آینده سازان ایران
اروپاییها واقعا چشونه که اعتراض میکنند؟ (ادامه #باغ_اروپا....) [🔴#پاورقی] تاپای جان#برای_ایران 🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
متهم رو با چادر آوردن تو دادگاه یعنی چی؟
طرف متهم به قتل صبره، بیرونم بیحجاب بوده، با چادر بیاد تو دادگاه؟
[🔴#پاورقی]
تاپای جان#برای_ایران
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
I💞💍💞I [ #همسرانه ] علامه طهرانی میفرمودند: درست است که زن باید از شوهرش اطاعت کند، ولی این هنر مرد
I💞💍💞I
[ #همسرانه ]
" همدیگر را بفهمید! "
🔹 فرض کنید همسر شما کمی زود از کوره در میره و این ویژگی شخصیتی ایشون هست، با همچین فردی نباید تو شرایط بحث و دعوا دهن به دهن گذاشت چون اینکار فقط و فقط باعث تشدید تنش میشه.
🔸 سکوت و گفتن جمله «حق با شماست!» میتونه بهترین تصمیم یک زن یا مرد با سیاست باشه که در شرایط بحرانی همسرشو آروم میکنه. اما این نکته رو در نظر بگیرید که حتماً وقتی حال هر دوتون خوب هست، در مورد اون موضوع با هم حرف بزنید...
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
تعجیل در فرج آقا #امام_زمان صلوات ...
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Ir
آینده سازان ایران
متهم رو با چادر آوردن تو دادگاه یعنی چی؟ طرف متهم به قتل صبره، بیرونم بیحجاب بوده، با چادر بیاد تو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طرف یه شکلاتم به رییس جمهور تعارف کرده، زورکی باید بیاد عذرخواهی کنه!
اینقدر شعار مرگ بر دیکتاتور ندید، نفستون حقه، یه چیزیتون میشه!
[🔴#پاورقی]
تاپای جان#برای_ایران
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
این کار شما اغتشاش نیست یُخده شاشه🤣 توماج، خاله مایبیبی میبستی خو😐 برعندازای عزیزلطفا قبلش سرویس بر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توماج صالحی: به خاطر خشونتهایی که تولید کردم از جامعه معذرت میخوام
(تو هرکاری، شروع نکنید که معذرت بخواین☹️)
تاپای جان#برای_ایران
یکصدا#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب ما صلاحما
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
طرف یه شکلاتم به رییس جمهور تعارف کرده، زورکی باید بیاد عذرخواهی کنه! اینقدر شعار مرگ بر دیکتاتور ند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درسته خود شما فیلم بازی میکردی از عشق به وطن، خانم علیزاده، شوهرتم برات فیلم بازی میکرد، کارش درست شد، طلاقت داد اما بخوایم چیزی نشون نمایندههای سازمان ملل بدیم، فیلم وحشی بازیهای براندازها کافیه!
[🔴#پاورقی]
تاپای جان#برای_ایران
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
سلام. به به خیلی هم عالیه.خیلی ممنون بزرگوار لطف دارین. ان شاءالله ساده ترین زیباترین و عاشقانه ترین زندگی رو کناره هم داشته باشین و همیشه توی پیچ خم زندگی و پستی و بلندی زندگی همیشه کناره هم باشید و پشت هم باشید.
(اونجاییکه شاعر🕯 میگه "هرچه میخاهد دلِتنگت بگو"🤓 دقیقن همینجاس👇🏼
بطورناشناس👤حرفای دلتــــ💓ـــون روبگید💌
https://abzarek.ir/service-p/msg/896185 )
آینده سازان ایران
درسته خود شما فیلم بازی میکردی از عشق به وطن، خانم علیزاده، شوهرتم برات فیلم بازی میکرد، کارش درس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلایی که شما سر کلمه «شرافتمندانه» آوردید، داعش سر سوریه نیاورد!
[🔴#پاورقی]
تاپای جان#برای_ایران
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
بلایی که شما سر کلمه «شرافتمندانه» آوردید، داعش سر سوریه نیاورد! [🔴#پاورقی] تاپای جان#برای_ایران 🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودتون این بلا رو سر خودتون آوردید، اونایی که این دروغا رو باور نکردند، زندگی عادی خودشون رو دارند!
[🔴#پاورقی]
تاپای جان#برای_ایران
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعویض پرچم گنبدرضوی درآستانه شهادت مادرش زهرا(س)🏴
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_صد_و_بیست_و_چهارم که با نفسی که میان سینهام بند آمده بود، پرسیدم: «مجید چه ساعتی بهت
﷽
#رمان
#پارت_صد_و_بیست_و_پنجم
دست به دعا و توسل زده و به دامن پیشوایان تشیع دست نیاز دراز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم مانده و آزارم میداد. ولی در هر حال دوره چهل روزه هم تمام شده و دیگر نمیتوانستم به بهانه خط و نشانهای پدر هم که شده از دیدارش بگریزم. چند آیهای خوانده بودم که کسی به در اتاق زد و آهسته در را گشود. عبدالله با لبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و آهسته خبر داد: «الهه! مجید اومده!» با شنیدن نام مجید، قلبم به لرزه افتاد و شاید عبدالله تلاطم نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: «میدونی از صبح چند بار اومده دمِ در و بابا اجازه نداده؟ حالا که بابا راضی شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!» چین به پیشانی انداختم و با درماندگی گفتم: «عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن آمادگی شو ندارم...» که به میان حرفم آمد و قاطعانه نصیحت کرد: «الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بلاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟» سپس قرآن را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه منتظرش، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظهای مکث کردم و آهسته گفتم: «تو برو، من الآن میام.» و او با گفتن «منتظرم!» از اتاق بیرون رفت. حالا میخواستم پس از چهل روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمیدانستم چه آشوبی در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کردهام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب میدانستم صورتم طراوت روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ زندگی نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالت اندوهگین، در برابر چشمان مشتاق و نگاه عاشقش ظاهر شوم. با گام هایی سست و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانش بیقراری کرد و بیآنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار سالها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همانطور که نگاه تشنهاش به صورت پژمردهام مانده بود، با صدایی که نغمه غمانگیزش را به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد. روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و[فرستاده شده از و جواب سلامش را آنقدر آهسته دادم که به گمانم نشنید. پدر با اخم سنگینی که ابروهایش را تا روی چشمانش پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت که عبدالله رو به مجید کرد: «خیلی خوش اومدی مجید جان!» مجید به لبخند بیرنگی جواب مهربانی عبدالله را داد و پدر مثل اینکه از خوش برخوردی عبدالله خوشش نیامده باشد، خودش با لحنی پُر غیظ و غضب آغاز کرد: «اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو خواستگاری کردی، قول دادی دخترم رو راحت بذاری تا هر جوری می خواد اعمال مذهبیاش رو انجام بده، ولی به قولت وفا نکردی و الهه رو اذیت کردی!» نگاهم به مجید افتاد که ساکت سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد که انگار دیگر رمقی برایش نمانده بود و در عوض پدر مقتدرانه ادامه میداد: «خیال نکن این چهل روز در حَقِت ظلم کردم که نذاشتم الهه رو ببینی! نه، من ظلم نکردم! اولاً این خود الهه بود که نمیخواست تو رو ببینه، ثانیاً من به عنوان باباش صلاح میدونستم که یه مدت از تو دور باشه تا آروم بگیره!حالا هم اگه قول میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سرِ خونه زندگیاش. البته نه مثل اوندفعه که امروز قول بدی و فردا بزنی زیرش!» مجید سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان غمزدهام نگاهی کرد تا اوج وفاداریاش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی آهسته پاسخ پدر را داد: «قول میدم.» و دیگر چیزی نگفت. عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش خواست تا آماده رفتن شوم. سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن ساک کوچک وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش دلتنگی میکرد و پایم برای رفتن پیش نمیرفت که هنوز خورشید عشقش که چهل روز میشد در دلم غروب کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین قلبم نتابیده بود. وسایل شخصیام را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در پاشنه در به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش میرفتم با چشمانی که جز سایه غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم میکرد و پلکی هم نمیزد. نزدیکش که رسیدم، با مهربانی ساکم را از دستم گرفت و زیر لب زمزمه کرد: «باورم نمیشه...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیلدرفرجآقا#امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran