eitaa logo
عاشورائیان منتظر
253 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
7.2هزار ویدیو
49 فایل
⬅️صَلَّ اللُه عَلیَکَ یاٰ أباعَبدِالله الحُسَینْ"➡️ 🔷زیر نظر آقای امیر توکلی ارتباط با مدیر کانال⬅️ @M_Namira
مشاهده در ایتا
دانلود
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌این فیلم جشن فارغ التحصیلی دانشگاه های کشور عراق هست ببینید و لذت ببرید. 👆این فیلم زیبا و پر معنا رو بذارید کنار برخی از فیلمهای سخیف و مبتذل جشن فارغ التحصیلی تعدادی از به اصطلاح دانشجویان دانشگاه های ایران و خون گریه کنید. 🌹عاشورائیان منتظر🌹
🔴امام سجاد (ع):خدايا! از پيشگاه تو عذر مى خواهم از اين كه در حضور من به مظلومى ظلم شده باشد و او را يارى نكرده باشم. 📚صحيفه سجاديه، دعاى 38 🌹عاشورائیان منتظر🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇵🇸✊تظاهرات یهودیان آمریکا در حمایت از غزه و محکومیت صهیونیست‌ها 🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇵🇸
30.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخشی از مستند پرچمدار که دیشب به نمایش عمومی دراومد حضور سیدحسن نصرالله در سال 1999 در ایران و بازدید از صنایع پهپادی همراه با سردار شهید حاج‌قاسم سلیمانی 🌹عاشورائیان منتظر🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️دکتر فلسطینی: اگر من بروم چه کسی بیماران من را درمان می کند؟ ما حیوان نیستیم! ما حق دریافت مراقبت های بهداشتی مناسب را داریم 🌹دکتر همام یکی از جراحان مستقر در بیمارستان غزه بود، او به همراه پدرش در حمله اسرائیل در غزه به شهادت رسید. 🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇵🇸
7.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💰اثر مال حرام الله اکبر از این همه اثر... 🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇵🇸
عاشورائیان منتظر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 143ستاره سهیل گیلاد، ضمن خوشامدگویی به جمع دوستانه، خیلی زود و بدون هیچ مقدمه‌ای، وا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 144ستاره سهیل از روی صندلی بلند شد و شروع به قدم زدن کرد، طوری که انگار داشت تلاش می‌کرد، قدم‌هایش اندازه‌گیری شده و دقیق با‌شد. - بنظرت... آدم تو این کلاس درس... باید به حرف کی گوش بده؟ هان؟ انگشت اشاره‌اش را مانند چاقویی به طرف مینو گرفت. -به حرف مینو؟ ستاره‌جون؟ ستاره ترسید آب دهانش را ، قورت دهد. -به پریسا؟ به آرش؟... خب به کی؟ لامصب، دنیا صاحب داره... نظم داره... مدیر داره... باید به حرف مدیر دنیا گوش بدیم؛ آمریکا! اگه بخوایم پیشرفت کنیم، تنها راهه. صدایی از انتهای سالن، بلند شد. همان دختری بود که دفعه قبل اعتراض کرده بود، این‌بار موهای شرابی‌اش را روی شانه‌هایش باز گذاشته بود. چینی به ابرویش داد و گستاخانه پرسید: مگه سابقه تمدن ما بیشتر از آمریکا نیست؟ چرا اون باید مدیر دنیا باشه؟ چرا ما باید به حرف اون گوش بدیم؟ ستاره طوری وحشت کرده بود که انگار، گیلاد قصد تنبیه او را داشت، نه دختر موشرابی! اما برخلاف تصورش، گیلاد حتی عصبانی هم نشد؛ بعد از چند لحظه مکث، روی میز کنارش خم شد و چیزی یادداشت کرد. با اینکه گیلاد در آن جلسه، برخوردی با آن دختر نداشت، اما ستاره در جلسات بعدی از مینو شنید که دو درجه تنزل پیدا کرده و لیدری را بخاطر زبان درازش از دست داده. در ادامه کلاس‌های روشنگری، گیلاد به بحث حجاب، دیه، ارث زن و هر چیزی که بیشتر از همه به زنان جامعه ایران مربوط بود، می‌پرداخت. ستاره هم که انگار در کلاس درس نیوتون نشسته باشد، با جدیت همه مباحث را پیگیری می‌کرد. در پایان جلسات ده گانه آموزشی، شاکله ذهنی ستاره و تمام اعضا، طوری شکل گرفته بود که خودشان را در راه مبارزه‌ای مقدس می‌دیدند. ستاره برای اینکه بتواند در تمام جلسات شرکت کند، رفتارش با عمو و عفت را به نحوی مدیریت کرد که لقب بانوی بازیگر را از مینو دریافت کرد. بیشتر وقتش در خانه، پای کتاب‌ها و جزواتش می‌گذشت. بعد از کلاس‌های آموزشی، نوبت به کار عملی اعضای گروه رسیده بود و باید تمام آموزش‌ها را به صورت عملی، پیاده می‌کردند. ستاره با اصرار مینو، قبل از ساعت سه بعداز ظهر از خانه خارج شد و خودش را به محل جدید جلسه رساند. با دیدن مینو، از پراید سفیدی که سر کوچه ایستاده بود، پیاده شد و خودش را به او رساند. -سلام دیر که نکردیم، مینو؟ این راننده... مینو با دو انگشت لاک زده‌اش، بینی‌اش را بالا کشید. -چقدر سرده! نه دیر نشده گلم... آب بینیم راه افتاده. مینو که راه افتاد، شانه‌ به شانه‌اش حرکت کرد. آفتاب کم جان زمستان، پشت کاپشنش می‌خورد و تا حدی کمرش را گرم نگه داشت. سوز سردی مثل هاله‌ای نامرئی دورش را گرفت. -اَه، کفشم گلی شد، خاک تو سر آرش با این انتخابش! هر قدم که بر‌می‌داشتند، پایشان در خاک نرم باران خورده فرو می‌رفت و صدای رعد و برق تیز شب قبل، در ذهن ستاره تداعی می‌شد. نمای‌ هم‌‌شکل خانه‌ها نشان می‌داد این شهرک، باید به سازمان خاصی مربوط باشد و فقط رنگ درها بود که آن‌ها را از هم متمایز می‌کرد. جلوی در کرم رنگی توقف کردند. ناخن بلند و آبی مینو روی دکمه گرد خاکستری قرار گرفت و بعد از گفتن رمز دیبا، در با صدای تِک باز شد. در را پشت سرشان بستند و قدم در حیاطی قدیمی گذاشتند. حیاطی که انگار قبلا مادربزرگی با سماور و چای تازه دمش، چشم انتظار بوده است؛این حسی بود که ستاره در آن لحظه داشت. موزائیک‌های شکسته زیر پایش و پنجره‌های بدون شیشه، برایش حسابی زبان درازی می‌کرد؛ حیاطی لخت و رسوا. مینو که متوجه تعلل ستاره شده بود، دستش را گرفت و به سمت دیوار انتهای حیاط برد. وسط دیوار مشترک با خانه همسایه، در آبی رنگ و باریکی وجود داشت که حیرت ستاره را بیشتر کرد. مینو به طرز خاصی ناخن‌های آبی رنگش را روی در حرکت کرد و صدای کشیده شدنش روی در، تن ستاره را لرزاند. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد 🌹عاشورائیان منتظر🌹
عاشورائیان منتظر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 144ستاره سهیل از روی صندلی بلند شد و شروع به قدم زدن کرد، طوری که انگار داشت تلاش می
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 145ستاره سهیل در با صدای چرخاندن قفل، باز شد. به خانه همسایه قدم گذاشتند. آرش پشت در ایستاده بود و با چشمکی به ستاره خوش‌آمدگویی کرد. این خانه برخلاف خانه کناری، آبادتر بنظر می‌رسید. سه درخت سرو سمت چپ خانه را پوشش می‌داد. ستاره از تاب بین درختان و چند عروسک و ماشین کوچک پایین تاب، متوجه شد که قبل از آن‌ها بچه‌هایی در حال بازی کردن بودند و انگار با عجله خانه را ترک کرده بودند. قوری و لیوان، از روی گاز پلاستیکی چپ شده و روی زمین افتاده بود. به طرف درهای ورودی ساختمان، در سمت راستشان رفتند. مینو دستگیره در چوبی را محکم به طرف خودش کشید، انگار می‌دانست که این در، با ضربه باید باز شود، در لحظه‌ای به ارتعاش افتاد و بعد ساکت شد. هنوز در را نبسته بودند که ستاره چشمش به میز روبه‌رویش افتاد. میزی که با رومیزی پهن قرمزی پوشانده شده بود. گرچه رومیزی طرح پته زیبایی داشت اما، وسایل روی میز به قدری شوکه کننده بودند، که نمی‌شد به راحتی از اشک سورمه‌ای روی طرح پته، لذت برد. حدود ده اسلحه بسیار بزرگ روی میز چیده شده بود. همراه با فشنگ و لوازم دیگری که ستاره حتی اسمشان را هم نمی دانست. احساس کرد درجه درجه رنگ صورتش کم می‌شود و رو به سفیدی می‌رود. مینو هم متوجه تغییر رنگ ستاره شد. -چیه؟ جن دیدی؟ یا مرده دیدی که رنگت عین میت شده هان؟ تا حالا تو عمرت اسلحه ندیدی؟ زبان پر از نیش و کنایه مینو، اندازه یک تانک می‌توانست روی اعصاب ستاره برود. تمام تلاشش را کرد تا در کلماتش اثری از ترس نباشد. -خوبم! نکنه ذهن خونی‌ام بلدی؟ برای آرام کردن ذهنش، صورتش را از مینو برگرداند و دنبال محراب گشت. دور تا دور سالن را با نظم خاصی، صندلی چیده بودند. بین هر دونفر هم روی میز کوچکی، یک بطری آب و دفترچه کوچک و قلمی قرار داشت. محراب آن طرف سالن رو به رویش قرار داشت، لبخند آشنایی به ستاره زد که دلش را از آن حالت بی‌قراری، بیرون آورد. دختری که مینو آن را آزاده معرفی کرده بود و از سازمان مجاهدین برای کمک به آن‌ها آماده بود، با یک اسلحه جلو آمد و در مرکز دایره قرار گرفت. روسری گلبهی با بلوز شلوار پسته‌ای رنگی پوشیده بود. - بچه‌ها از امروز به صورت خیلی جدی کار با سلاحو یاد میگیرین... ازتون توقع دارم شش دنگ حواستونو جمع کنین و مطالب رو به صورت دسته‌بندی و خلاصه یادداشت کنین. اسلحه را طوری بالا گرفت و دور تا دور چرخید، که انگار سر بریده‌ای در دستش بود و باید به همه نشانش می‌داد. - کلاشنیکف! یه اسلحه تهاجمی و خوش دست... درباره تاریخچه‌اش خلاصه بهتون میگم... زیاد مهم نیست، ولی چون کارمون اصولیه و شوخی بردار نیست، کمی بدونین بد نیست... تاریخچه‌اش برمی‌گرده به زمان جنگ جهانی دوم که تو شوروی ساخته شد. مدل های جدیدی هم ازش ساخته شده؛ مثل AK-47، سال ۱۹۴۷... یه مدل دیگه هم هست، AK-103 وزنی حدود ٣ کیلو و ۶٠٠ گرم داره و طولش ٩۴٣ میلی متره. نواخت تیرش ۶٠٠ گلوله در دقیقه، سرعت دهانه گلوله ٧١۵ متر بر ثانیه...و برد موثرش حدود ۵٠٠ متره. تو بازار صادرات این مدلش بیشتر دیده میشه که به هندوستان، لیبی و عربستانم صادر شده. با صدای بلند و محکم آزاده، تپش قلب ستاره هم بیشتر می‌شد، انگار وارد بازی شده بود که نمی‌دانست انتهایش چه می‌شود. هر چه آزاده می‌گفت را با خودکار آبی‌اش روی کاغذ می‌آورد. بعد از تمام شدن حرف‌های آزاده، پسری قدبلند که جلوی سرش خلوت بود و تار موی از انتهای سرش به سمت راست پیشانی‌اش کج شده بود، وارد دایره شد. صدایش مثل هیکلش کلفت و خش‌دار بود. -بچه‌ها یادتون باشه هرچیزی که بتونه به حریف ضربه بزنه، سلاح حساب می‌شه. حتی شما با یه دسته کلید می‌تونین برای خودتون پنجه بوکس درست کنین. از بند کفش، برای خفت کردن! پس کارمون خیلی پیچیده‌تر از تفنگ بازیه! بعد توضیح مختصری در باره کار با اسپری فلفل و نحوه صحیح پرتاب چاقو از راه دور داد. -بچه‌ها چون وقت کمه، ناچیکو میمونه برای جلسات بعد ولی یه چیزایی تو جنگ خیابونی خیلی مهمه، یکیش سبک بودنه... حتما حتما... کفش اسپرت پاتون باشه، هم تو بالا رفتن از دیوار کمک می‌کنه، هم همون‌طور که گفتم، به بندش احتیاج میشه. لبه انگشت شستش را روی زخم کج کنار لبش کشید و پرسید: -سوالی نیست؟ صدایی از کسی برای سوال پرسیدن بلند نشد. مرد وسایلش را جمع کرد. قبل از رفتن، چاقوی در دستش را بلند کرد. دهنش کمی به چپ کج شد و چشمانش تنگ‌تر. بعد با مهارت خاصی، دارت ته سالن را نشانه گرفت و چاقو با صداش "هوش" در هوا تاب خورد روی مرکز دارت فرود آمد. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد 🌹عاشورائیان منتظر🌹
عاشورائیان منتظر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 145ستاره سهیل در با صدای چرخاندن قفل، باز شد. به خانه همسایه قدم گذاشتند. آرش پشت در
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 146ستاره سهیل گیلاد از روی صندلی آبی بلند شد و شروع به دست زدن کرد. مرد درشت هیکل را که گیلاد او را لهراسب صدا زد، لحظه‌ای بغل کرد. ستاره از دیدن این صحنه خنده‌اش گرفت، یاد فیلم قدیمی چاق و لاغر افتاد. سر انگشتانش را روی لبانش فشار داد تا صدای خنده‌ای به بیرون درز نکند. زیرچشمی نگاهی به اطرافش انداخت. همه کاملا جدی به گیلاد نگاه می‌کردند و سر و چانه‌شان را هم بالا داده بودند. گیلاد مانند کشتی‌گیری که پیروز شده باشد، از لهراسب تشکر کرد و وارد گود شد. گرمکن مشکی‌اش، صورتش را جدی‌تر نشان می‌داد. صدایش مثل همیشه لحن کش‌دار خاصی داشت. -خب بچه‌ها... تا اینجا... خوب پیش رفتین، یه سری نکات هست... که بهتون انگیزه میده... تو گروه... مینو می‌فرسته... الان می‌خوام بهتون بگم، چجور شعار بدیم... هماهنگ باشیم. گیلاد درباره ترکیب جنگ روانی و مسلحانه برایشان اسلاید‌هایی روی مانیتور پخش کرد و توضیحاتی داد. همه خودکار به دست بودند و تا متوجه نکته مهمی می‌شدند، مانند دانشجوی درس‌خوانی، سرشان را روی کاغذ خم می‌کردند و آن را یادداشت می‌کردند. در آخر هم گیلاد وعده داد که در صورت درست انجام دادن وظیفه‌شان، می‌توانند اقامت‌ در یک کشور اروپایی را درخواست کنند، چیزی که ستاره برای به دست آوردنش، لحظه شماری می‌کرد و مشتاقانه منتظر، کلاس بعدی آماده‌سازی بود. جلسه بعدی، در یک خانه باغ بسیار بزرگ، در حاشیه شهر برگزار شد؛ باغی که با باز شدن در برقی غول‌پیکرش، باید با ماشین داخل می‌شدند، مسیر ماشین‌رو را گرفتند و مستقیم رفتند، دو طرفشان درختان کاج بلندی بود که دسته دسته کلاغ رویشان می‌نشستند و پرواز می‌کردند. -عجب جاییه! -گیلاد ردیفش کرده، می‌گفت خونه زرتشتی بوده... دستش را از روی فرمان برمی‌دارد و بشکنی در هوا می‌زند. -می‌فروشش و خلاص، اون ور