eitaa logo
آینده سازان ایران
451 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan
مشاهده در ایتا
دانلود
آینده سازان ایران
[ #احکام😇] ❓سوال: سلام اگه یه جایی جانمون ب خطر بیوفته ک مجبور باشیم شیعه و مسلمان بودن خودمون رو
[ 😇] ❓سوال: سلام وقت بخیر کسی که نماز قضای زیادی دارد و تعداد دقیق آنها را نمی تواند مشخص کند، چه وظیفهای دارد؟ 💭پاسخ: سلام علیکم. هر مقدار نماز که دارد قضا شده است، باید بخواند و نسبت به مقدار مشکوک وظیفه ای ندارد، مثلا اگر می داند یک ماه نماز قضا شده است و احتمال می دهد بیشتر باشد، نسبت به مقدار بیشتر تکلیفی ندارد. اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_هفتاد_و_یکم حال سخت و زجرآوری بود که هر لحظه‌اش برای دل تنگ و غمزده‌ام، یک عمر می‌گ
ساعتی به شِکوه‌های مظلومانه من و شنیدن‌های صبورانه او گذشت تا سرانجام طوفان گلایه‌ها و سیلاب اشک‌هایم آرام گرفت و نه اینکه نخواهم که دیگر توان سخن گفتن و اشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تخت دراز کشیدم که مجید با سر انگشتش قطره اشکی را که روی گونه‌اش جاری شده بود، پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: _الهه جان... پاشو روی تخت بخواب. و با گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن سُستم را از زمین کَندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. غیبتش چندان طولانی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت. کنارم لب تخت نشست و آهسته صدایم کرد: _الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این شربت بخور. ولی قفلی که به دهانم خورده بود، به این سادگی‌ها باز نمی‌شد که باز اشک از گوشه چشمان پف کرده‌ام جاری شد و با گریه پرسیدم: _مجید! حال مامانم خوب میشه؟ با نگاه مهربانش، چشمان به خون نشسته‌ام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شد که با کف هر دو دستش، اشک‌هایم را از روی گونه‌هایم پاک می‌کرد و با نوایی گرم و دلنشین دلداری‌ام می‌داد: _توکلت به خدا باشه الهه جان! ان شاء الله خوب میشه! غصه نخور عزیز دلم! سپس برای لحظاتی ساکت شد و بعد با لحنی گرفته ادامه داد: _الهه جان! مامانت باید یه راه طولانی رو طی کنه تا درمان بشه. تو این راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید هواشو داشته باشی. تو نباید از خودت ضعف نشون بدی. باید با روحیه بالایی که داری به اونم امید بدی... که صدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت. وحشتزده روی تخت نیم خیز شدم و پرسیدم: _نکنه مامان باشه؟ حتماً عبدالله بهش گفته... مجید از لب تخت بلند شد و با گفتن «آروم باش الهه جان!» از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و با قلبی که طنین تپش‌هایش را به وضوح می‌شنیدم، گوش می‌کشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای گرفته عبدالله را شنیدم. چند کلمه‌ای با مجید صحبت کرد که درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند. عبدالله با دیدن صورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در پاشنه در نشست. مجید کنار تختم زانو زد و سؤالی که در دل من آشوبی به پا کرده بود، از عبدالله پرسید: _به مامان گفتی؟ عبدالله سرش را پایین انداخت و زیر لب پاسخ داد: _نتونستم... سپس سرش را بالا آورد و رو به من کرد: _الهه من نمی‌تونم! تو رو خدا کمکم کن... با شنیدن این جمله، حلقه بی‌رمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدم گذاشت. با نگاه عاجزانه‌ام به مجید چشم دوخته و با اشک‌های گرمم التماسش می‌کردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگ غیرت گرفته بود، به جای من، پاسخ عبدالله را داد: _عبدالله! به الهه رحم کن! مگه نمی‌بینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه کمکی می‌‌تونه بکنه؟ اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره! عبدالله کلافه شد و با لحنی عصبی گِله کرد: _مجید! تا همین الانم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریم بیمارستان! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟ با شنیدن این جملات نتوانستم مانع بی‌قراری قلبم شوم، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و باز صدای گریه‌ام به هق هق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را می‌شنیدم که با غیظ می‌گفت: _عبدالله! الهه نمی‌تونه این کارو بکنه! الهه داره پس می‌افته! چرا انقدر زجرش میدی؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه، اونوقت تو اَزش می‌خوای بیاد با مامان حرف بزنه؟!!! انصاف داشته باش عبدالله! تو با این کاری که از الهه می‌خوای، فقط داری داغ دلش رو بیشتر می‌کنی! و آنقدر گفت تا سرانجام عبدالله را مجاب کرد که به تنهایی این کار هولناک را انجام دهد و خود به غمخواری غم‌هایم پای تخت نشست. ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل‌درفرج‌آقا صلوات اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_هفتاد_و_دوم ساعتی به شِکوه‌های مظلومانه من و شنیدن‌های صبورانه او گذشت تا سرانجام ط
ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و اشکبار من سراغی نمی‌گرفت. مجید همانطور که روی زمین نشسته و سرش را به تشک تکیه داده بود، خوابش برده و دستش به نشانه دلگرمی، همچنان روی دست سرد من مانده بود. خوب می دانستم که در پالایشگاه چه کار سخت و سنگینی دارد و از اینکه با این حالم اینهمه عذابش داده و حتی شامی هم تدارک ندیده بودم، دلم به درد آمد. دستم را از زیر انگشتان گرمش به آرامی بیرون کشیدم و آهسته از روی تخت پایین آمدم. نگاهی به صورت خسته‌اش انداختم که هنوز در خوابی سبک بود و با گام‌هایی کوتاه از اتاق بیرون رفتم. خانه در سکوتی تلخ و سنگین فرو رفته و انگار در و دیوار هم بوی غم می‌داد. به امید اینکه خنکای آب وضو دلم را آرام کند، وضو گرفتم و سجاده‌ام را گشودم. چادر نمازم را سر کردم و به نیت آرامش قلبم دو رکعت نماز خواندم. حق با مجید بود، باید خودم را آماده می‌کردم تا پا به پای مادر این راه سخت و طولانی را طی کنم و در این مسیر طاقت فرسا، بایستی مایه امید و آرامش مادر می‌شدم، نه مثل امشب که همه توانم را درآغاز راه باختم و بدون اینکه به یاری دل بی‌قرار و دست تنهای عبدالله بروم، فقط خون دلم را به کام همسر مهربانم ریختم، هرچند این وظیفه‌ای بود که آوردنش به زبان ساده بود و حتی خیال روزهای عملی کردنش، پرده‌های نازک دلم را می‌لرزاند. نمازم را با گریه بی‌صدایم تمام کردم، دستانم را به دعا به سمت آسمان گشودم و با چشمانی که به امید اجابت زیر پرده اشک به چله نشسته بود، خدا را خواندم که شفای مادرم را هر چه زودتر مرحمت کرده و به دل من که این همه بی‌تابی می‌کند، آرامشی ماندگار عنایت فرماید ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_هفتاد_و_سوم ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و اشکبار من سراغی نمی
یک قطعه دیگر از کمپوت آناناس در دهان خشک مادر گذاشتم که دست ناتوانش را بالا آورد و با صدایی آهسته گفت: _بَسه مادر جون، دیگه نمی‌خوام. نگاهم به چشمان گود رفته و گونه‌های استخوانی‌اش افتاد، باز چشمانم لرزید و دوباره هوای باریدن کرد که با گفتن «چقدر هوا گرمه!» از جا بلند شدم و به بهانه زیاد کردن درجه فن کوئل، چشمان بی‌قرارم را از مادر پنهان کردم. در این مدت که از عمل جراحی و شروع شیمی درمانی‌اش می‌گذشت، آموخته بودم که چطور در برابر صورت زرد و موهایی که هر روز کم پشت‌تر و بدنی که مدام لاغرتر می‌شد، صبر کنم و با صورتی که به ظاهر می‌خندد، به قلب افسرده مادر امید ببخشم. با کنترل سفید رنگی که روی میز بود، دمای فن کوئل را چند درجه خنک‌تر کردم و از پنجره بزرگ اتاق، نگاهی به حیاط بیمارستان انداختم و مجید را دیدم که در حاشیه باغچه گلکاری شده حیاط قدم می‌زد. در این دو سه هفته‌ای که درمان مادر آغاز شده بود، مجید و عبدالله با هم هماهنگ کرده و هر بار یکی برای کمک به من و مادر به بیمارستان می‌آمدند. محمد و ابراهیم هم یکی دو باری که مجید نتوانسته بود شیفتش را تغییر دهد، سری می‌زدند، ولی آنها هم در این فصل سال به شدت درگیر کارهای نخلستان شده و فرصت زیادی برای رسیدگی به مادر نداشتند. نگاهم به مجید مانده بود که مادر با صدایی کم رمق پرسید: _الهه جان! از خونه چه خبر؟ به سمتش چرخیدم و همچنان که روی صندلی کنار تختش می‌نشستم، با لبخندی مهربان پاسخ دادم: _همه چی سر جاشه، حال همه هم خوبه! فقط همه دلشون برا شما تنگ شده! چند شب پیش ابراهیم و لعیا اومده بودن، ساجده خیلی بهانه شما رو می‌گرفت. لعیا می‌گفت هر دفعه که میخوان بیان ملاقات، ساجده التماس می‌کنه که اونم با خودشون بیارن. سپس دست سرد و نحیفش را میان انگشتانم گرفتم و با امیدواری ادامه دادم: _ان‌شاء‌الله این دفعه که اومدید خونه، دعوتشون می‌کنیم، بیان دور هم باشیم. آهی کشید و گفت: _دلم برای بچه‌ها خیلی تنگ شده! بخصوص برای یوسف! تا این بچه به دنیا اومد، من اینجوری شدم و اصلاً فرصت نشد یه بار درست حسابی بغلش کنم. از شنیدن این حرفش دلم غرق غم شد، ولی باز به روی خودم نیاوردم و با خنده‌ای کوتاه گفتم : _ان‌شاء‌الله این دوره هم تموم میشه و میاید خونه. چقدر سخت بود شعله کشیدن‌های آتش دلم را پنهان کنم و به جای همه غم و غصه‌هایم، فقط لبخند بزنم. پس از ساعتی، سرانجام از بودنِ کنار مادر دل کَندم و از اتاق بیرون آمدم و همین تنهایی کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیلاب اشکم را جاری کند. کوله بار ناراحتی‌هایم به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر می‌داشتم احساس می‌کردم همه توانم تمام می‌شود. دستم را روی نرده آهنی راه پله بیمارستان می‌کشیدم و پله‌های طولانی‌اش را به سختی طی می‌کردم و نفهمیدم چه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی کفپوش سرامیک بیمارستان افتادم و ناله‌ام بلند شد. حالا فرصت خوبی بود که هر چه از غم بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل می‌کرد، در دل تنگم عقده کرده بودم، فریاد بزنم و اشک بریزم. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی خودم را بلند کردم. یکی از دندان‌هایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینی‌ام راه افتاده بود، یکی شده و روی سنگ‌های سفید راهروی بیمارستان می‌چکید. بی‌توجه به چند نفری که برای کمک دورم جمع شده بودند، به سختی برخاستم و با پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکر بی‌حالم را روی نیمکت رها کردم. تمام صورتم از گریه خیس شده و نه از دردی که همه بدنم را گرفته بود که به حال مصیبت‌بار مادرم گریه می‌کردم. هر کسی چیزی می‌گفت و می‌خواست به هر وسیله‌ای کمکم کند و من چیزی جز شفای مادرم نمی‌خواستم. با گوشه چادر سورمه‌ای رنگم، اشک و خون را از صورتم پاک کرده و با تنی که از اندوه و درد می‌لرزید، قدم به حیاط گذاشتم. مجید همچنان کنار حیاط بیمارستان ایستاده و بی‌خبر از حال من، گل‌های باغچه حاشیه حیاط را نگاه می‌کرد که از صدای دمپایی‌هایم که روی زمین کشیده می‌شد، به سمتم چرخید و با دیدن صورت خونی و خیس از اشکم، وحشتزده به سمتم دوید. مات و مبهوتِ لب و بینی زخمی‌ام، دستم را که به یاری به سمتش دراز شده بود، گرفت و کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از نگرانی به لرزه افتاده بود، پرسید: _چه بلایی سر خودت اُوردی؟ ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل‌درفرج‌آقا صلوات اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
•♡#حدیث_روز♡• 🔆 پيامبر خدا(ص): ✅ مردم را با دوستانشان بيازماييد؛ زيرا آدمى با كسى كه از رفتارش خو
•♡♡• امام جواد(ع)می فرماید: آنکه گناهی را تحسین و تایید کند،درآن گناه شریک است. 📚کشف الغمه،ج۲،ص۳۴۹ اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
⚠️به داد علی دایی برسید⚠️ جانم‌فدای#ایران اعتقادما#زن_عفت_افتخار وهمچنین#حجاب ما صلاح‌ما اللّھمّ
🔴افسردگی براندازا بعد شکست از آه و ناله علی کریمی تا تصمیم خودکشی باقی لیدرها دلمون برای هموطنانی که اسیر پروپاگاندای امپراطوری دروغ شدن میسوزه، هموطن عزیز ما، کافیه همه‌ی خبرگزاری ها رو چند روز بذاری کنار و آزاد و رها به زندگی همیشگیت برگردی اعتقاد ما تعجیل در فرج آقا صلوات... اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
‏زن، زندگی، آزادی به سبک فرانسه هم جالبه! 🔺چند روز پیش جسد «لولا» دختر ۱۲ساله فرانسوی تو صندوق عقب یک خودرو توسط پلیس پیدا شد که دهن و دست‌هاشو بسته بودند و گلویش را بعد از تجاوز به سبک «بربریت» پاره کرده بودند! 🔸فرانسه نسبت به عدم‌آزادی زنان در ایران معترض است، همین. 💬 عبـدالمـجید خرقـانی جانم‌فدای اعتقادما وهمچنین ما صلاح‌ما اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
‏زن، زندگی، آزادی به سبک فرانسه هم جالبه! 🔺چند روز پیش جسد «لولا» دختر ۱۲ساله فرانسوی تو صندوق عقب
👤 توییت استاد : Si était en Iran Maintenant, c'était la première nouvelle des médias ✍🏻 اگر Lola در ایران بود حتما تیتر اول خبر رسانه‌ها می‌شد. اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
👤 توییت استاد #رائفی_پور : Si #Lola était en Iran Maintenant, c'était la première nouvelle des médi
سوءاستفاده جنسی از کودکان در بریتانیا همه‌گیر شده ✍️ رویترز نوشت: 🔺سوءاستفاده جنسی از کودکان در بریتانیا همه‌گیر شده و میلیون‌ها قربانی را تحت‌تأثیر قرار داده است. 🔸یک‌پنجم جوانان در ۱۶سالگی مورد آزار و اذیت قرار گرفته‌اند که توسط نهادها نادیده گرفته یا سرپوش گذاشته شده است. جانم‌فدای اعتقادما وهمچنین ما صلاح‌ما اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
هدایت شده از 🍃عشقــ‌ جانــ🍃
گفٺ‌تجربـے‌میخۅنم ‌قراره‌پزشڪ‌بشم🌱 گفٺم‌بندگـے‌میخۅنم ‌قراره‌ݜہید‌بشم🕊♥️
آینده سازان ایران
l[پارت⁹]l 🎙 #ارتباط_موفق با #همسر تان 💞 💠 حتماً انسا‌ن‌ها می‌فهمند، حتی اگر تو نقش بازی کنی. ۱ـ زما
@Ostad_Shojaeارتباط موفق_10.mp3
زمان: حجم: 11.86M
l[پارت¹⁰]l 🎙 با تان 💞 💠🧨 سرزنش و طعنه، حتی اگر به زبان جاری نشود و فقط از درون شما، بگذرد نیـــز دیگران را از اطراف شما، پراکنده می‌کند! 💠 محال است، شما در جذب دیگران موفق باشید؛ مگر آنکه اهل سرزنش، طعنه و قضاوت نباشید. 🔸 🎤 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran