11.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺❤️🌺
🌹روبهروی گنبد تو...
🌹قلبامون میشن کبوتر...
🌹تشنهی یه جرعه نوریم...
🌹فاطمه دختر کوثر...
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊🇮🇷🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊🇮🇷🕊❀✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺❤️🌺
🌼۲۳ربيع الاول؛ سالروز ورود #حضرت_معصومهسلامالله به قم🌼
💙رهبرمعظم انقلاب💙
🌼ایشان موجب شد که قم پایگاهی شود که انوار علم و معارف اهلبیت را به سراسر دنیای اسلام منتقل کند.🌼
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊🇮🇷🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊🇮🇷🕊❀✾••┈┈••
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_و_سوم
مصطفـی کولـه ی آقـای مهـدوی را برمـی دارد. چنـد بـار دهانـش را بـاز و بسـته می کنـد تـا حرفـی بزنـد. مـن چـه راحتـم کـه هـر چـه می خواهـم می گویم. مصطفی سکوت می کند و من می پرسم:
- پس هر کار خوب و بد آدم که جسمانی بود، باید دیده نشه؟
مصطفی لبخند میزند. میدانم که آقای مهدوی نمی خواهد بحث را ادامـه بدهـد. مصطفـی مراعاتـش را می کنـد و مـن اهـل ایـن آداب نیستم. می پرسم چون دارم دیوانه می شوم!
- کارایـی کـه آدم انجـام مـی ده بـه خاطـر اینـه کـه می خـواد یـه لذتـی ببره، حالا یک سـری از علاقه های آدما سـطحی و پیداسـت. راحت می تونی ازشون استفاده کنی، وقتاتو بگذرونی و موقتی خوش باشی. یـه دسـته هـم عمیـق و اصلی انـد. مهـم اینـه که تـو بفهمی کـدوم برات منفعت داره کدوم بهت ضرر می زنه.
نفس می کشد عمیق و باز مکث می کند:
- همـه ی آدم هـا بیـن ایـن دو تـا علاقه هاشـون گیـر می افتنـد و همه ش هم درگیرند که کدوم رو انتخاب کنند. بیشـتر مردم هم از بس که به علاقه های عمیق توجه نکردند، خبر ندارند و می رن سراغ علاقه های سطحی شـون و با اون سـرگرم می شـن. فرقی هم نداره ها، یه وقت فکر نکنی آدمای دیندار اینطوری هسـتند، آدم هایی که هیچ مسـلک و دینی ندارند اینطور نیستند.
حرف هایش را هم می فهمم، هم نمی فهمم. می گویم:
- می خوای بگی اونی پیروزه که بره سراغ دومی.
سرش را کج می گیرد و از گوشه ی چشم نگاهم می کند و آرام انگار که دارد برای خودش حرف می زند می گوید:
- می خـوام بگـم کشـاورز بـه طمـع کاه کـه گندم نمی کاره! بـه امید گندم زراعت می کنه. ولی خب آخرش کنار گندم، کاه هم نصیبش می شـه. می خوام بگـم اونی از زندگی لذت می بره کـه تـوی دعوای بین خوشی فوری و لذت دایمی، بخواد دومی پیروز بشه. حداقل به خاطر اینکه زندگی خودش بهتر باشه بره سراغ دومی.
چقـدر حرف هایـش شـبیه دو دوتـا چهارتـای جلسـه های شرکت پدر اسـت. پـای پول که وسط می آید انسـان ها خـوب عاقلانـه عمل می کنند. اما چه طور با دین تطبیقش می دهد.
- سخت نیست جوادجان! همه کارها طبق سیستم خلقتیه.
حرفـش را نیمـه می گـذارد. صبـر می کنـم شـاید سـکوتش را رهـا کنـد. خنـده ام می گیـرد از اسـتدلالش. مختـرع از سیسـتم عامـل خـودش کاری بیشـتر نمی کشـد؛ و الا کـه، والا کـه چـی؟ یعنـی خیانـت شـده اسـت بـه بشـر کـه همـه چیـز را وارونـه تحویلـش داده اند. چشـمانم را نمی بنـدم تـا نخواهـم فکرهایـم را تحلیـل کنـم. کلافـه ام، انقـدر کـه حرف هـای مهـدی هـم نمی توانـد اداره ام کنـد. هـر چنـد کـه دارد پازل هایش را طوری می چیند تا بفهمم. بالایی هـا می رسـند و بچه هـای مهدویون می افتنـد دنبالشـان. آقـای مهـدوی می خنـدد و انگشـت تهدیـدی برایشـان تـکان می دهـد. مـن می مانـم و مصطفـی و مهـدوی. مصطفـی چیـزی می پرسـد که نمی شنوم و آقای مهدوی با مکث جوابش را می دهد:
- دوسـت داشـتن دلیل حرکت آدمه تـا به اون برسـه. مثل مـدرک که باعث می شه به خاطرش سختی درس و کلاس های مزخرف کنکور رو تحمـل کنـی. حـالا فکـر کـن کـه دو تـا خواسـته درونـت وجـود داره. یکیـش خیلـی مهـم نیسـت، یعنـی زندگیـت بهـش بنـد نیسـت، مثل روابـط غیرعادیـت بـا بعضیـا. امـا واقعیـت اینـه که قراره یـک عمر کنار همسـرت با آرامش زندگی کنی و چهل پنجاه سـال لذت ببری و این مهمـه. رگ حیـات زندگیتـه. خـوب ایـن تضاد و تفاوت هست، امـا مهـم اینـه کـه تـو انقـدر قوی باشـی کـه یه جنگ حسـابی راه بنـدازی، خودت رو قوی نشـون بدی، اولی رو بکشـی، بکشـی پایین و دومی رو حفظ کنی!
- ا آقا یعنی الآن دوست دخترامونو بکشیم؟
مهدی چنان خیز برمی دارد سمت مصطفی که فرصت نمی کند فرار کند. صـدای فریادهـای مصطفـی تمرکـزم را به هـم می زنـد. در راه برگشـت، همین مصطفای کتک خورده می پرسد:
- آقای مهدوی اگه تضمین جانی دارم سؤال بپرسم!
- بستگی به سؤال داره!
با شیطنت کمی فاصله می گیرد و می پرسد:
- اگر برم سراغ اولیش، مثل همه، مثل هر کی که الآن می بینی. چی می شه؟
- آزادی. کسـی نمی تونـه مجبـورت کنـه کـه سـراغ اولـی بری یـا دومی. آزادی آزادِ آزاد.
ادامه دارد...
.📚✏️📚.
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_و_چهارم
نمی دانم چرا جواد بی محابا گفت:
- دروغ می گی. مجبورم سراغ دومی برم.
مـن دروغ نمی گفتـم. از ایـن چنـد میلیـارد انسـان چنـد نفرشـان دارنـد مطابـق حـرف خالـق زندگـی می کننـد. آدم کـه زندانـی خـدا نیسـت تـا مجبـور باشـد مطابـق میـل زندانبـان بگذرانـد. تـازه در زنـدان هـم کسـی نمی توانـد فکـر و دل تـو را کنترل کند. امـا خیلی اعتقاد دارم که همیـن چنـد میلیـارد انسـان مثل اسـیر زندگـی می کنند و به کسـی که شـبیه نیسـتند آدم آزاده اسـت. همه اسـیر افکار و دل خواهی هایشـان هسـتنند. نمی خواهـم بحـث را ادامـه بدهـم. دوسـت دارم کمـی از
حرف هـا دور شـود و آرام شـود. سـا کت می مانـم و امیـدوارم مصطفـی که همه اش دارد نقش چوب را بازی می کند کمی شیطنت کند، اما واکنشی نشان نمی دهد.
- مـن بـا اولـی زندگـی کردم. تـو بهش می گی هوس زودگـذر، من می گم حـال کـردن. ایـن الآن همه گیـره. دنیـا بـه نقـد می گـذره نـه بـه نسـیه ی خدا.
مصطفی از نقش چوب درمی آید و تازه یادش می افتد که بحث کند:
- جـواد تـو چـرا فکـر می کنی که فقط شـماها خوشـید و هر کـس که راه و روش شـما رو نـداره، بـا جنـازه فرقـی نـداره؟ بابـا مـا هـم داریـم کیـف خودمون رو می بریم.
می ایستد به اعتراض:
- یه حرفی بزن!
حـرف کـه زیـاد زده ام؛ کاش می خواست تـا بشنود و عمقش را درک کند. حرف می زنم:
- اگـر سـراغ اولـی بـری خـودت آرامـش پیـدا نمی کنی، شاید بـا پول حروم، بـا ارتباط حروم، با شراب و رقص و سیگار ارضا بشی، اما باز هم آروم نمی شی. بعد هم کی گفته می تونی به همه ی خوشی هایی که دوسـت داری برسـی. خـودت داری می بینـی کـه هـر وقـت هر چی خواستی بهش نرسیدی. اون هایی هم که رسیدی آرامش روح برات نیاورده. یه خوشی موقت، یه آسایش کوتاه داشته اما...
- اما کاش مرگ نبود، حداقل همین قدر هم می موند خوب بود.
«حداقل» بدترین کلمه است. چرا وقتی که می تواند مثل خدا بشود، خودش را به حداقل لذت قانع می کند؟
- امـا مـرگ هسـت جـواد جـان! مریضـی هسـت! خیانـت دوسـتان و اطرافیان هست!
- و اگر بری سراغ دومی. سراغ لذت عمیق؟
راحتش می کنم:
- قطعا برای رسـیدن به این ها باید بعضی از دل خوشـی های سـطحی رو ببوسی بذاری کنار.
مسخره ام میکند. چون فکر می کند دارم مسخره اش می کنم:
- بعضیشون رو؟
کـی برسـم خانـه؟ آرامـش خانه را هوس کـرده ام و چای محبوب پهلو و خنده های بچه هایم را.
- آره جواد جان! اون بعضی خرابت می کنه. روحت رو آلوده می کنه، بوی تعفن می گیری! تو دین که هیچ، خیلی هاش هم تو عرف عقلی جامعـه بـده. یعنـی اگـه از آدم عاقـل بپرسـی ایـن کار خوبـه یـا بـد؟ بـا عقلش می گه بده، هرچند با نفسش می گه برو حالشو ببر.
- می شه اینا رو چشید.
- نه!
- سرکاریم پس؟
- کاملا نه هم که نه! اما به این زودی هم نمی شه بهش رسید. مبارزه که می گم به خاطر همینه.
- از کجا بفهمم دارم درست مبارزه می کنم؟
این سـؤال ذهنش اسـت اما هنوز دغدغه اش نیسـت. به ذهنش آمد و گفت. جواب نمی دهم. تا حالا سـعی کرده بود لحنش آرام باشـد، اما منفجر می شود.
- چرا این همه سختی؟ این همه رنج؟ چرا مهدی؟ چرا آقا معلم؟
داد می زند. بازوانم را گرفته و به شدت تکان می دهد. دستش را جدا نمی کنم. می نالـد. سرش را بـا دو دستش می گیـرد و خـم می شـود. بـه مصطفـی اشـاره می کنـم تـا برونـد و مقابلش زانو می زنم و شستم را می گـذارم روی شـقیقه هایش و آرام حرکـت می دهـم. ایـن اسـترس ها و ناراحتی های مدام، نتیجه ی همه ی لذتهای امروزی اسـت. به امثـال مـن می گویند افسرده، بـه مـا می گوینـد همیشـه ناراحـت. ولـی خودشـان دارنـد می بیننـد آنکـه بیـش از همـه دارد ناآرامـی و بدقلقـی می کنـد کسـی اسـت کـه از آغـوش خـدا بیـرون آمـده اسـت. چشـم رنگی ها دنیا را به آتش کشیده اند. بعضی را در شهوت می سوزانند و بعضی را با خون. دلم فریاد می خواهد. بـه خانـه کـه می رسـم چشـمم دنبـال محبوبـه می گـردد و پیدایـش می کنـم. ایـن لبخنـدش را کـه فقـط مخصـوص مـن می زنـد بـا دنیـا عـوض نمی کنـم. می فهمـد که الآن اندازه چهار پسـر بچـه به وجودش نیـاز دارم. بچه هـا را کـه می خوابانـد، می رویـم و تـا نیمه شـب زیر باران قـدم می زنیـم. کوچـه پس کوچه هـای تنگ و ساکت را بـالا و پاییـن می رویـم و می آییـم. بـوی خـاک خیـس خـورده، قطره هـای پرشـتاب و ریز آسـمانی و حضورش با شـیر داغ و قوتوی کرمان، بدن یخ کرده ام را گرم می کند.
ادامه دارد...
.📚✏️📚.
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••