مردم همچنان باصرفه جویی درگازدارن براندازهاروقهوه ای میکنند😂
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
عشق است رهبرمان:) ❤😍
#لبیک_یا_خامنه_ای
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[#خنده🤣] از حقایق های تلخ روزگار💔 خب راست میگه طفلی دیگه😂 ═══ೋ❀😝❀ೋ═══ 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[#خنده🤣]
آخخخ ننه جوووو🤣
بابا شما دیگه یه بارگی رد دادین رفتـــــه😂😂
این آهنگه حامد زمانیه داااداااش🤣🤣🤣
(حامدزمانی که از خودشونه خبر ندارین؟😝😂)
═══ೋ❀😝❀ೋ═══
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[🔆#پندانه 🔆] ✍️ اگر میخواهی ببخشی، در زمان حیاتت ببخش مرد ثروتمندی به کشیشی گفت: نمیدانم چرا مردم
[🔆#پندانه 🔆]
✍️ ذهنت را آرام کن
کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستوجو کرد، آن را نيافت.
از چند کودک کمک خواست و گفت:
هرکس آن را پيدا کند، جايزه میگيرد.
کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى بهتنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بههمراه ساعت از انبار خارج شد.
کشاورز متحير از او پرسيد:
چگونه موفق شدى؟
کودک گفت:
من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيکتاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آن را يافتم.
حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پاسخ های جالب و تامل برانگیز به هجمه های گسترده.
جانباز قطعنخاع مدافعحرم امیرحسین حاجینصیری بعد از یک ماه سکوت و بعد از اینکه مورد هجمه های شدید جماعت سلبریتی و برعنداز و حتی برخی به اصطلاح مذهبی های صورتی قرار گرفت بالاخره سکوت خودش را شکست و پاسخ های تامل برانگیز ی به این هجمه ها داد.
#ایران_قوی
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[#آرامش🍃🚶🏽♀️] ☑️دست خدا را بگیر تا دنیا را فتح کنی وقتی ردپای خدا را در زندگی پيدا كردم، فهميدم م
[#آرامش🍃🚶🏽♀️]
📌 فقیر کسیست که...
روبهروی ضریح ایستاده بود و داشت نداشتههایش را برای امام رضا میشمرد که مردی فریاد زد: برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان صلوات...
اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: یا صاحبالزمان! ببخشید که با وجود شما، دَم از فقر و بیکسی زدم. فقیر کسیست که شما را نمیشناسد، که محبت شما و انتظار ظهورتان را ندارد.
▪️ائتلاف شیرینعقلا🤪
بعد از چندین ماه برو و بیا و طراحی و هزینه کردن و دروغگوییهای پیاپی و وعده دادن که امروز روز نهایی انقلابِ یا فردا،یا آخر ماه،یا اول هفته بعد😂🤦🏽♀️، حالا شاهد حرکتی بامزه از رسانههای ضدانقلابیم.
اینکه با هیجان از توییت مشترک علی کریمی و گلشیفته فراهانی و فرخ نژاد و رضا پهلوی و نازنین بنیادی و حامد اسماعیلیون مینویسند😐😂🤦🏽♀️،یا از اینکه اگه اینا با هم ائتلاف کنن چه اتفاق بزرگی رخ میداد😐!
یعنی ماجرای انقلابشون تا این حد مبتذل شده که دارن میگن رضا پهلوی با علی کریمی و گلشیفته بنشیند دیگر کار تمومه😂!(اینقدر بشینند تا تاول بزنن😝🤣)
شیرینعقلا به اینم فکر نمیکنن که مگه وقتی گندهتر از اینا، منظورم ارباباشون: امریکا و اسرائیل و انگلیس و آلمان و فرانسه تا سعودیها و...با هم ائتلاف کردن که این کشور را زمین بزنن و به تجزیه بکشونن، ائتلافشان نتیجهای داشتِ!
که حالا ائتلاف علی کریمی و نازنین بنیادی با رضا پهلوی😂؟
اینا که معلومه باید همچین بازیهایی رو راه بندازن تا پول بیشتری کاسبی کنن😒،
اما بیچاره کسایی که عقلشونو دادن دست این رسانهها و این کاسبا🤦🏽♀️
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_صد_و_نود_و_سوم که همانجا روی تخت افتادم. حالا مجید لحظهای دست بردار نبود و از تماسه
﷽
#رمان
#پارت_صد_و_نود_و_چهارم
زندگیات از این رو به اون رو میشه!» حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشرم و حیای نوریه میخواست پیک خوشبختی من شود! از وحشت سخنان شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش خشک شده بود و هنوز باورم نمیشد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر تکفیر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهردارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد: «راستش من بهش گفتم دخترم حامله اس. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که طلاق بگیرن، نمیتونم دخترم رو عقدت کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد.» و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان شیطان در دهانش چرخید که نه فقط دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و آسمان به لرزه افتاد: «ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم راست میگه. گفت این بچه نطفهاش ناپاکه! گفت نوهای که از یه کافر رافضی باشه، میخوای چی کار؟ گفت سقط کن و خلاص! یه آدرس بهم داد که بری خودت رو راحت کنی. بچه رو که سقط کنی، به محضی که طلاق گرفتی، میتونی با عماد عقد کنی!» دیگر تپشهای قلبم را در سینهام احساس نمیکردم و به گمانم از پُتک کلمات مرگباری که یکی پس از دیگر بر فرق سرم کوبیده میشد، مُرده بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب تخت به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش جهنم بیرون میریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن عربیاش بیرون آورد و همانطور که روی پاکت کمپوتها قرارش میداد، خندید و گفت: «عماد انقدر خاطرت رو میخواد که خودش قراره فردا صبح بیاد دنبالت، با هم بریم همون جایی که میگفت. اینم آدرسش. میگفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو سقط کنی و دیگه حامله نباشی، کارمون تو دادگاه هم راحتتر میشه. مهریه رو مثل سگ میاندازی جلوش و فوری طلاق میگیری!» که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به صفحه موبایل افتاد، ذوق زده خبر داد: «عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه ساعتی بیاد!» و همانطور که به سمت در میرفت، به جای جان به لب رسیده من، پاسخ پیشنهاد بیشرمانه خودش را با صدای بلند داد: «من بهش میگم دخترم راضیه!» و بعد صدای قهقهه خندههای مستانهاش با برادر نوریه، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بیآنکه در را به رویم قفل کند، از پلهها پایین رفت. دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمیدانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم. حرکت نرم و پُر نازش را زیر انگشتانم احساس میکردم و با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، زیر لب صدایش میکردم: «عزیز دلم! آروم باش! نمیذارم کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمیذارم کسی دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس...» و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری سیاهی رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به زمین خوردم و دیگر توانی برای ناله زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مِهر مادریام صدایش کردم: «فدات شم! نترس عزیزم...» و دلم به سلامت دخترم خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهیوارش را در دریای وجودم احساس میکردم. همانطور که با یک دستم کمرم را گرفته بودم، با دست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا بلند شوم و هنوز کاملاً برنخاسته بودم که قدمهایم لرزید و نتوانستم سرِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانو زدم. از دردی که در دل و کمرم پیچیده بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانم چنگ میزدم و در دلم خدا را صدا میکردم که به فریادم برسد. آهنگ زشت کلمات پدر لحظهای در گوشم قطع نمیشد و به جای برادر بیحیای نوریه و پدر بیغیرتم، من از شدت شرم گریه میکردم. حالا تنها راه پیش پایم به همان کسی ختم میشد که ساعتی پیش با دست خودم دلش را از جا کَنده بودم و دعا میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد که به فریاد من و دخترش برسد. همانطور که روی زمین نشسته و از درد بیکسی بی صدا گریه میکردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم. انگشتانم به قدری میلرزید و نگاهم آنقدر تار میدید که...
به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیلدرفرجآقا#امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_صد_و_نود_و_چهارم زندگیات از این رو به اون رو میشه!» حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و
﷽
#رمان
#پارت_صد_و_نود_و_پنجم
