4_6016831466061697231.mp3
8.43M
📝 یا مصطفی یا امام المرسلین
👤 سامی یوسف
📌 انگلیسی ؛ عربی
🎉ویژه #مبعث پیامبراکرم
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
📝 یا مصطفی یا امام المرسلین 👤 سامی یوسف 📌 انگلیسی ؛ عربی 🎉ویژه #مبعث پیامبراکرم 🆔|➣@Ayande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری مربوط به صوت بالا
📝 بعثت نشانه مهرورزی خدا با خاکیان و باران رحمت بیحد او بر زمینیان است
🎉ویژه #مبعث پیامبراکرم
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[#خنده] فرق شعار نویسی انقلابیهای سال۵۷ با عنقلابیهای ۱۴۰۱😂😐👆🏼... ═══ೋ❀😝❀ೋ═══ 🆔|➣@Ayande_Sazane_I
سایتای روانشناسی میرین مثلا نوشتن راههای غلبه بر نگرانی:
۱-نگران نباشید
۲-نگرانی را از خود دور کنید
۳-وقتی نگران شدید سعی کنید نگران نباشید😐
امروز سالروز شهادت شهید بزرگوار
🌷شهید علی اکبر توسّلی ابوزیدآبادی است🌷
🔸این شهید بزرگوار در تاریخ 1346/5/1 در شهرستان آران و بیدگل در روستای ابوزیدآباد پا به عرصه وجود نهاد. وی جوانی متدیّن، پاک و مذهبی بود به نماز اول وقت و خواندن آن در مسجد بسیار اهمیت میداد خواندن قرآن را دوست میداشت و عمل به آن را وظیقه خود میدانست. این شهید بزرگوار با عنوان سرباز سپاه به مناطق عملیاتی جنوب اعزام شد. و در عملیات والفجر هشت برای فتح فاو در گردان تانک و زره پوش لشکر هشت نجف شرکت گردید و در همان عملیات در تاریخ 1364/11/29 به درجه رفیع شهادت نائل شد و پیکر پاکش به روستای ابوزیدآباد منتقل و در گلزار شهدا در جوار امامزاده عبدالله ابوزیدآباد به خاک سپرده شد🕊
💠لطفا برای شادی روح این شهید بزرگوار یک مرتبه سوره مبارکه حمد و سه مرتبه سوره مبارکه توحید را قرائت بفرمایید
🔅ان شاءالله که مورد شفاعت این شهید بزرگوار قرار بگیریم🤲
🆔|
➣@Ayande_Sazane_Iran
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ🎞
حجت الاسلام والمسلمین عالی:
🎥اشتیاق خدا به بندگان ...
ما محتاج اوییم 😔👌
اما او مشتاق ما هستش.💫
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🆔|
➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان این فیلمه خیلی قشنگِ😍
من خودم خیلی پسندیدم خیلی🥺
احسنت به این هنرش احسنت👏
راستی راستی عیدتونم مبارک🎉🙃🎊
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
:)):
توےِپروفایلهاوبیوگرافےهامونمیزنیم:
فرزندانقلاب ؛ سربازآقا ؛ پسرڪجھادے
شھیدھ ؛ شھیدگمنام و ...🤥
_امـا!
بہهمینراحتےهمدیگروناراحتمیکنیم
وهمچنینقضاوت ..!
بہنظرتونشھیدهممیشیمبااینکارامون؟!😶
#تباهیات🚶♀•
🆔|
➣@Ayande_Sazane_Iran
میخوای یک بچه مذهبیو بشناسی..؟!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🆔|
➣@Ayande_Sazane_Iran
بچه هاااا گلســــر😃
چقدر تنوع رنگ و مدل های متنوع داره😍
اینجا میتونی گلسر موهای دخترت👧🏻رو با لباس هاش ست کنی😉👌
حتی واسه خود شماهم، مجلسی و شیک ترین گلسرهارو داریم😌
#متنوع_ترین و #باکیفیت_ترین گلسرهای دستساز را درایتا باما تجربه کنید
✅ ارسال به تمام نقاط کشور
✅ ضمانت کیفیت
✅مدل خاصی هم داشتین بگید درست میکنند
در لینک زیر👇 میتونین از محصوالات دیدن کنید و سفارش بدین(سبد خرید نیز موجود است)
🆔👉https://eitaa.com/joinchat/3880845630C002bf63e4d
آینده سازان ایران
بچه هاااا گلســــر😃 چقدر تنوع رنگ و مدل های متنوع داره😍 اینجا میتونی گلسر موهای دخترت👧🏻رو با لباس
این کانال یکی از دوستام هست
معتبره.
#اشتغال_زایی_خانگی
『شهیدانه』
مادر شهید میگفت:
ماه ها صبر کردم بیاد ب خوابم، بعد از یه مدت اومد بهش گفتم:چرا دیر کردی مادر؟
گفت:ببخشید داشتن،بازپرسی میکردن
گفتم:باز پرسی؟
گفت:مامان! حواست ب نماز صبحت باشه!
مراقبیمدیگهنه؟🌱🙂
#شهید_جهاد_مغنیه
🆔|
➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_دویست_و_سی_و_هشتم پای چشمان کشیدهاش گود افتاده و گونههای گندمگونش به زردی میزد. هر
﷽
#رمان
#پارت_دویست_و_سی_و_نهم
تا تمام توانش را جمع کرده و باز دلداریام بدهد: «قربونت بشم الهه! میفهمم چه حالی داری، به خدا میفهمم چی میکِشی! منم دلم برای حوریه تنگ شده، منم این مدت خیلی انتظار کشیدم تا پدر بشم! منم حسرت یه بار دیدنش به دلم موند...» و حالا نغمه نفسهایش همان نالههای دل من بود که گوشم به صدای مهربانش بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، خون گریه میکردم و او با شکیبایی عاشقانهاش همچنان میگفت: «ولی حالا از این حال تو دارم دِق میکنم! به خدا با این گریههات داری منو میکُشی الهه! تو رو خدا آروم باش! به خاطر من آروم باش...» و نه تنها زبانش که دیگر قدمهایش هم توان سرِ پا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و اینبار درد جراحت پهلویش طوری فریاد کشید که نالهاش در گلو خفه شد و میشنیدم زیر لب نام امام حسین (ع) را صدا میزد. از ترس حال خرابش، اشکم خشک شد و نالهام بند آمد که رنگ زندگی به کلی از صورتش پریده و همه بدنش میلرزید. سرش را پایین انداخته و چشمانش را در هم کشیده بود و هر دو پایش را به شدت تکان میداد که انگار سوزش زخمهایش در همه بدنش رعشه میکشید. سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم همانطورکه با دست روی پهلویش را گرفته، انگشتانش از خون پُر شده و ردّ گرم خون تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم: «مجید! داره از زخمت خون میاد!» و به گمانم خودش زودتر از من فهمیده و به روی خودش نیاورده بود که آهسته چشمانش را به رویم باز کرد، سرش را بالا آورد و با لبخندی شیرین پاسخ دلشورهام را داد: «فدای سرت الهه جان! چیزی نیس.» روی تخت نیم خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و بیرمقم فریاد بکشم: «عبدالله! عبدالله اینجایی؟» از اینهمه بیقراریام حیرت کرد و با ناراحتی پرسید: «چی کار میکنی الهه؟» و ظاهراً عبدالله پشت درِ اتاق نبود که پرستاری در را باز کرد و پیش از آنکه حرفی بزند، سراسیمه خبر دادم: «زخمش خونریزی کرده!» و مجید که دیگر نمیتوانست حال خرابش را پنهان کند، ساکت سر به زیر انداخته بود که پرستار وارد شد و با نگاه متعجبش خط خون را از پهلوی مجید تا روی زمین دنبال کرد که خودم با دلواپسی توضیح دادم: «تازه دیشب عمل کرده، حالا زخمش خونریزی کرده.» مجید مستقیم نگاهم کرد و با صدای لرزانش زیر لب زمزمه کرد: «چیزی نیس الهه جان...» که پرستار اخم کرد و رو به مجید تشر زد: «کدوم بیمارستان بیمسئولیتی با این وضعیت مرخصت کرده؟» و مجید دردش، حالِ من بود که به جای جواب، با نگرانی سؤال کرد: «چرا انقدر رنگش پریده؟» از حاضر جوابیاش، پرستار عصبانی شد و با صدایی بلند اعتراض کرد: «آقای محترم! شما اول فکر خودت باش بعد زنت! اگه یه نگاه به خودت بندازی، میبینی رنگ خودت بیشتر پریده! بلند شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!» و سؤال سرشار از نگرانی مجید را اعتراض به وضعیت مراقبت از من برداشت کرده بود که با ناراحتی ادامه داد: «ما مرتب بهش سِرُم میزنیم، ولی خودش لب به غذا نمیزنه. برید از کارگر خدمات بپرسید، دیشب، امروز صبح، امروز ظهر هر دفعه براش غذا میاریم، خودش نمیخوره...» و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که خون مجید به جوش آمد و مثل اینکه دردش را فراموش کرده باشد، روی صندلی به سمت پرستار چرخید و با عصبانیت عتاب کرد: «یعنی چی؟!!! یعنی این زن با این وضعش از دیشب هیچی نخورده و شما فقط بهش سِرُم زدین؟!!! اونوقت فکر میکنین خودتون خیلی مسئولیت پذیرین؟!!!» از لحن غیرتمندانه مجید، پرستار شوکه شده و مجید با همان لحن لرزانش همچنان توبیخش میکرد: «من اگه مرخص شدم، خودم رضایت دادم که میخوام برم و مسئولیت همه چی رو قبول کردم، ولی زنِ من تو این بیمارستان بستری بوده، شما باید به وضعیتش رسیدگی میکردین!» هر چه زیر گوشش میخواندم تا آرام شود، دست بردار نبود و میدیدم به حال خودش نیست که دستش را روی پهلویش فشار میداد و رگههای خون از بین انگشتانش میجوشید که بلاخره از شدت درد، روی پهلویش خم شد و دیگر نتوانست ادامه دهد. حالا پرستار فرصت پاسخ پیدا کرده بود که با حالتی مدعیانه جواب مجید را داد: «خُب ما باید چی کار میکردیم؟ فقط باید بهش آرامبخش میزدیم که کمتر جیغ و داد کنه! دیشب همه بخش رو رو سرش گذاشته بود انقدر گریه زاری میکرد!» و...
✍️به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیلدرفرجآقا#امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran