eitaa logo
عاشورائیان منتظر
257 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
6.9هزار ویدیو
49 فایل
⬅️صَلَّ اللُه عَلیَکَ یاٰ أباعَبدِالله الحُسَینْ"➡️ 🔷زیر نظر آقای امیر توکلی ارتباط با مدیر کانال⬅️ @M_Namira
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی نمی‌تونن به علم و سوادش گیر بدن: 🗣عمران گل‌محمدی 🚨امان از غربزدگان خودفروخته 😡 🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇮🇷
🌹🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
🌹امام باقر عليه السلام :الخَيرُ و الشَرُّ يُضاعَفُ يَومَ الجُمُعةِ . ♦️خير و شر ، در روز جمعه دو چندان مى شود. 🌹امام باقر عليه السلام :الصَّدَقةُ يَومَ الجُمُعةِ تُضاعَفُ ، لفَضْلِ يَومِ الجُمُعةِ على غَيرهِ من الأيّامِ. ♦️در روز جمعه [ثواب] صدقه دو چندان مى شود؛ زيرا روز جمعه بر ديگر روزها فضيلت دارد. 🌹تشويق به شاد كردن خانواده در روز جمعه/امام على عليه السلام : أطْرِفوا أهالِيَكُم في كُلِّ جُمُعةٍ بشَيءٍ مِن الفاكِهَةِ ، كَي يَفْرَحوا بالجُمُعةِ . ♦️هر روز جمعه مقدارى ميوه به خانواده خود هديه دهيد تا از آمدن جمعه خوشحال شوند. 🌹پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : يا عليُّ ، على النّاسِ كُلَّ سَبعةِ أيّامٍ الغُسلُ ، فاغْتَسِلْ في كُلِّ جُمُعةٍ و لَو أنّكَ تَشْتري الماءَ بِقُوتِ يَومِكَ و تَطْويهِ، فإنَّهُ ليسَ شَيءٌ مِن التَّطَوُّعِ أعْظَمَ مِنهُ . ♦️اى على! مردم بايد هر هفت روز يك بار غسل كنند (حمام روند). بنا بر اين هر جمعه غسل كن حتّى اگر لازم شود براى تهيه آب آن ، خوراك روزانه ات را بفروشى و گرسنه بمانى؛ زيرا هيچ امر مستحبى بالاتر از غسل جمعه نیست . 🌹 به نقل از اصبغ بن نباته :كانَ عليٌّ عليه السلام إذا أرادَ أنْ يُوَبِّخَ الرّجُلَ يقولُ لَهُ : أنتَ أعْجَزُ مِن تارِكِ الغُسْلِ يَوم الجُمُعةِ! ♦️على عليه السلام هرگاه مى خواست كسى را سرزنش كند مى فرمود: تو حتّى از كسى كه غسل روز جمعه را ترك مى كند نا توانترى 📚میزان الحکمه، جلد دوم. 🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️واکنش قاطع و دقیق امام خمینی به زن بی‌حجابی که خود را نزد ایشان رسانده بود... 📍این کلیپ رو نشون صورتی‌هایی بدید که به بهانه‌ی جذب حداکثری یا حفظ میزشان، نسبت به پایمالی احکام الهی بی‌تفاوتند و بی‌غیرت شده‌اند. 🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇮🇷
🔴هنوزم شک دارین که ما در دوران آخرالزمان به سر میبریم؟ طبق روایات یکی از نشانه های اخرالزمان است، نماد و پرچم شون رو هم بلند کردن و تقریبا همه میشناسن! پس تشخیص جبهه حق از باطل دیگه اونقدر هم سخت نیست؟ از اینجا به بعد تنها به آدما یه فرصت داده میشه که جبهه شون رو مشخص و انتخاب کنن و کسی دیگه نمیتونه بهونه بتراشه که من نفهمیدم کدوم جبهه حقه کدوم باطل... تمام 📛کانال جنجال نیوز @janjalnews_org
🌹با دستِ بسته است ولی دست بسته نیست! دستان بسته برای شفاعت بازترند ... مرغابی 🌹سالروز تشییع باشکوه شهدای غواص 🌹عاشورائیان منتظر🌹
رئیسی۱.۶ میلیارد دلار دیگر از بدهی های روحانی را تسویه کرد. ⭕️ میدانید اگر این پول خرج مردم میشد چقدر از مشکلات را حل میکرد؟ ⭕️ رئیسی رئیس جمهور دو کشور است؛ یکی کشورِ بدهی های روحانی و دیگری مملکت ایران! یکی از دلایلی که اثر کارهای خوب دولت سر سفره‌های مردم نمیاد، همین جبران گندکاری‌های دولت قبله 🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رباتی که رسید جعلی میسازه ! مواظب باشید ،هر رسیدی رو هرچقدر طبیعی، با پیامک بانک و یا موجودی گرفتن چک کنید. 🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ 27 خرداد روز جهاد سازندگی 👈روز شجاع ترین مردان ایثارگر؛ سنگرسازان بی سنگر..جهادگران خستگی ناپذیر بر همه امت انقلابی و شهیدپرور مبارک باد.. 🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 114ستاره سهیل نگاهش به قرآن یاسی رنگش افتاد. انگار از داخل کتابخانه داشت نگاهش می‌کرد؛ قرآنی که عمو برای جشن تکلیفش خریده بود. از آهنگی که زیر زبانش جاری میشد، در برابر قرآن خجالت کشید، صاف نشست. زمزمه‌اش متوقف شد، اما همزمان در ذهنش ادامه پیدا کرد. زبان را می‌توانست خاموش کند، اما ذهنش را نه! قرآن را برداشت و به اتاقش برد، در را بست و دوباره به هال برگشت. کانال‌های مختلف را چرخاند، صدای آهنگ در ذهنش ضعیف‌تر شد و زمانی که زیرنویس و تصویر قاب تلویزیون را دید، آهنگ خاموش شد. "پخش مستقیم دعای کمیل، حرم رضوی" چشمانش انگار جادو شده بود. از بچگی دعای کمیل را دوست داشت. با هر فرازش یاد خودش می‌‌افتاد. -اللهم! مولای کم من قبیح سترته خدایا! ای سرور من! چه بسیار از زشتی‌ها که پوشاندی‌شان! اشک‌های مرواریدی شکل، روی گونه‌هایش غلطان شد. به یاد روزی افتاد که پایش در مسجد زخم شد و همین زخمش آبرویش را، نماز نخوانده جلوی عمویش خرید. اَللّهمَّ عَظُمَ بَلائی، وَ افرَطَ بی سوءُ حالی... خدایا! بزرگ شده بلای من! و بدی حالم در من زیاد شده! دعا به زیبایی، از زبان ستاره حرف میزد. انگار دعا زنده بود و روح داشت. انگار بدی حال ستاره را در میان دعای کمیل گنجانده بودند و چه خوب درک می‌کرد این دعا حالش را، برخلاف تمام اطرافیانش. صورتش را میان دست‌هایش پنهان کرد، روی دیدن گنبد طلایی در آن قاب جادو را نداشت. -اللّهم فَاقبَل عُذری وَ ارْحَم شِدَّةَ ضُرّی، وَ فُکَّنی مِن شَدِّ وَثاقی خدایا! پس قبول کن عذرم را و رحم کن شدت پریشانی‌ام و رهایم ساز از بند محکم گناه خدا عذرش قبول می‌کرد، کم سختی نکشیده بود. کم تنهایی نکشیده بود، خدا درکش می‌کرد و عذرش را می‌پذیرفت. دعا به آخر رسیده بود. و زمانی که خواند: "یا سریع الرّضا" هاله‌ای از جنس آرامش، تمام قلبش را فراگرفت. حس دانش‌آموزی را داشت که با قوت قلب معلمش، می‌دانست تجدید نمی‌شود‌؛ به حدی که لبخندی از رضایت روی لبانش نشست و صدای وسوسه گونه‌ای که می‌گفت " دوباره تا زمان پر شدن چوب خط‌هایت زمان هست و دوباره توبه خواهی کرد و دوباره او می‌بخشد" صدای زنگ گوشی، او را به طرف اتاقش کشاند. -سلام مینو.. خوبم.. نه تنهام.. چطور مگه؟ کی زنگ زدی؟.. ببخشید متوجه نشدم.. نه داشتم دعا کمیل گوش می‌دادم.. چی؟ چرا این‌طوری حرف می‌زنی؟.. باشه ببخشید، کجا بیام، واجبه؟ باشه ساعت چند؟ باشه دیر نمی‌کنم. خداحافظ تلفن را قطع کرد. اما مات و مبهوت به اسم مینو خیره شد. لحنش به شدت تند بود و عصبانی، دلش گرفت. "یعنی چه کار واجبیه که مینو بخاطرش اینقدر عصبانی شده و می‌خواد منو ببینه؟" چهل دقیقه بعد، روبه‌روی مینو در کافه‌ای نشسته بود. -خب مینو خانم! اون کار واجبتو بگو ببینم چی بود؟ ستاره سعی داشت با شوخ‌طبعی مینوی ناآرام ر، ا رام کند. اما انگار تاثیری نداشت. -اول بگو ببینم، اون چی بود پشت گوشی گفتی؟ کمیل گوش میدی؟ واژه کمیل را با چنان تحقیری و کنایه‌ای گفت که رنگ از صورت ستاره پرید. -می‌خوای این‌طوری به اوج عرفان برسی؟ این‌قدر آدم وابسته؟ هیچ تعلقی نباید تو وجودت باشه. -خب! نمی‌دونستم. نگفته بودی. حالا یه دعاست مگه چی.. مینو سرش را عصبی تکان داد. موهای جلو صورتش هم از این عصبانیت به ارتعاش افتاده بودند. -بله.. بله خانم، یه دعای ساده هم جلوی بالا رفتنت رو می‌گیره. من کم تلاش نکردم تو به اینجا برسی، از خودم زدم، خودم عقب افتادم، حالا زل زده تو چشام میگه مگه چی میشه! با کف دستش شاخه‌ای از موهایش را داخل روسری هدایت کرد. نگاهش را به اسنک رو به رویش انداخت که سس‌هایش هرکدام طرفی ریخته بودند. -باشه، بابا فهمیدم. لحن مظلومانه‌اش، مینو را ساکت کرد. 🌸💐عاشوراییان منتظر💐🌸
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 115ستاره سهیل -باشه حالا اونجوری نکن قیافه‌ات‌رو! برای خودت میگم دختر! حیفه واقعا با این خرافات، کمال خودت‌رو به تاخیر بندازی و همه چیز دود بشه هوا بره! ستاره بدون اینکه چیزی بگوید، چنگالش را به حالت بازی، در نرمی اسنک فرو می‌برد و بیرون می‌آورد. مینو چنگال سسی را از میان انگشتان ستاره بیرون کشید. -سوراخ سوراخش کردی! نمی‌خوری من گرسنمه! بشقاب را به طرف خودش کشید و طوری به جان اسنک بیچاره افتاد که انگار در حال خوردن مرغ شکم‌پر است. چشمانش به دنبال ذرتی بود که از چنگالش فرار کرده بود. -راستی فردا ظهر ناهار چی دارین؟ مهمون دارینا. ستاره با چشمانی متعجب، چشم از دانه ذرت که آن طرف بشقاب افتاده بود، برداشت و به مینو خیره شد. -ما؟ مهمون داریم؟ کیه؟ -خونه عمویی دیگه! -چی میگی؟ با اشتها تکه‌ای از اسنک را در دهانش گذاشت. -فردا من قرار مهمونتون بشم. ولی من نه، یه مینوی جدید. از همونایی عمویی دوست داره. بعد بلند بلند شروع به خندیدن کرد و حریصانه لقمه آخر را در دهانش چپاند. -معلومه چی میگی تو؟ -وای ستاره! همه چیز رو باید برات توضیح بدم. صدای مردی که از میز پشت سرش، درخواست قلیان کرد، عصبی‌ترش کرد. -تو فردا می‌خوای بیای خونه ما؟ مطمئنی، خوبی؟ لحظه‌ای دهانش از خوردن متوقف شد. نوشابه سیاه کوچکی که جلویش بود را یک نفس بالا کشید. نفسش که سرجایش آمد، به حرف هم آمد. -بببن دختر خوب! اومدن من، فقط بخاطر جلب اعتماد عموت هست. من یه چادر قشنگ خریدم، خیلی هم بهم میاد. می‌پوشم، عموت می‌بینه، دیگه کاری به کارمون نداره. اگه بخوای بیای پارتی، این تنها راهشه. -پارتی؟ -وای ستاره، تو شبی خنگ شدی‌ها؟ نکنه یه‌چیزی زدی؟ حالا پارتی نه، مهمونی! مراسم خوش‌گذرونی،مثل همونی که تو باغ کیان بود. من خیلی فکر کردم؛ تنها راهش همینه و بس! بوی تنباکوی آلبالویی پخش شده در فضای کافه او را یاد شربت سرماخوردگی بچگی‌اش انداخت، چهره‌اش درهم رفت. -باشه، ولی من می‌ترسم!.. مینو با کف دست به پیشانی‌اش ضربه آرامی زد. -نترس! باشه؟ تو هیچ‌کاری نمی‌کنی، فقط و فقط از من پذیرایی می‌کنی تا حسابی بهم خوش‌بگذره، بقیه‌اش‌‌رو بسپار به خودم. اوهوم؟ ستاره ناخواسته، خنده‌اش گرفت. گرمی دود قلیان را، پشت گوش‌های گُر گرفته‌اش احساس کرد؛ انگار دهانش، مهمان‌ناخوانده طعم گس تنباکو شده بود. 🌸💐عاشوراییان منتظر💐🌸
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 116ستاره سهیل از کافه که بیرون زد هوای خنک، حسابی گرمی وجودش را فرونشاند. با ترس و لرز وارد خانه شد، ظاهر خانه آرام بود و ساکت. وقتی فهمید عفت هنوز از مراسم دعا برنگشته، نفس راحتی کشید و به اتاقش پناه برد. فکر اینکه فردا چه اتفاقی قرار است بیفتد، معده‌اش را بهم می‌ریخت و اشتهایش را کور می‌کرد. لواشک لقمه‌ای را از داخل کشویش برداشت و زیر زبانش گذاشت، طعم ترش آلوی سیاه، چنان به بدنش لرزه انداخت که سرش را ناخودآگاه به دو طرف تکان داد. پرده اتاقش را کنار زد. نشانه‌ای از آمدن عفت و عمو نبود. گوشی‌اش را برداشت روی تخت دراز کشید و به آهنگ مورد علاقه‌اش با صدای بلند گوش داد. Enchanting.. در شب .... ابلیس را در اشک هایم می بوسم. Atnight …. I kiss the serpent in the tears برای سالها .... غم های تو سوگواری من است. For years …. The sarrow I've mourned.. گوش کن به صدای گریه فرزندان ماه من. Har ken my moon child cry که آرزوی شی دیگر را دارند Yearning for another night ماتم مورد علاقه من Mourning my once beloved هیپونیزم و تاریکی Mez maized and raven dark جادوگر زندانی شب My pake enchantress of thee night به سوی بادهای گمراهی .... او زیباست Through winds of loss …. Her beauty and her طوفان در آغوش می گیرد قلب خونین مرا Flood embrace my blecding heart با اشک سقوط می کنم با تو .... در آخر Tear ful I full with thee … at last چشمانش را بسته بود و با چنان حسی کلمات را زیر لب تکرار می‌کرد که انگار با صداکردنش، شیطان را به اتاقش احضار کرده بود. لحظه‌ای از ترس به خود لرزید. آهنگ، همچنان در فضای نیمه تاریک اتاق طنین انداز می‌شد. امواج آهنگ، گاهی بالا و گاهی پایین می‌آمد. بدنش مانند مسخ‌شده ها روی تخت بی‌حرکت افتاده بود. نگاهش به قرآن یاسی رنگ داخل قفسه افتاد. چیزی در دلش فرو ریخت. از روی تخت با یک حرکت بلند شد و نشست. -مرا راهنمایی کن به جایی که سایه هایت بخش می شوند. Lead me there to where thy shadows cast -آنها می رقصند در مخمل از دست رفته‌ی تاریکی They dance in velvet darkness last -بر خیز ای ماه غمگین Rise …. Bleak winter, full moon برخیز... Rise … پاهایش بدون اختیار، او را به طرف قرآن کشاند. جادوگر من برای تو For the my encbantress رویاهایم را فریب بده Enchating all my dreams زیبا و سیل اشک هایش Abeauty and her flood of tears سقوط شب قلب مرا در آغوش می گیرد Night fall embrace my heart جادوگر شب های من My pale enchantress of the night من تو را آرزو می کنم I desire the با ترس با تو قدم می زنم .... به سوی خاک مقابل قرآن ایستاد. زیر لب تکرار کرد: با تو قدم می‌زنم.. به سوی خاک.. با تو قدم می‌زنم.. به سوی خاک.. مغزش که نه! انگار مغزی نداشت و از خودش تهی شده بود، اما چیزی که نمی‌دانست چیست، به او فرمانی ترسناک صادر کرده بود؛ فرمانی که از فکرِ انجامش، سلول سلول بدنش را به لرزه در آورده بود. 🌸💐عاشوراییان منتظر💐🌸
27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔗 آزمایش اجتماعی با دوربین مخفی در تاکسی 🔴 میزان تأثیر پوشش خانم‌ها بر رفتار آقایان.. کی‌میگه‌حجاب‌مهم‌نیست؟؟!! کی‌میگه‌دل‌آدم‌باید‌صاف‌باشه؟؟!! با دیدن این‌فیلم‌میفهمی‌که‌حجاب‌محدودیت‌نیست‌بلکه‌مصونیت😍😍😍😍😍 عالی‌بود👏👏👏 🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 117ستاره سهیل قرآن به دست، به طرف در اتاقش رفت؛ دری که رو به حیاط باز می‌شد، اما مدت‌ها بازش نکرده بود. آهنگ دوباره از اول پخش می‌شد و برای انجام کارش به او قدرت می‌داد. انگار چیزی نامرئی در آن طرف گوشی، برایش کف و هورا می‌زد. قرآن را مانند بچه‌ای در آغوش کشید و دو دستی دری را که مدت‌ها باز نشده بود، به داخل اتاق هل داد، در با ناله‌ای سوزناک باز شد. ناله‌ی در، میان هیاهوی "جادوگر من" گم شد. هوای خنک بیرون هم نتوانست فکری که در سرش دایره‌وار موج می‌زد، او را منصرف کند. پا برهنه، وارد حیاط شد. کمی که به باغچه نزدیک شد، صدای ضعیف آهنگ را از پشت سرش می‌شنید. نگاهی به عقب انداخت. نور صفحه گوشی، قسمتی از دیوار تاریک اتاق را روشن‌کرده بود. "به سوی بادهای گمراهی" انگار کسی با دست‌هایش صورتش را برگرداند و نقطه‌ای از باغچه را به او نشان داد. "همین‌جاست.. خودشه! زودتر.. زودتر" قدم‌هایش به جلو حرکت کردند. جلوی باغچه نشست. صدای آهنگ در مغزش هم پیچیده بود. "به سوی خاک.. به سوی خاک" با دستان سفیدش، خاک باغچه را کنار زد. قبر کوچکی کند. اشک سرازیر از چشمانش، داخل گودی کوچک افتاد و بوی نم خاک به هوا بلند شد. صدای غریبی از حنجره‌اش بلند شد. -تو مقدسی و پاک! اونجا برات امن نیست. فقط می‌خوام این‌طوری پاکیتو حفظ کنم. جای تو، توی اتاقم نیست. بهتره اینجا باشی. حرف زدنش چقدر شبیه مینو شده بود. انگار مینو بود که داشت از دورن حنجره‌اش سخن می‌گفت و ستاره‌ی تسلیم هم باور می‌کرد. روی قرآن را با خاک پوشاند و صاف کرد. اشک صورتش، جلوی دیدگانش را تار کرده بود، بوی نم خاک او را به عطسه انداخت؛ انگار صبر آمده بود. حس کسی را داشت که کمرش شکسته باشد. اختیاری از خودش نداشت و مانند مسخ شده‌ها برمی‌گشت و به باغچه نگاه می‌کرد. نزدیک در اتاق که رسید، دوباره نگاهش را چرخاند. حس می‌کرد آنجا سر بریده‌ای را دفن کرده؛ گرچه بی‌شباهت هم نبود. با همان دست‌های گِلی به تختش پناه برد و هق هق گریه‌اش را در بالش نرمش خفه کرد. صبح، وقتی بوی خاک باغچه، بینی‌اش را قلقلک داد، چشمانش را با وحشت باز کرد. نگاهش به دستان سفید و سیاهش افتاد. طوری انگشتانش را بالا و پایین کرد که انگار به جای گِل، زیر انگشتانش خون جا گرفته بود. به دو به طرف دستشویی رفت و شیر آب را باز کرد. با صابون حسابی دستانش را سابید؛ داشت آثار جرمش را پاک می‌کرد. با صدای عفت، نگاهش را از دستان کفی‌اش به آینه جلویش داد. -عموت دیشب نیومد خونه! جلسه داشت. امروز ظهر زودتر میاد، نری بیرون حوصله کل‌کل ندارم. در آینه دختری با موهای قهوه‌ای نامرتب را می‌دید. دختری که تمام حال بد درونش را، روی ظاهر زیبایش بالا آورده بود. 🌸💐عاشوراییان منتظر💐🌸
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 118ستاره سهیل روی تخت نشسته بود و ناخنش را می‌جوید. دوست نداشت در مورد آمدن مینو به عفت چیزی بگوید. انگشت دست دیگرش را تند و تند روی صفحه کلید گوشی به حرکت در آورد. -سلام عموجون! دیشب خونه نیومدین نگران شدم. کجایین؟ چند دقیقه‌ای نگذشته بود که جواب آمد. -ماموریت پیش اومد عزیزم! تو راهم دارم میام. -میگم عمو! یه نوشابه هم می‌گیرین سر راه؟ عفت قیمه درست کرده، دلم هوس کرده با نوشابه زرد بخورم. -چشم! گل دختر عمو! -راستی عموجون! دوستم امروز مامانش خونه نبود، من ناهار دعوتش کردم اینجا! ببخشید دیگه یهویی شد. پیامک را ارسال کرد و گوشی را از ترس، مانند زباله‌ای به آن ‌طرف تخت پرت کرد. "خدا نکشتت، مینو! اَه.. اگه بگه نه چی؟" صدای پیامک گوشی، او را چند سانتی به هوا پرتاب کرد. به طرف گوشی خم شد و خودش را تا نزدیک گوشی کشید. نیم نگاهی به پیام بالای صفحه انداخت. -این چه حرفیه، عمو! پیام را باز کرد و بقیه پیام را که خواند، نفس راحتی کشید. -مهمون حبیب خداست. قدمش روی چشم. خیالش که راحت شد، مطالبی را که مینو برایش فرستاده بود، داخل کانال قرار داد. ادمین جدید، سعید، در شخصی‌اش چند پیام تشکر فرستاد؛ پیام‌هایی که از تشکر فراتر رفته بود و قلب ستاره را کمی لرزاند. لبش را با لبخندی، گزید. بلند شد و نگاهی به آینه‌ انداخت؛ به خودش رسید. باید برای آمدن مینو آماده می‌شد. دوباره به طرف گوشی رفت و پیام‌های سعید را خواند. "چقدر با ادب و با شخصیته" این تنها جمله‌ای نبود که از ذهنش گذشت. خیلی دوست داشت سعید را از نزدیک ببیند، ولی تا آن لحظه امکانش فراهم نشده بود. با صدای زنگ خانه، به خودش آمد، از پنجره که بیرون را نگاه کرد، چیزی در دلش فرو ریخت، تا اینکه نگاهش به سمت باغچه رفت. رویش را برگرداند، کمی مکث کرد و بعد به استقبال مینو رفت. با دیدن مینو، به لکنت افتاد. -س.. سلام! عفت کنارش ایستاده بود و داشت با چشمانش مینو را می‌خورد! -عفت.. جون!.. مینو.. دوستمه. عمو.. خبر داره. بیا تو عزیزم. مینو طوری چادرش را گرفته بود که انگار چندین سال است چادر می‌پوشد. چنان احوالپرسی با عفت کرد، که اخم‌های عفت باز شد. -خوش اومدی، عزیزم. -وای حاج خانم! شما چقدر ماشاءالله بزنم به تخته جوونین! خیلی دلم می‌خواست موهام مثل شما فر باشه. چشمان عفت برقی از شادی زد. مینو چادرش را ماهرانه تا زد و همراه ستاره به اتاقش رفت. ستاره پخی زد زیر خنده. -وای، مینو! تو باید تئاتر می‌خوندی. -کجاشو دیدی حالا. چه خبرا؟ کیان چطوره؟ -خبری ازش نیست فعلا! فکر کنم درگیر خانوادشه. -آره، بهم گفته بود. ستاره از اینکه مینو از حال کیان خبر داشت ولی او بی‌خبر مانده بود، دلخور شد. اما چیزی به زبان نیاورد. زمانی که مینو از کارهای کانال پرسید، ستاره با هیجان جواب داد. -خوبه، ادمین جدید، اسمش سعید بود فکر کنم آره، خیلی پیگیره. ازش خوشم میاد، باادبه. کاش میشد ببینمش. دوست داشت خبرداشتنِ مینو از کیان را این‌طور تلافی کند. 🌸💐عاشوراییان منتظر💐🌸
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 119ستاره سهیل مینو نگاه یک وری به ستاره انداخت. -به‌به! نه، به‌به! خوشم اومد. به پشتی صندلی تکیه داد و کمی خودش را رها کرد. پاهایش را روی میز انداخت. -راه افتادی‌ها! چندبار دیدم، سعید ازت پرس و جو می‌کنه. خبریه؟ نکنه قضیه عشقیه؟ ستاره از روی تخت بلند شد، صدای ضعیف فنرهای تخت هم بلند شد. روبه‌روی پنجره ایستاد و نگاه نگرانش را به باغچه دوخت. -چی میگی، تو؟ عشق کجا بوده؟ فقط.. فقط.. چون جدیده دلم میخواد بدونم چه شکلیه. -خب می‌گفتی عکس بفرسته برات. کاری داشت؟ ستاره سرش را پایین انداخت و کمی با ناخنش بازی کرد. مینو تلخندی زد. سکوت دو نفره‌شان را صدای بلند عفت شکست. -دخترا بیاین ناهار! احمد آقا هم نزدیکن. مینو خواست بیرون برود که ستاره دستش را گرفت و نگهش داشت. -واستا! بذار یه چیزی بگم. داره خفم می‌کنه. مینو بیشتر به طرف ستاره چرخید و روبه‌رویش ایستاد. -چی شده! ستاره نگاهش را دوباره به باغچه کشاند. -چیه؟ جن دیدی؟ -من خاکش کردم. دستانش را جلوی دهانش تا گرفت. شاید فکر می‌کرد با گفتنش جرم بزرگ‌تری را هم مرتکب شده. مینو شانه‌های ستاره کمی تکان داد. -چیو خاک کردی دختر؟ لبش را پُرغصه گزید، سرش را پایین انداخت. -قرآنمو گلوله‌های بی‌صدای اشک بود که صورتش را در می‌نوردید. با صدای قهقه مینو، سرش را بلند کرد. -خاک تو سرت، ترسیدم. موقع خارج شدن از اتاق، خنده یک درمیانش که بیشتر شبیه هن هن ماشین بود، را تحویل ستاره داد. از خشم، اشک در چشمانش خشک شد. چقدر ساده لوحانه، احساساتش را روی دایره ریخته بود و مینو به راحتی لگدمالش کرد. عمو تازه رسیده بود و با مینو در حال احوالپرسی بود. سلامی کرد و برای انداختن سفره به کمک عفت رفت. مینو چنان جوّ شادی را ایجاد کرد، که فضای خانه را با خنده پر کرده بود. مینو انگار عفت و عمو را سال‌ها می‌شناخت و با هرکدام به روش خودش حرف می‌زد. -ستاره من موهام معلوم نیست؟ روسریم ساتنه، همه‌اش حس می‌کنم موهام پیداست. ستاره جلو خنده‌اش را گرفت. با خودش گفت "الان عمو میگه، کاش ستاره هم حجابش‌رو از این دختر یاد بگیره." در همان چند ساعت حضورش در آن خانه، حال و هوا را به کلی عوض کرده بود. موقع خداحافظی، مینو گونه عفت را بوسید و گفت: «عفت جون! برای مراسم ختم نادعلی حتما با حاج آقا تشریف بیارین. مامانم خیلی دوست دارن باهاتون آشنا بشن.» عفت دستش را از روی چادر، بر بازوان نسبتا کشیده مینو، کشید. -قربونت برم، عزیزم! چقدر تو خوش‌زبون و تمیزی دختر! حتما میام.» بعد رو به عمو کرد و طوری سرش را پایین آورد که انگار از نگاه کردن در چشمان عمو حیا دارد. -دست شما درد نکنه، حاج آقا! ان شاء الله خدا به سفرتون برکت بده. ستاره که حسابی خنده‌اش گرفته بود، با چند سرفه ساختگی حالتش را عوض کرد. -ستاره جون، قربون دستت، خیلی خوش‌گذشت. یادت نره با عفت خانم بیاین حتما! راستی، فردا انتخاب واحده دیر نکنی‌ها!» و بعد با چشمکی از ستاره خداحافظی کرد. 🌸💐عاشوراییان منتظر💐🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ دستگیری مجری صدا و سیما بخاطر مادر امام رضا علیه‌السلام و عنایت حضرت به فرزاد جمشیدی 🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
💐 نماز با فضیلت و پر برکت یکشنبه های ماه ذی القعده 🍃🌸 براي روز يكشنبه اين ماه نمازي با فضيلت بسيار از پیامبر اکرم (صلّي الله عليه و آله) روايت گردیده است. 🌾 از مهمترین برکات و فضائل این نماز . ۱. هركه آن را بجا آورد، توبه اش پذيرفته و گناهش آمرزيده مي شود. ۲. طلبكاران او در قيامت از وي راضي می گردند. ۳. با ايمان از دنيا برود، و ايمانش از او گرفته نشود. ۴. قبرش وسيع و نوراني گردد. ۵. پدر و مادرش از او راضي شوند، و آمرزش حق نصيب پدر و مادر و فرزندان و نژاد او گردد. ۶. روزي او توسعه يابد. ۷. فرشته مرگ در وقت مردن با او مدارا كند ، و جانش را با ملاطفت بگیرد. . 💠 كيفيت آن نماز چنين است: 🍃🌺 روز يكشنبه این ماه غسل بجا آورد، و وضو بگيرد، و چهار ركعت نماز بخواند . (دو تا دو رکعت). 🕯 در هر ركعت سوره "حمد " را يك مرتبه. سوره " توحيد " را سه مرتبه. سوره " فلق " را يك مرتبه. سوره " ناس " را يك مرتبه بخواند. 💠 پس از نماز هفتاد مرتبه اسغفار كند . 🕯 سپس بگوید: لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّهَ إلاَّ بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ. 🕯و پس از آن بگوید: 🤲 يَا عَزِيزُ يَا غَفَّارُ اِغْفِرْ لِي ذُنُوبِي وَ ذُنُوبَ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لاَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إلاَّ أَنْتَ . 🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
🏴امشب دل اهل ولاشکسته درماتم ابن رضا نشسته 🏴یاثامن الحجج گلت فسرده درحجره دربسته جان سپرده 🖤عاشورائیان منتظر🖤