فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از ادعای احترام شبکه لندنی به قوانین «آفکام» تا ترویج خشونت و جنگ داخلی در ایران توسط این رسانه!
🔺 با مرور برنامههای رسانههای ضدایرانی به وضوح میتوان آزادی عمل این رسانهها و نقض قوانین آفکام، در محتواهای ضدایرانی و عدمبرخورد با این رسانهها را مشاهده کرد.
🔸 ترویج خشونت، حمله و خلع سلاح نیروهای امنیتی و به آتشکشیدن اموال عمومی بخشی از اقدامات شبکههای فارسیزبان سعودیلندنی تحت نظارت آفکام است.
#پایان_مماشات
یکصدا#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب ما صلاحما
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
🎥 یک بام و دو هوای سلبریتیها 🔹برخی سلبریتیها زمانی که خودشان در معرض خشونت قرار میگیرند درخواست
از دزد سگ خانگیشان نمیگذرند، ولی میخواهند نظام از قاتل فرزند مردم بگذرد!
🔺برخی سلبریتیها زمانی که خودشان در معرض خشونت قرار میگیرند، درخواست برخورد سخت با مجرم را دارند. اما زمانی که جامعه در معرض خشونت قرار میگیرد، میگویند با عاملان ناامنی برخورد نکنید.
🔸علی دایی، مهراب قاسمخانی و علی صادقی نمونههای آشکار این ماجرا هستند.
#برخورد_قاطع #پایان_مماشات
یکصدا#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
خودشون زمستون سخت خودشونو مسخره کردن ، این دیگه کار خودشونه!! (#باغ_اروپا) [🔴#پاورقی] یکصدا#لبیک_ی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با قطب دو کوچه فاصله داری ، شما نباید غافل گیر بشی که!!(#باغ_اروپا)
[🔴#پاورقی]
یکصدا#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کاسه داغتر از آش؛ وقتی مزدور وطنفروش ایرانی حتی بیش از سعودیها چاپلوسی و مدح بنسلمان را میکند!
👤 «علی نوریزاده» مزدور سلطنتطلب در گفتوگو با شبکه سعودی «الحدث»:
🔸«عربستان سعودی و «محمد بنسلمان» ولیعهد آن، سیاست خود را به هیچ کشوری با زور تحمیل نمیکند، بلکه با برادری و کمک!»
🔻 یادآوری چند مورد از سیاستهای برادرانه عربستان و بنسلمان به نوریزاده:
🔸ارسال ۵۰۰۰ انتحاری سعودی به عراق!
🔸تحمیل جنگ به یمن و حبس رئیسجمهور مستعفای این کشور در هتلهای ریاض!
🔸تأمین مالی و ارسال تروریستها به سوریه!
🔸محاصره و دشمنی با قطر!
🔸کشتن جمال خاشقچی
🔸زندانیکردن بسیاری از منتقدان سعودی و...
یکصدا#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب ما صلاحما
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اینها گردنبندشان را باارزشتر از جان انسان میدانند!
🔺سارق مسلحی که از دختر «مهراب قاسمخانی» خفتگیری کرده بود، جلوی مهراب اشک میریخت و میگفت: «ضمانت میدهم دیگر تکرار نکنم!»
🔸قاسمخانی میگفت: «از اینجا به بعدش به من مربوط نیست و با قانون است!»
🔸همین ماجرا برای «علی دایی» هم پیش آمد که سارق گردنبندش را نبخشید.
🔸این شهرهها که امروز هشتگ «نه به اعدام» میزنند و از انتقام علیه ما میگویند، حتی دزد گردنبندشان را نبخشیدند.
🔸آن وقت میخواهند چاقوکش و قاتل و تروریستهای مسلح که جان ماموران امنیت را گرفتند و شهر را سه ماه به آشوب کشاندند، بخشیده شوند.
یکصدا#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب ما صلاحما
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
با قطب دو کوچه فاصله داری ، شما نباید غافل گیر بشی که!!(#باغ_اروپا) [🔴#پاورقی] یکصدا#لبیک_یا_خامنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای رضا ربع پهلوی واسه ۱۶ آذر بیانیه داد!!!!
[🔴#پاورقی]
یکصدا#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[🔆#پندانه 🔆] مگس🦟 نباشیم! چشمانمان👀 را به دیدن زیبایی🤩 های این و آن عادت دهیم. 🆔|➣@Ayande_Sazane_Ir
[🔆#پندانه 🔆]
از روی شانه های دیگران باری بردار!✅
باری نگذار!❌
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
🥀دلی شکسته تر از من در آن زمانه نبود
در این زمان، دل فرزند من شکسته تر است..🥀
یا فاطر بحق فاطمه عجل لولیک الفرج
l🗣f,a
#امام_زمان #ایام_فاطمیه #فاطمیه
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
I💞💍💞I [ #همسرانه ] {🎀سیاست های زنانه🎀} 🔹بانوی گل از خودت وخواسته هات نگذر یکسری از خانم ها وقتی مادر
I💞💍💞I
[ #همسرانه ] + #تلنگر✨
💌 علی صفایی حائری میگه :
از کسانی نباش که رنجهایت و گرفتاریهایت را، از نگاه و چهره و حالتهایت به هر کس منتقل کنی.
سختیها، مهمان تو هستند. آنها را به دلهای همسر و خانوادهات سرازیر نکن!
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
تعجیل در فرج آقا #امام_زمان صلوات ...
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
سلام بچه ها شبتون بخیر چطورید؟🙋🏽♀️
برعندازه خودش اومده پیویم فحاشی کرده
بنده هم بدون عکس العمل به فحاشی هاش شروع کردم باهاش به صحبت کردن
با مدرک حرفاش رو به چالش کشوندم
و در اخر دیده هوا پسه اینطور گفته😂
تو حرفاشونم تناقضه نیگا کنین
اول میگه یه ساعت دیگه بعد میگه دو هفته دیگه😂
کدوم رو قبول کنیم حالا؟
فکنم باس دوهفته رو منتظر باشیم🥱
چون پیامش برا ساعت 1:45 بعدازظهر امروز بوده و خیلی از اون یک ساعتی که گفته گذشته (البته اینو چون توپیام های ذخیره شده برای خودم ارسال کردم ساعتش فرق میکنه)
و خب جالبتر اینجاست طرف خودش اومده ولی اخر سر هم من بلاک شدم😝😂
و در آخر هم که قراره هک بشم و کاره نظام هم با هک کردن من و بلاک شدنم دیگه تمومه😂 همینجور پیش برند دیگه کارمون تمومه😂
راسی شما هم جونه دل هاتون رو بلاک میکنین؟🤪🤣
آینده سازان ایران
سلام بچه ها شبتون بخیر چطورید؟🙋🏽♀️ برعندازه خودش اومده پیویم فحاشی کرده بنده هم بدون عکس العمل به ف
آخی چه توهم باحالی زده انقدخندیدم فک نمونده برام😂 فقط کاش میگفتی بهش که ازشهریورماه دارن هرهفته میگن جمهوری اسلامی شنبه هفته بعدرانخواهددید...بعدگفتن پاییزامسال رانخواهددیدوبعدشم اولین برف امسال قراربودبدون جمهوری اسلامی باشه حالام هروقت دلشون خواست....خداروشکرکه دشمنان اسلام را ازاحمقترینهاآفریده😝
آینده سازان ایران
آخی چه توهم باحالی زده انقدخندیدم فک نمونده برام😂 فقط کاش میگفتی بهش که ازشهریورماه دارن هرهفته میگن
خودت که از همه ماجرا خبر داری😜
میدونی که اگه بلاک نکرده بود گفته بودم😎😂
(😂یکی از موضوعاتی که ایتا باس راستو ریسش کنه
اینکه وقتی یکی بلاکت میکنه معلوم نیست😕
یعنی پیام براش ارسال میکنی ولی پیاما براش نمیره
خیلی ساده بخوام توضیح بدم اینطوره که انگار داری به درو دیوار پیوی طرف پیام میدی😂🤦🏽♀️
فقط خدا و شخص بلاک کننده میدونه طرف بلاکه😐😂)
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_صد_و_سی_و_پنجم با صدای ضعیفم گله کردم: «ولی هنوز سرم خیلی درد میکنه.» با متانت به شکا
﷽
#رمان
#پارت_صد_و_سی_و_شیشم
دیگه هیچ وقت تکرارش نمیکردی!» و به سرعت از تختم فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت. با چهار انگشت اشکم را از روی صورتم پاک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه میکردم، باورم شد که چه بیاندازه دوستش دارم! احساس آشنا و شیرینی که روزی ملکه تمام قلبم بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم طلوع کرده و به سرزمین وجودم سرک میکشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری نجیب و مهربان دلداریام میداد که میتوانستم بار دیگر به جوانه زدن عشقش در جانم دل ببندم. پرستار به سینی غذای بیمارستان که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشارهای کرد و با تعجب پرسید: «پس چرا شام نخوردی؟» لبی پیچ دادم و گفتم: «اشتها ندارم!» همانطور که فشار بیماری را میگرفت، به رویم خندید و با شیطنت گفت: «با این شوهری که تو داری، بایدم ناز کنی و بگی اشتها ندارم!» سپس صدایش را آهسته کرد و با خنده ادامه داد: «داشت خودشو میکشت! هر چی میگفتیم آقا آروم باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، فایده نداشت! مثل اسفند رو آتیش بالا پایین میرفت!» سپس فشار خون بیمار را یادداشت کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید: «قدرشو بدون! خیلی دوستت داره!» و با لبخندی مهربان به صورتم چشمک زد و رفت و من چه خوب میتوانستم حال مجیدم را در آن لحظات تصور کنم که بارها بیقراریهای عاشقانهاش را به پای رنجهایم دیده بودم. غیبتش چندان به درازا نکشید که با رویی خندان و یک پاکت بزرگ در دستش بازگشت. کنارم نشست و همچنانکه ظرفهای غذا را از داخل پاکت بیرون میآورد، با مهربانی پرسید: «الهه جان! سردردت بهتر شده؟» به نشانه رضایت از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: «بهترم!» با مهربانی بالشت زیر سرم را خم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن «بفرمایید!» بسته را به دستم داد که بوی جوجه کباب حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کنندهای ظرف را به دستش پس دادم. با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «دوست نداری؟» صورتم را در هم کشیدم و گفتم: «نمیدونم، حالت تهوع دارم، نمیتونم چیزی بخورم!» چشمانش رنگ غصه گرفت و دلسوزانه پاسخ داد: «الهه جان! رنگت پریده! سعی کن بخوری!» سپس فکری کرد و با عجله پرسید: «میخوای برات چیز دیگهای بگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب دوست داشتی، دیگه ازت نپرسیدم.» که با اشاره سر پاسخ منفی دادم و همچنانکه بالشتم را صاف میکردم تا دوباره دراز بکشم، شکایت کردم: «همین که نشستم هم کمرم درد گرفت، هم سرم داره گیج میره!» ظرف غذایم را روی میز گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد که ناراحت شدم و پرسیدم: «تو چرا نمیخوری؟» لبخندی زد و در جواب اعتراض پُر مِهرم، گفت: «هر وقت حالت بهتر شد با هم میخوریم. منم گرسنه نیستم.» و من همانطور که به ظرفهای داغ غذا نگاه میکردم به یاد حال زار برادرم افتادم و با لحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم: «نمی دونم بلاخره عبدالله چی کار کرد؟» بیدرنگ موبایلش را برداشت و با گفتن «الان بهش زنگ میزنم!» مشغول شمارهگیری شد که با دلسوزی خواهرانهام، مانع شدم و گفتم: «نه! میترسم بفهمه من اینجام، بدتر ناراحت شه!» سپس به صورتش خیره شدم و با غصهای که در صدایم موج میزد، دردِ دل کردم: «مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من و عبدالله اینجوری آواره شدیم!» و در پیش چشمانش که به غمخواری غمهایم پلکی هم نمیزد، با اضطرابی که به جانم افتاده بود، پرسیدم: «مجید! میخوای چی کار کنی؟ بابا میگفت نوریه وهابیه.» صورت سرشار از آرامشش به لبخندی ملیح گشوده شد و با متانتی آمیخته به محبت، پاسخ دلشورهام را داد: «خُب وهابی باشه!» و با چشمانی که از ایمان به راهش همچون آیینه میدرخشید، نگاهم کرد و با لحنی عاشقانه ادامه داد: «الهه جان! من تا آخر عمرم، هم پای اعتقادم، هم پای تو و زندگیمون میمونم! حالا هر کی هر چی میخواد بگه!» که دلم لرزید و با نگرانی پرسیدم: «مگه نشنیدی بابا چی گفت؟ مگه ندیدی میگفت به نوریه قول داده که با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه؟» دیدم که انتهای چشمانش هنوز از بغض سخنان تلخ پدر در تب و تاب است و باز دلش نیامد جام ناراحتیاش را در جان من پیمانه کند که به آرامی خندید و گفت: «الهه جان! تو نگران من نباش!...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیلدرفرجآقا#امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_صد_و_سی_و_شیشم دیگه هیچ وقت تکرارش نمیکردی!» و به سرعت از تختم فاصله گرفت و از سالن ب
﷽
#رمان
#پارت_صد_و_سی_و_هفتم
سعی میکنم مراقب رفتارم باشم تا چیزی نفهمه!» و من بیدرنگ پرسیدم: «خُب با این لباس میخوای چی کار کنی؟ اون وقتی ببینه تو محرم لباس مشکی میپوشی، میفهمه که شیعه هستی و اگه به بابا چیزی بگه، بابا آشوب به پا میکنه!» سرش را پایین انداخت و همانطور که به پیراهن سیاهش نگاه میکرد، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس سرش را بالا آورد و با لبخندی پُر معنی، کلام مبهمش را تعبیر کرد: «هیچ وقت فکر نمیکردم پیرهن مشکیِ عزای امام حسین (ع) انقدر قدرت داشته باشه که یه وهابی حتی چشم دیدنش هم نداشته باشه!» و به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانهاش به مذهب تشیع غوغا به پا کرده که من هم زخم دلم تازه شد و با صدایی سرریز از گلایه پرسیدم: «مجید! چه اصراری داری که برای امام حسین (ع) لباس عزا بپوشی؟ منم قبول دارم امام حسین (ع) نوه پیامبر (ص) هستن، سید جوانان اهل بهشت هستن، در راه خدا کشته شدن، اینا همه قبول! ولی عزاداری کردن و لباس مشکی پوشیدن چه سودی داره؟» به عمق چشمان شاکیام خیره شد و با کلامی قاطع پرسید: «مگه تو برای مامانت لباس عزا نپوشیدی؟ مگه گریه نکردی؟»و شنیدن همین پاسخ شیداگونه کافی بود تا دوباره خون خفته در رگهای کینهام به جوش آمده و عتاب کنم: «یعنی تو کسی رو که چهارده قرن پیش کشته شده با کسی که همین الان از دنیا رفته، یکی میدونی؟!!!» و چه زیبا چشمانش در دریای آرامش غرق شد و به ساحل یقین رسید که با متانتی مؤمنانه پاسخ طعنه تندم را داد: «الهه جان! بحث امروز و هزار سال پیش نیس! بحث دوست داشتنه! تو مامانت رو دوست داشتی، منم امام حسین (ع) رو دوست دارم!» صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به شکایت گشودم: «پس چرا امام حسین (ع) جوابمو داد؟ چرا هر چی گریه کردم و التماسش کردم، مامانو شفا نداد؟ من سُنی بودم، تو که شیعه بودی، پس چرا جواب تو رو نداد؟ چند شب تا صبح گریه کردی و دعا کردی، پس چرا جوابتو نداد؟ پس چرا مامانم مُرد؟!!!» و آنچنان نفسم به شماره افتاده و رنگ صورتم به سفیدی مهتاب میزد که بیآنکه جوابی به سخنان شماتت بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و شانههایم را کمی بالا گرفت تا نفس مانده در گلویم، به سینه بازگردد و عاشقانه التماسم میکرد: «الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت خوب نیس، تو رو خدا آروم باش!» از شدت حالت تهوع، آشوب عجیبی در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به ورطه بیقراری افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم بیصبرانه گریه میکردم و به بهانه شبهایی که پا به پای مجید برای شفایش دعای توسل خوانده و به امیدی واهی دل خوش کرده بودم، او را به تازیانه سرزنش مجازات میکردم که دیگر آرامش کلام و نوازش نگاهش آرامم نمیکرد و هر چه عذر میخواست و به پای گریههایم، اشک میریخت، طوفان غمهایم آرام نمیگرفت که سرانجام صدای نالههایم، پزشک اورژانس را از تخت کناری بالای سرم کشاند: «چه خبره؟ درد داری؟» مجید با سرانگشتش، قطرات اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که پزشک، پرستار را احضار کرد و پرسید: «جواب آزمایشش نیومده؟» و پرستار همانطور که به لیستش نگاه میکرد، پاسخ داد: «زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تا چند دقیقه دیگه آماده میشه.» که مجید رو پزشک کرد و با صدایی که هنوز طعمی از غم داشت، توضیح داد: «آقای دکتر! شدیداً حالت تهوع داره، نمیتونه چیزی بخوره!» و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پُر باشد، همانطور که به سمت اتاقش میرفت، با خونسردی پاسخ داد: «حالا جواب آزمایشش رو میبینم.» و من که از ملاحظه حضور پزشک و پرستاران گریهام را فرو خورده بودم، سرم را به سمت دیگر روی بالشت گذاشتم که دوست نداشتم بارِ دیگر با مجید هم کلام شوم، ولی دل عاشق او بیمِهریام را تاب نمیآورد که دوباره زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان...» و نمیدانم چرا اینهمه بیحوصله و بدخلق شده بودم که حتی تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به سخن گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب عشقش از مشرق جانم طلوع میکرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز در مغرب وجودم فرو میرفت و با همه زیبایی نگاه و شیرینی کلامش، چه زود از حضورش خسته میشدم...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیلدرفرجآقا#امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_صد_و_سی_و_هفتم سعی میکنم مراقب رفتارم باشم تا چیزی نفهمه!» و من بیدرنگ پرسیدم: «خُب
﷽
#رمان
#پارت_صد_و_سی_و_هشتم
دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت سالخوردهای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند. مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه میگوید که پرستار پیش دستی کرد و به شوخی رو به من گفت: «پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو لوس کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه مرضی گرفتی!» که در برابر نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت: «الحمد الله همه آزمایشها سالم اومده!» سپس رو به مجید کرد و حرفِ آخر را زد: «خانمِت بارداره. همه حالتهایی هم که داره بخاطر همینه.» پیش از آنکه باور کنم چه شنیدهام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبیه شبهای ساحل، رؤیایی شده و همچون سینه خلیج فارس به تلاطم افتاده است. گویی غوغایی شیرین در دلهایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم میکوبید که از پروای هیاهوی پُرهیجانش، اینچنین به چشم همدیگر پناه برده و از بیم از دست رفتن این خلوت عاشقانه، پلکی هم نمیزدیم که مجید دل به دریا زد و زیر لب صدایم کرد: «الهه...»و دیگر چیزی نگفت و شاید نمیدانست چه کلامی بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک بر ندارد و گلبرگ لطیف خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان بیرون کشید: «فقط آهن خونِت پایینه! حالا من برات قرص آهن مینویسم، ولی حتماً باید تحت نظر یه متخصص باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویز کنه!» و با گفتن «شما دیگه مرخصید!» از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش را شکست و با صدایی که تارهای صوتیاش زیر سر انگشت شور و هیجان به لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید: «پس چرا انقدر حالش بده؟» پرستار همچنانکه پرونده را تکمیل میکرد، پاسخ داد :«خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردرد و سرگیجهاش از ضعیفیه! باید حسابی تقویت شه!» سپس نگاهی گذرا به مجید انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد: «باید حسابی هواشو داشته باشی.زنِت هم خیلی ضعیفه، هم خیلی بَد ویار!» و شاید شاهد بیتابیها و گریههایم بود که با اخمی کمرنگ ادامه داد: «یه کاری هم نکن که حرصش بدی! حرص و جوش کمرش رو لَق میکنه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد: «مادر جون اگه میخوای بچهات سالم به دنیا بیاد، باید تا میتونی خودتو تقویت کنی! بیخودی هم خودخوری نکن که خونت خشک میشه!» و باز رو به مجید کرد و جمله آخرش را گفت: «شما برید حسابداری، تصفیه کنید.» و به سراغ بیمار دیگری رفت. مجید با چشمانی که همچون یک شب مهتابی میدرخشید، نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید: «الهه! باورت میشه؟» و من که هنوز در بُهتِ بهجت انگیزِ خبر مادر شدنم مانده بودم، نمیتوانستم به چیزی جز موهبت آسمانی و پاکی که در دامانم به ودیعه نهاده شده بود، بیندیشم که دوباره مجید صدایم کرد: «الهه جان...» نگاهم را همچون پرندهای رها در آسمان چشمانش به پرواز درآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم را پوشانده بود، بیاختیار پاسخ دادم: 《جانم؟》و چه ساده دلخوری دقایقی پیش از یادمان رفت که حالا با این حضور معصومانه در زندگیمان، دیگر جایی برای دلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که شبیه رقص تنِ آبیِ آب روی شنهای نرم ساحل بود، زیر گوشم زمزمه میکرد: «الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی، خدا بهمون چه هدیهای داده؟!!!» بعد از مدتها، از اعماق وجودم میخندیدم و با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش میکردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتی که بر سرمان آغاز شده بود: «الهه جان! میبینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو شاد کنه؟ میبینی چطور میخواد چشم هردومون رو روشن کنه؟» و حالا این اشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغ نمیکرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلبهایمان تابیده بود که دنیا با همه غمهایش بر سقف زندگیمان آوار شده و این همان جلوه عنایت پروردگار مهربانم بود...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیلدرفرجآقا#امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_صد_و_سی_و_هشتم دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت سالخور
﷽
#رمان
#پارت_صد_و_سی_و_نهم
با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدانهای روی میز را تمیز کردم و پردههای حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانهام سلام کند که به یُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی میشد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیباییاش به رویم لبخند میزد. حسابش را نگه داشته و خوب میدانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان، حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من میگذرد و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود. روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکیهای تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانههایی بود که هر شب مجید برایم میخرید؛ از ردیف قوطیهای پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات. طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشکهای متنوع برای دلِ پُر هوس من و میوههای رنگارنگی بود که هر روز سفارش میدادم و مجید شب با دست پُر به خانه میآمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود.حالا خوب میفهمیدم که آن همه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله میکشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینهای که از توصیههای شیعه گونه مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقیها و ناز کردنهایِ این نازنین تازه وارد بوده و دیگر میدانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجید مهربانم نزنم. گرچه هنوز گاهی میشد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم میآمد و بار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر میکرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر مهربانم سرِ ناسازگاری گذاشته که به حرمت یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب امانتداری میکردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم میخواست این روزها کنارم بود و با دستهای مهربانش برایم مادری میکرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و یا عطیه را میشنید، تا چه اندازه خوشحال میشد و اشک شوق در چشمان با محبتش حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانهاش، هلهله میکرد و دو رکعت نماز شکر میخواند! اما افسوس که هنوز سکوت جای خالیاش، گوشهایم را کَر میکرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانهاش، دلم را آتش میزد، ولی چه میشد کرد که مشیت الهی بود و با همه بیقراریهای گاه و بیگاهم، سعی میکردم که به اراده پروردگارم راضی باشم. یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد. برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: «قربون دستت الهه جان!» و بعد با تعجب پرسید: «مجید خونه نیس؟» مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: «نه. امروز شیفته، ولی فردا خونهاس.» و بعد با خنده ادامه دادم: «چه عجب! یادی از ما کردی!» سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا.» و برای او که خانواده و خانهای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: «حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟» لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: «خدا رو شکر! بد نیس، هم خونهام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه.» سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: «تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟» نفس عمیقی کشیدم تا همه غصههایی که از حضور نوریه در این خانه کشیدهام...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیلدرفرجآقا#امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
الان که ده ثانیه وقت میزاری و این متن رو میخونی، میانگین 18 نفر توی دنیا میمیرن و ما فعلا جزو اونا نبودیم!
+ بیشتر قدرِ لحظههامون رو بدونیم✨
l🗣زهراسادات
🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای اعدام این دونفر!
#پایان_مماشات
یکصدا#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب ما صلاحما
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پاسخ شهید مطهری به افرادیکه میگویند اعدام نکنید
#پایان_مماشات
یکصدا#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب ما صلاحما
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
برف و بارون هم کار خودشونه!!!!! [🔴#پاورقی] یکصدا#لبیک_یا_خامنه_ای 🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگی من براندازم تو اعتصابم پول تو جیبی بدید!!!!
[🔴#پاورقی]
یکصدا#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☠️⚔️ بازی با طعم مرگ ⚔️☠️
⚠️توجه: این ویدیو برای تماشای کودکان مناسب نمیباشد
#پایان_مماشات
یکصدا#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب ما صلاحما
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran