18.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐دوباره حیدر شد بابا میزاره اسمش رو زینب...
ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
🎙کربلایی سیدرضا نریمانی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🇮🇷
🌿🕊@Avaye_rahmat
مامان جُونایِ مهربون،روزهای ولادتِ اهل بیت علیهم السّلام و مناسبتها که میشه ،
خیلی خیلی فضای خونه رو شادتر و صمیمی تر کنید، یک کیک خونگی ساده با همکاری بچه ها ،تاکید به صله رحم حتی با زنگ زدن ،رفتن خونه پدر بزرگ و مادر بزرگ،پوشیدن لباس خوب ،تزئین جزئیِ خونه،مثل روزای تولد خودشون.. میتونید با تهیه یک کادوی کوچولو هم این روزها رو متفاوت تر جلوه بدهید...خلاصه جوری بشه وقتی بچه ها بزرگ شدن همین کارای مارو تکرار کنن و با گرامی داشت یاد اهل بیت و شادیهاشون انس بگیرن....
اجر شما با فاطمه زهرا(س)
#استادامینیخواه میگفتند
قبل خواب ۷ بار سوره قدر رو بخونید
یه مثلث نوری شکل میگیره
و فرشته ها تا صبح اونجا عبادت میکنن
و این عبادت برای شما ثبت میشه.✨🌱
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🇮🇷
🌿🕊@Avaye_rahmat
🌼پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله):
هر گاه يكى از شما خوابِ خوبى ديد ، آن را تعبير كند و براى ديگران بازگو كند و اگر خواب بدى ديد آن را تعبير نكند و به كسى هم نگويد .
📙منتخب ميزان الحكمة : 226
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🇮🇷
✅ کانال آوای رحمت
https://eitaa.com/joinchat/1894318298C8d85a28746
هدایت شده از آواۍ رَحمت🕊
امام صادق (ع):
هرکس سوره جمعه را در هر شب جمعه بخواند
کفاره گناهان ما بین دوجمعه خواهد بود.
✨
(بحارالانوار ج86 ص362)
آواۍ رَحمت🕊
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #بیست_وشش (حسن) -هنوز معلوم نشده هدفشون چی بوده و چرا
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #بیست_وهفت
(حسن)
صورتش آفتاب سوخته شده و چشمانش گود رفته؛ طوری که وقتی دیدیمش سخت شناختیم. اما وقتی گرم سلام کرد، احوالمان را پرسید، دست داد و حرف زد فهمیدیم همان سیدحسین است.
مصطفی خیلی وقت نیست سرپا شده؛
سیدحسین که نمیدانست ماجرا را، محکم در آغوشش گرفت. مصطفی هم فقط لب گزید و خندید، به روی خودش نیاورد.
با تمام شدن کار حکومت داعش،
کار سیدحسین هم تمام شده و برگشته؛ سربلند و پیروز. حسادت که نه، اما به حالش غبطه میخورم که شد وسیله تحقق وعده الهی:
«فإنَّ حزب الله هم الغالبون...»
داعشی که چندین سال تمام دنیا را در رعب و وحشت انداخت و سوریه و عراق را به ویرانی کشید،
داعشی که با داعیه اسلام و حمایت کفر به میدان آمد،
داعشی که موی دماغ اربابان غربیاش شده، با دستان سیدحسین و دوستانش جمع شد. دست آنها که نبود؛
دست خدا بود که در آستین آمد.
زینب کوچک سیدحسین روی پای پدر نشسته و چشم از او برنمیدارد. سیدحسین از خاطراتش میگوید و زینب گاه دست به صورت پدر میکشد و گاه سرش را به شانۀ پدر تکیه میدهد و چشم برهم میگذارد. انگار بخواهد تمام نبودن کنار سیدحسین را در همین چندساعت جبران کند.
خوش به حالش که دوباره این فرصت نصیبش شد و مثل بقیه بچههای شهدای مدافع حرم و... بماند!
همسر سیدحسین به مریم گفته بود سیدتمام مدت که سید از خستگی خواب (بخوانید بیهوش!) بوده، این بچه بالای سرش نشسته بود و پدرش را نگاه میکرد. شب هم کنار سیدحسین خوابیده!
هیچکس تا خودش تجربه نکند،
نمیفهمد در قلب زینب کوچولوی سه ساله چه میگذرد! بی آن که بخواهم، خاطره تعزیه شام غریبان جلوی چشمم میآید.
چشمان درشت و مشکی زینب آرام بسته میشود و مادرش او را به اتاق میبرد.
مصطفی لبخند تلخی برلب دارد ،
و این چندماه نبود سیدحسین را تعریف میکند.
از هیئت محسن شهید تا خانم حسینی و نمایش بامزه الهام و مریم و تصادف حاج آقا و ذوالجناح خودش و حمله ری استارتیها؛
اما حرفی درباره خودش نمیزند.
گاهی صدایش را بغض میگیرد
و گاهی صورتش را اخم.
سید فقط صبورانه گوش میدهد.
واکنشش گاه تلخندی است و گاه اخم. با این وجود، نگاه سیدحسین هنوز مهربان است.انقدر مهربان مصطفی را نگاه میکند که یک لحظه از دلم میگذرد شاید مصطفی را از من بیشتر دوست دارد!
متوجه مریم میشوم که چشم از گلهای فرش برنمیدارد و پیداست که اینجا نیست. آرام با آرنج به بازویش میزنم:
- کجایی مریم؟
آرام زمزمه میکند:
- هیچ جا...
سرش را بالا میآورد و مستقیم نگاهم میکند:
-هرجا بریم با هم میریم!
نگاه شاد مریم مدتی است کمی غمگین و پریشان شده ولی سعی دارد پنهانش کند. میشود به راحتی فهمید نگران من و مصطفی و بقیه بچههاست.
مصطفی با آب و تاپ زمین خوردن حاج آقا از موتور را تعریف میکند.
سیدحسین با نگرانی کمی جابهجا میشود:
-حال حاج آقا چطوره؟
بعد نگاهی به من میاندازد:
-نگفته بودی؟!
مستأصل نگاهش میکنم که یعنی:
«خب چی میگفتم تو اونور دنیا بودی نگران میشدی...»
لبخندی میزند، خوب بلد است از چشمانت بفهمد در دلت چه میگذرد. دوباره از مصطفی میپرسد:
-حالا همه حالشون خوبه؟
مصطفی که گویا با آمدن سیدحسین جان گرفته جواب میدهد:
-بله همه خوبن، ملالی نبود جز دوری شما که اونم الحمدالله حاصل شد.
سیدحسین هنوز ماجرای مصطفی را نمیداند. ناخودآگاه از دهانم میپرد که:
- مصطفی هم یکی دو روزه مرخص شده خداروشکر...
مصطفی چشم غره میرود و سیدحسین اخم میکند:
-بیمارستان؟
مصطفی سعی دارد از جواب دادن طفره برود:
- نه چیزی نبود.
و از شانس خوبش فاطمه خانم سینی چای نبات را میان جمع میگذارد. مصطفی با خوشحالی از اینکه از دست سیدحسین دررفته یک استکان برای خودش برمیدارد و به بقیه تعارف میزند. سیدحسین اما تیزتر از آن است که مصطفی حریفش شود:
-خب آقاسید بگو ببینم بیمارستان قضیهش چیه؟
مصطفی دوباره به من چشم غره میرود و بی اختیار میخندم.
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
🌿🕊@Avaye_rahmat
آواۍ رَحمت🕊
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #بیست_وهفت (حسن) صورتش آفتاب سوخته شده و چشمانش گود رفت
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #بیست_وهشت
(الهام)
حسن میگوید ری استارتی بودهاند.
شنیده بودم رهبرشان برای حزب اللهیها خط و نشان کشیده؛ اما فکر نمیکردم کسانی باشند که به حرفش توجه هم بکنند!
از آن غیر قابل باورتر،
این است که جلوی در مسجد و مقابل چندین نفر آدم حمله کردند و زود دررفتند.
من دقیق یادم نیست.
ضربهای به کتفم خورد؛ چادرم از پشت کشیده شد و چون کمری بود محکم خوردم زمین.
فقط صدای جیغ شنیدم؛
یادم نیست چقدر طول کشید تا حسن و مصطفی برسند.
حتی یادم نیست کی شیشههای ماشین را شکستند و دستم رفت روی خرد شیشهها و زخم شد.
حتی ندیدم چه شد که سر مریم شکست. وقتی مصطفی فریاد زنان پرسید
«چی شده؟» هم نتوانستم جوابش را بدهم. فقط توانستم در سایه روشن نور چراغ برق، ببینم صورتش سرخ شد و دوید.
آنقدر تند دوید که نتوانستم بگویم حداقل سوار ذولجناحش شود.
نگذاشتند من و مریم برویم بیمارستان ببینیمش. میگویند یکی از دندههایش آسیب جدی دیده. نمیخواهند واضح بگویند شکسته! انگار ما بچهایم!
حاج کاظم داشت به حسن میگفت
و من دزدکی شنیدم مصطفی توانسته یکیشان را از موتور زمین بزند و نگذارد فرار کند. بعد هم عباس آقا رسیده و برده تحویلش داده. حتما به نیروی انتظامی!
این چندروزی که مصطفی بستری است،
بارها با خودم فکر کردهام «اگر...» و طاقت نیاوردهام به بیشترش فکر کنم. طاقت نیاوردهام فکر کنم ممکن بود عروسیمان عزا شود و... هروقت این اگر به ذهنم آمد، شیطان را لعنت کردم و شکر گفتم.
فقط کاش سیدحسین وقتی بیاید که مصطفی خوب شده باشد.
چندروزی است که همه جا ،
حرف از فساد اقتصادی و معیشت مردم و تورم و گرانیست؛ اما حرفهایشان بوی دلسوزی نمیدهد.
عدهای به رییس جمهور میتازند
و عدهای کلا نظام را زیر سوال میبرند. انگار بین شعارهایشان، مردم فقط دستاویزند؛ بازیچهاند.
انگار تنها چیزی که برایشان مهم نیست، معیشت مردم است. که اگر بود، میفهمیدند مشکلات کشور با کار و مطالبه دلسوزانه حل میشود نه تحریک مردم برای اغتشاش و توهین به سران کشوری و لشگری.
با وجود همه هارت و هورتشان، نگران نیستم. این مملکت صاحب دارد،
شهید دارد،
سپاه دارد،
آقا دارد.
بدتر از اینها را گذرانده چون صاحبش حفظش کرده است.
به قول پدر،
چهارتا سلطنت طلب کوروش پرست و اراذل و اوباش ریاستارتی که عرضه تعویض پوشک بچه را هم ندارند، چه رسد به براندازی نظام و تعویض رژیم!
خیلی جنم داشته باشند هشتگ «براندازم» را ترند توییتر کنند!
این کار را کردند که ما بترسیم؛
اما نمیدانم چرا نترسیدم. مریم هم نترسیده. حسن و مصطفی هم که اگر میترسیدند، نمیرفتند دنبالشان.
نمیدانم چرا نمیترسم که هیچ، ذوقم بیشتر شده برای آماده کردن نمایشگاه کتاب نهم دی. ذوقم برای کار بیشتر شده.
تا دو سه روز دیگر که مصطفی مرخص شود، حال مریم و من هم بهتر میشود. باید برای مراسم نه دی آماده شویم. شاید یک یادواره گرفتیم برای شهدای فتنه.
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
🌿🕊@Avaye_rahmat
آواۍ رَحمت🕊
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #بیست_وهشت (الهام) حسن میگوید ری استارتی بودهاند. ش
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #بیست_ونه
(مصطفی)
-ولایت اعتبار ما/ شهادت افتخار ما/ همین لباس خاکی است معنی عیار ما...
علی آرام دست سر شانهام میزند. به طرفش برمیگردم. درگوشم زمزمه میکند:
-کیک و شربتا پخش شد.
-کم نیومد؟
-نه خداروشکر.
-دستت درد نکنه. الان کجا میری؟
-باید بریم کتابا رو تحویل بگیریم و بچینیم روی میزا.
خشکم میزند:
- مگه هنوز نمایشگاه رو نچیدید؟
سرافکنده میگوید:
- شرمنده... گفتن زودتر نمیتونن بفرستن.
سر تکان میدهم:
-خب باشه. یکی دوتا از بچهها رو بردار و برین بچینین. به خواهرام میگم بیان کمکتون.
و با دست اشاره به احمد میکنم.
احمد و متین را همراه حسن میفرستم بروند کتابها را بگیرند.
-نفس نفس طنین غیرت است در گلوی ما/ قدم قدم رهایی قدس آرزوی ما/ بسیجیان جان به کف دلاوران کشوریم/ که هرکجا و هرنفس مطیع امر رهبریم...
سیدحسین کنارم میایستد:
- میگم این آسیدمرتضی شمام صدا داشته و ما نمیدونستیما!
لبخند میزنم:
-گوشاتون قشنگ میشنوه. آره یه ته صدایی داره. عباس کشفش کرد!
هردو به عباس نگاه میکنیم که مشغول رهبری گروه سرود است.
بچهها میخوانند:
- از جان گذشتهایم/ در جنگ تیغ و خون...
سیدحسین صدایش را کمی پایینتر میآورد:
- قدر این عباس رو بدون! خیلی بچه ماهیه.
با سر تایید میکنم:
-خیلی کمک حالمونه! میگم سید پایهای براش آستین بالا بزنیم؟!
خندهاش میگیرد:
-به جای نقشه کشیدن برای مردم، زنگ بزن ببین سخنران چرا دیر کرده؟
-زنگ زدم گفت ترافیکه، یه نیم ساعت دیر میرسه. چکار کنیم نیم ساعت؟
قدری فکر میکند و میگوید:
-یکی از مستندای جشنواره عمار رو بذار.
-ما از تبار قوم احلی من عسل هستیم/ برای ما شیرین تر از شهد شهادت نیست.
میخواهد برود که چشمش به مسعود میافتد؛ یکی از نوجوانهای تازه واردمان. مکث میکند. من تعجب میکنم. مسعود با حالتی نه چندان خوشحال کناری ایستاده؛
درحالی که عباس میگفت صدای خوبی دارد و باید در گروه سرود باشد.
سیدحسین میپرسد:
-پس چرا مسعود بینشون نیست؟
شانه بالا میاندازم که یعنی نمیدانم.
سیدحسین صحبت با او را به عهده میگیرد و من میروم که به الهام بگویم یکی از مستندهای جشنواره عمار را پخش کند.
-طوفان غیرتیم/ چون سیل میرسیم/ فکر رهایی بیت المقدسیم.
بچههای سرود با تشویق مردم پایین میروند. چراغها را خاموش میکنم تا مستند روی پرده واضحتر بیفتد. خیالم که تا حدودی راحت میشود،
سری به سیدحسین و مسعود میزنم که گوشهای مشغول صحبتند.
-عباس آقا خیلی اصرار کرد، ولی من حاضر نیستم برم و داد بزنم فدایی رهبرم؛ چون بهش اعتقاد ندارم. عباس آقام گفتن اگه واقعا سختمه و اذیت میشم، اصراری نیست. آقاسید شما بگید چرا وقتی امام زمان هست، من باید فدای رهبر بشم؟ مگه رهبر معصومه؟
سیدحسین با لبخند مشغول گوش دادن است. اجازه میگیرم و وارد بحثشان میشوم.
سیدحسین به جای جواب، از مسعود میپرسد:
-خب تو چرا از امام زمان اطاعت میکنی؟
-خب، چون پیامبر دستور دادن از امام علی (علیه السلام) و فرزندانشون که ائمه باشن اطاعت کنیم.
سیدحسین کمی جدی میشود:
-اون وقت چرا از پیامبر اطاعت میکنی؟ خدا که هست! از خدا اطاعت کن! پیامبر یه انسانه!
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
🌿🕊@Avaye_rahmat
شهید مهدی زین الدین:
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند…✨