداره.. دلت گرفت بیا بریم دور دور.. حالا چرا نفس‌نفس می‌زنی؟ نکنه با کیان تا این‌جا مسابقه دو دادی؟ ستاره درحالی‌که داشت صورتش را در آینه بررسی می‌کرد، گفت: «نه بابا! من زیاد تحویلش نگرفتم. بیچاره جرئت نکرد همراهم بیاد. تند‌تند اومدم نفسم گرفت. دستمال‌کاغذی داری؟» -آره از داشبورد بردار. -ای بابا! من بلد نیستم. ماشینتون خارجکیه. خودت دربیار یکی بده. مینو دستش را روی دکمه‌ای فشار داد و به‌آرامی در داشبورد باز شد. -یه لحظه حس کردم تو هواپیما نشستم. مینو خندید. -دستمال می‌خوای چه‌کار؟ ستاره دستمال را برداشت و همان‌طور که در آینه خودش را نگاه می‌کرد، رژ لبش را تا جایی‌که می‌شد کم‌رنگ کرد. بعد سراغ خط چشمش رفت. -عموم با این وضع منو ببینه، شاکی می‌شه. اونم این موقع شب. راستی عمو رو دیدی، یکم شالتو جلوتر بکش. ناراحت نمی‌شی که؟ -نه بابا! چرا ناراحت شم؟ ما تازه امشب باهم رفیق جینگ شدیم. بپیچم چپ یا راست؟ دقیق یادم نیست آدرس خونتونو. -برو چپ، چهارراه مستقیم. -آهان! یادم اومد.. می‌گم ستاره یه‌چیزی بپرسم ناراحت نمی‌شی؟ ستاره دلش نمی‌خواست کسی چیزی از او بپرسد، مخصوصاً وقتی پای خانواده‌اش به میان می‌آمد. به شدت در این زمینه احساس حقارت می‌کرد، بخلاف میلش جواب داد. - نه عزیز، بپرس. - می‌گم کیان اولین پسریه که اومده تو زندگیت؟ ستاره خشک و بی‌احساس جواب داد: «چرا می‌پرسی؟» -وای ستاره ببخشید! حتما ناراحت شدی.. عزیز منظوری نداشتم.. دیدم خیلی وسواس به خرج می‌دی.. شماره نمی‌دی.. دست نمی‌دی.. گفتم حتما اولیه. ستاره رو به مینو با چشمانی از حدقه بیرون زده پرسید: «مگه تو چندمیته؟» مینو قهقهه بلندی سر داد. دستش را روی فرمان ماشین کوبید. -نشمردم بخدا. - ولی من که ندیدم تو امشب با کسی باشی! -می‌دونی، من با همه هستم و با هیچ‌کس نیستم. تازه مگه من مثل تو قیافه دارم که آقا کیان بیاد، برام شال قرمزی بخونه؟ درحال خندیدن بودند که گوشی ستاره زنگ خورد. عمویش بود. تماس خیلی کوتاه بود و به چند، بله و چشم رسمی ختم شد. -مینو جان! همین‌جاست. فکر کنم سختت باشه بیای تو کوچه، سر کوچه نگه‌دار پیاده می‌شم. مینو شالش را کاملاً جلو کشید و آن را دور گردنش پیچید. به‌حدی که نزدیک بود ستاره خنده‌اش بگیرد. - نه عزیزم! چه سختی؟ میام تو کوچه احوال‌پرسی با عموتم می‌کنم. زشته اگه نیام. ستاره و مینو از ماشین پیاده شدند. مینو مردی قدبلند، با موها و ریش جوگندمی را دید که کنار در نسبتاً بزرگ قهوه‌ای ایستاده بود؛ تسبیح سبزی در دستانش تند و تند می‌چرخید. مینو جلوتر رفت. ‌-سلام حاج‌آقا! ببخشید به خدا دیر شد. سرگرم حرف شدیم، زمان از دستمون در رفت. ولی خداشاهده خودم مراقبش بودم. تو راه مدام آیه الکرسی خوندم که سالم و سلامت دخترتونو تحویل بدم. بازم ببخشید دیر شد. عموی ستاره نگاهش را پایین انداخت. -سلام دخترم! خدا خیرت بده. دخترم واقعاً این موقع شب باید بیان خونه؟اونم دوتا دختر تنها! ستاره چند قدم جلو آمد. نگاه عمو سمت پاهای ستاره رفت و آهی کشید. -سلام عموجون! ببخشید دیر شد. به خدا شرمنده‌ام. به عفت‌جون گفتم که.. -باشه! زودتر بیا تو، که دوستت هم بره خونه، پدر و مادرش نگران می‌شن. -چشم حاج‌آقا! مزاحمتون نشم. التماس دعا. مینو این را گفت و در حالی‌که دستش را به نشانه خداحافظی بالا گرفته بود، سوار ماشین شد. ستاره با کوهی از غم، وارد حیاط خانه شد. قلبش دوباره ضربان گرفت. سکوت و نگاه سنگین عمو، برایش دردناک‌تر از هر جر و بحثی بود. نمی‌دانست کی صبر عمویش تمام می‌شود. درِ خانه، ناله‌ای بزرگ کرد و بعد با صدای مهیبی بسته شد. آرام آرام قدم برداشت. درختان در باغچه‌ی سمت راستش انگار در سکوت ابدی بودند،حتی تاب سفیدرنگ گوشه حیاط هم، تکانی نمی‌خورد. 🌹عاشورائیان منتظر🌹