آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_چهل_سوم اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیما
﷽
#رمان
#پارت_چهل_چهارم
دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند.
آن ها که رفتند، صمد گفت: «بچه ها را بیاور که دلم برایشان لک زده.»
بچه ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است.
از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال پرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: «جمع کن برویم قایش. می ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن وقت خودم را نمی بخشم.» ساک بچه ها را بستم و آماده رفتن شدم. صمد نه می توانست بچه ها را بغل بگیرد، نه می توانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمی توانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی تاتی راه بیاید. ساک ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی بوس شدیم. به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی بوس های قایش برسیم، صد بار ساک ها را روی دوشم جا به جا کردم.
معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن وقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود، اما خدیجه بی قراری می کرد. حوصله اش سر رفته بود. هر کاری می کردیم، نمی توانستیم آرامَش کنیم. چند نفر آشنا توی مینی بوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آن وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می خواست. همین طور که معصومه را شیر می دادم، از خستگی خوابم برد.
فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته ایم، برای احوال پرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می آمدند. اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت. هر روز پانسمانش را عوض می کردم. داروهایش را سر ساعت می دادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می گرفت و می گفت: «قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله ام سر رفت.»
بعد از چند سالی که از ازدواجمان می گذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم.
ادامه دارد...✒️
@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
ا﷽ا ا┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ا #حدیثآنه 🌼 از نشانه های سعادت و خوش قدمی
ا﷽ا
ا•••✾•🌿🌺🌿•✾•••ا
#حدیثآنه 🌼
نوشته بود :
هسرم باردار است،
دعا کنید خداوند پسری
روزی ام گرداند!
امامهادی(؏) در پاسخ او نوشت:
《چہ بسا دخٺࢪے ڪہ از پسر بہٺࢪ》
ا•••✾•🌿🌺🌿•✾•••ا
بحارالانوار، ج۵۰، ص۱۷۷؛الخرائجوالجراێح،ج۱ ،ص۳۹۹
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه بیماران کرونایی این پزشک پنج روزه خوب شده اند
#زنجبیل بخورید.
@Ayande_Sazane_Iran
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مجدد ارسالی از کاربر عزیزمون فاطمه🖤
#استوری📲
دستمارابه#محرم برسانیدفقط...
#امام_حسین(ع)
@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی با #محرم ممنوع❗️⛔️
❌🎥 حتما شما هم تا حالا دیدین کلیپ های طنز و دابسمش که با شعر های مداحی و عزاداری ساخته میشه😕
و این شده غیر مستقیم وسیله ای برای تمسخر #محرم و عزاداری امام حسین ع
اما وظیفه ما چیه ؟
👆این کلیپ رو ببینید و نشر بدین تا بتونیم سهمی در روشنگری داشته باشیم
#محرم
#امام_حسین(ع)
@Ayande_Sazane_Iran