آب عشق و حال! ماشین را در ردیف ماشین‌های دیگر پارک می‌کنند و به طرف ساختمان سفید رنگی می‌روند که شبیه کیک خامه لطیف و چشم‌نواز بود. درشیشه‌ای مجلل و سنگینی به محض ورودشان، باز شد. ستاره توانست خدمت‌کارها را با روپوش‌های سرخابی که رگه‌های طلایی در آن برق می‌زد، ببیند. دختران جوان و آرایش کرده‌ای که گیلاد بیش از حد با آن‌ها صمیمی به نظر می‌رسید. سالن بزرگ و مجللی با لوسترهای سنگین و درخشانی در برابر چشمانش گسترده شده بود، انگار وارد مرحله جدیدی از زندگی شده بود که حسابی هیجان زده‌اش می‌کرد. همه ایستاده بودند که گیلاد سینه‌اش را صاف کرد و شروع به حرف زدن کرد. -بچه‌ها... اینجا... فقط و فقط... برای تمرین عملی هست! گروه‌بندی‌... شده... لیدرها مشخص... برین تمرین، ببینم چه می‌کنین. دسته جمعی، از فضای دنج و رویایی ویلا بیرون رفتند و قدم در حیاط باشکوه و سردی گذاشتند، که انتهایش میان انبوه درختان کاج، گم میشد. دنبال آزاده، مسئول آموزش تیم، راه افتادند تا به فضای محصوری بین درختان رسیدند. روی چند بشکه بزرگ آبی رنگ، باند گذاشته شده بود و دورتا دورشان را پوشش می‌داد. آزاده مثل قبل با همان لباس سبز پسته‌ای و روسری سرخابی در مرکز حلقه، ایستاد. صدایش را درسرش انداخته بود. -امروز، روز عمله... تنبل بازی و نمی‌تونم نداریم، خودتونو محکم بگیرین... سینه جلو، کمر صاف، سر بالا، ژست خیلی مهمه، فهمیدین؟ بله ضعیفی از گوشه و کنار شنیده شد. آزاده نعره زد. -نشنیدم! با صدای بلندی داد زندند. -بله! بعد سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت: -شفایق کیه؟ نگاه‌های سرد و ساکت به طرف دختر موشرابی که کلاه سفیدی بر سر داشت، دوخته شد. موجی از ترس و تعجب در چشمان دختر به یک‌باره خالی شد. نگاهش را به چپ و راست چرخاند، به معنای "من؟" -بیا، جلو! کفشش را طوری روی زمین کِش کِش می‌کشید که انگار به پایش غل و زنجیر بسته‌اند. باسر اشاره کرد که کنار تنه درخت بایستد. شقایق با فاصله و لخت و وارفته رو به دوستانش ایستاد، آزاده جلو رفت و با کف دستش به سینه‌اش کوبید. -بچسب به درخت، یالا! بعد، کلاه سفید را از سرش کند و سیب زردی را که جيبش بیرون کشید، روی کلاه گذاشت. کلاه را برای مینو پرت کرد و همزمان به باندها اشاره کرد. ستاره با صدای بلند ترانه‌ای که از پشت گوشش بلند شد، یکه‌ای خورد. انگار قلبش با ریتم موزیکی که فریاد می‌زد، هماهنگ شده بود. چشمانش به قدری گرد شد که احساس کرد هر لحظه ممکن است بیرون بپرد. نفس‌ها همه در سینه داشت، حبس می‌شد. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد 🌹عاشورائیان منتظر🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ احکام خرید و فروش.... 📚 فرار از ربای قرضی با انجام معامله 💠 سؤال: من از دوستم درخواست قرض کردم اما او پیشنهاد کرده که خودرو خود را به او بفروشم و او به من پول نقد بدهد و من دوباره فی المجلس خودرو خود را از او به قیمت بیشتری بخرم و چکی به مبلغ خرید برای پنج ماه بعد به او بدهم؛ آیا این عمل مشمول حکم ربا می باشد یا خیر؟ ✅ جواب: عمل مذکور که برای حیله و فرار از ربا می باشد، جایز نیست. 🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇮🇷