آینده سازان ایران
📸 کنایه مردم در تجمع عظیم امت رسول الله (ص) به علی کریمی 🇮🇷 #انتشار_حداکثری_با_شما 😏✌️🏼🇮🇷#ایران_قو
⚠️«علی کریمی» تحت تعقیب قضایی قرار گرفت⚠️
🔹 علی کریمی، یکی از لیدرهای اصلی اغتشاشات اخیر در کشور، بهدلیل همصدایی با دشمن و تشویق به اغتشاش تحت تعقیب قضایی قرار گرفت و در حال حاضر تحقیقات قضایی در خصوص اقدامات علی کریمی در جریان اغتشاشات اخیر تحت نظر مقام قضایی در حال انجام است.
🔹«محسنی اژهای» پیش از این در جلسه شورای عالی قوهقضائیه با اشاره به اقداماتی که از جانب برخی چهرههای مشهور برای تحریک جوانان به اغتشاشآفرینی صورت میگیرد، گفته بود:
کسانی با حمایت این نظام مشهور شدند و به جای اینکه در روز سختی در کنار مردم باشند، با دشمن همصدا شدند.
زنده باد #ایران🇮🇷...
تعجیل در فرج آقا #امام_زمان صلوات...
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_چهل_و_پنجم دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گفت: _الهه! غذات چه ب
﷽
#رمان
#پارت_چهل_و_ششم
عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. یک ماهی از ازدواجمان میگذشت و اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمیآمد. مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. بیحوصله دور اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم. اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزردهام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق برمیگشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کنندهای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم.
هر چه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم:
_سلام مجید!
و صدای مهربانش در گوشم نشست:
_سلام الهه جان! خوبی؟
ناراحتیام را فروخوردم و پاسخ دادم:
_ممنونم! خوبم!
و او آهسته زمزمه کرد:
_الهه جان! شرمندم که امشب اینجوری شد!
نمیتوانستم غم دوریاش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهیاش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و بیقراریاش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها گوش میکردم. شنیدن نغمهای که انعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژهای که در پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهاییِ خانهی بدون مجید فرو رفتم.
برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیهاش برای چشمان بیخوابم به اندازه یک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بیقرارم نمیگرفت. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراریام چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد. برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجادهام بازگشتم. همانجا روی سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت.
سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به تماشای طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانیاش را با ناز از بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان طلاییاش از لابلای شاخههای نخلها به خانه سرک میکشید. هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظار آمدنِ مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش در خانه اینهمه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر شورش را داشت!
ساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نردههای بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خندهاش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید:
_مگه تو خواب نداری؟!!!
و خودش پاسخ داد:
_آهان! منتظر مجیدی!
لبم را گزیدم و گفتم:
_یواش! مامان اینا بیدار میشن!
با شیطنت خندید و گفت:
_دیشب تنهایی خوش گذشت؟
سری تکان دادم و با گفتن «خدا رو شکر!»، تنهاییام را پنهان کردم که از جواب صبورانهام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت:
_پس به مجید بگم از این به بعد کلاً شیفت شب باشه! خوبه؟
و در حالی که سعی میکرد صدای خندهاش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت. دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم.
ادامه دارد...
✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_چهل_و_ششم عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر لحظات
﷽
#رمان
#پارت_چهل_و_هفتم
آوای آواز پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن مجید را آورد. مثل اینکه مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همانطور که من مشتاق رسیدنش چشم به در دوخته بودم.
با دیدنم، صورتش به خندهای دلگشا باز شد و سعی میکرد با حرکت لبهایش چیزی بگوید و من نمیفهمیدم چه میگوید که سراسیمه به اتاق بازگشته و به استقبالش به سمت در رفتم، ولی او زودتر از من پلهها را طی کرده و پشت در رسیده بود. در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غمهای دوری و تنهاییام را از یاد بُردم.
چشمان کشیده و جذابش زیر پردهای از خواب و خستگی خمیازه میکشید، اما میخواست با خوشرویی و خوشزبانی پنهانش کند که فقط به رویم میخندید و با لحنی گرم و عاشقانه به فدایم میرفت. خواستم برایش چای بریزم که مانعم شد و گفت:
_قربون دستت الهه جان! چایی نمیخوام! زود آماده شو بریم بیرون!
با تعجب پرسیدم:
_مگه صبحونه نمیخوری؟
کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد:
_چرا عزیزم! میخورم! برای همین میگم زود آماده شو بریم! میخوام امروز صبحونه رو لب دریا بخوریم.
نگاهی به آشپزخانه کردم و پرسیدم :
_خُب چی آماده کنم؟
که خندید و گفت:
_اینهمه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟
و من تازه متوجه طرح زیبا و رؤیایی صبحگاهیاش شده بودم که به سرعت لباسم را عوض کردم، چادرم را برداشتم و با هم از اتاق خارج شدیم.
همچنانکه از پلهها پایین میرفتیم، چادرم را هم سر کردم و بیسر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچین پاورچین، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانه بیرون آمدیم. در طول کوچه شانه به شانه هم میرفتیم که نگاهم کرد و گفت:
_الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم!
لبخندی زدم و او با لحنی رنجیده ادامه داد:
_دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومد بهش گفتم بابا من دیگه متأهلم! به ارواح خاک امواتت دیگه برای من شیفت شب نذار!
از حرفش خندیدم و با زیرکی پاسخ دادم:
_اتفاقاً بگو حتماً بعضی شبها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!
بلکه بر احساس دلتنگی خودم سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد:
_بخدا من همینجوری هم قدر تو رو میدونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!
و صدای خنده شاد و شیرینمان سکوت صبحگاهی محله را شکست.
به قدری غرق دریای حرف و خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورتمان دست کشید و سخاوتمندانه سلام کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را میدرید و خلوت صبح ساحل را پُر میکرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه آن سوی بلوار ساحلی رفت. احساس میکردم خلیج فارس هم ملیحتر از هر زمان دیگری به رویم لبخند میزند و حس خوش زندگی را به یادم میآورد. انگار دریا هم با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای دیگر موج میزد.
با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی بینظیر دریا شده بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر دادم:
_مجید جان! آش بندری خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟
کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد:
_بله! تو این چند ماه چند بار صابون غذاهای بندری به تنم خورده!
سپس همچنانکه با قاشق آش را هم میزد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد:
_دیگه هر چی سخت باشه، از تحمل دوریِ تو که سختتر نیس!
به چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب، روشنتر از همیشه به نظر میآمد و البته عاشقتر! متوجه نگاه خیرهام شد که خندید و گفت:
_باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هر کاری بکنم ولی دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!
از لحن درماندهاش خندیدم و به روی خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم میخواست که همچون او میتوانستم بیپروا از احساساتم بگویم، از دلتنگیها و بیقراریهای دیشب، از اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این غرور زنانهام بود که زبانم را بند میزد و تنها مشتاق شنیدن بود!
به خانه که رسیدیم، صدای آب و شستوشوی حیاط میآمد. در را که باز کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سلام کردیم و او با اخمی لبریز از محبت، اعتراض کرد:
_علیکِ سلام! نمیگید من دلم شور میافته! نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!
ادامه دارد...
✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
⭕️ وقتی فرق چپ و راست رو نمیدونی ولی بعضی مردم حرفت رو باور میکنن 🔹یکیشون فرق میلیون و میلیارد رو ن
جو بایدن: آمریکا دسترسی ایرانیها به اینترنت را آسانتر و دسترسی به سرویسها و پلتفرمها را تسهیل خواهد کرد
پ.ن:همونایی که همهجانبه ما رو تحریم کردن (از پیچ هواپیمای مسافربری گرفته تا داروی کودکان) میخوان برای ما اینترنت رایگان فراهم کنند😎
سیبزمینی هم باشیم باید یخورده شک کنیم
#حسین_زمانی_میقان
#مرگ_بر_آمریکا
#سواد_رسانه_ای
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
•♡#حدیث_روز♡• امام حسین(ع) میفرماید : بی گمان،شیعیان ما، دلهایشان از هرخیانت،کینه، و فریبکاری، پا
•♡#حدیث_روز♡•
ـ «امام جعفرصادق(علیهالسلام)»:
اَكَثَرُ الخَیرِ فیالنِّساءِ.
بیشترین خیر و برکت همراه با زنان است. (وسائل، ج ١٤، ص ١١)
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
🥀 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 💔چهـار سـاله بود که "تبعیـد" شد و بیست و هشت ساله که "شهیـد" 🥀عمـر امـ
▪️پدری در دم مرگ است و به بالین پسرش
▪️پسری اشک فشان است به حال پدرش
▪️پدری جام شهادت به لبش بوسه زده
▪️پسری سوخته از داغ مصیبت جگرش
#شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)
و نشستن گرد یتیمی بر چهره امام زمان(عج) تسلیت باد🥀
#امام_حسن_عسکری
#امام_زمان
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
با این حجاب اجباری چه میکنی ؟؟👆 #حجاب #زن_عفت_افتخار اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸 🆔|➣@A
برای حاج قاسم:)..
#حجاب
#حاجقاســم
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[زنده باد #ایران🇮🇷] دستگاه قضایی بالاخره مدارا با سلبریتیها را کنار گذاشت! 🔹خبرهای غیررسمی حکایت ا
🔴توییت #داریوش_ارجمند :
اگر زن، چرا درمورد دختران افغانستان سکوت کردید اگر زندگی، چرا دستور کشتار و تخریب و آتش سوزی می دهید
و اگر آزادی چرا به مخالفان حمله میکنید
جواب بدین 😏...
زنده باد #ایران🇮🇷...
#مرد_غیرت_اقتدار
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[ #احکام😇 ] ❓سوال: سلام.. نیت نماز رو اگر اشتباه به زبان بیاریم بعد وسط حمد یا سوره خواندن یادمون ب
[#احکام😇]
❓سوال:
چرب بودن خود بدن حین وضو وغسل ایا مانع میشود یا خیر؟
💭پاسخ:
سلام عليكم.
چربی مختصر بدن مانع نیست.
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
‹🐚⃟ ⃟☕› نگࢪانحـࢪفمـࢪدمنباش؛ خــداپـࢪونـدها؎ࢪاڪہ مࢪدممینویسندنمۍخواند!シ . • ـ----------------
#انگیزشی🦋✨
عاشق شو. عاشق اينكه از خودت،ذهنت،بدنت و روحت مراقبت كنى!♥️•<•
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
برای حاج قاسم:).. #حجاب #حاجقاســم #زن_عفت_افتخار #مرد_غیرت_اقتدار اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 واکنش مردم به بدل رهبر انقلاب!
اشک ماهم دراومد که... 🥺♥
سایتون مستدام #حضرت_عشق😍
حالا چی میگین پس ...؟😏
#زن_عفت_افتخار
زنده باد #ایران🇮🇷...
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran