eitaa logo
آینده سازان ایران
413 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/17372162498571 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
آینده سازان ایران
[#زاهدان_تسلیت🇮🇷] 👤 توییت #استاد_رائفی_پور ✍️ شورش در پایتخت و شهرهای دیگر، هم‌زمان ناامن شدن مرزها
گذرنامه «علی دایی» توقیف شد | دایی شنبه‌شب از ترکیه بازگشت 🔹شب گذشته یکی از نزدیکان علی دایی در گفت‌وگو با خبرنگاران ورزشی، خبر ضبط گذرنامه علی دایی هنگام بازگشت به تهران را تایید کرد. 🔹علی دایی که چندی پیش برای انجام کار شخصی به خارج از کشور سفر کرده بود، شب گذشته از استانبول به تهران برگشت.
آینده سازان ایران
😑آقا من به لباس عقیده ندارم دوست دارم لخت بیام بیرون تو خیابون... #زن_عفت_افتخار #حجاب تعجیل در ف
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آماری که کارشناسان سعودی به اصطلاح راستگو نمی توانند حتی بشنوند چه برسه به اینکه قبول کنند...👆🏼😏 زنده باد 🇮🇷... اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
🔴‏یک استاد دانشگاه در آمریکا توییت زده که چرا ایران از دیدن موی سر زن ها میترسه؟ ▪️یک محقق و نویسنده هم تو آمریکا کوتش کرده و نوشته چرا فرانسه از دیدن زنان باحجاب میترسه؟ ✍ منصوری
آینده سازان ایران
I[#احکام]l 💠کاشته #ناخن حرامه?! 🔻نکته: در این کلیپ از دست آقا استفاده شده و مشکل شرعی ندارد *با تشکر
[ 😇 ] ❓سوال: سلام حکم چت داخل فضای مجازی به چه صورت هست اگر کسی کارش داخل فضای مجازی باشه؟ 💭پاسخ: سلام علیکم. چت کردن با نامحرم اگر بدون قصد لذت و کلمات مهيج شهوت باشد و نسبت به عدم وقوع در حرام و مفسده مطمئن باشند، فى نفسه اشکال ندارد. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
🔴‏یک استاد دانشگاه در آمریکا توییت زده که چرا ایران از دیدن موی سر زن ها میترسه؟ ▪️یک محقق و نویسند
💬توییت به حق...😎😏👆🏼 - من در حال بحث با ی عرزشی + با سُم سختت نیست توییت میکنی ؟ زنده باد 🇮🇷... تعجیل در فرج آقا صلوات... اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_چهل_و_دوم برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر سپیدی که نقشی از شاخه‌های
تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. پیچ‌های گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبلی نشسته و عدس پاک می‌کند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم. با دیدنم، لبخندی زد و گفت: _بَه بَه! عروس خانم! خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش لوس کردم: _مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم! خندید و به شوخی گفت: _حالا نهار رو با من بخوری! شام رو می‌خوای چی کار کنی؟ حتماً به آقا مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟ دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: _نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم! از غذای مجلسی و پُر درد سری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید: _ماشاءالله! حالا بلدی؟ و مثل اینکه پرسش مادر داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم: _نه! می‌ترسم خراب شه! آخه مجید اونشب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما نشه، بیچاره میشم! مادر از این همه پریشانی‌ام خنده‌اش گرفت و دلداری‌ام داد: _نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزه‌اس! سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگه‌ای از نگرانی که در صدایش موج می‌زد، پرسید: _الهه جان! از زندگی‌ات راضی هستی؟ دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه متعجبم، باز سؤال کرد: _یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟ نمی‌فهمیدم از این بازجویی بی‌مقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد: _مثلاً بهت نمیگه چرا اینجوری وضو می‌گیری؟ یا مثلاً مجبورت نمی‌کنه تو نمازت مُهر بذاری؟ تازه متوجه نگرانی مادرانه‌اش شدم که با لبخندی شیرین جواب دادم: _نه مامان! مجید اصلاً اینطوری نیس! اصلاً کاری نداره که من چطوری نماز می‌خونم یا چطوری وضو می‌گیرم. سپس آهنگ آرامبخش رفتار پُر محبتش در گوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم: _مامان! مجید فقط می‌خواد من راحت باشم! هر کاری می‌کنه که فقط من خوشحال باشم. از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید: _تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟ در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأیید فرو آوردم و نگفتم هر بار که می‌بینم در وضو پاهایش را مسح می‌کند، هر بار که دست‌هایش را در نماز روی هم نمی‌گذارد و هر بار که بر مُهر سجده می‌کند، تمام وجودم به درگاه خدا دستِ دعا می‌شود تا یاری‌اش کند که به سمت مذهب اهل تسنن هدایت شود. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دست‌هایش پُر از کیسه‌های میوه بود و لب‌هایش لبریز از خنده. با آنکه حقوق بالایی نمی‌گرفت، ولی دوست نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش می‌دادم، می‌خرید. پاکت‌های میوه را کنار آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد: _الهه جان! برات پسته گرفتم! با اشتیاق به سمت پاکت‌ها رفتم و با لحنی کودکانه ابراز احساسات کردم: _وای پسته! دستت درد نکنه! خوب می‌دانست به چه خوراکی‌هایی علاقه دارم و همیشه در کنار خرید‌های ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت. ادامه دارد... ✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد تعجیل در فرج آقا صلوات... اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_چهل_و_چهارم تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم
دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گفت: _الهه! غذات چه بوی خوبی میده! خودم می‌دانستم خوراک میگویی که تدارک دیده‌ام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم: _نه! خیلی خوب نشده! و او همانطور که روی صندلی می‌نشست، با قاطعیتی مردانه جواب دلشوره‌ام را داد: _بوش که عالیه! حتماً طعمش هم عالیه! ولی خودم حدس می‌زدم که اصلاً خوراک خوبی از آب درنیامده و هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت می‌بُرد و مدام تعریف و تشکر می‌کرد. چند لقمه‌ای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کرده‌ام. از سرِ میز بلند شدم و با گفتن: _صبر کن ترشی بیارم! به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به دنیایی دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد: _صبر کردن برای ترشی که آسونه! سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد: _من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین! شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم: _مثلاً کجا؟ و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی به یادش آمده باشد، سری تکان داد و گفت: _یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم دیوونه می‌شدم! فقط دعا می‌کردم تو این مدت اتفاقی نیفته! با جملات پیچیده‌اش، کنجکاوی زنانه‌ام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت: _اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟ و چون تأیید مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد: _سرِ سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، اصلاً نفهمیدم شام چی خوردم! فقط می‌خواستم زودتر برم! دلم می‌خواست همونجا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از خونه تون زدم بیرون! می‌ترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم! از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بی‌اختیار لبخند زدم. از لبخند من او هم خندید و گفت:_ ولی خدا رو شکر ظاهراً اون خواستگار رو رَد کردی! سپس با چشمانی که از شیطنت می‌درخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید: _حتماً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!! و خودش از حرفی که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: _نخیرم! من اصلاً بهت فکر نمی‌کردم! چشمان مشکی و کشیده‌اش در احساس موج زد و با لحنی عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانه‌ام را داد: _ولی من بهت فکر می‌کردم! خیلی هم فکر می‌کردم! از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیق‌مان در راه پله و حیاط و مقابل درِ خانه، پیش چشمانم جان گرفت. لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز می‌ماندم و حالا خود او برایم می‌گفت در آن لحظات چه بر دلش می‌گذشته: _الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی! هر دفعه که می‌دیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا می‌کردم و شاید نمی‌توانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پرده‌ای از لبخند، در سکوتی عاشقانه فرو رفت. دلم می‌خواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم، پس پیگیر قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم: _حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر می‌کردی؟ سرش را پایین انداخت و با نغمه‌ای نجیبانه پاسخ داد: _آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمی‌تونستم قبل از تموم شدن ماه صفر کاری بکنم. تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو ماه محرم و صفر رعایت می‌کنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم: _خُب مگه گناه داره تو ماه محرم و صفر خواستگاری بری؟ لبخندی بر چهره‌اش نقش بست و جواب داد: _نه! گناه که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم! برای لحظاتی احساس کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد: _بخاطر امام حسین (علیه‌السلام) صبر کردم و با خودشم معامله کردم که تو رو برام نگه داره! از شنیدن کلام آخرش، دلگیر شدم. خاندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط شایسته انسان‌های زنده و البته خداست، درمورد کسی که قرن‌ها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز می‌آمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد: _الهه جان! دستپختت حرف نداره! عالیه! ولی من نمی‌توانستم به این سادگی ناراحتی‌ام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بی‌رنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین مشغول غذا خوردن شدم. ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
˹📜📺˼ - 💠صحبت‌های قابل توجه بازیگر ایرانی مقیم آمریکا راجب حجاب...🤭⚠️-!))) - اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا