eitaa logo
آواۍ‌ رَحمت🕊
2هزار دنبال‌کننده
939 عکس
1.9هزار ویدیو
25 فایل
﷽ أَدْعُوا إِلَی اللَّهِ عَلَی بَصِیرَةٍ﴿یوسف۱۰۸﴾ #نَشـــــــرمطالب=صَــــدَقِہ جاریِہ لبیک یامهــــدے✋🏻🇵🇸🇮🇷 گروه پرسمان احکام شرعی http://eitaa.com/joinchat/2881421331Cd4d8cd0bc8 هر سوالی داری اینجا بپرس☝ #جهاد_تبیین☫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر این گفتگوی صمیمانه و بامزه ی مدافع امنیت رو با این اغتشاشگر ترسو نبینید از دستتون رفته😄👌👌 🔻 ببینید چطور داره سکته میکنه و احتمالا خودشم مثل سایر رفقاش خیس کرده🤦‍♂️! 🛑اینا رو بذارید مقابل سربازان امام خمینی و امام خامنه‌ای که هیچ‌وقت زیر بار سنگین‌ترین شکنجه‌ها کم نیاوردند. 🔥بدونید که جبهه باطل علاوه بر اینکه به شدت احمقه، به شدت ترسو هم هست، چون خدایی نداره که ازش حمایت کنه. از مرگ می‌ترسه، چون برا خودش هیچ آخرتی رو متصور نیست. 🔹اما سربازان خدا به تعبیر معصوم، وقتی به کوه‌ها روی می‌آورند، کوه‌ها ذوب می‌شوند؛ یعنی کسی جلودار قدرت ایمانشون نیست❤ 🤲🇮🇷 ◍⃟🌴🕊@Avaye_rahmat
«صفات‌شیعه درکلام نورانـی‌ حضرت معصومه‌سلام‌اللّه‌علیها» 🔻حضرت‌معصومه‌سلام‌اللّه‌علیها با سلسله سند از حضرت زهرای‌اطهرسلام‌اللّه‌علیها و از رسول خداصلی‌اللّه‌علیه‌وآله نقل می‌فرمایند: 🔶«...یُحْشَرُ النَّاسُ کُلُّهُمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ حُفَاةً عُرَاةً إِلَّا شِیعَةَ عَلِیٍّ وَ یُدْعَی النَّاسُ بِأَسْمَاءِ أُمَّهَاتِهِمْ مَا خَلَا شِیعَةَ عَلِیٍّ علیه السلام فَإِنَّهُمْ یُدْعَوْنَ بِأَسْمَاءِ آبَائِهِمْ فَقُلْتُ حَبِیبِی جَبْرَئِیلُ وَ کَیْفَ ذَاکَ قَالَ لِأَنَّهُمْ أَحَبُّوا عَلِیّاً فَطَابَ مَوْلِدُهُمْ.» 🔸...تمام مردم روز قیامت با پای برهنه و بدن عریان به محشر می‌آیند، مگر شیعیان علی علیه السلام؛ مردم را آن روز به نام مادرهایشان می‌خوانند، مگر شیعه علی علیه السلام را که به نام پدرانشان خوانده می‌شوند. به جبرئیل گفتم این چگونه می‌شود؟ گفت: چون آنها علی علیه السلام را دوست دارند، ولادتشان پاک است و حلال زاده اند. 📙بحارالانوار،ج۶۸،ص۷۷ 🤲🇮🇷 ✅ کانال آوای رحمت ⬇️⬇️⬇️ https://eitaa.com/joinchat/1894318298C8d85a28746
📚رمان ، داستانی که واقعیت زندگی همه ماست...👌 ✅ژانر: اجتماعی، سیاسی_امنیتی 📘خلاصه: رمان زیاد خوانده‌ایم درباره وقایع دانشگاه و کافی شاپ و...؛ اما این رمان متفاوت است. بیایید یک‌بار هم بنشینیم پای حرف مذهبی‌ترها. پای درد و دل‌هایشان، دغدغه‌هایشان، شوخی‌هایشان و حتی عاشق شدن‌شان...! داستان، داستان جوانی هم سن و سال توست؛ شاید کمی بزرگ‌تر یا کوچک‌تر. یکی از همان جوان‌های امروزی؛ جوانی که می‌خواهد مرز بین دوست و دشمن را بشناسد؛ و ناگاه خود را در اردوگاه دشمن می‌یابد. در جنگ سخت، ابلیس رو به رویت می‌ایستد و شمشیر می‌کشد؛ اما در جنگ امروز، ابلیس نقاب فرشته بر چهره می‌زند و پنجه آهنینش را زیر دست‌کش مخملی پنهان می‌کند. جوان‌های این رمان، قرار است نقاب را از چهره ابلیس کنار بزنند...! ✍️نویسنده: 🌿🕊@Avaye_rahmat
💫🌺🍃 🌺 ❇️ تعویذ روز چهارشنبه ✍ چون کسی خواهد در روز چهارشنبه امورات بر وفق مراد او باشد و گره‌ها و گرفتاری‌ها از او رفع گردد، تعویذ امروز را بخواند. ان‌شاءالله امور بر او آسان و گشایش در کار او پدید آید: ﷽ أُعِیذُ نَفْسِی بِالله الاحَدِ الصَّمَدِ مِنْ شَرِّ النَّفّاثاتِ فِی الْعُقَدِ وَ مِنْ شَرِّ ابْنِ فترة [أَبِی قِتْرَةٍ] وَ مَا وَلَدَ أَسْتَعِیذُ بِاللَّهِ الْوَاحِدِ الْأَحَدِ الْأَعْلَی مِنْ شَرِّ مَا رَأَتْ عَیْنِی وَ مَا لَمْ تَرَهُ أَسْتَعِیذُ بِاللَّهِ الْوَاحِدِ الْفَرْدِ الْکَبِیرِ الْأَعْلَی مِنْ شَرِّ مَنْ أَرَادَنِی بِأَمْرٍ عَسِیرٍ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اجْعَلْنِی فِی جِوَارِکَ وَ حِصْنِکَ الْحَصِینِ الْعَزِیزِ الْجَبَّارِ الْمَلِکِ الْقُدُّوسِ الْقَهَّارِ السَّلَامِ الْمُؤْمِنِ الْمُهَیْمِنِ الْغَفَّارِ عَالِمِ الْغَیْبِ وَ الشَّهَادَةِ الْکَبِیرِ الْمُتَعَالِ هُوَ اللَّهُ هُوَ اللَّهُ هُوَ اللَّهُ لَاشَرِیکَ لَهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّی‌اللَّهُ‌عَلَیْهِ‌وَآلِهِ‌ وَ سَلَّمَ تَسْلِیماً کَثِیراً دَائِما 📚 صحیفه امام جواد علیه‌السلام ✅ کانال آوای رحمت ⬇️⬇️⬇️ https://eitaa.com/joinchat/1894318298C8d85a28746
۵ صلوات برای فرج منجی عالم بفرستید تا ۴ پارت امشب رو بزاریم 🤍🌱
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت : به روایت حسن یک‌بار دیگر تعداد را می‌شمارم و کفش می‌پوشم. نمی‌دانم چقدر در حسابم هست. تا برسم به مغازه حمیدآقا، به این نتیجه رسیده‌ام که یک آبمیوه حدودا هزار تومان می‌شود و برای سی نفر، می‌شود سی هزار تومان. همین کافی ست! نه آن‌ها هتل آمده‌اند نه من سر گنج نشسته‌ام! آبمیوه‌ها را که می‌برم به بچه‌ها تعارف کنم، چهره سیدمصطفی درهم می‌رود. بچه‌ها انقدر از سر و کول هم بالا رفته‌اند که سنگ هم باشد، می‌خورند. مصطفی در گوشم می‌گوید: -این چیه؟ دوباره گدابازی در آوردی؟ خیلی کالری سوزوندن این بیچاره‌ها یه کیکم می‌گرفتی که پس نیفتن! تو مسئول تدارکاتی یا ندارکات؟ ابرو بالا می‌دهم: -بودجه نداریم اخوی! اگه کلیه‌ت خوب کار می‌کنه بده بفروشیم، یه سفره رنگین بندازیم! مصطفی درحالی که بچه‌ها را برای رفتن بدرقه می‌کند، می‌گوید: -حالا اربعین و بیست و هشت صفر رو چکار کنیم؟ درحالی که با کامران دست می‌دهم رو به مصطفی می‌کنم: -صاحب مجلس خودش می‌رسونه، آنقدر حرص نخور! صدای احمد، مصطفی را به سمت خودش می‌کشد. احمد مثل همیشه پر سروصدا و شلوغ است. درحالی که محکم با سیدمصطفی دست می‌دهد، می‌گوید: -آقاسید! یه هیئت دوتا کوچه بالاتر هست هفتگی! پسرعموهاتونن! مصطفی متعجب به احمد نگاه می‌کند. احمد می‌خندد: -منظورم اینه که سیدند. خیلی آدمای ماهی هستن... بریم یه بار هیئت‌شون؟ مصطفی می زند پشت احمد: -فعلا برو خونه، مامانت نگران میشن. بعدا باهم حرف می‌زنیم. احمد آخرین کسی است که می‌رود. مصطفی تکیه می‌دهد به دیوار و نفسش را بیرون می‌دهد: -اوف... این هفته هم گذشت... از الان باید بریم تو فاز کارای اربعین. به سمت کمد می‌روم و پرونده‌ها را بیرون می‌کشم: -فعلا بیا این پرونده‌ها رو درست کنیم... اینا مدارک جدیده، بچه‌ها آوردن... می‌نشینیم کنار پرونده‌ها. مصطفی چند پرونده را نگاه می‌کند و می‌گوید: -ای بابا، اینا نصفش ناقصه! خب من اینا رو چجوری بفرستم آموزش فعال ببینن؟ سر بلند می‌کنم: -چقدر حرص می‌خوری تو بابا! میارن کم کم... تو براشون کارکرد بزن... -تو برو پرونده‌های خواهران رو ببین... همش مرتب، تمیز... اونوقت ما چی؟ -پرونده مهم نیست آقاسید! بسیجی بودن که به کارت نیس! دلت بسیجی باشه! مصطفی از بی خیال بازی‌هایم حرص می‌خورد: -بسیجی باید منظم باشه! 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی... 🌿🕊@Avaye_rahmat
آواۍ‌ رَحمت🕊
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #اول: به روایت حسن یک‌بار دیگر تعداد را می‌شمارم و کف
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت : به روایت حسن -کی گفته لعن نکنیم؟ باید روشنگری بشه! باید همه بدونن این عمر و ابوبکر ملعون چه کردند با دختر پیامبر؟ وحدت کجا بود؟ باید با دشمن امیرالمومنین وحدت داشته باشیم؟ سرتون رو شیره نمالن با این حرفا... دلم در سالن کنفرانس است ، و فکرم در روضه دیروز. خیره‌ام به مصطفیِ بالای سن اما اصلا نمیفهمم چه جوابی به اساتیدش می‌دهد. صدای سخنران دیروز در ذهنم می‌پیچد. روحانی سید و مسنی که همه مریدش بودند و التماس دعایش می‌گفتند. برایشان مثل خود امام بود، انگار! هر بار هم بین حرف‌هایش صدای لعن بر خلفا بلند می‌شد. وقتی همه صلوات می‌فرستند، به خودم می‌آیم و می‌فهمم جلسه دفاع تمام شده. همه از جا بلند می‌شوند جز من. سرم هنوز درد می‌کند. بس که ریتم مداحی دیروز تند بود! انقدر تند که نفهمیدم مداح چه می‌گوید. اما یک قسمت از شعر را که شنیدم، کلا دست احمد را گرفتم و زدم بیرون. آن‌جا که مداح خواند: -خدایی دارم و نامش حسین است. (نعوذ بالله) از دیروز تا الان، اعصاب برایم نمانده است. قرار بود مصطفی برود ولی درگیر پایان نامه و دفاعش بود. نمی‌دانم چرا اصلا به این هیئت دل خوشی ندارم. یک لحظه با خودم می‌گویم شاید حسادت باشد؛ شاید حسودی‌ام شده که هیئت‌شان امکانات خوبی دارد! خداراشکر فعلا کسی با من کاری ندارد و همه دنبال آقای مهندس مصطفی هستند. انقدر در خودم فرو رفته‌ام که نمی‌فهمم کی دفاع سیدمصطفی تمام شد و نمره نوزده را گرفت و راه افتادیم که برویم رستوران تا شیرینی بدهد. انقدر حواسم پرت است که همه می‌فهمند ذهنم درگیر است و چندبار سربه سرم می‌گذارند؛ اما باید با مصطفی حرف بزنم تا به نتیجه برسم. آخر سر موقع ناهار، مصطفی میزند پشتم و می‌گوید: -چیه تو انقدر سیب زمینی شدی؟ چته تو؟ شدی عین برجِ... مریم نمی‌گذارد ادامه دهد: -عه! داداش! خب ذهنش درگیره... دیروز رفته بودیم این هیئته که یکی از نوجوونای مسجد گفته بود... سخنرانش کلا وحدت بین مسلمین و اینا رو برد زیر سوال! خنده بر لبان مصطفی می‌خشکد و جدی می‌شود: -چی؟ فرصت را مناسب می‌بینم و مهر سکوتم را می‌شکنم: -به اسم روشنگری هرچی دلش خواست به خلفا و عایشه گفت! کلا حرفاش بودار بود. مداحشونم که... چهره مصطفی درهم می‌رود: -حسن! نکنه... به ثانیه نکشیده منظورش را می‌گیرم. دلشوره عجیبی به جانم می‌افتد. مصطفی قاشق را در بشقاب می‌گذارد و آرنجش را بر میز تکیه می‌دهد. زمزمه‌اش را که می‌شنوم، دلهره‌ام بیشتر می‌شود. با خروج کلمه «شیرازی‌ها (منظور پیروان فرقه شیرازی ست)»، نه فقط من، که مریم و الهام هم نگران شده‌اند. 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی... 🌿🕊@Avaye_rahmat
آواۍ‌ رَحمت🕊
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #دوم: به روایت حسن -کی گفته لعن نکنیم؟ باید روشنگری ب
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت به روایت سیدمصطفی این‌بار قرار شد خودم بروم درباره هیئت تحقیق کنم. هنوز برایمان ثابت نشده که دلیل این حرف‌ها جهل است یا عمد؟ اگر عمد باشد، خدا به دادمان برسد. اگر کافر و بی دین و لامذهب بودند، راحت می‌شد حریف‌شان شد، اما گرگی که لباس گوسفند پوشیده باشد خطرش بیشتر است. اگر هم بخواهیم جلویشان را بگیریم، مردم می‌گویند چرا با اولاد پیغمبر می‌جنگید؟ چرا با جلسه اباعبدالله -که قربانش بروم- مخالفید؟ نمی‌دانم؛ شاید هم به قول حسن، من بیش از حد حرص می‌خورم و نگرانم. حسن برعکس من، بی خیال و خونسرد است. اما من به پدرم رفته‌ام. رگ مدیریتم که بجنبد، خدا می‌داند چه می‌شوم! با همین فکرها آدرس را پیدا می‌کنم. از اول تا آخر کوچه را پرچم زده‌اند و بوی اسفند می‌آید. ❌هیئت محسن شهید!❌ این رقمه‌اش را نشنیده بودیم. از پیرمردی که اسفند دود میکند می‌پرسم: -ببخشید، هیئت اینجا برنامه‌ش چجوریه؟ پیرمرد که انگار می خواهد کافری را مسلمان کند، با لحنی پدرانه می‌گوید: -هیئت اینجا مال یه سید روحانیه، نسل اندر نسل عالم زاده هستن. از اول محرم تا دهم، صبح‌ها برنامه دارن و از دهم تا اربعین، شبا روضه ست. حاج آقا همه زندگیشو وقف امام حسین(ع) کرده. سر تکان می‌دهم: -خدا خیرشون بده... خدا به شمام خیر بده، ممنون... التماس دعا! وارد می‌شوم. حیاط بزرگی است که سایه‌بان خورده و مثل حسینیه شده. اواخر سخنرانی رسیده‌ام. برعکس حرف‌های حسن، روحانی جوانی -که او هم سید است- با شور و حرارت سخنرانی می‌کند. گوشه‌ای می‌نشینم که به مجلس تا حدودی مشرف باشم. حیاط پر شده و اتاق‌ها را هم خانم‌ها پر کرده‌اند. با این جمعیتی که آمده، خدا به دادمان برسد! -وحدتی که شما می‌گید به ضرر شیعه است! چرا در هفته وحدت باید با کسایی که بدعت به دین پیامبر آوردن نماز بخونیم؟ مگه شما غیرت دینی ندارید که مقابل اهانت به حضرت زهرا(س) حرف از وحدت می‌زنید؟ اونی که این رفتار رو با اهل بیت پیامبر می‌کنه، در خانه آل عبا رو آتش می‌زنه، حق امام علی رو غصب می‌کنه، اون کافره! هم خودش، هم پیروانش! به آمریکا چکار دارن؟ مرگ بر آمریکا می‌گید ولی دشمن اهل بیت رو لعن نمی‌کنید؟ حس می‌کنم مغزم با این جملات سخنران دارد می‌سوزد! هرچه فکر می‌کنم فقط می‌رسم به لندن! در دلم می‌گویم: -آخه غیرت دینی اگه داشتی که الان پا می‌شدی می‌رفتی سوریه... دست‌هایم مشت می‌شود و آرام استغفرالله‌ی قورت می‌دهم تا بلند نشوم برای کتک زدن سخنران! در این فکرهایم که می‌گوید: -والسلام علیکم... مداحی می‌آید و چندبیتی در مدح حضرت عباس می‌خواند. دلم آتش می‌گیرد؛ نه بخاطر شعر، که بخاطر مظلومیت اهل بیت. سخنران بعدی، پیرمردی است که حسن می‌گفت. از تقوا می‌گوید و اینکه امام علی(ع) فرموده‌اند: «گوشه گیری برترین خصلت افراد باهوش و زیرک است.» این را می‌گوید و نمی‌گوید این حدیث درباره شرایطی است که جنگ بین دو گروه باطل برپاست؛ نه نبرد حق و باطل. -مردم از خدا بترسید. حکومتی که قبل از امام زمان ادعای حکومت شیعه دارد، طاغوت است! طاغوت! بجای آتش ریختن به هیزم جنگ، به جای جنگ در سوریه، دعا کنید خود آقا بیان! چرا خون خود رو در دفاع از سنی‌های سوریه هدر می‌دید؟ یک جنگی بین مردم ناصبی فلسطین و یهودی‌ها هست، چرا شما قاطی می‌شید؟ می‌خواهم بلند شوم که بروم؛ چون اگر بیشتر بمانم یک کاری دست خودم یا این‌ها می‌دهم. اما حسی می‌گوید بمان تا حجت برایت تمام شود! دور تا دور دیوارها چشم می‌چرخانم. باید عکسی از همان سرکرده لندن نشین‌شان باشد. چیزی نمی‌بینم. سخنرانی دوم هم تمام می‌شود و نوبت به سینه زنی می‌رسد. مداح می‌گوید: -جوونا بیاید جلو، میوندار بشید! جوان‌ترها جلو می‌روند و پیرمردها دور مجلس می‌نشینند. ناگاه چشمانم با دیدن صحنه‌ای که می‌بینم هشت تا می‌شود. پیراهن‌هایشان را در می‌آورند و... ناگهان مردی می‌زند سر شانه‌ام: -شما نمیری جوون؟ من ابدا چنین کاری بکنم! به من من می‌افتم: -من... من نه! نمی‌تونم... چهره مرد برافروخته می‌شود: -چی؟ چرا؟ -خب... خب کار خوبی نیست... -کی گفته عزاداری برای سیدالشهدا کار بدیه؟ -من همچین حرفی نزدم! من فقط نمی‌خوام لباسم رو دربیارم... صدایمان توجه چندنفر را جلب می‌کند و دورمان جمع می‌شوند. آخر کار هم محترمانه و تکفیر کنان به طرف در خروج راهنمایی‌ام می‌کنند! خب بحمدالله حجت تمام شد. نگرانی‌ام ده برابر می‌شود. با این نفوذ روی مردم، به این راحتی نمی‌شود جمع‌شان کرد! 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی... 🌿🕊@Avaye_rahmat
آواۍ‌ رَحمت🕊
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #سوم به روایت سیدمصطفی این‌بار قرار شد خودم بروم دربا
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت به روایت الهام می‌دانم این روزها کارش زیاد است. برای همین وقتی دیدم بهم ریخته است، به روی خودم نیاوردم. امشب دعوت داریم خانه‌شان، ولی خودش نیست. حسن گفت رفته همان هیئت مشکوک را ببیند. از همین حالا، بوی دردسر می‌آید. نمی‌دانم با این مسائل، اتفاقی که افتاده را بگویم یا نه؟ زودتر از آنچه فکر می‌کردم رسید. با اینکه خستگی و ناراحتی از سر و رویش می‌بارد، بین جمع می‌نشیند و سعی دارد به زور بخندد. حسن به شوخی می‌پرسد: -خب مهندس، چرا نموندی شام هیئت رو بخوری؟ مصطفی اما انگار اصلا قضیه را نگرفته است. آرام می‌گوید: - من ابدا شام اونجا رو بخورم! حسن می‌فهمد حال مصطفی خوب نیست و نباید ادامه دهد. خود حسن هم این مدت چندان سرحال نبود. جدی می‌شود: -چه خبر بود؟ مصطفی پوزخندی عصبی می‌زند: -فکرش رو بکن! من رو انداختن بیرون، فقط برای اینکه لخت نشدم! مرتضی پابرهنه می‌دود وسط بحث: -پس بگو! از این ناراحتی! مصطفی حتی متوجه طعنه کلام مرتضی هم نمی‌شود. وقتی دوباره پوزخند می‌زند، می‌فهمم که روی مرز انفجار است. بی سر و صدا بلند می‌شوم و می‌روم به آشپزخانه. مادرها آن‌جا را گوشه دنجی یافته‌اند برای حرف زدن. به مادر مصطفی می‌گویم: -ببخشید مصطفی یکم ناراحته، میشه براش گل گاو زبون دم کنم؟ چشمان مادر گرد می‌شود: -چرا؟ از چی؟ -بخاطر همین کارای مسجدشون! -بیا مادر آب رو گذاشته بودم برای چایی جوش بیاد، حالا برای همه گل گاو زبون دم کن. اونجاست. دستانم در آشپزخانه کار می‌کند و گوش‌هایم در پذیرایی. مصطفی دارد از که به خورد مردم محب اهل بیت(ع) می‌دهند، می‌گوید و حرص می‌خورد: -خیلی قشنگ گفت دین از سیاست جداست و اسم جمهوری اسلامی رو گذاشت طاغوت! خیلی راحت به مدافعان حرم توهین کرد، خیلی قشنگ از اسراییل طرفداری کرد، ما هم که هویجیم این وسط! معلوم نیست ما چه کم کاری کردیم که اینا انقدر علنی میان حرف می‌زنن! مگه اینجا بسیج نداره که اینا فکر کردن خونه خاله‌س؟ هرچی دلشون می‌خواد میگن و در و دیوار رو لعن و تکفیر می‌کنن و گیر میدن به مرگ بر آمریکای ما! مصطفی بدجور دور برداشته.حق هم دارد. خطر این انحراف خطر کمی نیست. حسن حرف من را می‌زند: -میگی چه کنیم سیدجان؟ بریم جمع‌شون کنیمم مردم کفن پوش میان جلومون وایمیستن! اینا دارن از نیروی مردم استفاده می‌کنن! ندیدی چقدر شیخشون رو احترام می‌کردن؟ حتم دارم خیلی‌ها به خیال خودشون اینجا شفا هم گرفتن! یه درصد فکر کن تعطیلش کنیم! خر بیار و باقالی بار کن! مصطفی که تا الان نگاهش روی زمین است، سر بلند می‌کند: -همین فردا یه جلسه اندیشه ورز بذار ببینم باید چه گلی به سرمون بگیریم! کاش حداقل سیدحسین بود... در آستانه در آشپزخانه می‌ایستم و به مریم علامت می‌دهم. مریم ابرو بالا می‌اندازد و لب می‌گزد یعنی حرفش را هم نزن! راست هم می‌گوید. امشب مصطفی اصلا آمادگی ندارد بگویم خطر بزرگ‌تر هم هست. کاش گل گاو زبان‌ها زودتر دم بکشد! 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی... 🌿🕊@Avaye_rahmat
https://harfeto.timefriend.net/16688858235460 لینک ناشناس هر سخنی هست بفرمایید😍
به رسم هر روز صبح 🌱السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🤍 🌿🕊@Avaye_rahmat
۵ صلوات برای فرج منجی عالم بفرستید تا ۳ پارت امشب رو بزاریم 🤍🌱
آواۍ‌ رَحمت🕊
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #چهارم به روایت الهام می‌دانم این روزها کارش زیاد است
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت به روایت حسن دلم خوش است که جلسات پرسش و پاسخ به قدرت خودش باقی است. حاج آقا محمدی هم از آن خوبان روزگار است که توانسته در دل بچه‌ها جا باز کند و جواب سوال‌ها را بدهد. این روزها، هرکس حرف از کربلا و اربعین می‌زند هوایی‌ام می‌کند بدجور. خیلی از دوستانم عازمند. تلوزیون و رادیو هم انگار بودجه می‌گیرند که آتش به دل جامانده‌ها بزنند! شب‌های جمعه، هم من و هم مصطفی کلا ویرانیم. چرا ما نرویم؟ اصلا خودم می‌روم دنبال کارهایش. با مریم و مصطفی و الهام را هم می‌بریم. متین را صدا می‌زنم که بیاید سینی چای را ببرد. مصطفی نشسته روی چهارپایه و چنگ در تشت پر از کف، لیوان می‌شوید. هردو ساکتیم و گوش می‌دهیم به بحث‌های بچه‌ها و سوالات‌شان. مصطفی، بهم ریخته و کمی عصبی با لیوان‌ها کشتی می‌گیرد. پیداست که اینجا نیست و در حرف‌های بچه‌ها سیر می‌کند. ناگهان سر بلند می‌کند و کلا دست از کار می‌کشد. دست کفی‌اش را می‌زند زیر چانه‌اش و سراپا گوش می‌شود. -آخه ببینید، مگه حدیث نداریم که کسی که با امام علی(ع) دشمن باشه، بوی بهشت به مشامش نمی‌رسه؟ چرا ما باید با دشمن اماممون وحدت داشته باشیم؟ اینکه به ضرر شیعه‌ست! -کی گفته اهل سنت با اهل بیت دشمنن؟ اونا امام علی(ع) رو به عنوان خلیفه چهارم، داماد پیامبر، صحابی پیامبر و خیلی مقامات دیگه قبول دارن! خیلی هم برای اهل بیت احترام قائلند! خیلی از همین شهدای مدافع حرم سوریه که از حرم حضرت زینب(س) دفاع کردن و شهید شدن از اهل سنت بودن. الان شیعه و سنی دارن کنار هم زندگی می‌کنن، بله ممکنه یه جاهایی اختلاف فقهی و عقیدتی داشته باشیم ولی دلیل نمیشه با هم دشمن باشیم. صدایی که سوال می‌پرسد ناآشناست: - آخه شما مرگ بر آمریکا می‌گید، ولی خلفا رو لعن نمی‌کنید! چرا؟ مگه اونام دشمن اسلام نیستن؟ دشمن همین‌جاست! صدای حاج آقا برعکس صدای سوال کننده، آرامش دارد. آرامشی که نشان دهنده استحکام دلیل و عقیده است: - ما نمی‌گیم دشمن اهل بیت رو لعن نکنید، می‌گیم لعن نکنید! علنی لعن کردن فقط مسلمونا رو به جون هم می‌ندازه! ببینید داعش الان به بهونه این لعناست که سر شیعیان رو می‌بُره! ما می‌گیم به همسر پیامبر توهین نکنید! بله معصوم نبوده یه اشتباه بزرگ کرده؛ اما دلیل نمیشه شما به ناموس پیامبرت توهین کنی! بعدهم، ما که می‌دونیم حقیم! چرا برای اثباتش باید از توهین و لعن استفاده کنیم؟ این همه دلیل و آیه و روایت در اثبات حقانیت شیعه هست؛ حتی توی کتابای اهل سنت. چرا اونا رو مودبانه مطرح نمی‌کنید که بشه؟ ائمه ما مظهر عقلانیت و علم بودن، کجا دیدی ائمه با فحش و توهین با دشمنانشون صحبت کنن؟ ما باید ازشون الگو بگیریم، نه اینکه چهره‌شون رو خراب کنیم. -من به جوابم نرسیدم. چرا می‌گید مرگ بر آمریکا؟ اگه اونا کافرن و دشمن اسلامن، دشمن اهل بیتم کافره! -ببین آقا مسعود، ملاک مسلمون بودن اعتقاد به الله و نبوت حضرت محمد(ص).... همه صلوات می‌فرستند. حاج آقا ادامه می‌دهد: - و اعتقاد به قرآن و معاد و داشتن قبله واحده. هرکی اینا رو داشته باشه مسلمونه. بله البته اسلام بدون ولایت کامل نمیشه، اما نمیشه اسم اهل سنت رو کافر گذاشت. اونا یه کاستی‌هایی دارن، ولی دشمن نیستن. دشمن ما وهابی‌ها هستن که توی دامن عربستان و آمریکان و حسابشون کلا از اهل تسنن جداست. پس تا الان این شد که شیعه و سنی دو شاخه از یک ریشه و پیکره واحدن. اما امریکا و اسراییل، کافرن! صهیونیستن، دشمن اسلامن. می‌خوان کلا ریشه ما رو بخشکونن. معلومه که ما اگه از داخل باهم بجنگیم، نمی‌تونیم مقابل دشمن اصلی اسلام وایسیم. دشمن اهل بیت که فقط معاویه و یزید نیستن! اهل بیت همیشه دشمن دارن. -یه چیز دیگه، شما مشکل‌تون با قمه زنی چیه؟ 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی 🌿🕊@Avaye_rahmat
آواۍ‌ رَحمت🕊
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #پنج به روایت حسن دلم خوش است که جلسات پرسش و پاسخ به
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت به روایت حسن همه تعجب می‌کنند. حاج آقا با حوصله و بدون خستگی جواب می‌دهد: -آسیب زدن به بدن طبق فقه شیعه و سنی حرامه، امام حسینم راضی نیست به این کار. بعد هم، شما برین توی گوگل کلمه مسلمان شیعه رو به انگلیسی سرچ کنید، ببینید چه صحنه‌های دردناکی میاد از قمه زنی و عزاداری خار و غیره. مردم دنیا می‌بینن شیعه‌ها اینطورن، اونوقت اگه تو مثلا یه اروپایی علاقمند به اسلام بودی و اینا رو می‌دیدی، چه حسی پیدا می‌کردی؟ با خودت نمی‌گفتی اینا عقل ندارن، وحشی‌اند؟ تو حاضر بودی شیعه بشی و این کارا رو بکنی؟ قمه زنی باعث میشه شیعه چهره احمق و خشن پیدا کنه. این تهمته به اهل بیت و قرآنی که آسیب زدن به نفس رو حرام کردن. صدای علی می‌آید که می‌گوید: -بچه‌ها برای امشب کافیه، داره دیر میشه! حاج آقا فرار نمی‌کنن که! بقیش باشه برای بعد. بچه‌ها با کمی اعتراض تسلیم علی می‌شوند. حاج آقا برای حرف آخرش می‌گوید: -بچه‌ها به عنوان شیعه واقعی، باید دشمنان الان اهل بیت رو بشناسیم و باهاشون دشمنی کنیم و دوستان رو هم بشناسیم و باهاشون دوستی کنیم. الان ادامه دهنده راه اهل بیت ولی فقیهه، حضرت آقا می‌فرمایند ما تشیعی که مرکز تبلیغاتش لندن باشه رو نمی‌خوایم. باید حواسمون باشه کیا حرف تفرقه و قمه زنی می‌زنن... مصطفی دستانش را می‌شوید و بین بچه‌ها می‌رود؛ من هم پشت سرش. دعای کمیل می‌خوانند و زیارت عاشورا. مصطفی بین زیارت آرام می‌گوید: -ببین، لعن قبل سلامه! انگار تا از دشمن فاصله نگیری نمیای توی دامن دوست! راست می‌گوید. یک لحظه جرقه‌ای در ذهنم می‌خورد: -توی قرآن هم خدا اول فرموده: «اشداء علی الکفار، بعد رحماء بینهم.» دیگر حرفی نمی‌زنیم. شب جمعه است و ویران ویرانیم. علی قشنگ می‌خواند؛ طوری می‌خواند که انگار دقیقا در بین الحرمین ایستاده. مصطفی همراهش دم می‌گیرد: -شب‌های جمعه می‌گیرم هواتو/ اشک غریبی می‌ریزم براتو... بیچاره اون که حرم رو ندیده/ بیچاره‌تر اون که دید کربلاتو... بیچاره ما که از او جا مانده‌ایم! 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی 🌿🕊@Avaye_rahmat
آواۍ‌ رَحمت🕊
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #شش به روایت حسن همه تعجب می‌کنند. حاج آقا با حوصله و
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت به روایت مریم -پس شمام متوجهش شدید؟ دارن آروم آروم بچه هیئتی‌هامون رو جذب می‌کنن! به الهام چشم غره می‌روم که بگوید. الهام اخم می‌کند یعنی: «هنوز وقتش نیست.» حاج آقا دستی به تسبیح عقیق می‌کشد. دانه‌های تسبیح بهم می‌خورند و سکوت چند ثانیه‌ای جلسه را بهم می‌زنند. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: -فعلا نمی‌خواد تند برخورد کنید. فقط باید جذب مسجد رو بیشتر کنیم و روشنگری اینجا انجام بشه. مردم خودشون می‌فهمن، به شرطی که ما هم حقیقت رو بگیم. مصطفی آرام ندارد. حالت نشستنش را تغییر می‌دهد و می‌گوید: -حاجی اینا خیلی مشکوکن! خیلی بی مهابا دارن سم پراکنی می‌کنن! انگار پشت‌شون گرمه! حسن که تا الان با انگشتانش ور می‌رفت، می‌گوید: -شایدم تازه کارن و داغن و نمی‌دونن چه خبره و نباید انقدر تند برن! مصطفی کمی به جلو خم می‌شود: -مگه اینجا بسیج نداره؟ خب شورای بسیج کارش همینه دیگه! یه گزارش رد می‌کنیم؛ اگه توجه نکردن خودمون می‌ریم با ضابـ... حاج آقا دستش را به نشانه‌ ایست جلو نگه می‌دارد: -وایسا آقاسید! می‌دونم نگرانی، ولی نمیشه که چکشی، یهو بری همه رو بریزی توی گونی! بذار اول مردم رو روشن کنیم که اگه کاری کردیم، مردم توجیه شده باشن! -از اینا بعید نیست، به یه جاهایی وصل باشنا... -اون دیگه وظیفه بسیج نیست. کار نیروی انتظامی و سپاهه که ته و توی ماجرا رو دربیاره. علی آقا که تا الان داشت صورت جلسه می‌نوشت، سر بلند می‌کند: -پس تکلیف این هیئت محسن شهید معلوم شد. حسن رو به مصطفی می‌کند: - قرار شد چه کنیم پس؟ مصطفی شمرده می‌گوید: -روشنگری می‌کنیم و گزارش می‌دیم که مواظبشون باشن. نفسش را با صدای بلندی بیرون می‌دهد و رو به ما می‌کند: -خانما، شما حواستون به جلسات زنونه باشه، ببینید اگه جلسه زنونه این مدلی هست، حتما گزارش بدید. الهام آب گلویش را فرو می‌دهد و می‌گوید: - اتفاقا یه مسئله مهمه که می‌خوایم بگیم. مصطفی پیداست که پاهایش خواب رفته. چهارزانو می‌نشیند و می‌گوید: - بفرمایین. الهام نگاهی به فاطمه می‌کند و از او کمک می‌خواهد. فاطمه با ابرو اشاره می‌کند که خودت بگو. الهام شروع می‌کند: -راستش چندروز پیش، فاطمه خانم از طرف یه دوستاشون دعوت می‌شن به یه مجلس روضه زنونه. گویا بخاطر نذر یه مادر شهید، این مجلس هر هفته روزای صبح جمعه دایره؛ اما فاطمه خانم چیزایی دیدن که قابل تامله. الهام از این راه ادامه حرف را به فاطمه پاس می‌دهد. فاطمه صدایی صاف می‌کند و می‌گوید: - درسته. توی نگاه اول یه جلسه روضه زنونه بود، اما رفتار عجیبی داشتن. مثلا به جز قهوه و شیرینی چیزی ندادن و گفتن هزینه صبحانه رو بین فقرا تقسیم می‌کنن. یا به جای مداحی، چندتا دختر اومدن فلوت زدن و یه خانم یه شعر غمگین خوند و غم نوازی کردن. حالا اینا مهم نیست، اصل مطلب، صحبتای خانمیه که توی مراسم بود. اگه بخوام خلاصه بگم، یکی خیلی تاکید می‌کرد روی برابری زن و مرد، یکی هم معتقد بود نوجوون‌ها باید آزاد باشند تا خودشون دین و راه زندگیشون رو انتخاب کنن! یعنی یه جورایی می‌خواست بگه ملاک حقانیت دین، تشخیص خود فرده و مثلا من اگه فکر کنم مسیحیت درسته، پس درسته! و یه جورایی می‌گفت ایمان آدم به دینش ربطی نداره و همه ادیان می‌تونن حق باشن، چون اصل ایمان، محبته! مصطفی طوری اخم کرده که انگار می‌خواهد خودکار در دستش را با چشمانش ببلعد! می‌گویم: - البته اینایی که فاطمه خانم گفتن، برداشتی بود که ما از حرفای اون خانم داشتیم. مصطفی زیر لب می‌پرسد: -کجا بود این روضه؟ -توی همین محدوده بود، شاید یه چهارراه بالاتر. حسن دستی بین موهایش می‌کشد: -از زمین و زمون می‌باره! 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی 🌿🕊@Avaye_rahmat
وطن مادر است... بر چهره‌ی مادر پنجه نمی‌کشد، جز فرزند ناخلف! 🌿🕊@Avaye_rahmat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکرار کن😂 "سنگربان"پایگاهی است فرهنگی، در تقابل با تهاجم معاندان داخلی و خارجی. 🤲🇮🇷 ◍⃟🌴🕊@Avaye_rahmat
‏قطر به هواپیمای که روش شعار داشت اجازه فرود نداد و فرستاد عمان تا هواپیما رو عوض کنن و به قطر برگردن😂👍 آدم رو ‌یاد باباهایی میندازه که میگن این چه لباس جلفیه پوشیدی، برو عوض کن بعد بیا😁👌 🤲🇮🇷 ◍⃟🌴🕊@Avaye_rahmat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه تو این اوضاع مسیرتو گم کردی و توانایی تشخیص حق از باطل رو نداری حتما این کلیپ رو ببین. 🌿🕊@Avaye_rahmat
۵ صلوات برای فرج منجی عالم بفرستید تا ۳ پارت امشب رو بزاریم 🤍🌱
آواۍ‌ رَحمت🕊
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #هفت به روایت مریم -پس شمام متوجهش شدید؟ دارن آروم آرو
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت به روایت مصطفی نمی‌دانم، شاید هم من توهم توطئه داشته باشم و الکی نگرانم؛ اما فقط که من نیستم! همه بچه‌های بسیج دارند خودشان را می‌کشند که اقدامی بکنیم برای این فرقه‌ها. تازه معلوم نیست، این روضه‌ای که همسر سیدحسین رفته، حرف حسابش چیست؟ گرچه آن طور که خانم‌ها می‌گویند، عقایدش به بهایی‌ها می‌خورد. اگر بهایی باشند خیلی کارمان سخت می‌شود. این چندروز جملۀ «کاش سیدحسین بود» را مثل ذکر تکرار می‌کنم. اصلا مگر او فرمانده بسیج اینجا نیست؟ خودش باید بیاید کارها را جمع کند! راستش خسته شده‌ام از دست روی دست گذاشتن. می‌دانم نباید شتاب زده عمل کنیم، اما نمی‌شود عمل نکنیم! فعلا قرار شده انرژی‌مان را بگذاریم روی روشنگری. به بچه‌های فرهنگی گفته‌ام پوسترهایی در این موضوع طراحی کنند. باید جذب را بالا ببریم که دامنه تاثیرمان بیشتر باشد. تقه‌ای به در می‌خورد. نگاهی به کاغذهای روبه‌رویم می‌اندازم. بیشتر ایده‌های بچه‌ها مثل هم‌اند. من هم نمی‌توانم تنها انتخاب کنم، باید بگذارم برای بعد. اجازه ورود می‌دهم. الهام که در را باز می‌کند و مبهوت به من خیره می‌شود. تازه می‌فهمم کجا نشسته‌ام. چهارزانو بین انبوه کاغذ و پوشه نشسته‌ام. الهام خنده‌اش می‌گیرد: -مصطفی این چه وضعیه؟ خستگی از تنم می‌رود و می‌خندم: -داشتم مدارک و پرونده‌های بچه‌ها رو مرتب می‌کردم... الهام خنده کنان می‌گوید: - باشه بابا، فهمیدیم مسئولیت پذیرید آقای جانشین فرمانده. ولی این کارا وظیفه نیرو انسانیه ها! -مهدی بیچاره این چندروز خیلی زحمت کشید، مادرش حالش خوب نبود، گفتم بره خونه. الهام چادرش را دور کمر می‌پیچد و روبه‌رویم می‌نشیند: - کمکی از دست من برمیاد؟ -من که از خدامه کمک از دست شما بربیاد! -پس برمیاد پوشه‌ای را که دستم است، کنار می‌گذارم و می‌گویم: -برای این روضه زنونه فکری کردین؟ -فاطمه خانم اذیت میشه هر هفته بره. قرار شد من یا مریم بریم هرهفته، ببینیم چی میگه. کسی که نمیاد تابلو دستش بگیره بگه من بهایی‌ام، من آتئیستم، من فلانم... سخت میشه فهمید. -نه، منظورم اینه که به نظرت با سم پراکنیاش چه کار باید کرد؟ لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و دست می‌زند زیر چانه‌اش: -چون بانی مراسم یه مادر شهیده، مردم خیلی بهش اعتماد دارن. حالا یا مادر شهیده عامده، یا جاهل. این رو نمی‌دونم! -اسم شهیدشون چیه؟ -نمی‌دونم... نه من، نه فاطمه خانم، اسم و عکسی ازش ندیدیم... مردم اینطور می‌گفتن. یعنی میگی؟ حس می‌کنم کامم تلخ می‌شود. به سختی می‌گویم: -آره. غبار نگرانی لبخندش را محو می‌کند. برای اینکه آرام‌تر شود، می‌گویم: - شما فقط شبهاتش رو بشناسید، توی جلسات خودمون جوابش رو بدید یا بگید حاج آقا جواب بده. اینطوری مردمی که این شبهات رو نشنیدن هم واکسینه میشن. گله‌مندانه می‌گوید: -مشکل اینه که جذبمون از جوون‌ترها پایینه. اکثرا خانمای بزرگن. -خب خانمایی که سنشون بالاتره، مادر هستن و خیلی تاثیرگذارن. برای همین اینم دست کم نگیر. بعد هم بگو هرکسی از جوونا و نوجوونا که بتونه دونفر رو جذب کنه، جایزه داره. همان‌طور که نگاهش به زمین است و مشغول جمع کردن پرونده‌ها، می‌گوید: -اومده بودم بگم پدرت گفتن جور شده خونوادگی بریم کربلا. 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی 🌿🕊@Avaye_rahmat
آواۍ‌ رَحمت🕊
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #هشت به روایت مصطفی نمی‌دانم، شاید هم من توهم توطئه دا
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) قلبم از ضربان می‌ایستد. ناخودآگاه چشمانم می‌جوشد، اما نمی‌گذارم ببارند. صدایم از پشت بغض نفس گیرم به سختی شنیده می‌شود: -راست میگی؟ پیاده؟ چشمان او هم می‌درخشد؛ اما او هم نمی‌بارد: -آره... راست میگم... پیاده... پیاده را که می‌گوید، یک خط نازک روی صورتش کشیده می‌شود. از چشمش تا پایین. حس می‌کنم قلبم دارد می‌سوزد. به زمین خیره می‌شوم و یک کلمه از آن همه حرف را به زبان نمی‌آورم؛ خودش می‌فهمد: - آره می‌دونم، الان نمیـ... جمله‌اش تمام نشده، باران می‌گیرد. حتما قلب او هم می‌سوزد. هیچ حرفی لازم نیست برای فهمیدن اینکه اگر ما برویم، سنگر خالی چه می‌شود؟ الهام خیلی تلاش کرد جلوی من خودش را نگه دارد و اشک‌هایش را سر به راه کند، اما نتوانست. من هم قبول ندارم که مرد گریه نمی‌کند. مرد اگر گریه نکند، قلب ندارد. مرد، بی قلب هم مرد نیست. برای اثبات مردانگی‌ام هم که شده، مثل بچه‌ها می‌زنم زیر گریه. هردو، مثل بچه‌ها شده‌ایم. مثل بچه‌هایی که زمین خورده‌اند و بابا می‌خواهند که بلندشان کنند. مثل بچه‌هایی که کتک خورده‌اند، بابا میخواهیم! حسن و مریم هم دل‌شان نیامد این وضع را رها کنند. اگر قرار به یاری اباعبدالله باشد، این‌جا صدای هل من ناصر را بهتر می‌شنویم. خودمان با خنده و اشک پدر و مادرها را بدرقه می‌کنیم و اشک پشت سرشان می‌ریزیم. نگاه‌مان پر از التماس دعاست؛ آنقدر هوایی شده‌ایم که دل‌مان زودتر از آن‌ها به کربلا می‌رسد. پدر و مادر که می‌روند، حس می‌کنم تمام روح و تنم درد می‌کند. الهام و مریم با صورت خیس به دیوار تکیه داده‌اند؛ مثل دختربچه‌ها. حسن هم سرش پایین است و بغضش را می‌خورد. فکر کنم حسن معتقد است مرد نباید گریه کند. دستی به صورتم می‌کشم و به حسن می‌گویم: -تو هم روحت درد می‌کنه؟ حسن هم بچه می‌شود. خودش را در آغوشم می‌اندازد و مثل بچه‌ها می‌شکند. دل‌مان بابا می‌خواهد. 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی 🌿🕊@Avaye_rahmat
آواۍ‌ رَحمت🕊
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #نه (مصطفی) قلبم از ضربان می‌ایستد. ناخودآگاه چشمانم
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) ذولجناحم را می‌برم داخل حیاط مسجد و روی جک می‌زنم. هنوز قفل نزده‌ام که صدایی شبیه صدای تصادف، باعث می‌شود سرم را بلند کنم. از داخل کوچه سر و صدا می‌آید. سراسیمه به کوچه می‌روم. هنوز ازدحام طوری نیست که نبینم حاج آقا محمدی، خون‌آلود روی زمین افتاده. با دیدن این صحنه دو دستی می‌زنم توی سرم و خودم را می‌رسانم به حاج آقا که الان نشسته است و دست و پایش را می‌مالد. نمی‌دانم باید چکار کنم. حاج آقا که درد و خنده‌اش باهم درآمیخته می‌گوید: - زد و رفت پدر صلواتی! -چی شد حاج آقا؟ کی زد؟ الان خوبین؟ وایسین... تکون نخورین تا زنگ بزنم اورژانس... -چرا انقدر شلوغش می‌کنی؟ در حد یه زمین خوردن بود! حاج کاظم (خادم مسجد) درحالی که لیوان آب را دست حاج آقا می‌دهد و با دستمالی خون روی صورتش را پاک می‌کند، می‌گوید: -یه موتوری دوترک بود... اومد زد، یه چیزی گفت و رفت! رو به حاج کاظم می‌کنم: - پلاکش رو کسی برنداشت؟ حاج کاظم کمی فکر می‌کند و می‌گوید: -نه! آخه پلاک رو با یه چیزی پوشونده بود، لامروت! -نشنیدین چی گفت؟ حاج آقا جواب می‌دهد: -چرا... بعدا بیا به خودت بگم. علی و حسن که تازه رسیده‌اند، نفس نفس زنان جمعیت را می‌شکافند و از اوضاع می‌پرسند. به علی می‌گویم به اورژانس زنگ بزند و به حسن می‌سپارم مردم را متفرق کند. حاج آقا همان‌طور که دستش را از درد گرفته، می‌گوید: -نماز جماعت تعطیل نشه ها، آقاسید! خودت یا حاج کاظم وایسین جلو، مردم نمازشون رو بخونن... نگاهی به حاج کاظم می‌کنم: - من که می‌خوام با حاج آقا برم بیمارستان... دست خودتون رو می بوسه! حاج کاظم چاره‌ای جز پذیرش ندارد. آمبولانس می‌رسد و حاج آقا را به زور و اصرار من داخلش می‌گذاریم. خودم می‌نشینم کنار حاج آقا و علی و حسن می‌روند دنبال کارهای کلانتری. می‌پرسم: -چی گفت حاج آقا؟ -منم دقیق نشنیدم؛ ولی انگار گفت تو طرفدار دشمن اهل بیتی و با مرجعیت در نیفت و اینا... باورم نمی‌شود. یعنی آنقدر حواس جمعند و...توضیح دیگری لازم نیست تا بفهمم کار کیست. معلوم است عده‌ای از حرف‌های اخیر حاج آقا درباره شیعه انگلیسی دردشان آمده که... فکر کرده‌اند خانه‌ی خاله است که بیایند و بزنند و دربروند. نشانشان می‌دهم، اینجا بسیج دارد! 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی 🌿🕊@Avaye_rahmat
هدایت شده از  آواۍ‌ رَحمت🕊
۵ صلوات برای فرج منجی عالم بفرستید تا ۳ پارت امشب رو بزاریم 🤍🌱
آواۍ‌ رَحمت🕊
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #ده (مصطفی) ذولجناحم را می‌برم داخل حیاط مسجد و روی جک
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) نیروی انتظامی می‌گوید فعلا نمی‌تواند اقدام جدی کند قرارشده ما نگران نباشیم و همان‌طور که پیش رفته‌ایم رصدشان کنیم و به سپاه گزارش دهیم. مثل اینکه واقعا کاری از دستم برنمی‌آید. حداقل تا زمانی که سیدحسین برسد.برای نماز مغرب به مسجد می‌رسیم. این‌طور که معلوم است، باید یکی دو روز حاج کاظم نماز را بخواند. هنوز پایم به حیاط نرسیده که صدای همهمه چندتا از بچه‌ها یادم می‌اندازد که ذوالجناح را قفل نزده بودم. می‌روم به جایی که بچه‌ها ایستاده‌اند. متین مرا که می‌بیند با چهره‌ای نگران به سمتم می‌آید: -آقا سید، فکر کنم موتور شما رو زدن! قدم تند می‌کنم و به متین می‌گویم: -یعنی چی که موتور من رو زدن؟ -نمی‌دونم... عصر یکی دونفر با ماسک اومدن با چماق افتادن به جونش؛ ولی خیلی خسارت نزدن چون ما زود رسیدیم. به ذوالجناح که روی زمین واژگون شده، می‌رسم. یکی از آینه‌هایش شکسته و بعضی قسمت‌هایش کمی تو رفته؛ رنگ‌هایش هم کمی ریخته. کامران می‌گوید: -وقتی ما رسیدیم در رفتن. یکی‌شون‌ می‌خواست با اسپری، یه چیزی رو زمین بنویسه ولی نتونست، امونش ندادیم. نگاه را از ذوالجناح می‌گیرم و به متین می‌گویم: - نرفتین دنبالشون؟ به جای متین، جوانی غریبه هم‌سن خودم پاسخ می‌دهد: - چرا من سعی کردم برم؛ ولی گمشون کردم. جمله حسن در ذهنم چرخ می خورد که: -از زمین و زمان برایمان می‌بارد! مگر چقدر غفلت کرده‌ایم که آنقدر جسور شده‌اند؟ آنقدر ذهنم درگیر است که فراموش می‌کنم بپرسم جوان تازه وارد کیست. با همان صدای گرفته به بچه‌ها می‌گویم: -برید نماز دیر میشه الان... حتما انقدر بهم ریخته و درب و داغون هستم که سریع حرفم را گوش کنند و بروند. اما خودم هنوز نشسته‌ام. نمی‌دانم چکار کنم و چه موضعی بگیرم مقابل این‌همه گستاخی؟صدایی مهربان از بالای سرم می‌گوید: - نمی‌خوای بریم نماز اخوی؟ غصه نخور درستش می‌کنیم... سرم را که بلند می‌کنم، همان جوان تازه وارد را می‌بینم که با لبخندی شیرین، دست به طرفم دراز کرده. در آن شرایط و فشار روحی، لبخند برایم بهترین مرهم است. نمی‌دانم چرا چهره‌اش مرا یاد سیدحسین می‌اندازد و مهرش به دلم می‌نشیند. انقدر که برای چندلحظه مشکلات از یادم می‌رود و بلند می‌شوم که به نماز برسم. بعد از نماز، دستم را می‌فشارد و لبخند می‌زند: - آقا سیدمصطفی که میگن شمایید؟ من هم به زور می‌خندم: -بله... دستم را محکم‌تر می‌فشارد: -عباسم... دوست سیدحسین آقا... قرار شده بود بیام به عنوان مربی سرود درخدمت باشم. تازه یادم می‌افتد تا سیزدهم آبان یکی دو روز بیشتر نمانده و هیچ کاری نکرده‌ایم. می‌دانم برای آماده کردن سرود دیر است. عباس هم این را از نگاهم می‌فهمد: -حالا روز دانش آموز نشد، برای پنجم آذر یه چیزی آماده می‌کنیم... کلا خوبه مسجد یه گروه سرود داشته باشه... کار دیگه ای هم اگه از دستم براومد درخدمتم. هنوز حرف‌هایش کامل در ذهنم تحلیل نشده که حسن مثل اجل معلق می‌رسد: -به! عباس آقا... چه عجب ما شما رو دیدیم بعد عمری! تازه دوزاری‌ام می‌افتد که عباس از دوستان قدیمی سیدحسین بوده. اما چرا من تا الان ندیده بودمش؟ از حسن که می‌پرسم، می‌گوید او هم تا دیشب که سیدحسین زنگ زده بوده، اسم عباس را نمی‌دانسته و فقط چندبار او را با سیدحسین دیده بوده. همان اول هم مهر عباس به دلم نشست. الان هم که سیدحسین معرفی‌اش کرده، بیشتر دوستش دارم. چشمانش همیشه می‌خندند. 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی 🌿🕊@Avaye_rahmat