eitaa logo
آینده سازان ایران
399 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/17372162498571 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
آینده سازان ایران
👤 توییت‌های استاد #رائفی_پور درباره بی‌اخلاقی و تهمت‌های بازیگران مدعی گفت‌گو و صلح و اخلاق
توییت تامل‌برانگیز محسن مقصودی مجری برنامه ثریا درخصوص حملات ناجوانمردانه به استاد بعد از پخش این برنامه ‏۱.برنامه ‎ثریا با حضور آقای ‎رائفی پور واکنش‌های مثبت فراوانی در مردم و مخاطبان داشت. بنظرم برخی کاسبان تقطیع، دوست داشتند همچنان مردم ایشان را با کلیپ‌های تقطیع شده بشناسند و تصویری سطحی از او ارائه دهند. اما دو ساعت صحبت زنده نشان داد که او مبانی مشخص دارد و برخی از این ناراحتند. ‏۲.در این چند روز منتظر ماندم ببینم نقد کارشناسی دارند، چیزی ندیدم. اینکه برخی رسانه‌ها صحبت‌های ۱۰ سال قبل ‎رائفی پور را دوباره ردیف کرده بودند برای تخریب، نشان میداد دستشان خالی است. البته ایشان هم مثل همه ما نقاط ضعف و قوتی دارد وخوب است عالمانه نقد شود. اما تقطیع و تخریب خوب نیست. ‏۳.برخی گفتند ‎رائفی پور به شهدا توهین کرده. توهین به شهدا در ‎؟! مگر ما مرده باشیم. فارسی ساده را متوجه نمی‌شوید؟ علت و معلول را؟ مثلا اگر کسی بگوید روزه باعث سلامتی و نشاط بدن می‌شود، گفته روزه‌داران برای سلامت بدن، سختی روزه را به جان می‌خرند؟! فیلم کامل برنامه را ببینید. اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_پنجاه_و_نهم نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم: _اون می‌خواد زندگی کنه! دوست نداره بخاطر ای
به نظر صبحانه خوب و مفصلی بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقه‌های موز و انبه تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیک‌تر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط، سکوت خانه را شکست و مژده آمدن مجید را آورد. به استقبالش به سمت در رفتم و همزمان آیت‌الکرسی می‌خواندم تا سخنم برایش مقبول بیفتد. در را باز کردم و به انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدم‌هایش در راه پله پیچید. مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمی‌آمد و سنگینی گام‌هایش به وضوح احساس می‌شد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادی‌ام، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از غم را به دنبال می‌کشید، سلام کرد. تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه مشکلی برایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هر چند امید داشتم با دیدن وضعیت خانه، حال و هوایش عوض شود. کیفش را از دستش گرفتم و با گفتن «خسته نباشی مجید جان!» به گرمی از آمدنش استقبال کردم. همچنانکه کفش‌هایش را در می‌آورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: _ممنونم الهه جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود... و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که سرش را بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره ماند. به آرامی خندیدم و گفتم: _مجید جان! این یه جشن دو نفره‌اس! با شنیدن این جمله، ردّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید: _جشن دو نفره؟ سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست تعارفش کردم: _بفرمایید! این جشن مخصوص شماس! از موج شور و شعفی که در صدایم می‌غلطید، صورتش به خنده‌ای تصنعی باز شد و با گام‌هایی سنگین به سمت اتاق پذیرایی رفت و روی مبل نشست. کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه می‌کردم، بلکه ببینم که رنگ سرخ گل رز و عطر بی‌نظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پُر محبتم، حالش را تغییر می‌دهد و صورتش را به خنده‌ای باز می‌کند، اما هر چه بیشتر انتظار می‌کشیدم، غم صورتش عمیق‌تر می‌شد و سوزش زخم چشمانش بیشتر! گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش مات میز پذیرایی بود و دلش جای دیگری می‌پرید که صدایش کردم: _مجید! با صدای من مثل اینکه از رؤیایی کهنه دست کشیده باشد، با تأخیر نگاهم کرد و من پرسیدم: _اتفاقی افتاده؟ سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: _نه الهه جان! به چشمانش خیره شدم و با لحنی لبریز تردید سؤال کردم: _پس چرا انقدر ناراحتی؟ نفس عمیقی کشید و با لبخندی که می‌خواست دلم را خوش کند، پاسخ داد: _چیزی نیس الهه جان... که با دلخوری به میان حرفش آمدم و گفتم: _مجید! چشمات داره داد میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم می‌کنی؟ ساکت سرش را به زیر انداخت تا بیش از این از آیینه بی‌ریای چشمانش، حرف دلش را نخوانم که باز صدایش کردم: _مجید... و اینبار قفل دلش شکست و مُهر زبانش باز شد: _عزیز همیشه یه همچین روزی نذر داشت و غذا می‌داد... خونه رو سیاه پوش می‌کرد و روضه می‌گرفت... آخه امروز شهادت حضرت موسی‌بن‌جعفرِ(علیه‌السلام)... از دیشب همش تو حال و هوای روضه بودم... نگاهم به دهانش بود که چه می‌گوید و قلبم هر لحظه کُندتر می‌زد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین بغض می‌گذشت، زمزمه کرد: _حالا امروز تو خونه ما جشنه! و دیگر هیچ نگفت. احساس کردم برای یک لحظه قلبم یخ زد. لبانم را به سختی گشودم و با صدایی بُریده از خودم دفاع کردم: _خُب... خُب من نمی‌دونستم... از آهنگ صدایم، عمق ناراحتی‌ام را فهمید، نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: _من از تو گله‌ای ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل خودم گرفته... گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت. پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که اندوه عجیبی بر دلم نشست و بی‌آنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد: _می‌دونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ می‌دونی چقدر زحمت کشیدم؟ معصومانه نگاهم کرد و گفت: _الهه جان! من... اشکی که در چشمانم حلقه زده بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: _مجید! خیلی بی‌انصافی! ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل در فرج آقا صلوات... اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_شصتم به نظر صبحانه خوب و مفصلی بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلق
در برابر نگاه مهربانش، گل‌ها را از آرامشِ آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: _من اینا رو برای تو گرفتم! از دیشب منتظر اومدن تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب می‌کنی.. و قلبم طوری شکست که با سرانگشتانم گل‌ها را پَر پَر کردم و مثل پاره‌های آتش، به صورتش پاشیدم و دیدم گلبرگ‌های سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش غمزده به زیر افتاد. با سر انگشتانش، ردّ پای آب را از صورتش پاک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق خواب دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم. حالا فقط صدای هق هق گریه‌های بی‌امانم بود که سقف سینه‌ام را می‌شکافت و فضای اتاق را می‌درید. آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمی‌توانستم حضورش را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ دلم از قفس پرید و جیغ کشیدم: _خیلی بَدی مجید! خیلی بَدی! و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان حس تلخی بود که قلبم را آتش می‌زد. با قدم‌هایی سُست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک می‌ریخت، نگاهم می‌کرد و هیچ نمی‌گفت. گویی خودش را به تماشای گریه‌های زجرآور و شنیدن گله‌های تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم می‌کرد و دم نمی‌زد تا طوفان گریه‌هایم به گِل نشست و او سرانجام زبان گشود: _الهه! شرمندم! بخدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم! به روح پدر و مادرم قسم، که نمی‌خواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو ببخش! بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی که به جانم زده بود به این سادگی‌ها فراموشم نمی‌شد. خودش را روی دو زانو روی زمین تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد: _الهه! روتو از من بر نگردون! تو که می‌دونی من حاضر نیستم حتی یه لحظه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان... و چون سکوت لبریز از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد: _الهه! با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو! و من هم با همه دلخوری و دلگیری، آنقدر عاشقش بودم که نتوانم ناراحتی‌اش را ببینم و بیش از این منتظرش بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی می‌داد، شکایت کردم: _من نمی‌دونستم امروز چه روزیه، اگه می‌دونستم هیچ وقت یه همچین مراسمی نمی‌گرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) و اهل بیتش ارادت داریم که هیچ وقت همچین کاری نمی‌کنیم. ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم، فکر می‌کنی خدا راضیه که تو با من اینجوری رفتار کنی؟ فکر می‌کنی همون امامی که میگی امروز شهادتشه، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و خونوادت تلخ کنی؟ چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد: _الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم، دست خودم نبود... من بیست سال تو خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود. انگار دلم دست خودم نبود... مستقیم نگاهش کردم و محکم جواب دادم: _این گریه و عزاداری چه سودی داره؟ فکر می‌کنی من برای بچه‌های پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) احترام قائل نیستم؟ فکر می‌کنی من دوستشون ندارم؟ بخدا منم اونا رو دوست دارم، ولی واقعاً این کارا چه ارزشی داره؟ کلام آخرم سرش را بالا آورد، در چشمانش دریایی از احساس موج زد و قطره‌ای را به زبان آورد: _برای من ارزش داره! این را گفت و باز ساکت سر به زیر انداخت. سپس همچنانکه نگاهش به زمین بود و دستانش را از ناراحتی به هم می‌فشرد، ادامه داد: _ولی تو هم برام اونقدر ارزش داری که دیگه جلوت حرفی نزنم که ناراحتت کنه. از داغی که به جان چشمان نجیبش افتاده بود، می‌توانستم احساس کنم که حالا قلب او از این قضاوت منطقی‌ام شکسته و نمی‌خواست به رویم بیاورد که عاشقانه نگاهم کرد، با هر دو دستش دستانم را گرفت و با لحنی لبریز محبت عذر تقصیر خواست: _قربونت بشم الهه جان! منو ببخش عزیز دلم! ببخش که اذیتت کردم... و من چه می‌توانستم بگویم که دیگر کار از کار گذشته و تمام نقشه‌هایم نقش بر آب شده بود! می‌خواستم با پختن کیک و خرید گل و تدارک یک جشن کوچک و با زبان عشق و محبت، دل او را بخرم و به سوی مذهب اهل تسنن ببرم، ولی او بی‌آنکه بخواهد یا حتی بداند، به حرمت یک عشق قدیمی، مقابلم قد کشید و همه زحماتم به باد رفت! ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل در فرج آقا صلوات... اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_شصت_و_یکم در برابر نگاه مهربانش، گل‌ها را از آرامشِ آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرف
سلام نماز مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: _سلام الهه جان! و پیش از آنکه سرم را برگردانم، مقابلم روی زمین نشست و با لبخندی شیرین ادامه داد: _قبول باشه! هنوز از مشاجره دیروز صبح، دلگیر بودم و سنگین جواب دادم: _ممنون! کیفش را روی پایش گذاشت و درش را باز کرد. بی‌توجه به جستجویی که در کیفش می‌کرد، مشغول تسبیحات شدم که با گفتن «بفرمایید!» بسته کادو پیچ شده‌ای را مقابلم گرفت. بسته کوچکی که با کادوی سرخ و سفیدی پوشیده و گل یاس کوچکی را رویش تعبیه کرده بودند. دستم را از زیر چادر نمازم بیرون آوردم، بسته را از دستش گرفتم و با لبخندی بی‌رنگ، سپاسگزاری‌ام را نشان دادم و او بی‌درنگ جواب قدردانی سردم را به گرمی داد: _قابل تو رو نداره الهه جان! فقط بخاطر این که دیروز اذیتت کردم، گفتم یجوری از دلت دربیارم... ببخشید! آهنگ دلنشین صدایش، دلم را نرم کرد و همچنانکه بسته را باز می‌کردم، گفتم: _«ممنونم! درون بسته، جعبه عطر کوچکی بود. خواستم درِ عطر را باز کنم که پیش دستی کرد و گفت: _نمی‌دونستم از چه بویی خوشِت میاد... ولی وقتی این عطر رو بو کردم یاد تو افتادم! و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که با گشوده شدن در طلایی شیشه عطر، رایحه گل یاس مشامم را ربود. مثل اینکه عطر ملیح یاس حالم را خوش کرده باشد، بلاخره صورتم به خنده‌ای شیرین باز شد و پرسیدم: _برای همین گل یاس روی جعبه گذاشتی؟ از سخن نرمی که سرانجام بعد از یک روز به زبان آوردم، چشمانش درخشید و با لحنی خوشبوتر از عطر یاس، پاسخ داد: _تو برای من هم گل یاسی، هم بوی یاس میدی! در برابر ابراز احساسات رؤیایی‌اش، به آرامی خندیدم و مقداری از عطر را به چادر نمازم زدم که نگاهم کرد و پرسید: _الهه! منو بخشیدی؟ و من هم نگاهش کردم و با صدایی آهسته که از اعماق اعتقاداتم بر می‌آمد، جواب دادم: _مجید جان! من فقط گفتم چه لزومی داره برای کسی که هزار سال پیش شهید شده، الان اینقدر به خودت سخت بگیری؟ برای اموات یا باید دعای خیر کرد، یا براشون طلب رحمت و مغفرت کرد یا اینکه اگه از اولیای خدا بودن، باید از اعمال و کردارشون الگو گرفت و از رفتارشون پیروی کرد! از نگاهش پیدا بود که برای حرفم هزاران جواب دارد و یکی را به زبان نمی‌آورد که در عوض لبخندی زد و گفت: _الهه جان! به هر حال منو ببخش! از خط چشمانش می‌خواندم عشقی که بر سرزمین قلبش حکومت می‌کند، مجالی برای پذیرش حرف‌های من نمی‌گذارد، اما چه کنم که من هم آنقدر عاشقش بودم که بیش از این نمی‌توانستم دوری‌اش را تاب بیاورم، گرچه این دوری به چند کلمه‌ای باشد که کمتر با هم صحبت کرده و یا لبخندی که از همدیگر دریغ کرده باشیم. پس لبخندی پُر مِهر نشانش دادم و با حرکت چشمانم رضایتم را اعلام کردم. با دیدن لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای دستی که محکم به در می‌کوبید، خلوت عاشقانه‌مان را به هم زد و او را سریعتر از من به پشت در رساند. ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل در فرج آقا صلوات... اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
✊ندای در سراسر کشور طنین‌انداز می‌شود ♦️شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی با صدور اطلاعیه‌ای اعلام کرد روز شنبه پس از اقامه نماز مغرب و عشاء، بانگ تکبیر در سراسر کشور طنین‌انداز می‌شود. ما صلاح ما تعجیل در فرج آقا صلوات... اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
زنگ هنر...🌹 #لبیک_یا_خامنه_ای #میلاد_امام_جعفر_صادق و#میلاد_پیامبر_اکرم رو به همه عزیزان تبریک می
🔴🔴 مانور قدرت خانمهای چادری 🔴🔴 ✅ 📣📣📣 امام خامنه ای ♻️«گاهى من در همین راه "کُلکچال خانم‌هایى را مى‌بینم که با چادر مشکى مى‌آیند. ♻️خوب؛ این همّت است دیگر. ♻️من این‌طور زن‌ها را بسیار تحسین مى‌کنم.» مصاحبه در کوهپیمایی، 2/6/1375 ✅📣📣📣📣📣📣📣 خانمهای چادری حضور خود را در کوچه و خیابان و مراکز خرید پر رنگ کنند 🔰 و به صورت دو یا سه نفره و یا با همسر و یا برادر خود یک ساعت در سطح شهر حضور داشته و پیاده روی کنند ✅ تا چادر دیده شود و جو غالب حضور زنهای بدحجاب یا بی حجاب شکسته گردد. ✅ می گویند یکی از علمای بزرگ از مسیرهای مختلف به جلسه درس می آمد، وقتی علتش را پرسیدند : 🔰فرموده بود چون در این شهر روحانی کم است لذا از مسیرهای مختلف می آیم 🔰 تا روحانیت که نماد مذهب است را مردم فراموش نکنند. اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
19.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴پاسخی هنری در جواب آهنگ اعتراضی شروین مُجال | ... خواننده: مجال موسیقی و ترانه: شروین معینی تصویر: ابراهیم سالمی نژاد تشکل فرهنگی عروج باهم یک صدا اعتقاد ما اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
🎥 فیلمی که پلیس و مقام قضایی منتشر کرده است نشان می دهد نیکا شاکرمی ساعت 12 و 02 دقیقه شب یعنی 7 سا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر سارینا، دختری که چند روز قبل دخترش از دنیا رفت می‌گوید... ‏اگر کسی یه خط می‌نوشت چرا مادر نیکا اینقدر خونسرد بود و قیافه‌اش به عزادارها نمی‌خورد اونوریا طرف رو با رسانه هایی که دارن تیکه پاره می‌کردن ولی گیر دادن به قیافه مادر سارینا چون برخلاف خواسته‌شون مصاحبه کرده. این روزها هرکی به‌هر دلیلی می‌میره، خودکشی میکنه، تصادف میکنه و... براش هشتک میزنن برای آزادی کشته شد. از بس کشته کم دارن تو این اغتشاشات و اون چندتایی هم که کشته شدن مث حدیث نجفی و مهسا موگویی خودشون کشتن انقدر واضح بوده که خود خانواده‌های مقتولین میگن اینو. برای شریف هم گفتن دانشجوهارو کشتن، ولی یدونه اسم کشته شده نیاوردن باهم‌یک‌صدا اعتقادما و همچنین ما صلاح ما😎😏 اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
مادر سارینا، دختری که چند روز قبل دخترش از دنیا رفت می‌گوید... ‏اگر کسی یه خط می‌نوشت چرا مادر نیکا
ببینید همین‌قدر حرفه‌ای ایجاد شبهه و دروغ می‌کنن. به تیتر bbc دقت کنید! "زنی که میگوید مادر سارینا اسماعیل زاده است". مادر سارینا اسماعیل زاده میگوید دخترم خودکشی کرده، bbc القاء میکند این زن مادر سارینا نیست! چون در راستای اهداف اونا مصاحبه نکرده. درباره حدیث نجفی هم همین حرفارو زدن و گفتن خانواده حدیث نجفی حکومتیه که اومده میگه دخترش توسط پلیس کشته نشده، بنده خدا مادر داغدار حدیث نجفی اومد کلیپ ساخت و سرلخت صحبت کرد و گفت ما حکومتی نیستیم. خواست بگه ببینید حجاب هم ندارم، ولی دخترمو اغتشاشگران کشتن نه پلیس باهم‌یک‌صدا اعتقادما و همچنین ما صلاح ما😎😏 اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran