eitaa logo
سارا سروش ادبیات شادزیستن
1.4هزار دنبال‌کننده
492 عکس
96 ویدیو
2 فایل
﷽ ✍🏻سارا سروش پناه 🥇مادر ۶ فرزند مدرس دوره های شاد زیستن 📚نویسنده کتاب تولید شادی در بازی زندگی 🗒نویسنده دوهزار خبر و گزارش چاپ شده 📌دوره های تدریس شده برای شما https://eitaa.com/Atre_Zendegi_313/3133 🌐 ارتباط با مدیر @Atr_Zendegii
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کدام بانوست کسی که جای این فرشته های از دست رفته را پر کند❓ کدام بانوست که افتخار مادری برای فرزندان امام زمانی را به دست آورد؟ شاید ظهور منتظر فرزند تو باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد حضرت زینب س مبارک انشالله امروز از خانوم عیدی بگیرید.
ادامه ی خاطرات واقعی یکی از دوستاتون👇 خیلی روزهای سختی بود ۴۰ روز که از فوت برادرم گذشته بود احساس کردم روحم داره تحلیل میره پیش خودم گفتم من باید کاری بکنم وگرنه این بچه که پیش من امانته از دستم میره. شروع کردم به حفظ قرآن و عمل به احادیث، یادمه وقتی به آیه ی "ولنبلونکم بشی من الخوف و الجوع و نقص ....و بشرالصابرین "رسیدم انگار خداوند به من یک صبر جمیل عطا کرد و باقیمانده ی بارداریم رو به لطف و عنایت الهی با صبری عجیب گذراندم طوریکه به سایر برادرانم و مادرم هم دلداری میدادم و با خواندن روایات و احادیث و آیات اونا رو دعوت به صبر می کردم. بالاخره پسرمم الحمدلله در یک بیمارستان دولتی طبیعی بدنیا اومد زیر دست یک رزیدنت اما همه چیز خوب پیش رفت به لطف الهی. ما اونموقع دیگه پیکانمون رو عوض کردیم و پراید خریدیم و همسرم هم اونموقع دیگه اینترن شده بودن، توی یک موسسه ی کلاسهای رزیدنتی، یک کار دفتری بهشون پیشنهاد شد که گاهی از دانشگاه و بیمارستان به اونجا میرفتن و درآمد مون به برکت بچه ی دوم خیلی بهتر شده بود. بالاخره موعد خوابگاه ما تمام شد و ما به خاطر اینکه دخترم یک مدرسه ی خوب و مذهبی بره اومدیم سمت میدان بهارستان خونه اجاره کردیم و من به همسرم گفتم خیلی دلم میخواد برای بچه سوم اقدام کنیم اما متاسفانه چون ایشون برای تبلیغات موسسه در ماه سه هفته رو به شهرهای مختلف میرفتن واقعا نبودن که بخواییم در مورد این قضیه حتی کمی صحبت کنیم😔 پسرم آقا محمدمهدی که ۵ سالش شد ما تصمیم گرفتیم فرزند سوم رو بیاریم که خداوند زینب خانم رو قسمتون کرد. فاصله سنی پسرم با دختر دومم ۶ سال و ۳ ماه شد که بنظرم زیاد بود اما چه میشه کرد زمان رو به عقب نمیشه برگردوند. دختر اولم که خیلی ریز نقش بود ناگهان در ۱۲ سالگی رشد عجیبی کرد طوریکه هرجا میرفتم فکر میکردن ۱۸ سالشه و براش خواستگار می آمد. همین شد که ما تصمیم گرفتیم ایشون رو برای ازدواج و پذیرش مسئولیت زندگی تربیت و آماده کنیم. ناگفته نماند که ایشون هم مثل مامانش علاقه داشت زود ازدواج کنه😅 در این حین هم همسرم تخصص بیهوشی قبول شدن ولی در شهر قزوین من بخاطر مدرسه ی بچه ها و فضای فرهنگی ای که در تهران براشون فراهم کرده بودیم مجبور شدم تهران بمونم و ایشون رفتن قزوین روزهای سختی بود ولی انگار خداوند توانِ موتور وجود من رو چندین برابر کرده بود هم بچه داری هم خانه داری هم خرید بیرون و هم درس میخوندم برای امتحان کنکور سطح ۳ حوزه ولی همه ی سختیهایی که گذروندم توام با رشد بسیار زیادی بود هر سختی با خودش یک جهش عجیب و رشد تصاعدی داشت. بالاخره دخترم در سن ۱۷ سالگی با همسرشون که طلبه بودن در اسفند ۹۷ روز میلاد امام جواد علیه السلام در کهف الشهدای تهران یک عقد بسیار معنوی و زیبا کردن و منم تمام ۱۲ سالگی تا ۱۷ سالگی ایشون درِ خونه ی تمام شهدا و صلحا و امام رحمه الله علیه و تمام ائمه اطهار رفتم که خداوند یک همسر باتقوا و با ایمان قسمتشون بکنه. زمان عقد دخترم من سر فرزند چهارم باردار بودم و دختر بزرگم کلاس دهم بودن بعد از عقد مدرسه فهمید و ایشون رو بخاطر مصوبات دور از دین و شرعِ وزارت آموزش پرورش😡 اخراج کردن اما ما برامون مهم نبود ایشون درسشون رو غیرحضوری ادامه دادن و منکه یک مقدار سختی کار برای آماده کردن دخترم برای عقد بهم فشار آورده بود در ۳۶ هفتگی یعنی ۹ روز بعد از عقد دخترم زایمان زودرس داشتم ولی به لطف الهی دخترم ریه ش کامل بود و زیر دستگاه نرفت. سر بچه دوم به بعد هیچ وسیله ای اعم از تختخواب و کریرو حتی لباس بچه هام رو نخریدم بلکه با دوستان مشترکمون عوض بدل میکردیم و این بود که میتونم بگم تقریبا بالای ۹۵ درصد با هزینه ی خیلی ناچیز سه تا بچه ی بعدی رو زایمان کردم و دوران کودکیشون تا سه سالگیشون رو گذروندم با اینکه همسرم از نظر وضع مالی هیچ مشکلی نداشتن که مایحتاج بچه ها رو تهیه کنن ولی ما اون هزینه رو برای مناطق سیل زده و زلزله زده میفرستادیم و خداوند هم برکتش رو چندین برابر به زندگی ما نازل می‌کرد. 👈 ادامه دارد ساراسروش. ادبیات شادزیستن https://eitaa.com/joinchat/3553558893Cebf1089651
وقتی زهرا خانم فرزندچهارمم یکساله بود، در حالیکه مادر همسرم حال بسیار وخیمی داشتن بخاطر بیماری سرطان و چندوقت پیش ما بودن، من با توکل به خدای منّان و توسل به اهل بیت علیهم السلام اقدام کردم برای فرزند پنجم... با وجود اینکه جو جامعه همچنان با فرزندآوری زیاد مخالفه و با وجود اینکه میدونستم جو جامعه هیچ جوره کنار نمیاد با اینکه کسی عروس یا داماد داشته باشه، باز هم بچه بیاره اما یه نکته ی خیلی مهم و ظریف برای بنده حائز اهمیت بود و اونم اینکه طبق فرموده ی علامه طباطبایی (ره) ما برای ابدیت خلق شدیم پس چه اهمیت داره در زندگی دو روزه ی این دنیا مقداری در راه خدا سیلی بخوریم یا حرف های تند بشنویم. ما اقدام کردیم اما انگار این بار قسمت بود کمی انتظار بکشیم، یکسال از اقدامم گذشته بود که فاطمه خانم دختر اولم بهم خبر داد که بارداره😍 قاعدتاً باید از تصمیمم منصرف میشدم ولیکن چون تصمیمم رو گرفته بودم که هرجور شده انقلابم رو یاری کنم و فرمایش رهبرم رو اطاعت کنم، بازم با نذر و توسل های زیاد به مسیرم ادامه دادم. انگار دست تقدیر اینجوری رقم زده بود که تحت یه امتحان بزرگ قرار بگیریم چرا که بلافاصله بعد از فاطمه خانم و در فاصله ی یکماه از ایشون منم باردار شدم اما این‌بار یک بارداری بسیار سخت، ۴ ماه تمام توی رختخواب بودم و اینبار کاااااملا دست تنها همسرم دقیقا عین این ۴ ماه ماموریت بودن برای ساختن واکسن ایرانی برای کرونا و شاید هر دو هفته یکبار نصف روز میومدن منزل... خونه ی جدید رفته بودیم و هزینه های سنگین جابجایی تقریبا به معنای واقعی کلمه دست ما رو خالی کرده بود با یه بچه ی ۲ ساله که بخاطر اینکه چندوقت از مادر همسرم با افتخار نگهداری کرده بودم و مجبور بودم زهرا کوچولو رو بذارم پیش مادرم اضطراب جدایی گرفته بود و دائم بهم می‌چسبید و منو رها نمی‌کرد. اینم بگم که مادر همسرم دقیقا همون ماهی که من باردار شدم به رحمت خدا رفتن 😔 و