نمیتوانستم شماره محرم دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس بیپاسخ مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر مهربانم پشت گوشی خاموشم چقدر پَر پَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای غیرت مردانهاش بیفتم و هنوز هم به قدری بیقرارم بود که بلافاصله تماسم را جواب داد: «الهه...» و نگذاشتم حرفش تمام شود که با کولهباری از اشک و ناله به صدای گرم و مهربانش پناه بُردم: «مجید! تو رو خدا به دادم برس! تو رو خدا بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا نجاتم بده...» و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به جنگش رفته بودم و حالا با اینهمه درماندگی التماسش میکردم که باز صدایش لرزید: «چی شده الهه؟حالت خوبه؟» و دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پُر شده و آنچنان ضجه میزدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید: «الهه! چی شده؟ تو رو خدا فقط بگو حالت خوبه؟» و من فقط ناله میزدم که تا سر حدّ مرگ رفته و باقی مانده جانم را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط التماسم میکرد: «الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون موقع راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا نیم ساعت دیگه میرسم.» و دیگر یادش رفته بود که ساعتی پیش چطور برایش خط و نشان کشیده بودم که اینچنین عاشقانه به فدایم میرفت: «الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟» و در برابر اینهمه دلواپسی تنها توانستم یک کلمه بگویم: «مجید فقط بیا...» و دیگر رمقی برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز روشن بود که روی زمین انداختم. نفسم به سختی بالا میآمد و چشمانم درست نمیدید و با این همه باید مهیای رفتن میشدم که دیگر این جهنم جای ماندن نبود. نگاهم دور خانه، بین جهیزیه زیبای خودم و سیسمونی ناز دخترم میچرخید و نمیدانستم چه کنم که توانی برای جمع کردن وسایل شخصی خودم هم نداشتم چه رسد به اسباب خانه و فقط میخواستم فرار کنم. قدمهایم را روی زمین میکشیدم و باز باید دستم را به در و دیوار میگرفتم تا بتوانم قدمی بردارم. با همه ناتوانی میخواستم حداقل مدارک و داروهای خودم را بردارم تا در فرصتی دیگر بقیه وسایل خانهام را جمع کنم و از همه بیشتر دلم پیش اتاق زیبای دخترم بود که با ذره ذره احساس من و مجید پا گرفته بود. دیگر نه خانه خاطرات مادرم را میخواستم، نه خانوادهام را و نه حتی دلم میخواست مجید سُنی شود که فقط میخواستم جان دخترم را بردارم و از این مهلکه بگریزم که میدانستم پدر تا طمع کثیف برادر نوریه را عملی نکند، دست از سر من و دخترم بر نمیدارد. حالا فقط میخواستم امانت همسرم را به دستش برسانم که اگر جان میدادم، اجازه نمیدادم شرافتم و حیات دخترم به خطر بیفتد. لحظهای اشک چشمانم خشک نمیشد و نالهی زیر لبم به اندازه یک نفس قطع نمیشد و باز با پاره تنم نجوا میکردم: «آروم باش عزیز دلم! زنگ زدم بابا گفت میاد دنبالمون! نترس عزیزم، بابا داره میاد!» چادرم را با دستهای لرزانم سر کردم و ساک کوچکی که وسایل شخصیام بود، برداشتم و از خانه بیرون آمدم. دستم را به نرده میکشیدم و با دنیایی درد و رنج و نفس تنگی، پلهها را یکی یکی پایین میآمدم. دیگر حتی نمیخواستم چشمم به نگاه وقیح پدرم بیفتد که بیصدا طول راهرو را طی میکردم و فقط نگاهم به دری بود که میخواست پس از روزها حبس در خانه، مرا به حیاط برساند که تشر تند پدر، قلبم را به سینهام کوبید: «کجا داری میری؟» از وزن همین ساک کوچک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که ساک را روی زمین رها کردم و همانطور که چادرم را مرتب میکردم، به سمت پدر چرخیدم که ابرو در هم کشید و طعنه زد: «حتماً باید در رو قفل کنم تا بفهمی حق نداری از این خونه بری بیرون؟!!!» و در برابر نگاه بیجان و صورت رنگ پریدهام، صدایش رنگ عصبانیت گرفت و قاطعانه تعیین تکلیف کرد: «تا فردا که عماد بیاد دنبالت، حق نداری جایی بری!» و لابد از بغض نگاهم فهمیده بود که به قتل فرزندم رضایت نمیدهم که قدمی به سمتم برداشت و با صدایی که از تیغ غیظ و غضب خش افتاده بود، دنیا را پیش چشمانم تیره و تار کرد: «الهه! خوب گوش کن ببین چی میگم! این بچه از نظر من حروم زادهاس! بچهای که از یه کافر باشه، از نظر من حرومزاده اس!» اشکی که از سوز سخن پدر روی صورتم جاری شده بود...
به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیلدرفرجآقا#امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂هم خندیدم هم درس گرفتیم🙂
برخورد جالب شهید #حاج_قاسم سلیمانی
با یک خانم بد#حجاب تو هواپیما😃
انصافا چقدر شیرین خاطره میگه😍
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[#خنده🤣] آخخخ ننه جوووو🤣 بابا شما دیگه یه بارگی رد دادین رفتـــــه😂😂 این آهنگه حامد زمانیه داااداااش
[#خنده🤣]
نام اثر:
شیر تو شیر
═══ೋ❀😝❀ೋ═══
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[#خنده🤣] نام اثر: شیر تو شیر ═══ೋ❀😝❀ೋ═══ 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
[#خنده🤣]
اصلا اعصاب و روان آدم میریزه بهم😂
═══ೋ❀😝❀ೋ═══
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[#خنده🤣] اصلا اعصاب و روان آدم میریزه بهم😂 ═══ೋ❀😝❀ೋ═══ 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
نوزاد خرگوش 🐇
شبیه استادشیفو تو فیلم پاندای کنگفوکار نیست؟😂
═══ೋ❀😝❀ೋ═══
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
سلام علیکم
امروز داشتم تو پایگاه کار میکردم یهو دیدم چندتا دختر اومدن در پایگاه و دارن شعار میدن.
رفتم دم در یهو یکی از دخترا گفت: بچها این سردستشونو.
تو دلم بهشون خندیدم و کاری نداشتم باهاشون.
یکی از برادرا( ناگفته نماند خیلی شیک و خوشتیپه) اومد پایین در پایگاه گفت چخبره اینجا...
یکی از دخترا گفت(خیلی ببخشید میگم) آقایی شماره میدی🤦🏻♂️
منم برگشتم گفتم خواهرا این اقا هم بسیجی هست💁🏻♂️
خلاصه دخترا رفتن و من و اون برادر تا تونستیم خندیدیم😂
آینده سازان ایران
سلام علیکم امروز داشتم تو پایگاه کار میکردم یهو دیدم چندتا دختر اومدن در پایگاه و دارن شعار میدن. ر
شادی روح برادر شهید احسان قدبیگی فاتحه و صلوات🌷
فکر کن به یکی بگی ساندیس خور در حالی که خودت ساندیس خوری😂🤦🏽♀️
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran