✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼🌸
🏵
پیرزن مخلص و #خبرای_خوب پادشاه برای او 🧕🤴🏻
✍ از امروز کارهایت را برای رضای خدا انجام بده تا فرق آن را بیابی
نقل است که پادشاهی خواست تا مسجدی در شهر بنا کنند و دستور ساخت مسجد را در #ماه_رمضان داد و اعلام کرد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هیچ چیز دیگری هیچ کمکی نکند. چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود.
شبی از شبها پادشاه در خواب دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بهجای اسم پادشاه نوشت!
وقتی پادشاه هراسان از خواب پرید، سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست یا نه؟!
سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند:
آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است.
مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است. در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید.
دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بهجای اسم پادشاه نوشت.
صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست.
رفتند و بازگشتند و خبر دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد است. پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد. تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد!
پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد مینوشت را از بر کرد. دستور داد تا آن زن را نزدش بیاورند.
پس آن زن که پیرزنی با #حجاب و مومنه بود، حاضر شد.
پادشاه از وی پرسید:
آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟
گفت:
ای پادشاه، من زنی پیر و فقیر و کهنسالم و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی میکردی، من نافرمانی نکردم.
پادشاه گفت:
تو را به خدا قسم میدهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟
گفت:
به خدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز...
پادشاه گفت:
بله! جز چه؟
پیرزن گفت:
جز آن روزی که من از کنار مسجد میگذشتم، یکی از احشامی را که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل میکرد، دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود.
تشنگی بهشدت بر حیوان چیره شده بود و به سبب طنابی که با آن بسته شده بود، هرچه سعی میکرد خود را به آب برساند، نمیتوانست.
برخاستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد. به خدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم.
پادشاه گفت:
آری! تو این کار را برای رضای خدا انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد!
پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر سر در مسجد بنویسند.
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼🌸
🏵
✨کرامت شهید ✨
🌷فرزند کوچکم ریحانه خانم (۲ ساله) حدود ۱۵ روز بعد از شهادت عبدالمهدی بود که بسیار تب کرد و مریض شد. هرچه کردیم خوب نشد؛ دارو، دکتر و.... هیچ اثر نمیکرد و تب ریحانه همچنان بالا میرفت. تـب بچم اونقـدر زیاد شده بـود که نمیدانستم چه کنم و ترسیدم که بلایی بر سر بچهام بیاد. کلافه بودم. غم شهادت عبدالمهدی از یک طرف و بیماری و تب ریحانه نیز از یک طرف؛ هر دو بر دلم سنگینی میکرد. ترسیده بودم. با خودم میگفتم نکنه خدا بلایی بر سر بچهام بیاد و مردم بگند که نتونست بعد از عبدالمهدی بچههاشو نگه داره.... این فکرها و کلافگی و سردگمی حالم رو دائم بدتر میکرد.
🌷 #شب_جمعه بود. به اباعبدالله (ع) توسل کردم. زیارت عاشورا خواندم. رو کردم به حرم اباعبدالله (ع) و صحبت کردن با سالار شهیدان.... با گریه گفتم یا امام حسین من میدونم امشب شما با همه #شهدا تو کربلا دور هم جمع هستید. من میدونم الان عبدالمهدی پیش شماست. خودتون به عبدالمهدی بگید بیاد بچهاش رو شفا بده. چشمام رو بستم گریه میکردم و صلوات میفرستادم و همچنان مضطر بودم. در همین حالات بود که یک عطر خوش در کل خانه پیچید. بیشتر از همهجا بچهام و لباسهاش این عطر رو گرفته بودند.
🌷تمام خانه یک طرف ولی بچهام بسیار این بوی خوش را میداد. بهطوریکه او را به آغوش میکشیدم و از ته دل میبوییدمش. چیزی نگذشت که دیدم داره تب ریحانه پایین میاد. هر لحظه بهتر میشد تا اینکه کلاً تبش پایین اومد و همون شب خوب شد. فردا تماس گرفتم خدمت یکی از علمای قم (آیت الله طبسی) و این ماجرا را گفتم و از علت این عطر خوش سؤال کردم. پاسخ این بود که چون شهدا در شب جمعه کربلا هستند و پیش اربابشون بودند عطر آنجا را با خودشون به همراه آوردهاند.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم عبدالمهدی کاظمی
راوی: همسر گرامی شهید
شهدا و سربازان #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را ياد كنيم با ذكر صلوات
💝 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 💖
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨
🔥 خیانت به امام معصوم و قطع رحم برادرزاده امام موسی کاظم علیه السلام 📛
اسماعيل از فرزندان #امام_صادق (عليه السلام) از مردان نيك و وارسته بود به گونه اى كه مردم گمان مى كردند، بعد از امام صادق (عليه السلام )، امام ، اسماعيل است و هم اكنون نيز فرقه اسماعيليه همين عقيده را دارند که بعد از #شهادت_امام_صادق علیه السلام امام بعدی جناب اسماعیل است نه امام موسی کاظم علیه السلام ‼️
به هر حال اسماعيل در زمان حضرت امام صادق (عليه السلام) از دنيا رفت ، او با آن همه پاكى ، پسرى داشت به نام محمد كه موجب شهادت عمويش امام موسى ابن جعفر (عليه السلام) گرديد
به اين ترتيب كه : مى خواست از مدينه به سوى عراق برود، از عمويش امام موسى كاظم (عليه السلام) اجازه سفر گرفت و نيز هنگام حركت از عمويش تقاضاى وصيت و موعظه كرد.
امام كاظم (عليه السلام) به او فرمود: اوصيك ان تتقى الله فى دمى به تو سفارش مى كنم كه در مورد حفظ خون من تقواى الهى را رعايت كنى .
محمد بن اسماعيل عرض كرد: خدا لعنت كند كسى كه در مورد خون تو سعايت ((از خليفه )) كند و او را براى ريختن خون تو وا دارد.
باز عرض كرد: اى عمو! مرا توصيه و موعظه كن
امام باز همان جمله را فرمود.
سپس امام (عليه السلام) كيسه اى كه در آن 150 دينار پول بود به او داد، محمد آن را گرفت ، بار ديگر امام كيسه اى ديگر كه محتوى 150 دينار بود به او داد و او پذيرفت . براى بار سوم نيز اين مقدار به او داد، سپس دستور داد هميانى كه 1500 درهم پول در آن بود به او دادند...
روايت كننده گويد: به امام عرض كردم : بسيار به محمد بن اسماعيل پول دادىد ! امام فرمودند: تا اين بخششها تاكيدى باشد بر اتمام حجت من بر او كه من صله رحم مى كنم و او قطع رحم .
محمد بن اسماعيل به سوى عراق مسافرت كرد و در بغداد نزد هارون الرشيد رسيد و در مورد عمويش امام كاظم (عليه السلام) سعايت كرد و گفت : عمويم ادعاى خلافت مى كند و براى او ماليات مى آورند (و به اين ترتيب هارون را بر قتل امام تحريك كرد).
هارون دستور داد صد هزار درهم به او دادند، اما او بر اثر اين نمك نشناسى و قطع رحم ، مهلت نيافت كه آن پول ها را خرج زندگى كند و همان شبى كه چند ساعت قبل از آن ، از هارون پول گرفته بود، اجلش فرا رسيد و مرد.
و اين گونه فرزند اسماعيل که هم نوه امام و و هم برادرزاده امام به حساب می آمد، فريب دنيا را خورد و رسواى دو جهان شد اين مرگ ذلت بار، مكافات عمل او در دنيا بود و واى به حال او در آخرت .
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨
🔥 ناصرخسرو قبادیانی و #خبرای_خوب که در خواب میبیند و تحولش 💐
ابومعین ناصر بن خسرو بن حارث قبادیانی بلخی، معروف به ناصرخسرو (۳۹۴–۴۸۱ ه. ق) از شاعران بزرگ فارسیزبان و ایرانی ، فیلسوف، حکیم و جهانگرد ایرانی و از مبلغان مذهب اسماعیلی بود. وی در قبادیان از توابع بلخ متولد شد و در یمگان از توابع بدخشان درگذشت
گویند ناصر خسرو تا چهل سالگی شرب مدام میکرد.. . در چهل سالگی بود که خواب حج میبینه و مرد دین میشه و به سفر حج میره .
پنج بار به سفر حج میره که جمعا 15سال از عمرش رو در سفر حج گذروند.
پس از 5 سفر ، دیگه به حج نرفت
اهل شهر به ناصر خسرو گفتن چرا دیگه به حج نمیری ؟
گفت ؛ در سفر آخرم در راه رفتن به حج در میانه راه یکی از همقطاران غذایی نداشت رویش نمیشد تا از کسی غذایی طلب کند، دیدم به یکباره از شدت ضعف در حال موت است؛ خرمایی داشتم به او دادم و حالش بهبودی یافت . . . در آن لحظه به ناگاه گمان کردم که کعبه را طواف مینمایم
و در همان هنگام این شعر را سرود :
همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن
همه سال حج نمودن سفر حجاز کردن
ز مدینه تا به کعبه سر و پابرهنه رفتن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
#شب_جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن
به خدا که هیچکس را ثمر آنقدر ندارد
که به روی نا امیدی در بسته باز کردن
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
#بازی_ریاضی 😉 1️⃣ . چهار خانه ، چهار عدد زرنگای کانال، رمز عدد ۴ رقمی بالارو از بین اطلاعات بالا پ
#بازی_ریاضی 😉
2️⃣ چهار ساعت
زرنگای کانال زود بگن که عقربه ساعت شمار در ساعت پایینی، روی چه عددی قرار خواهد گرفت؟😁
مطمئنم زود پیدا میکنید☺️
ولی اگه کسی خواست از جوابش مطمئن شه فردا شب میذارم کانال😇
✍ @Official_Daneshjou
پ.ن :البته باید طبق برنامه مون #بازی_ریاضی و یا #معما هارو #شب_جمعه ها قرار بدم که ان شاءالله از هفته بعد منظم و طبق روال پیشکش نگاه قشنگتون کنم
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼🌸
🥀
✨امام حسین علیهالسلام
و آرزوی بسیار زیبای شهید و #خبرای_خوب که به شهید از زمان و مکان شهادتش دادند❤️🔥🥀
ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگوید:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم
که دژبانی من رو خواست و خبر کشته شدن
پسرم رو بهم داد خیلی ناراحت شدم
رفتم سردخانه کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم
اونا رو چک کردم دیدم درسته
رفتم جسدش رو ببینم کفن رو کنار زدم
با تعجب توأم با خوشحالی گفتم:
اشتباه شده، اشتباه شده
این فرزند من نیست!
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود
گفت: این چه حرفیه میزنی؟
کارت و پلاک رو قبلاً چک کردی
و صحت اونها بررسی شده
هر چی گفتم باور نکردند، کم کم نگران شدم
با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد
انتقال بدم و دفنش کنم
به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد
حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون
به خاک بسپارم
اما وقتی به کربلا رسیدم، تصمیم گرفتم
زحمت ادامه راه رو به خودم ندهم
و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم
چهره آرام و زیبای آن جوان که نمیدانستم
کدام خانواده انتظار او را میکشید
دلم را آتش زد
خونین و پر از زخم، اما آرام و با شکوه
آرمیده بود او را در کربلا دفن کردم
فاتحهای برایش خواندم و رفتم
سالها از آن قضیه گذشت
بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است
اسیر شده بود و بعد از مدتی با اُسرا آزاد شد
به محض بازگشتش ازش پرسیدم:
چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
پسرم گفت: من رو یه جوان بسیجی ایرانی
اسیر کرد، با اصرار ازم خواست که
کارت و پلاکم رو بهش بدم حتی حاضر شد
بهم پول هم بده
وقتی بهش دادم اصرار کرد که راضی باشم
بهش گفتم در صورتی راضیام که بگی
برای چی میخوای؟
اون بسیجی گفت:
من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم
قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت
اباعبدالله الحسین علیهالسلام دفن بشم
میخوام با اینکار مطمئن بشم که تا روز قیامت
توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید
شهید آرزو میکند کنار اربابش #امام_حسین
علیهالسلام دفن بشود
اون وقت جاده آرزوهای ما ختم میشه
به پول، ماشین، خونه، معشوقه زمینی
گناه و ...
خدایا منو ببخش که مثل #شهدا
بین آرزوهام جایی برای تو باز نکردم
✍منبع:
↲کتاب حکایت فرزندان فاطمه۱، صفحه۵۴
💝 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 💖
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج ❤️
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨
زود قضاوت نکنیم⁉️ 🤦🏻♀🤦🏻♂🙇🏻♀🙇🏻♂
🔹#شب_جمعه مرد تصمیم میگیره مثل همه روز های #جمعه به دل کوه و طبیعت بزنه و خستگی کارهای سنگین هفته رو با لذت بردن در طبیعت درکنه
صبح شد و مرد با انرژی و حس خوب مطابق همیشه سوار بر اتومبیلش شد و به سمت طبیعت بکر شروع به حرکت کرد .
🔸در جاده دوطرفه، ماشینی را دید که از روبهرو میآمد و راننده آن، خانم جوانی بود.
🔹وقتی این دو به هم نزدیک شدند، خانم در یک لحظه سر خود را از ماشین بیرون آورد و به مرد فریاد زد: «حیووووووووون!»
🔸مرد متعجب شد اما بلافاصله در جواب داد زد: «میمووووووون»
🔹و هر دو به راه خودشون ادامه دادند.
🔸مرد بهخاطر واکنش سریع و هوشمندانهای که نشون داده بود، خشنود و خوشحال بود و در ذهنش داشت به کلمات بیشتری که میتونست تو اون لحظه بار اون خانم کنه، فکر میکرد و از کلماتی که به ذهنش میرسید، خندهاش میگرفت.
🔹اما چند ثانیه بعد سر پیچ که رسید حیوانی وحشی که از لابهلای درختان کنار جاده درآمده بود، با شدت خورد توی شیشه جلوی ماشین و اتومبیل مرد بهسمت آن درختان منحرف شد.
🔸و چه دیر متوجه شد که حرف اون خانم #هشدار بوده نه فحش و ناسزا و اسیر قضاوتکردن زودهنگام شده.
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼🌸
🕊
کسی که بی تفاوت نبود و رویِ شیطان را سیاه کرد! 👺⚫️
🔰 "آیت الله محمدتقی بافقی" از عاشقان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بود و "یا صاحب الزمان" ذکر همیشگیِ لب هایش...
نوروز ۱۳۰۶ رضاخان به قصد حرمت شکنی، خانواده اش را بدون #حجاب فرستاد به حرم حضرت معصومه(س) در قم! در برابر این هتک حرمت، کسی جرأت نمیکرد حرفی بزند؛ مردم فقط بر سرشان می زدند و می گفتند یا #امام_زمان چکار کنیم!
آیت الله بافقی تا فهمید خودش را به حرم رساند و فریاد زد؛ اگر مسلمان نیستید پس در حرم دختر پیغمبر چکار می کنید؟ اگر هم مسلمان هستید چرا با این وضعیت اینجا آمدید؟
شیخ فریاد زد: از حرم بیرون بروید، حرمت حرم را نشکنید! خبر که به رضاخان رسید؛ با چند کامیون ارتشی رفت قم و حرم را محاصره کرد و گفت؛ شیخ بافقی را بیاورید!
پیرمرد را آوردند پیش رضاخان، شاهدان تعریف می کنند که رضاخان ملعون با باتومی که در دستش بود، به جان شیخ افتاد و تا میتوانست به سر و بدن او کوبید!
شیخ اصلا ناله نمی کرد، فقط می گفت: یا صاحب الزمان! یا صاحب الزمان...
رضا قلدر آیت الله بافقی را به شهرری تبعید کرد که دیگر در قم نباشند.
🔹امام خمینی(ره) گفته بودند: هر کس می خواهد کسی که رویِ شیطان را سیاه کرده، ببیند، به شهرری برود و آیت الله بافقی را ببیند...
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼🌸
❤️
💞"مرام و معرفت" این گوهر ناب، نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما💞
در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛
_آقا این بسته نون چند؟
فروشنده با بی حوصله گفت: هزار و پونصد تومن!
پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت:
نمیشه کمتر حساب کنی؟!!
توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛
_نه، نمیشه!!
دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد!
درونم چیزی فروریخت...هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم.
از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم!
یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم.
این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود!
به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون!
پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم.
پیش خودم گفتم هرچند عمل ناچیزیه اما این #شب_جمعه ای به نیابت از امواتم خیرات باشه هدیه به مادر #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها
پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه!
چه حس قشنگی بود...
.
اون شب گذشت...
صبح #جمعه پشت چراغ قرمز یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله
با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛
ازم فال میخری؟
با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟
_فالی دو هزار تومن!
داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی!
با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم!
و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم...
_اشکال نداره، یه فال مهمون من باشید!!
بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛
_یه فال مهمون من باش!!
از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم!
شب قبل رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل
که صاحب یه مغازه ی لوکس توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود
از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت ...
اما،
یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت...
.
همین تلنگرای کوچیک باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که
"مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!
معرفت یه گوهر نابه که نصیب هر کسی نمیشه ...
"الهی كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنند
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼🌸
🌥
حکایت_پند
داستان باور مردم 🌥
💥مومن باید کیِّس باشه و با مردم به زبان خودشون صحبت کنه !؟💥
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند . مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد . برحسب اتفاق ، گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند . اما مرد شیاد نپذیرفت . بعد از اتمام حجت ٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت ونسبت به حقه های او #هشدار داد .
بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که آخر هفته که اتفاقا #روز_معلم هم بود در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک با سواد و کدامیک بی سواد هستند .
در روز #جمعه موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار ، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس مار
معلم نوشت : مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت : شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است ؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.
💥با مردم به زبان خودشان صحبت کنید!!!
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼🌸
🦁
داستان اسارت #امام_جمعه_نترس سردشت به دست کومله
امیر سعیدزاده، جانباز و آزاده اهل تسنن دفاع مقدس، در کتاب خاطرات خود به ماجرای اسارت ملامحمد عظیمی امام جمعه سردشت پرداخته و می گوید:
ملامحمد عظیمی، امام جمعه سردشت، هم در آنجا زندانی است. ملا عظیمی از روحانیون مبارزی بود که از سال 1342 با روحانیون تبعیدی زمان شاه در سردشت ارتباط داشت و ماهانه با آنها دیدار و جلسه داشت. در اثر این دیدارها به صف طرفداران امام خمینی پیوسته بود. یکی از این تبعیدی ها آیت الله جواهری(1) بود. ملا عظیمی انسانی مومن و شریف و مذهبی و طرفدار انقلاب بود و با حکم امام خمینی به عنوان نماینده امام و امام #جمعه سردشت منصوب شده بود. کومله به او گفته بود: «چرا پیش نماز دولت شدی؟» او گفته بود: «من پیش نماز قبل از انقلابم و برای خدا نماز می خوانم.»
ملا عظیمی می گوید: «شاخ و برگ درخت اسلام خشکیده بود و نزدیک بود ریشه اش هم بخشکد. ولی با قیام امام خمینی این درخت آبیاری شد و شاخ و برگش جان گرفت و تنومند شد و می ره تا دنیا رو در بربگیره.»
در سال 1359 شبانه به منزلش حمله کرده و او را به میرآباد آورده بودند. این موضوع در حالی است که سال قبل حزب دموکرات خالد عظیمی، پسر ملا عظیمی را دستگیر و به عنوان گروگان در زندان آلباتان نگه داشته تا ملا عظیمی خودش را تسلیم دموکرات کند. حالا هر دو زندانی هستند. خالد در زندان دموکرات به سر می برد و ملاعظیمی هم در زندان کومله است.
علی عبدالی، مسئول زندان کومله، ملاعظیمی را که حدود دو متر قد و تقریبا بالای دویست کیلو وزن دارد، بالاجبار درون بشکه قیر می اندازد و رویش برف می ریزد تا عذاب بکشد. هیکل چاق ملاعظیمی درون بشکه جا نمی گیرد. با فحش و تحقیر و فشار، وادارش می کنند درون بشکه بخزد و عذاب بکشد. با مشت و قنداق تفنگ به سرش می کوبند و جاش جاش می گویند و دورش حلقه می زنند و می خندند.
با تلاش و پیگیری خانواده ملا عظیمی و پرداخت پانصد هزار تومان پول نقد به دکتر جعفر شفیعی از سران کومله در شهر بوکان، ملاعظیمی بعد از شش ماه اسارت آزاد می شود.
پینوشت:
1- آیت الله جواهری بعد از انقلاب به سمت حاکم شرع استان آذربایجان غربی منصوب گردید.
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨
🔥 مجازات ذلت بار چهار گروه و #هشدار برای دوری از این ویژگی ها 🔥
🌸 #امام_صادق (عليه السلام) از پدرانش از اميرالمؤمنين على (عليه السلام) نقل مى نمايد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمودند: چهار نفر هستند كه اهل جهنم را علاوه بر آزارهايى كه خود دارند، آزار مى دهند، در جهنم آب جوش خورده و داد و فريادشان بلند است ، اهل جهنم به يكديگر مى گويند:
🔥اينان چه كرده اند كه علاوه بر شكنجه هايى كه خود داريم ، از شكنجه آنان ما نيز در عذاب هستيم ؟!
🔥يكى از آنان در تابوتى از آتش آويزان ، يكى ديگر روده هايش را مى كشد، ديگرى از دهانش چرك و خون جارى است و آن يكى گوشت خود را مى خورد به كسى كه در تابوت است مى گويند: اى دورترين از رحمت خدا! چه كرده اى كه ما علاوه بر شكنجه هايى كه خود داريم ، از شكنجه تو نيز در عذاب هستيم ؟
🔥مى گويد: بدانيد كه من دورترين از رحمت خدا، در حالى مرگم فرا رسيد كه اموال مردم به گردنم بود و نمى توانستم ديون خود را بپردازم . سپس به كسى كه روده هايش را مى كشد، مى گويند: اى دورترين از رحمت خدا! چه كرده اى كه ما علاوه بر شكنجه هايى كه خود داريم ، از شكنجه تو نيز در آزار هستيم ؟
🔥مى گويد: بدانيد كه من دورترين از رحمت خدا، اگر بدنم با بول نجس مى شد، به آن بى اعتنا بودم آنگاه به كسى كه چرك و خون از دهانش جارى است مى گويند: اى دورترين از رحمت خدا! چه كرده اى كه ما با وجود عذاب هايى كه خود داريم ، از عذاب تو نيز معذبيم ؟
مى گويد: بدانيد كه من دورترين از رحمت خدا، هر سخن بدى را نقل كرده و با آن فساد ايجاد مى كردم .
🔥آنگاه به كسى كه گوشت خود را مى خورد مى گويند: اى دورترين از رحمت حق ! چه كرده اى كه ما با وجود شكنجه هايى كه گرفتار آن هستيم ، از شكنجه تو نيز در آزاريم ؟
مى گويد: بدانيد كه من گوشت مردم را با غيبت خورده و سخن چينى مى كردم .
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