شرایط یه جوری شد که کار کفن و دفن ایشون با من بود. و مادرم که بشدت با بارداری مجدد بنده مخالف بودن وقتی متوجه شدن که من همزمان با دخترم باردار شدم منو تنها گذاشتن و رفتن... حالا من بودم و یک دختر باردار که تجربه ی اولش رو داشت میگذروند و یک پسر نوجوان و یک دختر ۷- ۸ ساله که باید کلاسهای تابستونیش رو مدیریت می‌کردم و یه بچه ی طفل معصوم که اضطراب جدایی داشت. و شرایط اقتصادی بحرانی و نبودنِ مطلق همسرم🤦‍♀ یه سحر(بین الطلوعین ) در اوج ناتوانی جسمی و روحی با خدای خودم خلوت کردم و گفتم خدایا من دین تو رو با تمام توانم نصرت میکنم تو هم خودت گفتی "إِن تَنصُرُواْ ٱللَّهَ يَنصُرۡكُمۡ وَيُثَبِّتۡ أَقۡدَامَكُمۡ" گفتم خدایا من در راه اهداف دین مبینت تنها شدم ممنونم ما رو با چیزایی که ادعاشون میکنیم و در حد خودمونه امتحانمون میکنی ولی کمک کن سربلند بیرون بیام. و در آخر متوسل شدم به حضرت خدیجه و حضرت آسیه و حضرت مریم و حضرت فاطمه بنت اسد وحضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهم اجمعین و گفتم شما در راهی که من الان توش هستم تنها بودید من ظرفیت وجودی شما رو ندارم منو تنها نگذارید. و برای تمام این بزرگواران چهل حدیث کساء نذر کردم از طرف چهل شهید بزرگوار، در اثنای این چله بودم که یه روز یکی از دوستانم که آشپز مومن و ماهری هستن و مدتها بود ازشون خبر نداشتم، معجزه آسا زنگ زدن حال منو بپرسن. خیلی خوشحال شدم چون مثل یک فرشته ی نجات اومدن توی زندگیم و قرار شد هر چند روز یکبار بیان برای من چند نوع غذا با وضو و ادعیه ی خاص درست کنن و چون شرایط اقتصادی ما رو می‌دونستن اصرار کردن که هزینه ای دریافت نکنن ولی به اصرار بنده با کمترین هزینه ای که حتی نمیشه تصورش رو کرد، تقبلِ دستمزد کردن... و در همین بحبوحه بود که خدا یه فرشته ی نازنین و مومن دیگه رو برام فرستاد که با اینکه هیچ وقت همدیگه رو ندیده بودیم و همسرشون به شدت مخالف کار خانمشون در منزل دیگران بودن، هفته ای یکی دوبار می‌اومدن منزل ما و دقیقا مثل یک خواهر دلسوز بلکه صمیمی تر در کار منزل به من کمک میکردن... باورم نمیشد اینقدر قشنگ این پازل بدون هیچ مشکلی و فقط با توسل و توکل در یک سحرگاه زیبا که هنگام استجابت دعاست چیده بشه ❤️ اون ۴ ماه سخت تمام شد و من از ویار خیلی سخت رهایی پیدا کردم همسرم از ماموریت برگشتن و من اواخر ۵ماه بودم که ناگهان در شب دهم محرم تب وحشتناکی کردم گویا امتحانات الهی اینجور قرار داده شده بود که من در کوره ی این امتحان کاملا ‌‌‌‌‌‌‌ورزیده بشم، بله من کرونا گرفته بودم یک کرونای بسیار سخت... 👈 ادامه در پست بعدی... ساراسروش. ادبیات شادزیستن https://eitaa.com/joinchat/3553558893Cebf1089651
سعی کردم در منزل با درمانهای طب سنتی خودم رو مداوا کنم ولی متاسفانه این درمان روی من جواب نداد و با درگیری ریه ی ۸۰ درصد😱 و سطح اکسیژن ۸۵ 🤦‍♀با آمبولانس به بیمارستان منتقل شدم و در بخش icu بستری شدم دیگه هیچ امیدی به زنده بودنم نبود من به چشم خودم رحلت چند نفر رو در اطراف خودم در اون بخش شاهد بودم روزهای خیلی سختی بود با تمام ناتوانی ولی نگذاشتم حتی یک نمازم اونجا قضا بشه با سنگ‌ تیمم، تیمم میکردم و همونجور خوابیده روی تختم سعی می‌کردم رو به قبله بشم و نمازهای واجبم رو بخونم، و نیمه شبی باز به آغوش خدا پناه بردم و گفتم خدایا اگر در تقدیر من رجعت از این دنیا رو قرار دادی من راضیم به رضای تو ،فرزندانم بندگان تو هستن اونا رو به تو می‌سپارم خودت نگهدار دین و دنیاشون باش و نگذار از مسیر انقلاب و ولایت لحظه ای منحرف بشن و فرشته کوچولوی توی شکمم رو واسطه قرار دادم که شب اول قبر با من مدارا کنن 😅 وصیت نامه م رو نوشتم میدیدم که همسرم لحظه لحظه دارن آب میشن و می‌فهمن که فقط معجزه لازمه تا من نجات پیدا کنم از اونجایی که متاسفانه مجبور به تزریق رمدسیور شدم دیگه امیدی نداشتم که حتی اگر زنده بمونم فرزندم سالم باشه ولی ناخودآگاه دائم به خودم‌ میگفتم(گر نگهدار من آن است که من می‌دانم شیشه را در بغل سنگ‌ نگه می‌دارد) متوسل شدم به حضرت سیدالشهدا علیه السلام و همونجا توی بیمارستان با اشاره ی چشمم شروع کردم چله ی عاشورا گرفتن و از طرف چهل شهید بزرگوار تقدیم کردم به روح مطهر حضرت سیدالشهدا علیه السلام باز هم توکل و امید به رحمت الهی به دادم رسید. همسرم بعد از ۶ روز رضایت شخصی دادن و منو بردن منزل گفتن پیش خودم گفتم بگذار اگر قراره هر اتفاقی بیفته چه خیر چه بد پیش خودمون باشه در منزل خدا مادرشون رو بیامرزه چون بلافاصله بعد از مرخص شدن و دیدن روی ماه بچه هام روحیه گرفتم و بازهم اهل بیت علیهم السلام و حضرت سیدالشهدا علیه السلام جوابم رو دادن و من بعد از دوهفته رو به بهبودی رفتم و درمان شدم😍 بعد از این که سرپا شدم چون دیدم همسرم مجبورن برای تکمیل فرایند خرید منزل وام سنگینی از بانک بگیرن و باید فشار زیادی رو تحمل کنن، خودم بهشون پیشنهاد دادم که یه مدت بریم یه منطقه ی ضعیف تر مستاجر بشیم و منزلمون رو بدیم اجازه که این ما به التفاوت رو برای پول خونه بدیم که ایشون کمتر مجبور بشن وام بگیرن. خداوند مهربان و منّان نیت خیر منو دید و یه ساختمون خیلی خوب که همسایه های بسیار مومنی دارن در یک منطقه ی تقریبا ضعیف از نظر فرهنگی قسمتمون کرد و ما جابجا شدیم و یک مقدار از بار مالی از روی دوش همسرم برداشته شد (الحمدلله و المنه )👌 حالا دیگه نوبت زایمان فاطمه خانم رسیده بود دلم نمیخواست دخترم حالا که اینقدر فهمیده س و منو توی بارداری هم تنها نگذاشت و هم تمام مدت بیمارستان خواهراش رو نگهداری کرد و هیچ وقت حتی ذره ای به مامانش گلگی نکرد که چرا با من باردار شدی، حالا که وقت وقوع قشنگ ترین اتفاق زندگیشه تنهاش بگذارم 😊 به همه گفتم روز زایمان خودم میخوام برم بیمارستان پیشش بمونم. این شیرزن ۱۸ ساله با توکل بخدا در روز ۱۰ آبان ۱۴۰۰ زیر دست یک دکتر بسیار مومن و باتقوا به نام خانم دکتر شراره آذری آزاد طبیعی زایمان کرد 😍👌توی بیمارستان هیچ کس باورش نمیشد من مامان زائو هستم و ماه آخر بارداری هستم. 😅 همه میخواستن با ما عکس بگیرن خلاصه الحمدلله چون فاطمه خانم طبیعی زایمان کرده بودن بعد از ۹ روز به منزل خودشون رفتن و من در ۸ آذر ۱۴۰۰ یعنی ۲۸ روز بعد از بدنیا اومدن خواهر زاده خاله کوچولو رو بدنیا آوردم زیر دست همون خانم دکتر با روحیه و با نشاط و مومن 😍💐 توی این مدتِ تقریبا یکسال فرازهای زیادی برای ما بوجود اومد و تقریبا گاهی نشیب های سخت ولی من به لطف الهی و عنایت خاصه ی اهل بیت علیهم السلام هیییییچ وقت امیدم‌ رو از دست ندادم و همیشه با توسل و چله گرفتن و شهدا و اهل بیت علیهم السلام وتوابعشون رو واسطه قرار دادن و دعای سحرگاهی سختی ها رو هموار کردم. حالا بازم ان شاءالله اگر خداوند مثل همیشه یار و یاورم باشه میخوام دین خدا رو نصرت کنم و بر حسب تکلیف و وظیفه بازم نسل شیعه رو زیاد کنم. و در این راه فاطمه خانم‌ رو هم تشویق میکنم سختیهای این راه خیلی زیاده ولی زیباییهاش میچربه به سختیهاش😉 👈 ادامه در پست بعدی
الان من ۴۱ سالمه یه جورایی دنیا دیده شدم 😅 دوست دارم این باورهایی رو که با یقین بهشون رسیدم با شما دخترای دسته گل و شیعیان دلسوز این انقلاب و ولی فقیهِ محبوبمون در میون بگذارم. 💐اول اینکه براساس آیه ی مبارک قرآن مبین "لقد خلقنا الانسان فی کبد"انسان همواره در سختی آفریده شده👈 عزیزان دلم دنبال راحتی خیلی توی دنیا نباشید بلکه دنبال توشه جمع کردن باشین ما ابدیت در پیش داریم بارِ خیرتون رو تا میتونین سنگین کنید که اون طرف خیلی به دردمون میخوره و یکی از این راه‌ها نصرت دین خدا با ازدیاد نسل شیعه ی واقعی و انقلابیه اگر ازدواج کردین، خودتون رو وصل کنید به ریسمان اهل بیت علیهم السلام که کلهم نورُ واحد هستن و گره گشاو حلّآل تمام سختی‌ها و زود فرزند بیارید و پشت سرهم بیارید و زیاد بیارید این وقایع دو ماه اخیر به ما اثبات کرد که یکی از راه های نگه داشتن این انقلاب زیر پرچم اسلام ناب محمدی(ص) وجود فرزندان نازنینی مثل شهید آرمان علی وردی و شهید سید روح الله عجمیان در کف جامعه س باید فقدان این عزیزان رو ما جبران کنیم باید در هر خونه ای یک آرمان عزیز باشه باید در هرخونه ای یک شهید محمد رضا کشاورز باشه باید دخترانی رو بدنیا بیاریم که مادران نسل یاری دهنده ی ولایت و ان شاءالله به زودی مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف باشن ما انجام‌دندیم کی میخواد دلسوز این انقلاب و رهبر عزیز و مظلوم و تنهامون باشه 💐 اگر ازدواج نکردین برای خدا سخت نگیرین بخاطر لبخند زیبای حضرت ولیعصر ارواحنا فداه ازدواج رو راحت بگیرین از تجملات و غیر ضروری ها بزنید و دست یاری بدین به پسرای معتقد و ولایی جامعمون که ان شاءالله شاهد حضور حداکثری بچه شیعه های ولایی در کف جامعه باشیم. 💐۲.دستتون رو از دامن اهل بیت علیهم السلام برندارید که ما همه ی مشکلات و اموراتمون بدست این خاندان سرتاسر نور و رحمت مرتفع میشه شک نکنید (طبق فرمایشات حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام به جناب کمیل) 💐۳. شک نکنید تمام امور حلال این دنیا با خواندن نماز اول وقت دست یافتنی میشه که من هرچه خیرات و برکات در زندگی دارم از نماز اول وقت دارم (طبق توصیه ی آیت الله بهجت(ره) ) 💐۴."لاتقنطوا من رحمه الله "از رحمت خدا طبق وعده ی حق الهی ناامید نشید 💐۵. هدفتون رو از خلقتتون پیدا کنید و در راستای همون هدف تمام توان و تلاشتون رو بکار ببرید تمام بچه های این سرزمین بجز دشمنان اهل بیت علیهم السلام که طبق فرموده ی حضرت سیدالشهدا علیه السلام" فی بطونهم حرام" فرزندان ما هستن بجز فرزندان خودتون دغدغه ی این عزیزان رو داشته باشید که بتونید این عزیزان گرفتار در چنگال فضای دروغین مجازی رو نجات بدین و راهش رو پیدا کنین اگر نیت کنین خداوند راهش رو جلوی پای شما می‌گذاره و شما میتونین دین خدا رو نصرت بدین با نجات این جوان‌ها و نوجوان ها عزیزان این ما هستیم که انتخاب میکنیم سال ۱۴۱۴ کف جامعه غالب افرادی که حضور دارن این وری هستن یا اونوری چون اون افراد فرزندان آینده ی ما هستن که الان باید با یک جهاد همگانی این نسل رو به دنیا بیاریم و در راستای اهداف انقلاب پرورش بدیم والعاقبه للمتقین ....
امروز صبح زود 🎁هدیه ی 🎁 🌸خانوم شمشیری 🌸 رو که برنده ی بهترین تکالیف در دهه ی اول چله ی پرواز از پیله بودن رو بوسیدم 😘 و دادم به همسرم🙋‍♂ تا براشون پست کنن. و براشون نوشتم که در روز عید میلاد حضرت زینب س ، هدیه ی امام رضاع داره براتون میاد😄 ببینید چی فرستادن👇
منم در جواب نوشتم👇
قربون امام رضا ع بشم که میگرده میگرده یک چیزی که توی رامسر داره رو میفرسته این همه مسیر به کرج تا 👈برسه دقیقا به اون کسی که میخواد این طور شناسایی میکنه بنده های خوبش رو😊💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسالی مخاطبین به چله ی 🌸معنوی و آموزشی پرواز از پیله یه خبر جدید📣📣📣 از اونجا که بعضی از خانم ها در دهه ی اول چله ی پرواز از پیله🌸 به شکل منظم نتونسته بودن تکالیفشون رو ارسال کنن چله ی معنوی و آموزشی این گروه از امروز که میلاد حضرت زینب س هست دوباره از روز اول شروع شد. اگر میخوای بیای بین ما دست بجنبون و ثبت نام کن تا لینکش رو برات بفرستم. شرایط ثبت نام👇👇
برای شرکت در 🌸 چله ی رایگان پرواز از پیله 🌸 مشخصات خود را طبق فرم زیر به آی دی کانال ارسال کنید. نام و نام خانوادگی: شماره ی ایتا: برای اینکه گروه ویژه ی چله ی پرواز از پیله مخصوص خانوم ها👩 هست لطفا جمله ی زیر را به شکل صوتی به پی وی شخصی من ارسال فرمایید. 👇 ⭕️من میخوام در چله ی پرواز از پیله شرکت کنم. ⭕️ @Atr_Zendegii
Nov 04, 08.50 AM_Boy voice.mp3
2.53M
⛔️صوت مخصوص خانم ها⛔️ 👊یه مشت محکم به افکار منفی با حذف هرچی آدم منفی و فکر منفیه از زندگیمون. من با آموزش مهارت های شادزیستن در خانه بهت یاد میدم چطوری از خودت یک زن شاد و با انگیزه درست کنی. کانال ساراسروش. ادبیات شادزیستن https://eitaa.com/joinchat/3553558893Cebf1089651
کار زیبای فرزند یکی از خانوم های چله مون
👌سربازانی برای امام زمان عج...😍
شما هم اگر بیشتر از یک فرزند دارید با ارسال عکس های فرزندانتون برای ترویج فرهنگ فرزندآوری فعالیت کنید📣
مطالب مربوط به فرزند آوری در این کانال از مخاطبین کانال و یا از کانال (دوتا کافی نیست) انعکاس می یابد.
جهاد فرزندآوری و ازدواج در وقت نیاز من تو یه خانواده پر جمعیت به دنیا آمدم. پنجمین فرزند خانواده هستم، متولد فروردین ۶۴، قبل از من دو خواهر و دو برادر بزرگتر هستن و بعد از من هم یک برادر و خواهر کوچکتر به دنیا اومدن😉 از وقتی یادمه پدرو مادرم خیلی بهمون محبت میکردن و عاشقمون بودن و هیچ وقت نذاشتن تو زندگی چیزی کم و کسر داشته باشیم. با اینکه فقط پدرم کار میکردن و ۷ تا بچه بودیم و خرجمون زیاد بود، ولی هیچ وقت یادم نمیاد بگم اینو ندارم یا اونو ندارم یا فلان جا نرفتم. خلاصه همیشه شاکر خدا هستم و بودم و خواهم بود. هر کدوم بزرگ و بزرگتر شدیم و درس خوندیم و بعد هم یکی یکی سرو سامون گرفتیم. من ۲۰ سالم بود که همسر جان به خواستگاری اومدن و پدرم سخت مخالف بودن😒 همش میگفتن ما اصلا شناخت نداریم و نمیشناسیم و ... خلاصه سخت گیریهای پدرانه... تا اینکه خانواده ی همسر جان، پافشاری کردن که کم کم باهم آشنا میشیم و تحقیق میکنیم و از اینجور حرفها... آمدن و رفتن، برادرم که از من بزرگتر بودن، رفتن تحقیق و پرس و جو، از محل کارش، محل زندگیش، دوستاش و آشناها و خلاصه سرتون و درد نیارم، هر جا که فکرتون برسه از همسر جان پرسیده بودن، هیچ کس حتی کوچکترین عیب هم از ایشون نگفته بودن، برادرم خوشحال و شاد که بهترین پسره و چهارتا خواهر داره🙈😅 کم کم پدرم نرم شدن و قبول کردن و خواستگاری رسمی شدو منم یک دل نه صد دل عاشق شدم و دلبسته و وابسته شدم. اسفند سال ۸۴ عقد کردیم و قلبهامون و به هم پیوند زدیم❤️ و ۶ ماه هم عقد بودیم. میتونم بگم،بهترین دوره از زندگیم بود، تو دوران عقد خیلی خوش بودیم و همش در کنار هم بودیم و هرروز که میگذشت، بیشتر دلم براش تنگ میشد. با اینکه خیلی از هم دور نبودیم. از خونه ی ما تا خونه ی همسر جان ده دقیقه هم نمیشد فاصله، ولی خیلی دلم براش تنگ میشد و دلم میخواست هر چه زودتر بریم سر زندگیمون و همش در کنار هم باشیم. دوران شیرین عقدمون ما هم تموم شدو شهریور ۸۵ به آرزوم رسیدم، چون دیگه از هم جدا نبودیم و هرشب و هر روز در کنار هم بودیم و پر از آرامش. خیلی عاشقش بودم و هستم. سه ماه بعد از ازدواجمون من باردار شدم و همه خوشحال🥰 چون خدا لطفش رو شامل حالمون کردو یه هدیه ی زیبا بهمون داد. دوران شیرین بارداری که سختی های خودش رو داره هم تموم شدو شهریور ۸۶ خدا یه دختر ناز و زیبا رو بهمون هدیه داد. دخترم خیلی صبور بود و اصلا اذیتم نکرد و من کیف میکردم از بچه داری. همسرم خیلی خوشحال بودن و عاشق دخترم😍. با اینکه دخترم خیلی آروم بود و اذیتم نکرد ولی من اشتباه بزرگی کردم و حرف دیگران و سرلوحه قرار دادم😔 و از طرفی هم شعار فرزند کمتر زندگی بهتر همه جا رو پر کرده بود. منم مواظب بودم که یه موقع باردار نشم. تا اینکه دخترم ۷ ساله بود و همش میگفت چرا من آبجی و داداش ندارم😔 به هر کس میرسید میگفت من تنهام😢 همسرم بنده خدا، فقط حرف منو گوش میداد و میگفت هر وقت تو بگی، اون بنده ی خدا بی تقصیر بود. خلاصه من موافقت کردم برا بچه ی دوم و خیلی زود باردار شدم و شاکر خدای خوب هستم. تیر ماه ۹۳ خدا یه هدیه ی دیگه به ما داد و من همیشه ممنونم. پسرم خیلی ناز بود و من و همسرم عاشقش شدیم. البته اینم بگم در طول این هفت سال اتفاقات زیادی افتاد، مثلا پدر شوهرم که مریض بودن فوت کردن و من و همسرم که مستاجر بودیم و دخترم یک سالش بود، اومدیم و پیش مادرهمسرم و خواهرشون زندگی کردیم و تا ده سال در کنارهم بودیم و در این مدت اتفاقات تلخ و شیرین رخ داد و گاهی ناراحت، گاهی غمگین و گاهی هم شاد ولی گذشت و من فقط به عشقی که به همسرم داشتم، سختی زندگی رو به جون میخریدم و تحمل میکردم. سختی ها، حرف ها و خیلی از چیزهای دیگه که خودتون میدونید میتونه بین مادرشوهر و خواهر شوهر و عروس رخ بده... خلاصه منم این چیزها رو کامل نگفتم وخلاصه کردم. ولی پسرم و تو خانه ی مادر شوهر به دنیا آوردم و خیلی سخت بود. چون رفت و آمد زیاد بود. دوتا از خواهرای همسرم بعد از من ازدواج کردن و دوتا هنوز خونه بودن و خوب منم راحت نبودم. دامادها و دخترها می اومدن خونه ی مادرشون و من همش چادر سرم و خلاصه اینحوری... ولی گذشت و پسرم دوسالش شد و به همسرم گفتم دیگه من نمیخوام تو این جای کوچیک زندگی کنیم. چون یه اتاق دستمون بود و بچه ها هم بزرگ میشدن و سخت شده بود زندگی کردن تو شلوغی و گاهی کلافه میشدم و گریه میکردم و میدونستم که همسرم نمیتونه خونه تهیه کنه😢 و همش دعا میکردم و از خدا میخواستم که کمکمون کنه..تا اینکه یه روز همسایمون که خانم خوب و مومنی بودن اومد خونه مون و متوجه شد که دو تا خانواده با شرایط سخت دارن زندگی میکنن، پیشنهاد داد که مستاجر خونه شون رفته... ادامه👇
اول همسرم قبول نمیکردن و میگفتن خانوادم تنها می مونن و خلاصه مادر همسرم هم با همسرم صحبت کردن که جاتون کوچیکه و بچه هات بزرگ شدن و از این حرف ها... همسرم راضی شد. تابستون اثاث کشی کردیم و اومدیم خونه ای که مستقل بودیم و جامون هم بزرگتر بود و خدا رو هزاران بار شکر کردم. تازه پسرم دو سالش تمام شده بود و دخترم کلاس سوم و تمام کرده بود. منم با خیال راحت وسایل خونه رو چیدم و کم کم به خونه ی جدید عادت کردیم. هم مادرم نزدیک بود و هم مادرشوهرم. خونه مون می اومدن و سر میزدن، مادرشوهرم بیشتر دلش تنگ میشد و میگفت چند سال باهم بودیم و حالا جاتون خالیه😜 چند سال گذشت و ما گفتیم همین دوتا بچه بسه و جنس مون هم جوره. اطرافیان هم همین رو میگفتن و منم بیخیال شدم. گفتم همین دوتا بسه خدا رو شکر... تا اینکه تابستون سال هزارو چهارصد پدرم و از دست دادم و خیلی برام سخت گذشت😭 رهبر عزیزمون هم جهاد ما رو تو فرزند آوری و زیاد شدن نسل شیعه قرار دادن، منم تصمیم گرفتم که باردار بشم، البته این‌دفعه همسرم بیشتر از من راضی بودن. چند ماهی گذشت و من باردار نشدم و منم گفتم اگه خدا بخواد به من دوباره هدیه میده و ... بعد از یه مدت دیدم خبری از دوره ام نیست و خوشحال شدم و بی بی چک زدم و خط کمرنگ افتاد و رفتم آزمایش دادم و فهمیدم باردارم و خیلی خوشحال و همسرم بیشتر از من😁😃 هفت هفته بودم که رفتم صدای قلب جنین و گوش کنم که بهم گفت جنین مرده و ختم بارداری 😢😭 منم خیلی دلم شکست و گفتم حالا چیکار کنم؟ گفت برو و سقط کن. تقریبا دو ماهم بود. رفتم پیش دکتر خودم که متخصص بود، گفت هشت میلیون میگیرم و کورتاژ میکنم😳 منم هاج و واج چه خبره...اومدم از مطب بیرون با چشم گریون 😭 مادرم هم باهام بودن و دلداری میدادن و از یه طرف هم میگفت حالا دیگه باردار نمیشدی😒 دوتا داری دیگه. میخواستی چیکار؟ خلاصه من رفتم بهداشت و گفتم اینجوری شده. اونا سونو رو دیدن و گفتن چرا بری کورتاژ، برو خونه دمنوش گرم دم کن و بخور تا خود به خود سقط بشه. منم همین کار رو کردم و تو خونه سقط شد. اما خیلی درد کشیدم و شرایط سختی داشتم 😭 مادرم چند روز پیشم موند و بهم رسیدگی کرد. همسرم خیلی ترسیده بود و هر چی میخواستم برام تهیه میکرد و دلداریم میداد. خلاصه اون روزهای سخت گذشت و حالم بهتر شد و چند ماهی گذشت. دوباره تصمیم گرفتم باردار بشم.شش ماه از سقط گذشته بود که متوجه شدم باردارم. اما میترسیدم برم دکتر😔 ولی توکل به خدا کردم و رفتم. همین که صدای قلب جنین و شنیدم، انگار دنیا رو بهم دادن😍 بعضی ها از خوشحالی زیادم فکر میکردن اولین بچمه😂 و من خیلی خدا رو شکر کردم و هر ماه پیش دکترم میرفتم و تا اینکه نه ماه تموم شد. البته خیلی سختی داشت، سنم هم بالا رفته بود و مایع دور جنین کم بود و من همش تحت نظر بودم. خدا کمک کرد و تا سی و نه هفته پیش رفتم و به دکترم گفتم منو سزارین کنید دیگه نمیتونم تحمل کنم. کلا اون دوتا رو هم سزارین شدم. بهمن هزارو چهارصدو یک پسر قشنگم به دنیا اومد و شد امید دوباره ی همه مون تو خونه... دخترم خیلی خوشحال شد و میگفت مامان این واقعا داداش منه😍 پسرم میگفت مامان واقعا برام داداش آوردی 🥰 با اومدن نوزاد قشنگمون زندگیمون رنگ و بوی تازه ای گرفت🤲 و من همش میگم خدایا شکرت به خاطر این نعمت قشنگت. الان که براتون اینو مینویسم تولد حضرت زینب هست و پسرم جلو چشمام داره چهار دست و پا میره و همه جا رو دوست داره به هم بریزه😝 دخترم کلاس یازدهم هست و پسرم کلاس چهارم..با به دنیا اومدن این وروجک ما تونستیم ماشین بخریم و وام فرزند آوری گرفتیم ولی هنوز مستاجریم. اما مدام خدا رو شکر میکنم و دعا میکنم که همه ی دوستان گلم به آرزوهاشون برسن و برای منم دعا کنن که بتونم سرباز برا امام زمان تربیت کنم🤲 دوست دارم دوباره بچه دار بشم و از خدا کمک میخوام. برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان صلوات برمحمد و آل محمد🌸🌸 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075