من از اون دسته آدمام که خیلی کم پیش بیاد به اطرافیانم بگم خوب نیستم، سعی میکنم همه چیو خودم حل کنم، بیشتر وقتام کسی نمی فهمه، اما از یه جایی به بعد وقتی واقعا خوب نبودم میخواستم بگم، ولی نتونستم چون میترسیدم از دستشون بدم میترسیدم از دستم خسته شن و تنها بمونم پس هم چنان به حرف نزدن ادامه میدم با اینکه میدونم یه روزی گندش در میاد که دیگه خیلی دیره .
یه مدت که بگذره دیگه دلت تنگ نمیشه؛
دیگه چتاتونو نمیخونی و ویساشو بارها و بارها گوش نمیدی.
دیگه وقتی اسمش میاد دلت نمیلرزه،دیگه آرزو نمیکنی برگرده دیگه مرور خاطراتو تموم میکنی،پیگیرش نمیشی و حالشو از این و اون نمیپرسی،یه مدت که بگذره نبودنش و نداشتنش عادی میشه .
دیگه سر عقل میایی و کمکم برمیگردی به زندگیت . ولی،یه حفرهی خالی تا ابد و یک روز توی دلت میمونه که
هیچکسی هیچوقت نمیتونه پرش کنه :)
بعضی شبا واقعاً،عمیقاً،شدیداً و جداً احتیاج دارم ک بشینم تو ماشین و یکی تا صبح برونه و خسته نشه .