#از_کدام_سو
#قسمت_سی_و_یکم
مصطفی را که می بینم دلم می خواهد که نبینمش. دستش را به نشانه ی تسلیم بالا می آورد و می گوید:
- بـه جـان خـودم سـه بـار تـا حـالا تا دم خونه شـون رفتـم، امـا نمی دونم چی بگم. آخه من و جواد با هم رابطه ای نداشتیم که حالا بخوام...
صبر نمی کنم تا ادامه بدهد. آقای مدیر دارد صدایم میکند. می روم...
*
نوشـابه را که از روی میز برمی دارم دسـتی پول می گذارد و درخواسـت نوشـابه می دهـد. صدایـش آشناسـت، سـر برمی گردانـم. مصطفـی محبـی اسـت. نوچـه ی آقـای مهـدوی. ازش خوشـم می آیـد خرخـوان شـری اسـت و ازش متنفرم؛ چون هر جای مدرسـه که اتفاقی می افتد ایـن نخالـه هـم هسـت. یـک دیوانه ی تمام عیـار که همیشـه موهایش را کوتـاه نگـه مـی دارد. مـن کـه معتقـدم اگـر مثل آدم می گذاشـت بلند باشد، برایش صف می کشیدند. از آن لذت حرام کن هاست.
- ا سلام جواد! چطوری؟
چنان سفت بغلم می کند که انگار...
- تسلیت می گم. باور کن چند بار اومدم تا دم خونه تون اما خب روم نشد. خوبی؟
الآن حـال مـن شـبیه خوب هاسـت؟ بد هـا را یک جـا در خـودم جمـع کرده ام.
- بشین بشین. منم اومدم یه چیزی بخورم.
نمی گفـت هـم می خواسـتم بنشـینم. مثـل مـن یـک نوشـابه می خـرد و مقابلم صندلی را عقب می کشـد و می نشـیند. خوب اسـت که ادای مادر مهربان را درنمی آورد و راحتم.
- تو هم با آقای مهدوی قرار داری؟
- نه! چه قراری؟
- کـوه دیگـه! دو هفتـه اسـت زده زیـر برنامه مـون نمـی آد تـا بالاخـره بـا تهدید و خواهش قبول کرده الآن بریم. منتظر تماسشم. مصطفـی مهـره ی مارمولـک دارد چـون رییسـش مهـدوی، مهـره ی مـار دارد. نمی ِدانـم چـه گفـت کـه بـا همین شـلوار تنگ لـی راه افتادم و الآن هـم نصـف کـوه را بـالا آمده ایـم. خـوب اسـت کـه کفـش کتانـی پایم بود. حال و حوصله ی بچه ها را ندارم به خصوص که اصلا دوزار
هم قبولشـان ندارم. آقای مهدوی مثل بچه ها شـده اسـت کنارشـان. یـک شیشـه ی نوشـابه پیـدا می کننـد و هـدف می گذارنـد. از داد و قـال و خنده هایشـان نمی فهمـم کـه کـی مـن هـم یـک سـنگ برداشـته ام تا نشانه بروم. دو گروه شده ایم؛ مهدویون و افکاریون. آن ها سرگروهشان از بچه هـای قدبلنـد سـوم اسـت کـه فامیلـش «افـکاری» اسـت. مصطفی هم می شـود داور و گزارشـگر. قرار می شـود گروه بازنده کولی بدهـد. مصطفـی شـور مسـابقه اسـت بـا داوری مسـخره و حرف هـای تفرقه اندازش و شیشه ای که سروته گرفته به عنوان میکروفون.
- هر گروهی که من رو کول می کنه بگه تا برنده اعلامش کنم.
- تو که نمره ی انضباط نمی خوای؟
- مـن طبـق عدالـت رفتـار می کنـم. اصـلا حقـوق بشـر رو مـن نوشـتم و نمی تونـم خلافـش رفتـار کنـم. حـالا اعـلام کنیـد کـی کولـی مـیده تـا بتونم درست داوری کنم.
آقای مهدوی، سنگی طرف مصطفی پرت می کند و می گوید:
- حداقل اینجا بذار از دست اجنبی ها راحت باشیم. سازمان ملل با این داوری و عدالتت!
ادامه دارد...
.📚✏️📚.
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_و_دوم
نشـانه گیری ها انقـدر خـراب اسـت کـه بچه هـا زیرمیـزی بـه مصطفی می دهنـد و تـا مصطفـی می آیـد اعـلام موضـع کنـد سـنگ یکـی از بچه های گروه ما شیشـه را متلاشـی می کند و خورده هایش راهی دره می شود. کوه به لرزه می افتد زیر پای گروه افکاری که با تمام توان فرار می کنند به سمت بالا. هر چه سنگ دم دست داریم پرت می کنیم طرفشان تا از تیررس دور می شـوند. آنها که می روند دنیا هم به آرامش می رسـد. البته اگر مصطفی بگذارد. با میکروفون کذایی اش می آید مقابل آقای مهدوی که هنوز نگاهش رد بچه هاست و نفس نفس می زند.
- از اینکه در این مبارزه ی نفس گیر، رودست خوردید حستون چیه؟
- حس برجام خوردگی دارم! برو بچه...
- اسـتاد قبـول داریـد کـه دنیـا همش همینه. سـنگ اسـت و شیشـه و آدم های حقه باز انگلیسی مسلک!
آقـای مهـدوی نـگاه از افکاریـون کـه حـالا آن بـالا ولـو شـده اند و بـه مـا می خندند برمی دارد و دست به پهلو چشم تنگ می کند توی چشمان مصطفی.
- تلافی اونا رو سر تو در می آرم. برو.
مصطفی میکروفون را سفت تر می گیرد و می گوید:
- می دونیـد اسـتاد، شـما یـک مبـارز هسـتید و بـاز هـم می دونیـد منظـورم از مبـارزه چیـه؟ بـرای کسـی مثـل مـن و شـما خیلـی کمـه کـه بخواهیم بجنگیم، تلاش کنیم برای اینکه سوار شدن بر کول دیگران نصیب مون بشه. تا مهدوی خم می شود سنگی بردارد، مصطفی ده متر دور شده است و صدایش اما هنوز می آید:
- خودتون اینا رو یادمون دادید. مبارزه برای آزادی از بدی ها، نه فقط نـان و آسایشـمان! خدایـا تـو شـاهد بـاش کـه مـا بـرای حـرف حقـی کـه می زنیم سنگ می خوریم! مهدوی سر تکان می دهد و می خندد.
- و برای این حق می میریم. ای کوه ها! ای سنگ ها!...
بچه ها میکروفون مصطفی را می کنند نشانه. می گویم:
- حرفـاش قشنگه. امـا بالاخره نون و آسایش هم نباشه زندگی نمی چرخه!
متعجب نگاهم می کند. می گویم:
- اما شما می گی کم ارزشه! من این حرفا رو نمی فهمم.
بچه ها دورمان می نشـینند و حرفم را می شـنوند. مهم نیسـت که چه فکری می کنند. مصطفی هم می آید. کفشش را درمی آورد و می تکاند و می گوید:
- اکثر دنیا فرهنگ شـون همینه. اصل دنیاسـت و نه چیز دیگه. بابای خـدا بیامـرزم سـعدی شـیرازی بـه مـن فرمـود خـور و خـواب و خشـم و شهوت، حالا به هر وسیله ای حتی با کشتن.
آقـای مهـدوی نمی خواهـد حـرف ادامـه پیـدا کنـد. بـه روی خـودش نمـی آورد و از تـوی کولـه اش ظرفـی درمـی آورد و درش را بـاز می کنـد. شیرینی ها را که می بینم گرسنه می شوم. می گویم:
- مگه تو نمی خوری، نمی خوابی، پول به دردت نمی خوره؟
مصطفـی شـیرینی اش را بـا چشـمان گشـاد شـده قـورت می دهـد و می گوید:
- من شخصا غلط کردم.
مهدوی سری به تاسف تکان می دهد و می گوید:
- این قسمت حیوانی زندگیه.
نیم خیـز می شـود بـرای بلنـد شـدن و رو می گردانـد سـمت بالا و سـوتی می زند برای بچه ها و با دست اشاره می کند:
- دیگه بریم داره غروب می شه!
ادامه دارد...
.📚✏️📚.
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
🌺❤️🌺
🌟زیارتحضرتمعصومه🌟
🥀السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
🥀السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَة
🥀السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِین
🥀السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن
🥀السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّه
🥀السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّه
🥀السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّه
🥀السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر
🥀یَا فَاطِمَةُ اشْفَعِی لِی فِی الْجَنَّة
🥀فَإِنَّ لَكِ عِنْدَ اللَّهِ شَأْناً مِنَ الشَّأْنِ❤️السلام علیک یافاطمه المعصومه❤️
🌺سالروز ورود خانم حضرت معصومه(س) به شهرقم °مبارکباد°🌺
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊🇮🇷🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊🇮🇷🕊❀✾••┈┈••