باب اسفنجی، تو مثل این شعر «حافظ» هستی:
دلا دیدی که آن فرزانه فرزند
چه دید اندر خم این طاق رنگین.
آدمی پرشور و بیقرار، ولی زود یاد میگیره که دنیا همیشه طبق دلش نمیچرخه.
لری، تو مثل این شعر «خیام»هستی:
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی بادهٔ گلرنگ نمیباید زیست.
دلنازک و عاشق زیبایی، همیشه دنبال لذتی لطیف وسط این غبار دنیا.
خانم پاف، تو مثل این شعر «مولانا» هستی:
این دلِ تنگِ من و آن لبِ خندانِ تو
چند خواهم که بگویم غمِ پنهانِ تو؟
پر از حرفی که نمیزنی، پر از نگاهی که هزار معنا دارد.
پاتریک، تو مثل این شعر «فروغ» هستی:
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم.
درونت پر از عمق و سکوت است، مثل دریایی آرام که کسی نمیداند در تهش چه غوغاییست.
گری، تو مثل این شعر «سهراب سپهری» هستی:
چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.
گرم، جسور و بیپروا؛ همیشه دنبال نوری تازه حتی وقتی جهان خاکستریست.
یوجین خرچنگ، تو مثل این شعر «حافظ» هستی:
ما بدین در نه پیِ حشمت و جاه آمدهایم
از بدِ حادثه اینجا به پناه آمدهایم.
او که دلتنگ توست، نه از سر نیاز، از سرِ پناه آوردن به آرامشِ چشمان تو عاشقت مانده.