آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_پنجاه_و_هفتم سؤالم آنقدر بیمقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. ا
﷽
#رمان
#پارت_پنجاه_و_هشتم
باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل میکردم که البته این بار سختتر از دفعه قبل بر قلبم میگذشت که بیشتر به حضورش عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خرید چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سرِ خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر نور زرد چراغهای حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر هیاهوی نیمه خرداد را دَر میکرد.
به خانههایی که همگی چراغهایشان روشن بود و بوی غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه میکردم و میتوانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشستهاند و من باید به تنهایی، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش میکشیدم و به یاد شبهای حضور مجید، دلم را به امید آمدنش خوش میکردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید:
_کجا الهه جان؟
کیف پول دستیام را نشانش دادم و گفتم:
_دارم میرم سوپر خرید کنم.
خندید و گفت:
_آهان! امشب آقاتون خونه نیس، شما به زحمت افتادین!
و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد:
_خُب منم باهات میام!
از لحن مردانهاش خندهام گرفت و گفتم:
_تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه.
به صورتم لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد:
_خیلی وقته با هم حرف نزدیم! لااقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت میکنیم!
پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت:
_الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلاً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!
خندیدم و با شیطنت گفتم:
_خُب این مشکل خودته! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی!
از حرفم با صدای بلند خندید و گفت:
_تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام!
که با رسیدن به مقابل مغازه، شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند.
یک بسته ماکارونی و یک شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانهاش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت:
_اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم!
نمیدانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، پیشنهادش را پذیرفتم و راهمان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغازهها عبور میکردیم که پرسید:
_الهه! زندگی با مجید چطوره؟
از سؤال بیمقدمهاش جا خوردم و او دوباره پرسید:
_میخوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟
و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت:
_از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی میکنی!
و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی میکردم که فقط خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم.
لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید:
_الهه! هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟
و این همان سؤالی بود که تهِ دلم را خالی کرد. این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من میخواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجود چنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمیکرد، هر بار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم میداد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت:
_پس یه وقتایی بحث میکنید!
از هوشمندیاش لبخندی زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید:
_تو شروع میکنی یا مجید؟
نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم:
_داری بازجویی میکنی؟
لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت:
_نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع میکنی!
و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد:
_تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا میکنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمیمونه و بلاخره خودتم یه کاری میکنی!
نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم:
_من فقط چند بار درمورد عقایدش ازش سؤال کردم، همین!
و عبدالله پرسید:
_خُب اون چی میگه؟
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_پنجاه_و_هشتم باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل میکردم که ا
﷽
#رمان
#پارت_پنجاه_و_نهم
نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم:
_اون میخواد زندگی کنه! دوست نداره بخاطر این حرفا با هم بحث کنیم. نمیخواد سرِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم ناراحت شه، ولی دلم میخواد کمکش کنم...
سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ملتمسانه ادامه دادم :
_عبدالله! من دوست دارم که اون به خدا نزدیکتر شه! میخوام کمکش کنم! باهاش بحث میکنم، دلیل میارم، ولی اون اصلاً وارد بحث نمیشه. اون فقط میخواد زندگیمون آروم باشه! عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟
از این همه اصرارم کلافه شد و با ناراحتی اعتراض کرد:
_الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین شرایط قبول کردی! قرار نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی!
سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ اعتراضش را دادم:
_عبدالله! من حالا هم مجید رو قبول دارم! ولی دلم میخواد بهتر شه!
سپس سرم را بالا آوردم و قاطعانه پرسیدم:
_پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟
در برابر سؤال مدعیانهام، تسلیم شد و گفت:
_الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مُشک آن است که ببوید، نه آن که عطار بگوید!
و همین جمله کافی بود تا به ادامه حرفهایش توجه نکنم که میگفت:
_در ضمن لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم ازدواج کردید! اون باید کم کم با این مسائل روبرو بشه!
و برای فردا صبح که مجید به خانه باز میگشت، نقشهای لطیف و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم:
_عبدالله! میشه اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام گل بخرم!
متعجب نگاهم کرد و من مصمم ادامه دادم:
_خُب میخوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون!
از شتابزدگیام خندهاش گرفت و گفت:
_الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا صبح نقشه میکشی؟ تازه گل تا فردا صبح پلاسیده میشه!
قدمهایم را به سمت چهار راه تندتر کردم و جواب دادم:
_من نقشهای نکشیدم! میخوام گل بخرم! تا صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب میمونه!
حالا از طرحی که برای صبح فردا ریخته بودم، شوری تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب طولانی را برایم آسانتر میکرد. با سه شاخه گل رُز سرخی که خریده بودم، به خانه بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هر چه زودتر دست به کار میشدم.
پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخههای نازک گل رز را به میهمانیاش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز کردن خانه و گردگیری وسایل ساعتی وقتم را گرفت. شاید هم دل به دل راه داشت که از پسِ مسافتی طولانی، بیقراریام را حس کرد و زنگ هشدار موبایلم را به صدا در آورد. پیامک داده و حس و حال دلتنگیاش را روایت کرده بود. هرچند من از پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهاییاش بود، جانی تازه گرفته و با شوقی دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا میکردم. جشنی که میبایست به قول عبدالله پیامآور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد تا با همسرم درباره حقانیت مذهب اهل سنت صحبت کنم! خیالی که تا هنگام نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو بُرد و با بلند شدن صدای اذان، همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد. نماز صبح را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. تأثیری که تنها به دست پروردگار عالم محقق میشد، همان کسی که هر گاه بخواهد دلها را برای هدایت آماده میکند و اگر اراده میکرد، همین امروز مجید از اهل تسنن میشد!
بعد از نماز سری به گلهای رُز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، چشم به در دوخته بودند. ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن مجید چیزی نمانده بود. باید سریعتر دست به کار میشدم و کار نیمه تمامم را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه، تمام میکردم. دستانم برای پختن کیک میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر میچرخید و خیالم به امید معجزهای که میخواست از معجون محبتم، اکسیر هدایت بسازد، به هر سو میرفت و همزمان حرفهایم را هم آماده میکردم. ظرف مایه کیک را در فِر گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم. پنجرهها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه میداد. تا پختن کیک، شربت به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفرهمان با ورود ظرف پایهدار کیک و تنگ شربت به لیمو تکمیل شد.
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیل در فرج آقا #امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
#انگیزشی🦋✨ A great future doesn't require a great past. یه اینده ی خوب، به یه گذشته ی خوب، نیازی ن
#انگیزشی🦋✨
- قوی بودن از کجا شروع میشه؟
از اونجایی که شروع میکنی به خط زدن و
کنار گذاشتن آدم هایی که مناسبت نیستن
بدون ترس و تنهایی ..
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
🔸️پرتگاه اثر خانم تیموری نژاد #حجاب #زن_عفت_افتخار همه باهم یکصدا #لبیک_یا_خامنه_ای اللّھمَّعَج
🔺فردای براندازی اینگونه دختر ایرانی به آمریکاییها فروخته میشن!
▪️کور خوانده اند، مردم ما نخواهند گذاشت که کشور عزیزمان دوباره طعم تلخ استعمار را بچشد...
#حجاب
همه باهم یکصدا #لبیک_یا_خامنه_ای
زنده باد #ایران
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
•♡#حدیث_روز♡• امام صادق ( ع) : ثواب گفتن یک یا علی برابر است با شانزده هزار بار ختم قرآن که من امام
•♡#حدیث_روز♡•
امام علی (ع):
دانش اندک بهتر از دانش افزون بدون عمل است.
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
رفقا این کلیپ توسط اینستا حذف شده! نشر بدید ببینم چه میکنیداا😎✌️🏼 #لبیک_یا_خامنه_ای #ولایت_فقیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسیح علینژاد رو خراب
کرد رفت ...🕶️✌🏻
#زن_عفت_افتخار
#لبیک_یا_خامنه_ای
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
#تلنگر خواهرم ﴿ اگـہ فڪر میڪنے خودت چادࢪۍ شدے، اشتباه میڪنے❌ بدون ڪہ انتخابت ڪردن! بدون
#تلنگر
خواهر من!
وقتے تو پاے نوشتہ هاے من شکلک میزنے
من دقیقا یکـ نفر را تصور میکنمـ که سرش را کج کرده خیره به من و دارد لبخند میزند!
وقتے مےنویسے: مچکرم🙏
من یکـ نفر را تصور مےکنم که عین بچه ها لوس مےشود و دلنشین لبخند میزند!!☺️
وبا صداےنازکـ تشکرش را میریزد توےقلبـ من.😍
وقتے اواتارت سرکج کرده و خندیده طورےکه دندانهایش هم معلوم باشد.😅
من همیشه قبل از اینکه مطالبت را بخوانم صدایتـ را ميشنوم
که دارد رو به دوربین مےگوید سیب وبعد هم ریسه مےرود.😂😅
وقتی عکس دختر بچه مےگذارے و بالایش مےنویسے:
عجیجم، نانازم، موش کوچولو، الهییییے، قربونش برم و...😍😘
من همین حرف هارا با اواتارت و صداےخیالےاتـ میسازم
و از این همه ذوق کردنتـ لبخند مےزنم.😥
من مریض نیستم حتے قوه تخیلم هم بالا
نیست!
من پسرم........👦
وتو
دختر.............👧
من آهنم و تو اهن ربا☝️
من اتشم و تو پنبه
یادت نرود☝️❌
خصوصی ترین رفتارت را عمومی نکنی✋❌
خواهرم یادت بمونه با نامحرم فاصله ات رو حفظ کنی.
چه نیازی به ارسال شکلک داری که حتما طرف مقابلت چهرات رو درک کنه؟؟!😕
《این امر برای دو طرف صدق میکنه هم آقا و هم خانوم》
《آن دنیای مان نشود آش نخورده دهن سوخته ،حواسمان باشید 》
یادت باشه شکلک ها برای روابط صمیمانه طراحی شده اند!!! 👌
یادت بماند ما باهم نامحرمیم☝️⛔️
🔴ارسال شکلک به نامحرم ممنوع🔴
❌😀😇😊😄😁😆😅😋😎🤓😜😍😌🙃🙄😘🤗🤔😂😉
اعـــوذ بـالله النفســی
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
مسیح علینژاد رو خراب کرد رفت ...🕶️✌🏻 #زن_عفت_افتخار #لبیک_یا_خامنه_ای اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪ
برعندازان محترم!هروقت این همه فدایی رو همراه خودتون کردید،بیاید از براندازی حرف بزنید
✌️🏽😎🇮🇷
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زن_عفت_افتخار
زنده باد #ایران
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[ #احکام😇] ❓سوال: سلام برای فردی که تازه به سن تکلیف رسیده کدام مرجع تقلید ارجح تر است؟؟ 💭پاسخ: س
[ #احکام😇]
❓سوال:
سلام وقت بخیر
اگر تویه مسافرت نمازمون قضا شود وموقع رسیدن به وطن بخوایم قضاشو بجا بیاریم آیا به صورت شکسته خوانده شود یا کامل؟
💭پاسخ:
سلام علیکم
همونطور که قضا شده خوانده شود بصورت شکسته قضا کنید
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
🔺فردای براندازی اینگونه دختر ایرانی به آمریکاییها فروخته میشن! ▪️کور خوانده اند، مردم ما نخواهند گ
احسان کرمی (رقاص عروسی ساسی مانکن) به شبکه منوتو پیوست | مزد اسرائیلیِ کرمی
حالا مشخص شد دم تکون دادنهای کرمی برای ضدانقلاب با چه هدفی بوده!
باهم یک صدا #لبیک_یا_خامنه_ای
جانم فدای #ایران
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
احسان کرمی (رقاص عروسی ساسی مانکن) به شبکه منوتو پیوست | مزد اسرائیلیِ کرمی حالا مشخص شد دم تکون
💬 بنده خدا سختش بود هی واسه عروسیها بره و بیاد...😐😂
باهم یک صدا #لبیک_یا_خامنه_ای
جانم فدای #ایران
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
💠 می پرسند از #وحدت شیعه و سنی چه خیری دیده اید؟؟
♦️می گوییم:نتیجه وحدت این شد که شخصی سنی با آموزه های امام خمینی(ره) شیعه شد و ۲۵میلیون نفر را شیعه کرد...
#میلاد_امام_جعفر_صادق(ع)
#میلاد_پیامبر_اکرم(ص)
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran