eitaa logo
آینده سازان ایران
435 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/16935967548360 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
آینده سازان ایران
I💞💍💞I [ #همسرانه + خانوم‌هابدانند ] 🔴 چشم گفتن رو از حضرت عباس علیه السلام باید یاد گرفت (😂قشنگه ح
I💞💍💞I [ ] 🔴 صد سال دیگر 💠 برخی و افکار، می‌توانند حال بد ما را تغییر دهند. و حتی مانع انجام تصمیمات ما شوند. 💠 شخصی می‌گفت: گاهی که از دست همسرم می‌شوم و یا کینه و دلخوری از او دارم خود را می‌بندم و تصور می‌کنم دیگر کجا هستم. 💠 صد سال دیگر نه هستم نه همسرم و نه فرزندانم. بلکه همگی در هستیم و فقط و نیّات ما باقی می‌ماند کما اینکه اجداد ما صد سال پیش، زنده بودند اما الان دستشان از این دنیا کوتاه است. 💠 گاه صد سال از زمان، بزنیم تا برای اصلاح گذشته و بدیهای خود به برگردیم. •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• 🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_دویست_و_هفتاد_و_سوم معجزه‌ای در زندگی‌مان رخ داد که غرق چنین نعمت و کرامتی شدیم و وقت
و به جای من، نگاه او در ساحل احساسی زیباتَر شد و دل یک دختر سُنی را شاهد عشق پاک تشیع گرفت: «می‌بینی الهه؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو قبول نداشته باشی، اون حضور داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جواد (ع) بود! اون کسی هم که اون شب یه جوری نگات کرد تا روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود!» پس چرا خدا در برابر اینهمه پاکبازی‌ام، چنین سیلی محکمی به صورتم زد که به یاد حوریه بغضی مادرانه گلویم را گرفت و گلایه کردم: «پس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد (ع) یه کاری نکرد حوریه زنده بمونه؟» و حالا داغ حوریه، در آتش زیر خاکستر مصیبت مادرم هم دمیده بود که زیر لب ناله زدم: «مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن، مامان خوب میشه، ولی نشد!» و بی‌اختیار کاسه چشمانم از اشک پُر شد و میان گریه زمزمه کردم: «پس چرا جواب منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون التماس می‌کنم، عزیزم از دستم میره؟» و دیگر نتوانستم ادامه دهم که سرم را پایین انداختم تا رهگذران متوجه گریه‌های بی‌صدایم نشوند. مجید هم خجالت می‌‌کشید در برابر چشم مردم، دستم را بگیرد تا به گرمای محبتش آرامش بگیرم و تنها می‌توانست با لحن دلنشینش دلداری‌ام دهد: «الهه جان! قربونت برم! گریه نکن عزیز دلم!» نگاهش نمی‌کردم، ولی از لرزش صدایش پیدا بود، دل او هم هنوز می‌سوزد: «الهه جان! منم نمی‌دونم چرا بعضی وقت‌ها هر چی دعا می‌کنی، جواب نمی‌گیری، ولی بلاخره هیچ کار خدا بی‌حکمت نیس!» من هم می‌دانستم همه امور عالم بر اراده حکیمانه پروردگارم جاری می‌شود، ولی وقتی زخم دلم سر باز می‌کرد و داغ قلبم تازه می‌شد، جز به بارش اشک‌هایم قرار نمی‌گرفتم که تا نزدیک خانه گوشم به دلداری‌های صبورانه مجید بود و بی‌صدا گریه می‌کردم. سرِ کوچه که رسیدیم، اشک‌هایم را پاک کردم تا عبدالله متوجه حالم نشود که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت‌زده خبر داد: «اینکه ماشین محمده!» باورم نمی‌شد چه می‌گوید که نگاه کردم و پیش از آنکه ماشین محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچه عبدالله را دیدم که از ماشین پیاده شد و پشت سرش محمد و عطیه که یوسف را در آغوش کشیده بود، از اتومبیل بیرون آمدند. احساس می‌کردم خواب می‌بینم و نمی‌توانستم باور کنم برادر عزیزم به دیدارم آمده که قدم‌هایم را سرعت بخشیدم و شاید هم به سمت انتهای کوچه می‌دویدم تا زودتر محمد را در آغوش بگیرم. صورتش مثل همیشه شاد و خندان نبود و من چقدر دلتنگش شده بودم که دست دور گردنش انداختم و رویش را بوسیدم و میان گریه‌ای که گلوگیرم شده بود، مدام شکایت می‌کردم: «محمد! دلت اومد چهار ماه نیای سراغ من؟ می‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟» و شاید روزی که از خانه پدری طرد شدم، گمان نمی‌کردم دیگر برادرم را ببینم که حالا اینهمه ذوق‌زده شده بودم. محمد به قدری خجالت زده بود که حتی نگاهم نمی‌کرد و عطیه فقط گریه می‌کرد که صورتش را بوسیدم و چقدر دلم هوای برادرزاده‌ام را کرده بود که یوسف یکساله را از آغوشش گرفتم و طوری میان دستانم فشارش می‌دادم و صورت کوچک و زیبایش را می‌بوسیدم که انگار می‌خواستم حسرت بوییدن و بوسیدن حوریه را از دلم بیرون کنم. مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به نخلستان رفته و محمد حتی جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و امشب هم نمی‌توانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر لب زمزمه زد: «آقا مجید! شرمندم!» و به قدری خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را فشرد و با گفتن «دشمنت شرمنده!» محمد را میان دستانش گرفت و پیشانی‌اش را بوسید تا کمتر خجالت بکشد. نمی‌دانم چقدر مقابل درِ خانه معطل شدیم تا بلاخره غلیان احساس‌مان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند. آسید احمد و خانواده‌اش در خانه نبودند که یکسر به اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم. محمد از سرگذشت دردناک من و مجید در این چند ماه خبر داشت و نمی‌دانست با چه زبانی از اینهمه بی‌وفایی‌اش عذرخواهی کند که عطیه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد: «الهه جون! من نمی‌دونم چقدر دلت از دست ما شکسته، فقط می‌دونم ما چوب کاری رو که با شما کردیم، خوردیم!» نمی‌دانستم چه بلایی به سرشان آمده که... ✍️به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل‌‌درفرج‌آقا صلوات اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_دویست_و_هفتاد_و_چهارم و به جای من، نگاه او در ساحل احساسی زیباتَر شد و دل یک دختر سُن
نمی‌دانستم چه بلایی به سرشان آمده که گمان می‌کنند آتش آه من دامان زندگی‌شان را گرفته، ولی می‌دانستم هرگز لب به نفرین برادرم باز نکرده‌ام که صادقانه شهادت دادم: «قربونت بشم عطیه! به خدا من هیچ وقت بدِ شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش و زن داداشم، تلخ شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!» عبدالله در سکوتی غمگین سرش را پایین انداخته و کلامی حرف نمی‌زد که مجید به تسلای دل محمد، پاسخ داد: «محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تو یه شرایطی بودید که نمی‌تونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم شرایط شما رو درک می‌کردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و ابراهیم هیچ توقعی نداشتم!» ولی محمد می‌دانست با ما چه کرده که در پاسخ بزرگواری نجیبانه مجید، آهی کشید و گفت: «بلاخره منم یه برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که فکر نمی‌کردم چه بلایی داره سرِ خواهر پا به ماهم میاد...» و شاید دلش بیش از همه برای تلف شدن طفلم می‌سوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست: «الهه! به خدا شرمندم! وقتی عبدالله خبر اُورد این بلا سرِ بچه‌ات اومده، جیگرم برات آتیش گرفت! ولی از ترس بابا جرأت نمی‌کردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب خواب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم می‌گفت: "بی‌غیرت! چرا به داد خواهرت نمی‌رسی؟" ولی من بازم سرِ غیرت نیومدم!» از اینکه روح مادر مهربانم برای تنهایی من به تب و تاب افتاده بود، اشک در چشمانم جمع شده و نمی‌خواستم محمد و عطیه را بیش از این ناراحت کنم که با لبخندی خواهرانه نگاهش می‌کردم تا قدری قرار بگیرد که نمی‌گرفت و همچنان از بی‌وفایی خودش شکایت می‌کرد: «می‌ترسیدم! آخه بابا خونه رو به اسم نوریه زده بود و همش تهدید می‌کرد که اگه بفهمه با تو ارتباط داریم، همه نخلستون‌ها رو هم به نام نوریه می‌کنه و از کار هم اخراج می‌شیم!» عطیه همچنان بی‌صدا گریه می‌کرد و محمد از شدت ناراحتی، دستانش می‌لرزید که مجید با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگی‌اش را داد: «حالا که همه چی تموم شده! ما هم که الان جامون راحته! چرا انقدر خودت رو اذیت می‌‌کنی محمد؟» ولی من احساس می‌کردم تمام اندوه محمد و عطیه برای من نیست که خود عطیه اعتراف کرده بود چوب کارشان را خورده و حالا با همه تهدیدهای پدر به سراغ من آمده بودند که با دلواپسی پرسیدم: «محمد! چیزی شده؟» عبدالله آه بلندی کشید و محمد با پوزخند تلخی جواب داد: «چی می‌خواستی بشه؟ اینهمه خفت و خواری رو تحمل کردیم، به خاطرش پشت تو رو خالی کردیم، آخرش خوب گذاشت تو کاسه‌مون!» من و مجید با نگاهی متحیر چشم به دهان محمد دوخته بودیم و نمی‌فهمیدیم چه می‌گوید که عبدالله با لحنی گرفته توضیح داد: «بابا از دو ماه پیش که با نوریه رفتن قطر، برنگشته. این چند وقت هم مسئولیت نخلستون و انبار با ابراهیم و محمد بود. تا همین چند روز پیش که یه آقایی با یه برگه سند میاد و همه رو از نخلستون بیرون می‌کنه!» نفسم بند آمد و سرم منگ شد که محمد دنبالش را گرفت: «من و ابراهیم داشتیم دیوونه می‌شدیم! سند رو نگاه کردیم، دیدیم سند همه نخلستون‌ها و خونه‌اس که از نوریه خریده! یعنی بابا بی‌خبر از ما نخلستون‌ها رو هم به اسم نوریه زده بود، اونم همه رو فروخته بود به این یارو!» مجید فقط خیره به محمد نگاه می‌کرد و من احساس می‌کردم دیگر نمی‌فهمم محمد چه می‌گوید و او همچنان با حالتی عصبی تعریف می‌کرد: «ابراهیم چوب برداشته بود می‌خواست طرف رو بزنه! ولی بدبخت گناهی نکرده بود، پول داده بود و همه رو از نوریه خریده بود!» نمی‌توانستم باور کنم تمام سرمایه خانوادگی‌مان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه سرم از درد پُر شده و قلبم سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه می‌داد: «راستش من خیلی ترسیدم! گفتم حتماً نوریه و برادرهاش یه بلایی تو قطر سرِ بابا اُوردن و مال و اموالش رو بالا کشیدن! فوری زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! دیوونه شدم! فقط داد و بیداد می‌کردم! اونم سرم داد کشید و گفت: "مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره!" من دیگه التماسش می‌کردم! می‌گفتم حداقل سهم ما رو بده، خودت هر کاری می‌خوای بکن! می‌گفتم من و ابراهیم دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت: "دیگه شماها سهمی ندارید! همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه!" دیگه گریه‌ام گرفته بود... ✍️به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل‌‌درفرج‌آقا صلوات اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺اسرائیل می‌خواست از طریق " " به سیستم اطلاعاتی نفوذ کند که تاکنون موفق نشده است! 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_دویست_و_هفتاد_و_پنجم نمی‌دانستم چه بلایی به سرشان آمده که گمان می‌کنند آتش آه من داما
دیگه گریه‌ام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس می‌کنم، گفت: "بلند شو بیا قطر!"» که مجید حیرت‌زده تکرار کرد: «قطر؟!!!» و محمد به نشانه تأیید سر تکان داد و گفت: «آره! گفت: "تو و ابراهیم بیاید قطر، اینجا یه کار خوب براتون سراغ دارم!"» و من بلافاصله سؤال کردم: «حالا می‌خوای بری؟» و به جای محمد، عطیه با دستپاچگی جوابم را داد: «نه! برای چی بره؟!!! زندگی‌مون رفت به درک، دیگه نمی‌خوام شوهرم رو از دست بدم! مگه تو این مملکت کار نیس که بره قطر؟!!!» و یوسف را که از صدای بلند مادرش به گریه افتاده بود، محکم در آغوش کشید و به قدری عصبی شده بود که به شدت تکانش می‌داد و همچنان اعتراض می‌کرد: «من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال حمالی کردن و باز همه سرمایه‌شون رو بالا کشید، چی؟!!! از وقتی من عروس این خونواده شدم، محمد و ابراهیم تو نخلستون عرق می‌ریختن و بابا فقط دستور می‌داد، به کجا رسیدن؟!!!» می‌دیدم مجید دلش برای وضعیت محمد به درد آمده و کاری از دستش بر نمی‌آمد که سنگین سر به زیر انداخته و محمد نگران ابراهیم بود که زیر لب زمزمه کرد: «ولی ابراهیم خر شد و رفت!» و عطیه نمی‌خواست به سرنوشت لعیا دچار شود که باز خروشید: «ابراهیم هم اشتباه کرد! برای همینه که لعیا قهر کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا طلاق می‌گیرم!» از خبری که شنیدم بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم: «چی میگی عطیه؟!!!» یوسف را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش حسابی برای لعیا سوخته بود که با ناراحتی توضیح داد: «لعیا خیلی به ابراهیم اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم گوشش بدهکار نبود. می‌گفت میرم اونجا هم حقم رو می‌گیرم، هم کار می‌کنم. حالا لعیا با ساجده رفته خونه باباش. تهدید کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق می‌گیره! لعیا هم می‌دونه که دیگه نمیشه رو حرف بابا حساب کرد. بابا دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کاره‌اش اون دختره وهابیه!» عبدالله نفس بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از اینهمه بدبختی پدر ابراز تأسف کرد: «بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!» تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول نگرانش بود، به وقوع پیوست و پدر همه اعتبار و سرمایه‌اش را به تاراج داد! دیگر از دست کسی کاری بر نمی‌آمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانی‌اش را هم به هوای هوس دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش که رو به محمد کردم و با دلی که به حال برادرانم آتش گرفته بود، پرسیدم: «حالا تو می‌خوای چی کار کنی؟» محمد آه سردی کشید و با صدایی که انگار از اعماق چاهی ناپیدا بر می‌آمد، پاسخ داد: «نمی‌دونم! داداش عطیه تو اسکله بندر خمیر کار می‌کنه. قراره با عطیه بریم بندر خمیر، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم پیشش کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید حلالیت بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!» حالا نوبت به ابراهیم و محمد رسیده بود که پس از من و عبدالله به آوارگی و در به دری بیفتند که ابراهیم به دنبال بختی مبهم به قطر رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل مکان کرده و محمد و عطیه می‌خواستند زندگی‌شان را به بندر خمیر منتقل کنند بلکه بتوانند خرجی روزانه خود را به دست آورند و کار پسران عبدالرحمن به کجا رسیده بود که پس از سال‌ها امارت بر هکتارها نخلستان و ده‌ها کارگر و همکاری با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری می‌دادند! حق با مجید بود؛ نوریه جز به هم مسلکان خودش رحم نمی‌کرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن خانه می‌ماندیم، طولی نمی‌کشید که به بهانه‌ای دیگر آواره می‌شدیم، همچنانکه ابراهیم و محمد به هر خفتی تن می‌دادند تا کلامی مخالف پدر صحبت نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیر شیطانی وهابیت به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست! همچنانکه سفره افطار را روی فرش کوچک اتاق هال پهن می‌کردم، گوشم به اخبار بود که شمار شهدای حملات امروز رژیم صهیونیستی به مردم مظلوم و مقاوم غزه را اعلام می‌کرد. با رسیدن 18 ماه مبارک رمضان، حدود ده روز از آغاز حملات بی‌رحمانه اسرئیلی‌ها به نوار غزه می‌گذشت و در تمام این مدت... ✍️به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل‌‌درفرج‌آقا صلوات اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
♦️لحظه دقیق تحویل سال ۱۴۰۲ لحظه تحویل سال نو ۶ دقیقه مانده به ساعت یک بامدادِ😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام🙋🏽‍♀بچه‌ها بیاین یه عهدی ببنیدم که لحظه تحویل سال همه دعای فرج (الهی عظم البلاء) رو هم بخونیم... 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان تحویلتان متحول😂🙌🏼
منظورم همون عیدتون مبارک هست😁😂
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_دویست_و_هفتاد_و_شیشم دیگه گریه‌ام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس می‌کنم، گفت: "بلن
و در تمام این مدت، مردم غزه روزه خود را با خون گلو باز می‌کردند. تلویزیون روشن بود و من همانطور که در راه آشپزخانه به اتاق هال مدام می‌رفتم و می‌آمدم و وسایل افطار را در سفره می‌چیدم، به اخبار این حکایت فاجعه بار هم گوش می‌کردم. حالا معنای سخنان آسید احمد را بهتر می‌فهمیدم که وقتی می‌گفت مهمترین منفعت جولان تروریست‌های تکفیری در منطقه، حفظ امنیت رژیم صهیونیستی است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی داعش در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلی‌ها با خیالی آسوده غزه را به خاک و خون کشیده که دوستان وهابی‌شان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی ‌سر و صدا قتل عام شوند. حالا امسال حقیقتاً ماه رمضان بوی خون گرفته بود که هر روز در عراق و سوریه و غزه، امت پیامبر (صلی الله علی و آله) در دریای خون دست و پا می‌زدند و اینها همه غیر از جنایت‌های پراکنده‌ای بود که در سایر کشورهای اسلامی رخ می‌داد. بشقاب پنیر و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد نان را میان سفره گذاشتم که کسی به در زد. حدس می‌زدم مامان خدیجه باشد که هر شب پیش از افطار برایم خوراکی لذیذی می‌آورد تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای مخصوص آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد. صورتش مثل همیشه می‌خندید و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور صورتم می‌چرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت. به اتاق بازگشتم و ظرف حلوا را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که دلم می‌خواست اگر کاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم چیزی بپرسم. نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از مسجد برگردد. نماز مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد می‌خواند و دیگر برای برنامه افطاری مسجد نمی‌ماند و به سرعت به خانه بر می‌گشت تا دور سفره کوچک و عاشقانه‌مان با هم افطار کنیم. من هم لب به آب نمی‌زدم تا عزیز دلم برگردد و روزه‌مان را با هم باز کنیم که سرانجام انتظارم به سر رسید و مجید آمد. هر چند امسال مسیر طولانی بندر عباس تا اسکله شهید رجایی را طی نمی‌کرد و در مسجد کار ساده‌تری از پالایشگاه داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری تند و سوزنده بود که وقتی به خانه بازمی‌گشت، صورتش به شدت گل انداخته و لب‌هایش از عطش، ترک خورده بود. شب نوزدهم ماه رمضان از راه رسیده و می‌دانستم به احترام عزای امام علی (علیه‌السلام)، پیراهن مشکی پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. رطب تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و با لحنی شیرین تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید: «مامان خدیجه حلوا اُورده؟» و من همانطور که هسته خرما را در می‌آوردم، پاسخ دادم: «آره!» که به یاد نگاه مرددش افتادم و ادامه دادم: «انگار می‌خواست یه چیزی بهم بگه، ولی نگفت.» و مجید حدس می‌زد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که صورتش از لبخندی کمرنگ پُر شد و به روی خودش نیاورد. برایم لقمه‌ای پیچید، با مهربانی بی‌نظیرش لقمه را تعارفم کرد و همزمان حرف دلش را هم زد: «فکر کنم می‌خواسته برای مراسم احیا دعوتت کنه! مراسم مسجد ساعت ده شروع میشه.» لقمه را از دستش گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید چشمان مامان خدیجه، دقیقاً همین بوده که اول از هوشمندی مجید لبخندی زدم و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه گُم شد. با همه احترامی که برای مراسم شیعیان در این شب‌ها قائل بودم، ولی بی‌آنکه بخواهم خاطرات تلخ سال گذشته برایم زنده می‌شد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه می‌زدم و با همه دل شکستگی، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، نوریه جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار خانوادگی‌مان به یغما رفت، ابراهیم و محمد و عبدالله هر یک به شکلی آواره شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پَر پَر شد. هر چند مثل گذشته نسبت به راز و نیاز‌های عاشقانه شیعیان چندان بی‌اعتقاد نبودم، اما دلم نمی‌خواست دوباره در فضای روضه و عزای این شب‌ها قرار بگیرم و ترجیح می‌دادم مثل سایر اهل سنت تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: «الهه جان! اگه... ✍️به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل‌‌درفرج‌آقا صلوات اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[♥️#قبل_از_ازدواج♥️] 💞 نامزدی، تنها دوره شناخت است نه بخشی از دوران متاهل شدن شما 💠اجازه ندهید تعه
[🧡🧡] ❣برای انتخاب همسر مناسب چه مولفه‌هایی باید مورد توجه قرار گیرد؟ 💠خصوصیت بسیار مهم کلیدی و حیاتی که باید مورد توجه قرار گیرد اخلاق دختر و پسر است همچنین نجابت خانواده طرفین و تقیدات دینی آنها یکی از اصلی‌ترین شروط ازدواج است وضع مالی زیبایی قد و قامت تحصیلات و... در درجه‌های بعدی اهمیت هستند. 💠لذت برای شناخت اخلاق دختر رفتار و اخلاق مادرش در خانه شوهرش را ببینید. مثلا ببیند که آیا مهربان بوده یا نه احترام شوهرش را به خوبی نگاه میداشته یا نه ؟همچنین تحقیق کنید که آیا در خانواده آنها اختلافی وجود داشته یا خیر؟ از این طریق میتوان تا حدودی از وضعیت اخلاقی دختر آگاه شد. ضمنا در محل زندگی دختر از رفتار کوچه و بازار از ایشان و از رفتار ایشان در دانشگاه و مدرسه نیز تحقیق نمایید. در ضمن تدین خانواده نیز از همین طریق قابل بررسی است.
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_دویست_و_هفتاد_و_هفتم و در تمام این مدت، مردم غزه روزه خود را با خون گلو باز می‌کردند.
«الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمی‌خواسته تو رودرواسی بمونی.» نگاهش کردم و او همانطور که به لبه بشقاب خرما انگشت می‌کشید، ادامه داد: «اتفاقاً الان که داشتم از مسجد می‌اومدم خونه، آسید احمد تأکید کرد که تو رو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت دوست داری بگیری. حالا هر جور خودت راحتی الهه جان!» و من حقیقتاً تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن سردی پاسخ دادم: «نه، من نمیام. تو برو.» و دلم نمی‌خواست در برابر نگاه منتظر و مشتاقش اینهمه خشک و بی‌روح باشم که خودم ناراحت‌تر از او، از سرِ سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز عشاء را بخوانم. نمازم که تمام شد، صدای جمع کردن ظرف‌های افطاری را از آشپزخانه می‌شنیدم که جانمازم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در سکوتی ساده، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بشقاب‌ها بود که پرسیدم: «من کار بدی می‌کنم که امشب نمیام مسجد؟» با صدای من تازه متوجه حضورم شد که به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: «نه الهه جان! تو حق داری هر کاری دوست داری انجام بدی!» به چهارچوبِ در تکیه زدم و دلم می‌خواست با همسرم دردِ دل کنم که زیر لب شکایت کردم: «آخه من پارسال هم اومدم، ولی حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!» و او همانطور که نگاهم می‌کرد، با لحنی قاطعانه پرسید: «فکر می‌کنی اگه نمی‌اومدی، بهتر می‌شد؟» برای یک لحظه نفهمیدم چه می‌گوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد: «منظورم اینه که از کجا می‌دونی سرنوشت چی بود و قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا بدتر شده یا بهتر؟» سپس در برابر نگاه پُر از علامت سؤالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت تکیه داد و با لحنی ملایم آغاز کرد: «ببین الهه جان! من می‌دونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی! می‌دونم روزهای خیلی سختی داشتی، ولی شاید قرار بود اتفاق‌های خیلی بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سرِ زندگی‌مون رفع شه!» و ما در این یکسال کم مصیبت نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: «مگه بدتر از اینم می‌شد؟ دیگه چه بلایی می‌خواست سرمون بیاد؟» تکیه‌اش را از کابینت برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به سمتم آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبریز حرارتم آتش گرفته بود، دلداری‌ام داد: «قربونت بشم الهه جان! به خدا می‌دونم خیلی زجر کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم، بزرگترین نعمته! اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم...» و طنین تپش‌های قلب عاشقش را از لرزش نگاهش احساس کردم و با نغمه نفس‌های نازنینش زمزمه کرد: «الهه! هر چی بلا تو این مدت سرم اومد، مهم نیس! همین که تو الان اینجایی، برای من کافیه! همین که هنوز می‌تونم با تو زندگی کنم، از سرم هم زیاده!» ولی من از آنهمه گریه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل کودکم از بین نرود که باز هم قانع نشدم و او ناامید از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل اینکه برای ابراز احساسش با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت: «ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون یه همچین شب‌هایی دیگه تکرار نمیشه! چون لذتی که امشب از عزاداری برای حضرت علی (علیه‌السلام) می‌بریم، هیچ جای دیگه نمی‌بریم!» سپس لبخندی زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقی‌اش را به رخم کشید: «اصلاً همین که میری تو مجلس حضرت علی (علیه‌السلام) و براش گریه می‌کنی، خودش حاجت روا شدنه! حالا اگه حاجت‌مون هم بدن که دیگه نور علی نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم!» از آتش عشقی که به جان نگاهش افتاده بود، باور کردم راست می‌گوید، ولی دست خودم نبود که معنای اینهمه دلدادگی را نمی‌فهمیدم. وقتی مطمئن شد به مسجد نمی‌روم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم عاشقش بودم و دلم نمی‌خواست به خاطر همسر اهل سنتش، حسرت مناجات شب قدر و عزاداری برای امام علی (علیه‌السلام) به دلش بماند که با رویی خوش، راهی‌اش کردم. آسید احمد و مامان خدیجه و زینب‌سادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ. حالا من هم می‌توانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک رمضان را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجاده‌ام مشغول عبادت شدم... ✍️به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل‌‌درفرج‌آقا صلوات اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
❤ریختن گلاب بر سر وصورت در روز اول ماه مبارک رمضان❤ از حضرت صادق علیه السلام منقول است که هرکه در روز اوّل این ماه کفى(یعنی یه کف دست) از گلاب بر رو بزند، از خوارى و پریشانى نجات یابد و اگر هرروز بریزد در آن روز از این بلاها ایمن گردد و هرکه یک کف گلاب در روز اوّل این ماه بر سر ریزد در آن سال از مرض سر سام ایمن گردد. .حتمااین کاررو هم برای خودتون هم برای بچه هاتون انجام بدید. به کسایی هم که نمیدونن اطلاع بدید. شب اول ماه مبارک:حضرت محمد(ص) فرمود:هرکس سوره فتح را در شب اول ماه رمضان سه بار بخواند خداوند درهای رزق و روزی را تا رمضان سال بعد به روی او می گشاید روز اول یه سری اعمال دیگه هم داره که براتون میزارم: 👈غسل نمودن ،و بر سر ريختن سى كف شدست آب،كه در تمام طول سال باعث ايمنى از همه دردها و بيماريهاست.   👈دو ركعت نماز اول ماه را بجا آورد و صدقه بدهد. 🎍هركسي سوره نصر و سوره ي يس را در روز اول ماه رمضان بخواند درطول سال خوشحال و مسرور خواهد بود.   👈دو ركعت نماز بخواند،در ركعت اول سوره‏«حمد» و«فتح»را و در ركعت دوم سوره«حمد»و هر سوره ديگرى را كه بخواهد بخواند،تا حق تعالى در آن سال بديها را از او دور سازد،و تا سال آينده در پناه خدا باشد.(این نماز رو حتماااا بخونید) .خوب دوستای من خواهش میکنم این پست رو برای همه ی دوستا وخانوادتون بفرستید تو گروهها وکانالهایی که دارید بالینک کانال،خیلیا خبر ندارن،مطلع بشن و شما واسطه ی خیر شدید به راحتی😋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا