eitaa logo
آینده سازان ایران
407 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/17372162498571 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
آینده سازان ایران
◻️ ته آزادی و استدلالشون ناسزاست..و ته قدرتشون شلوغ کردن توی مجازی با هشتگ و...🤦🏼‍♂️🤦🏽‍♀️😂👆🏼🙄😂 هم ب
حقیقت امروزها😂 برو سراغ مغازه‌دارها بهشون بگو یا تعطیل می کنید یا شیشه‌هارو میاریم پایین، بعدش تیتر بزن اعتصاب بازاری ها خیابون رو ببند یه کاری ماشینها بوق بزنن، بعدش تیتر بزن اعتراض مردم با بوق ممتد همه باهم یک صدا 😎✊🏼 تعجیل در فرج آقا صلوات زنده باد 🇮🇷 اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
حقیقت امروزها😂 برو سراغ مغازه‌دارها بهشون بگو یا تعطیل می کنید یا شیشه‌هارو میاریم پایین، بعدش تیتر
اگر توانستید به مگس ها بفهمانید که گل از زباله بهتر است ، میتوانید به خائنین مملکت بفهمانید کشور از ثروت بهتر است...😏 تعجیل در فرج آقا صلوات...
آینده سازان ایران
#تلنگر یہ‌بنده‌خدایۍمۍگفت‌(: گلزاࢪشھدا‌ڪہ‌ࢪفتۍبا‌خودت‌فڪࢪڪن... تصوࢪڪن‌اگࢪاین‌شھدااز‌جاشون‌بلند‌بشن‌
روزقـیامـٺ انگشتاٺ‌شهادٺ‌میدن 🖐🏻 ‌کدوم‌سایـٺ‌مـستهجنے‌رالـمس‌کردۍ بہ‌کـدوم‌گروه‌مختلط‌عضو‌شدۍ🙂 واردکدوم‌کانالےشدۍ پیوۍ‌کدوم‌نامحرم‌رفتے😔 براۍنامحرم‌چی‌تایپ‌کردی🖐🏻 چه‌پروفایل‌واستورۍ‌گذاشتے💔 چه‌پستی‌گذاشتی✨ و... همه‌ےِهمه‌اینها‌انگشتاٺ‌شهادٺ‌میدن !! اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
#انگیزشی🦋✨ مهم نیست پشت سرمون چی میگن مهم اینه که تو رومون جرات ندارن حرف بزنن .. اللّھمَّ‌عَجِّلْ
🦋✨ زِندِگۍبِہ‌ـاۅن‌سَمتۍحَرِڪَت‌میڪُنہ‌ڪِہ، بِھش‌فِڪرمیڪُنۍپَس‌مُثبَت‌ـاَندیش‌بـٰاش…! اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_چهل_و_هشتم در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را در حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد: _ص
رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم شده بود که با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم: _مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم. چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای ضعیفی پاسخ داد: _نمی‌خواد مادرجون! چیزی نیس! وقتی تلخی درد را در چهره‌اش می‌دیدم، غم عمیقی بر دلم می‌نشست و نمی‌دانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که دستم را گرفت و گفت: _الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده، تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونه‌ات. دستش را به گرمی فشردم و گفتم: _مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟ که لبخند بی‌رمقی زد و گفت: _من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره دلم درد گرفته! خوب میشه! و بلاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه بالا نزد مجید بروم. درِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی مبل نشسته و مثل اینکه منتظر بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: _فکر کردم خسته بودی، خوابیدی! با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با مهربانی پاسخ داد: _حالا وقت برای خوابیدن زیاده! کنارش که نشستم، دست در جیب پیراهن سورمه‌ای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زَر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پُر شد و هیجان زده پرسیدم: _وای! این چیه؟ خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد: _این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات خیلی تنگ شده بود! هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن «خیلی ممنونم!» شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم. در میان زَر ورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات می‌آمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک طلا حیرت زده شدم. پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" می‌درخشید. برای لحظاتی محو زیبایی چشم‌نوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود، گفتم: _مجید! دستت درد نکنه! من... من اصلاً فکرش هم نمی‌کردم! وای مجید! خیلی قشنگه! کاغذ کادو را از دستم گرفت و در جواب هیجان پُر ذوقم، با متانت پاسخ داد: _این پیش قشنگیِ تو هیچی نیس! نگاهش کردم و با لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم: _مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهاییِ منه؟ چشمانش را به زیر انداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد: _هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هست! و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد: _خُب امروز تولد حضرت زهراست (سلام الله علیها) که هم روز مادره و هم روز زن! سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد: _من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک می‌گرفتم! و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید: _حالا امسال اولین سالی بود که می‌تونستم برای همسر نازنینم هدیه بخرم! می‌دانستم که بخاطر تسننِ من، از گفتن مناسبت امروز اینهمه طفره می‌رفت و نمی‌خواستم برای بیان احساسات مذهبی‌اش پیش من، احساس غریبی کند که لبخندی زدم و گفتم: _ما هم برای حضرت فاطمه (علیها السلام) احترام زیادی قائل هستیم. سپس نگاهی به پلاک انداختم و با شیرین زبانی زنانه‌ام ادامه دادم: _به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ازش خوشم اومد! و بعد با شیطنت پرسیدم: _راستی کِی وقت کردی اینو بخری؟ و او پاسخ داد: _دیروز قبل از اینکه برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم! سپس زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش می‌چکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانه‌ای نگاهم کرد و گفت: _راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! شرمنده عزیزم! که به آرامی خندیدم و گفتم: _عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم! ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن «من می‌ریزم!» با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه می‌آمد : _امروز روز زنه! یعنی خانم‌ها باید استراحت کنن! از اینهمه مهربانی بی‌ریا و زیبایش، دلم لبریز شعف شد! او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا تمنا کرده و در آرزوی همسری‌اش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست رَد زده بودم! ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_چهل_و_نهم رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم شده بود که با نگرانی به سمتش رفتم
نماز مغربم که تمام شد، سجاده‌ام را جمع کردم و از اتاق خارج شدم که دیدم مجید تازه نمازش را شروع کرده است. به گونه‌ای که در دیدش نباشم، روی یکی از مبل‌ها به تماشای نماز خواندنش نشستم. دست‌هایش را روی هم نمی‌گذاشت، در پایان قرائت سوره حمد «آمین» نمی‌گفت، قنوت می‌خواند و بر مُهر سجده می‌کرد. هر بار که پیشانی‌اش را بر مُهر می گذاشت، دلم پَر می‌زد تا برای یکبار هم که شده، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند. سجده بر تکه‌ای گِل، صورت خوشی نداشت و به نظرم تنها نوعی بدعت بود. اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی، احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبی‌مان بود و دلم نمی‌خواست این عهد را بشکنم، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک، آنقدر قلب‌هایمان یکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس می‌کردم می‌توانم از او طلب کنم هر چه می‌خواهم! می‌دانستم که او بنا بر عادت شیعیان، نماز مغرب و عشاء را در یک نوبت می‌خواند و همین که سلام نماز مغرب را داد، صدایش کردم: _مجید! ظاهراً متوجه حضورم نشده بود که سرش را به سمتم برگرداند و با تعجب گفت: _تو اینجا نشستی؟ فکر کردم سرِ نمازی. لبخندی زدم و به جای جواب، پرسیدم: _مجید! اگه من ازت یه چیزی بخوام، قبول می‌کنی؟ از آهنگ صدایم، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: _خدا کنه که از دستم بر بیاد! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _از دستت بر میاد! فقط باید بخوای! و او با اطمینان پاسخ داد: _بگو الهه جان! از جایم بلند شدم، با گام‌هایی آهسته به سمتش رفتم، خم شدم و از میان جانماز مخملی سبز رنگش، مُهر را برداشتم و مقابلش روی زمین نشستم. مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم. با چشمانی که رنگی از تمنا گرفته بود، نگاهش کردم و گفتم: _مجید جان! میشه نماز عشاء رو بدون مُهر بخونی؟ به عمق چشمانم دقیق شد و من با لحنی لطیف‌تر ادامه دادم: _مجید! مگه زمان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) مُهر بوده؟ مگه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) از مُهر استفاده می‌کرده؟ پس چرا تو روی مُهر سجده می‌کنی؟ سرش را پایین انداخت و با سر انگشتانش تار و پور سجاده‌اش را به بازی گرفت تا با اعتماد به نفس ادامه دهم: _آخه چه دلیلی داره که روی مُهر سجده کنی؟ آخه این یه تیکه گِل... که سرش را بالا آورد و طوری نگاهم کرد که دیگر نتواستم ادامه دهم. گمان کردم از حرف‌هایم ناراحت شده که برای چند لحظه بی‌آنکه کلامی بگوید، تنها نگاهم می‌کرد. سپس لبخندی لبریز عطوفت بر صورتش نقش بست. دستش را روی زمین عصا کرد و با قدرت از جایش بلند شد، رو به قبله کرد و به جای هر جوابی، دست‌هایش را بالا برد، تکبیر گفت و نمازش را شروع کرد در حالی که مُهرش در دستان من مانده و روی جانمازش جز یک تسبیح سرخ رنگ چیزی نبود. همانطور که پشتش نشسته بودم، محو قامت مردانه‌اش شده و نمی‌توانستم باور کنم که به این سادگی سخنم را قبول کرده باشد. با هر رکوع و سجودی که انجام می‌داد، نگاه مرا هم با خودش می‌بُرد تا به چشم خود ببینم پیشانی بلندش روی مخمل جانماز به سجده می‌رود. یعنی دل او به بهانه محبت من اینچنین نرم شده بود؟ یعنی ممکن بود که باقی گام‌هایش را هم با همین صلابت بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید؟ یعنی باید باور می‌کردم که تحقق آرزو و استجابت دعایم در چنین شبی مقدر شده است؟ حتی پلک هم نمی‌زدم تا لحظه‌ای از نمازش را از دست ندهم تا سلام داد. جرأت نداشتم چیزی بگویم، مبادا رؤیای شیرینی که برابر چشمانم جان گرفته بود، از دستم برود. همچنانکه رو به قبله نشسته بود، لحظاتی به جانمازش نگاه کرد، سپس آهسته به سمتم برگشت. چشمانش همچنان مهربان بود و همچون همیشه می‌خندید. به مُهرش که در دستانم مانده بود، نگاهی کرد و بعد به میهمانی چشمان منتظر و مشتاقم آمد و آهسته زمزمه کرد: _الهه جان! من... من از این نمازی که خوندم هیچ لذتی نبردم! ادامه دارد... ✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_پنجاهم نماز مغربم که تمام شد، سجاده‌ام را جمع کردم و از اتاق خارج شدم که دیدم مجید تا
شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به اندازه چند نفس ساکت ماند، دوباره نگاهم کرد و گفت: _الهه! من عادت کردم روی مُهر سجده کنم... ببین من نمی‌دونم زمان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) مُهر بوده یا نه، ولی من یاد گرفتم برای خدا، روی خاک سجده کنم! که میان حرفش آمدم و با ناراحتی اعتراض کردم: _یعنی برای تو مهم نیس که سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) چی بوده؟ فقط برات مهمه که خودت به چه کاری عادت کردی، حتی اگه اون عادت خلاف سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) باشه؟ نگاهم کرد و با لحنی مقتدرانه جواب داد: _من نمی‌دونم سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) چی بوده و این اشتباه خودمه که تا حالا دنبالش نرفتم! ولی اینو می‌دونم که سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) نباید خلاف فلسفه دین باشه! به احترام کلام پُرمغزش سکوت کردم تا ادامه دهد: _اگه فلسفه سجده اینه که در برابر خدا کوچیک بودن خودتو نشون بدی، سجده روی خاک خیلی بهتر از سجده روی فرش و جانمازه! گرچه توجیهش معقول بود و منطقی، اما این فلسفه بافی‌ها برای من جای سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) را نمی‌گرفت که من هم با قاطعیت جوابش را دادم: _ببین مجید! پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) روی مُهر سجده نمی‌کرده! پس چه اصراری داری که حتماً روی مُهر سجده کنی؟ لبخندی زد و با آرامش پاسخ داد: _الهه جان! این اعتقاد شماس که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) روی مُهر سجده نمی‌کرده، ولی ما اعتقاد داریم که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) روی خاک یا یه چیزی شبیه خاک سجده می‌کردن. اصلاً به فرض که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) روی مُهر سجده نمی‌کرده، ولی فکر نمی‌کنم که کسی رو هم از سجده روی مُهر منع کرده باشه. همونطور که حتماً پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) جاهایی نماز خونده که فرش و زیلو و هیچ زیراندازی نبوده، خُب اونجا حتماً پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) روی زمینِ خاکی سجده می‌کرده! پس سجده روی زمین هم نباید اشکالی داشته باشه. مُشت دستم را باز کردم و با اشاره به مُهر میان انگشتانم، پرسیدم: _زمین چه ربطی به این مُهر داره؟ به آرامی خندید و گفت: _خُب ما که نمی‌تونیم همه جا فرش رو کنار بزنیم و روی زمین سجده کنیم! این مُهر یه تیکه از زمینه که همیشه همراه آدمه! قانع نشدم و با کلافگی سؤال کردم: _خُب من میگم چه اصراری به سجده روی مُهر یا به قول خودت زمین داری؟ دستش را دراز کرد، مُهر را از دستم گرفت و پاسخ داد: _برای اینکه وقتی پیشونی رو روی خاک می‌ذاری، احساس می‌کنی در برابر خدا به خاک افتادی! حسی که تو سجده روی فرش اصلاً بهت دست نمیده! سپس با نگاه عاشقش به پای چشمانم زانو زد و عاشقانه‌تر تمنا کرد: _الهه جان! من تو رو به اندازه تمام دنیا دوست دارم! اگه نمازم رو بدون مُهر خوندم، بخاطر این بود که واقعاً می‌خواستم چیزی رو که ازم خواستی انجام بدم... ولی اجازه بده تا به اون چیزی که اعتقاد دارم عمل کنم! و شاید اندوهم را در خطوط صورتم خواند که صدایش رنگ غم گرفت: _الهه جان! من تو رو همینجوری که هستی دوست دارم، با همه اعتقاداتی که داری! اگه میشه تو هم منو همینجوری که هستم قبول کن، با همه عقایدی که دارم! سپس به مُهری که در دستش آرام گرفته بود، نگاهی کرد و با لبخندی کمرنگ ادامه داد: _ببین الهه! این مهمه که من و تو نماز می‌خونیم! حالا اینکه یکی روی سجاده سجده می‌کنه و اون یکی روی خاک، چیزی نیس که بخواد آرامش زندگی‌مون رو به هم بزنه! فوران شادی لحظاتی پیش به برکه غصه بدل شده و غبار حسرتی که به دلم نشسته بود، به این سادگی‌ها از بین نمی‌رفت، با این همه گرمای محبتش در قلبم آنقدر زنده و زاینده بود که این مجادله ها، حتی به اندازه ذره‌ای سردش نکند که لبخندی زدم و گفتم‌: _ببخشید اگه ناراحتت کردم! منظوری نداشتم! و انگار شنیدن همین پاسخ ساده از زبان من کافی بود تا نفس حبس شده در سینه‌اش بالا بیاید. صورتش از آرامشی شیرین پُر شد و با لب‌هایی که می‌خندید، پاسخ عذرخواهی‌ام را داد: _الهه جان! این حرفو نزن! تو چیزی رو که دوست داشتی به من گفتی! اینکه آدم حرف دلش رو به همسرش بگه، عذرخواهی نداره! سپس بار دیگر مُهر را روی جانمازش نشاند و برای اقامه دوباره نماز عشاء به پا خاست. باز از جایم تکان نخوردم و مثل دفعه قبل محو تماشای نمازش شدم. هر چند این بار جشنی در دلم بر پا نبود و با نگاهی مات و افسرده به بوسه پیشانی‌اش بر سطح مُهر حسرت می‌خوردم که صدای در اتاق مرا به خود آورد. ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
•♡#حدیث_روز♡• 💚امام حسن(ع) فرمودند: 🍃هر که احسان های خود را بر شمرد 🍃بخشندگی خود را تباه کرده است
•♡♡• 💠پيامبر اکرم صلى‌الله عليه وآله: هرگاه بدكار ستوده شود، عرش بلرزد و پروردگار به خشم آيد. 📚 ميزان‌الحكمه، ج ۱۰، ص ۴۴۴ اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[ #احکام😇 ] ❓سوال: سلام اگر موی گربه به لباس باشه نماز خواندن درست نیست؟ 💭پاسخ: سلام علیکم بله برا
[ 😇] ❓سوال: سلام وقت بخیر وقت اذان حتما باید صبر کنیم اذان تموم شه بعد نماز رو شروع کنیم؟ 💭پاسخ: سلام علیکم در نماز صبح احتیاطا ۸تا۱۰دقیقه صبرکنید ولی در ظهرومغرب اگر یقین کنید که وقت داخل شده میتونید نماز بخونید وصبر لازم نیست اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
من یک دهه هشتادی ام! همون نسلی که رها شده .. رها شده و انتظار دارن انقلابی بار بیاد! از اون دسته دهه
سلام بر تو ای بزرگوار درود خدواند برتو باد تشکر و سپاس فراوان. به امر رهبرم خامنه ای آینده به دست ماست، و این نهایت افتخار است که با چنین افرادی مانند شما آینده کشور را رقم بزنم. 😎✊🏼 به روی دو چشمانمان دعایِ‌خیر برای‌همه‌دوستان داریم. شما ها نیز دعا گوی ما باشید تا در این راه پیشرفت کرده و در سربلندبیرون‌آییم. اونجاییکه شاعر‌🕯 میگه "هرچه‌ میخاهد دل‌ِتنگت بگو"🤓 دقیقن همینجاس👇🏼 بطورناشناس‌👤حرفای دلتــــ💓ـــون رو‌بگید💌 https://abzarek.ir/service-p/msg/896185
آینده سازان ایران
7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️نفوذ بهائیت در صداوسیما از زبان 🎤 هم باهم یک صدا 😎✊🏼 تعجیل در فرج آقا صلوات... اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran